ببخشید من نمیتونم تصور کنم پیتر جلوی اسنیپ راه میره !
---------------------------
دو مرگخوار به آرامی به سمت قلعه فرانکشتاین راه افتادند . آنها باید هرچه سریعتر برای رفتن به جنگلهای آلبانی ارتش آماده ای از خون آشامها را ترتیب میدادند . هر چند که به نظر نمیرسید که هیچ کدام از آنها زیاد تمایلی به این کار داشته باشند .
دو مرگخوار با قدمهایی آرام و شمرده چمنها و زمین های سر سبز اطراف قصر رو طی مینمودند و جلو میرفتند.
کم کم به نظر میرسید که شب تاریک هم دارد جای خودش را با روز روشن عوض میکند . رفته رفته آسمان روبه روشنایی میرفت . و محیط اطراف قلعه را روشن میکرد . اما خود قلعه فرانکشتاین همچنان به صورت سایه ای عظیم باقی مانده بود و منظره عجیب و تا حدی ترسناک را پدید آورده بود .
دو مرگخوار برای چند لحظه به تماشای قلعه ایستادند . با اینکه قبلا چندین بار به آنجا رفته بودند اما باز هم نوعی احساس غریبی عجیب را در خودشان حس میکردند . گویی هیچ کدام مایل نبودند بیشتر از آن به آنجا نزدیک بشوند .
دم باریک در حالی که نفس نفس زنان خودش را به اسنیپ میرساند نیم نگاهی به قصر تیره و تار انداخت و سپس همانطور که بر زمین چشم دوخته بود گفت :
- من احساس بدی دارم !
اسنیپ که از این حرف خوشحال شده بود با نیش و کنایه گفت :
- چی شده دم باریک ؟ به همین زودی جا زدی ؟
دم باریک که دلخور به نظر میرسید با صدای جیغ مانندش گفت :
- پس چرا خودت اینجا ایستادی تو هم احساس من رو داری؟
لبخند اسنیپ بر روی صورتش خشک شد و در جواب نگاه زشتی را به دم باریک انداخت . یک لحظه به نظر رسید که اسنیپ میخواهد به دم باریک حمله کند . اما وقتی که دوباره شروع به صحبت کرد کلماتش آرام و شمرده بود . او گفت :
- نه ، من فقط از خون آشام ها خوشم نمیاد . چون اونا دیگه انسان نیستند !
اسنیپ این را گفت و بدون آنکه منتظر جوابی بماند دوباره به حرکت خودش ادامه داد و دم باریک نیز با کمی مکث پشت سر او راه افتاد .
سرانجام پس از نزدیک یک ساعت راهپیمایی طاقت فرسا دو مرگخوار به دروازه های قصر رسیدند و از آن عبور کردند .
قصر مثل همیشه به نظر متروکه میرسید . با این حال اسنیپ اطمینان داشت که عده ای از خون آشام ها آنها را زیر نظر دارند . حتی هرازگاهی صداهایی را هم از گوشه و کنار حیاط قصر میشنید که نشان از حضور خون آشام ها بود.
سرانجام آنها محوطه قصر را پیموده و به در ورودی آن رسیدند . اسنیپ آرام شنل کلاه دارش را از روی سرش برداشت تا صورتش کاملا دیده شود سپس خطاب به دم باریک گفت :
- دم باریک ، وقتی رفتیم تو هیچ حرفی نزن .
دم باریک که برای اولین بار احساس میکرد که چیزی از اسنیپ کم ندارد با لحن ستیزه جویانه ای گفت :
- تو حق نداری به من بگی چی کار کنم . لردسیاه این ماموریت رو به عهده هردومون گذاشته .
اسنیپ به صورت تهدید آمیزی دستش را در هوا تکان داد و سپس گفت :
- دم باریک یادت باشه که تو فقط راهنمای من هستی . و باید به دستورات من عمل کنی .
دم باریک خواست با اسنیپ مخالفت کند اما اسنیپ این مجال را به او نداد و چند ضربه محکم به در قصر کوفت و او را از ادامه بحثشان بازداشت.
لحظه ای سکوت برقرار شد . سپس صدای گامهای آهسته ای از پشت در شنیده شد ....
نقد شد در تاپیک نقد بررسی ... نمره این پست 7.5