فیلم نمیدونم چندم کمپانی death eater bros(برادران مرگ خوار)
کارگردان و نوسنده:ایگور کارکاروف
بازیگران:
سرژ در نقشه بچه.
ققی:در نقش پدرش
ایگور: در نقش مدیر مدرسه
معلم های هاگوارتز جای معلم هاش.
کریچر:مستخدم
البته بعضی نقش ها یک نفر هست ولی من اسم افراد رو نوشتم.
دفتردار:اسنیپ
دانش اموزان:افغانی ها سر کوچه
حیوانات:هدی و ققی به شکل حیوانات مختلف.
موضوع:جدی
شخص:اول شخص که رو سرژ میچرخه.
با تشکر از بقیه افراد که ما را در ساخت این فیلم همیاری کردند.
مرگ خواران عزیز
لرد ولدی عزیز.
بلیز عزیز
عزیز عزیز
==============
بهنظرم قبلاً آنجا خرابه بود. يعني من اينطور يادم است كه كنار نانوايي بربري يك خرابه بود. اما يك روز صبح پدرم دستم را گرفت و من را برد همانجا كه تا ديروز خرابه بود، همانجا كه ديروز تويش پي حصير ميگشتم تا بادبادك بسازم، كه اسمم را بنويسد. به جاي خرابهي ديروزي ساختمان سه طبقهي كلنگياي روييده بود. بالاي در ساختمان هم پارچهاي آويزان بود كه رويش نوشته بود دبيرستان غيرانتفاعي كوزهگران .
از پدرم پرسيدم اينجا تا ديروز خرابه نبود؟
گفت مزخرف نگو! مختصر و مفيد.
باز پرسيدم چرا كوزهگران؟ اسم قحطه؟ اين بار ديگر حتا جوابم را هم نداد.
داد زدم حالا مدرسهي من غيرانتفاعي نباشه نميشه؟
عصباني داد كشيد: همين مدرسهي راهنماييت كه گذاشتمت دولتي، كلي معدلت پايين اومد.
ديگر نميشد جر و بحث كرد. توي حياط مدرسه مستخدمي چهل - چهل و پنج ساله داشت برگهاي پاييزي را با جاروي فراشي دسته بلندش جارو ميكرد. ريش سه روزهاي داشت. موهايش را رها كرده بود كه خودشان هر طرف دوست دارند بروند. به من نگاهي كرد و مطمئنم كه چشمكي زد. دوست نداشتم در مدرسهاي درس بخوانم كه مستخدمش روز اول به دانشآموز چشمك ميزند، ولي كاري نميشد كرد. پدرم تصميمش را گرفته بود.
سراغ دفتر مدرسه را گرفتيم. با ابرو به طبقهي دوم اشاره كرد و غريد. حرف مفهومي نزد، فقط غريد. پدر، انگار اين بيحرمتي را از من ديده باشد، عصبانيتر از پيش دستم را كشيد و به سمت طبقهي دوم برد. آنجا توي دفتر يك نفر نشسته بود و داشت چيز مينوشت. موهايش كوتاه بود و خيلي با حوصله شانهشان كرده بود. ريشش براي خودش ريشي بود و سبيلش را كاملاً كوتاه كرده بود. چهل - چهل و پنج سالي داشت و وقتي سرش را بلند كرد ديدم چهره سواي آرايش ريش و مو همان چهرهاي است كه چند دقيقه پيش ديده بوديم. آنوقت مستخدم بود و حالا مدير. با پدرم صحبتكي كردند و قرار شد برويم پيش دفتردار. دفتردار فرقش را از وسط باز كرده بود و كلي روغن به موهاش ماليده بود. ريش نداشت و نوك سبيلهاش را تابيده بود و سربالا كرده بود. باز هم همان چهره و همان سن و سال. ديگر داشت حالم به هم ميخورد. اسمم را نوشتند و بلند شديم تا برويم. دفتردار توصيه ميكرد قبل از رفتن سري هم به معاون بزنيم تا مقررات انضباطي را به من گوشزد كند. معاون هم همان چهره را داشت. مطمئن شده بودم كه همهي اين آدمها يك نفر هستند كه من و پدرم را مسخره كرده است. معاون ديگر شاهكار بود. بعد از كلي وراجي راجع به مقررات آموزشي - كه مطمئنم همه را همان لحظه از خودش در ميآورد - گفت اجازه بدهيد بگويم چايي بياورند. بعد بيرون رفت و با هيبت مستخدم تو آمد و دو استكان چايي روي ميز گذاشت و بعد با قيافهي معاون برگشت و با پدر چايي خورد.
از در كه بيرون ميآمديم از پدر - خيلي با احتياط - پرسيدم ديدي همهشان عين هم بودند؟
گفت مزخرف نگو! مختصر و مفيد.
مادر پرسيد اسمش را نوشتي؟
پدر گفت آره. بعد اضافه كرد پدرم دراومد. انگار احساس كرده باشد بي اين توضيح مادر همهي قضايا را نفهميده.
مادر پرسيد چه جور مدرسهاي بود؟ و من يادم افتاد كه در تمام مدتي كه آن تو بوديم هيچ كس ديگري را نديده بودم كه براي ثبتنام آمده باشد. پدر گفت يه مدرسهي مزخرف مثل هزار تاي ديگهش.
چه خوب ميشد اين مزخرف را كمتر ميگفت. من به مادر گفتم آره جاي مزخرفي بود.
پدر غريد كه از سر تو هم زياد بود. انگار پروفسور كيتزله. براي تو بيسواد از خوب هم خوبتره.
گفتم انگار همهشون فاميل باشن. همهشون عين هم بودن. قيافههاشون عين هم بود. عينِ عين هم.
مادر با نگاه از پدر پرسيد راست ميگه؟ و پدر باز عصبانيتر از پيش غريد مزخرف ميگه. بهانه ميگيره. نميخواد درس بخونه. معلوم بود مدرسهي جديايه. اگر همين طور پيش ميرفت، مدرسه در عرض سه دقيقهي بعدي ميشد بهترين مدرسهي روي زمين.
معلم هنوز نيامده بود. مدرسه عين قبرستان شده بود و از هيچ كس صدا درنميآمد. آهسته از بغل دستيم پرسيدم ديدي همهشون مثل همند؟
در حالي كه پايهي ميز را بغل كرده بود گفت مثل همند؟ يك نفرند. يك نفره.
گفتم پس تو هم فهميدي. من هر چي به پدرم ميگم قبول نميكنه.
گفت كورند. همهي بچهها ديدهند، ولي بزرگترها كورند. نميبينند. اومد.
و همان آدم - اين بار با قيافهاي ديگر كه لابد بايد معلم ميبود - از در تو آمد. روي تخته سياه نوشت آخرالامر گل كوزهگران خواهي شد . بعد گفت با شما هستم. با همهتون. و با دست تخته را نشان داد.
كمي قدم زد و گفت فكر سبو و اين چيزها هم نكنيد كه فايده نداره. زل زد به ديوار ته كلاس. اين طوري به هيچ كس نگاه نميكرد. بعد حرفهايش را ادامه داد.
كي نفهميده كه من يه نفرم؟ هيچ كس دستي بالا نبرد يا چيزي نگفت.
كي تونسته اين قضيه رو حالي پدر و مادرش كنه؟ باز هم صدايي از كسي بلند نشد.
خب دست برداريد. فايده نداره. من هر كاري بخوام ميكنم. شمام كاري ازتون ساخته نيست. پس الكي خودتونو عذاب نديد. اينجا روزي بيست و پنج ساعت درس ميخونيد. البته فقط يك هفته. درسي كه ميخونيد اوني نيست كه پدر و مادراتون فكر ميكنن. اما هرچي هم بهشون بگيد فايده نداره، پس الكي خودتونو اذيت نكنين. اين يه دورهي آموزشيه براي يه جور خاص از زندگي. آخرش هم كه گفتم... و بعد باز تخته را نشان داد. آن روز با ساعتهاي خودمان بيست و پنج ساعت درس خوانديم و علاوه بر آن پنج ساعت هم ساعت تفريح و خواب داشتيم. اما وقتي به خانه برگشتيم براي پدر و مادرها فقط شش ساعت گذشته بود؛ نه سي ساعت. هيچ كداممان سعي نكرديم موضوع را به بزرگترها بگوييم؛ فايدهاي نداشت. تمام مدت درسي كه ميخوانديم اسمش تطابق بود. قرار بود ياد بگيريم كه چه طور با يك زندگي جديد كنار بياييم. البته او به ما نميگفت كه اين زندگي جديد چيست.
آههاي سوزناكي ميكشيد. دلم برايش سوخت. چرا اينقدر آه كشيد؟ گفت خب ديگه تمومه. فكر كردم الان همهمان را ميكشد تا بپوسيم و خاك شويم و بعد ازمان گل درست كند. دستهاش را بالا برد و گفت:
بود و نبود من بياچشم كبود من بيا
آتش و دود من بياجمله به موش كن بدل
و همه شديم موشهاي كوچك سفيد. نميتوانستيم تكان بخوريم. گفت اين همه درس تطابق خوندهيد كه چي؟ سعي كنيد. بايد با شرايط جديد خو كنيد. و هر كدام از ما را توي يك قفس انداخت. يكي دو ساعت كه گذشت كمكم با شرايط جديد خو كرديم. توانستيم راه برويم؛ بدويم؛ و كارهايي كنيم كه يك موش عادي ميتوانست انجام بدهد. بعد ساعت به ساعت زنگ در مدرسه را ميزدند و هر بار پدر و مادر يكي از ما بود كه ميگفت ساعت هشت شب شده و هنوز نيومده خونه. شما ازش خبري نداريد؟ انگار ساعت روي هشت چسبيده بود. از رفتن هر كدام تا آمدن آن ديگري يك ساعتي ميكشيد، اما همچنان ميگفتند ساعت هشت شبه... و مستخدم ميگفت نه! الان كسي توي مدرسه نيست. منم خبري ندارم. به پليس خبر دادهيد؟
فردا همه طوطي شديم. پس فردا كرگدن. بعد آهو. بعد مرغ ماهيخوار. بعد ساس. بعد فيل. بعد كبوتر. بعد گرگ. بعد مرغ عشق. بعد هر كدام از مرغ عشقها را كرد توي يك قفس و برد در خانهشان و داد به پدر و مادرش. يادمان مدرسه براي پسر گمشدهتان. اولياي مدرسه اميدوارند هر چه زودتر پيدا شود.
توي قفس توي خانههاي خودمان بوديم و پدر و مادرهامان اشك ميريختند و بهمان دانه ميدادند.
يك سال گذشت. درست سي و يك شهريور بود. شب خوابيديم و صبح همان پسر يك سال پيش از خواب بيدار شديم. اول مهر بود و تقويمها ميگفتند سال همان سال قبل است. پدر و مادرها هم مدرسهي كوزهگران را به ياد نداشتند و به روِياي آشفتهي ما پوزخند ميزدند. اما ما همديگر را ميشناسيم. با هم آنجا بودهايم و با هم منتظريم كه به آخرالامر برسيم، گل كوزهگران.
هر چند؛ تازگيها يك ترس جديد هم به جانمان افتاده. تقريباً همه با هم به اين فكر افتاديم. به اين فكر كه اگر طرف دروغ گفته باشد و آخرالامر آني نباشد كه به ما گفته چه؟ بايد منتظر چه باشيم؟