این داستان ادامه پستی ست که در
شهربازی ویزاردلند زده شده بود و در این تاپیک دیگر ادامه ندارد!
_ پاشو بسه دیگه! سر ظهره!
این صدای ولدی بود که داشت به زور بلیز رو بیدار می کرد.
_برو بابا...بزار بخوابیم! حال نداریم!
_چی گفتی؟ با من بودی؟
بلیز که تازه صدای ولدی رو شناخته بود یه دفعه بلند میشه و خودشو می کشه عقب:
_نه....نه... داشتم خواب می دیدم! به جون خودم راس می گم!
ولدی یه نگاه این جوری بهش می کنه و میگه:
_خیله خب! پاشو حاضر شو می خواییم بریم کوچه دیاگون!
بادراد خمیازه ایی می کشه و میگه:
_ارباب! مگه اونجا چه خبره؟
_من نمی دونم! این اوانز گفته می خواد بره اونجا...کار داره! ما هم باید بریم!
آرامینتا عصبانی از اینکه نتوانسته بقیه خواب رویایشو ببینه می گه:
_یعنی چی؟ اون دختره می خواد بره اونجا! به ما چه! صبح به این زودی ما رو بیدار کرده!
_اولا دختره چیه؟ درس صحبت کن! این خانم محترم اسم داره!
و سارا اشاره ایی به خودش می کنه!
_ثانیا می دونید ساعت چنده؟ دقیقا 10:30 دقیقه و 27 ثانیه ست!یعنی الان شما 27 ثانیه ست دارید سر یه چیز الکی بحث می کنید در حالی که من الان باید 27 ثانیه باشه که کوچه دیاگون باشم!
لوسیوس:
_اااا تازه ساعت ده و نیمه؟ من همیشه عادت دارم تا ساعت 2 بعد از ظهر بخوابم! آقا ما خوابیدیم!
و خودشو روی تخت انداخت! ولدی:
_بی خود! از کی تا حالا تو اینقدر می خوابی؟ پاشو...پاشو ببینم!
سارا رو به ولدی:
_ولدی جون عمیقا برات متأسفم بااین مرگ خوارای نمونت!
مرگ خوارا:
سارا:
_خیله خب بسه دیگه! من باید برم دیاگون...یه کاری اونجا دارم! اربابتون هم مجبوره با من بیاد! به دلیل یه سری از مسائل که خودش می دونه! یه ذره خطر داره اینجا تنها ول بشه! بعدش هم ممکنه یه دفعه از دست بره! مربوط به همون بیماریش می شه...بهر حال!
بقیه قضیه کاملا واضح بود. هر جا ولدی بود باید مرگ خواراش هم چسبیده بهش می بود. بالاخره اونها هلک و هلک راه افتادن! وقتی به اونجا رسیدن ولدی گیر داد که:
_ من می خوام برم کوچه ناکترن! قول می دم کاری نکنم فقط برم یه ذره به وسایل سیاه اونجا نگاه کنم!
و از این حرفا! ولی سارا کسی نبود که عقلشو بده دست یه کچل!
توی کوچه شلوغ و پر هیاهیو دیاگون پیش می رفتند که یه دفعه چهره ایی آشنا از دور پدیدار شد....
مرلین کبیر که هم چنان از دو سال پیش داد می زد:
_بستنی دارم! بستنی! مناسب هر تیپ و سلیقه ایی!
سارا سری تکان داد و گفت:
_خب رسیدیم! اون بستنی فروشی رو که می بینید؟ من دقیقا مغازه رو به روش یه کاری دارم! اگه می خوایید شما برید اونجا یه بستنی بخورید تا من کارم تموم شه! یه چیزه دیگه! گفته باشم من هوای شما ها رو دارم خلافی ازتون سر بزنه با وزارت طرفید که پولشو هاپولی هاپو کردید!
ولدی و 5 تا مرگ خواراش رفتن به سمت مرلین! بلیز زیر زبونی به ولدی میگه:
_ارباب خداییش خودمونیم ها! شما تا حالا بستنی خوردید؟
ولدی یه نگاه حسرت باری به بستنی ها توی دست مردم میندازه و میگه:
_از تو چه پنهون! نه نخوردم! اسمشو زیاد شنیدم ولی تا حالا وقت نشده بودم برم طرف یه بستنی فروشی!
بادراد، آرامینتا، لوسیوس و بلا برگشتن و گفتن:
_ما هم نخوردیم ارباب! برامون می خری؟
ولدی متعجب از اینکه اینا چجوری صداشو شنیدن:
ولدی راضی می شه به مناسبت اینکه کم کم داره خوب میشه(!) بقیه رو بستنی مهمون کنه!
_آقا چنده این بستنی ها؟
_بزرگاش 5 گالیون...کوچیکاش 5/2!
مرگ خوارا:
_خیله خب 6 تا از اون بزرگاش بده!
ولدی تو دلش:
_ولی خداییش این اوانز هم بچه دست و دل بازیه ها!
و با خیال راحت پول های مفت وزارت رو می ده به مرلین....
نشستن سر یه میز و شروع کردن به بستنی ها نگاه کردن! بادراد که رفته بود با چشاش تو بستنی و محو اون شده بود...بلا:
_بادراد این کارا چیه؟ ملت دارن نگاه می کنن!
بادراد به خودش می آد و نگاهی به دور و اطرافش می کنه!
ملت:
بادراد:
6 تا بستنی وسط میز قرار داشت و مرگ خوارا منتظر بودن که ولدی اجازه حمله بده! ولدی:
_خب 6 تا بستنی داریم! چون من ارباب شمام..من 4 تا و شما ها هم 2 تا که باید بین خودتون تقسیمش کنید!
مرگ خوارا:
ولدی:
_خیله خب شوخی کردم! می تونید هر کدوم یکی بردارید!
مرگ خوارا امون ندادن!به سرعت نور اونها رو از روی میز برداشتن و شروع به خوردن!
_آه خدای من! چیزی به این خوشمزگی تو عمرم نخورده بودم!
_آره...چه چیز عجیبیه! بدن رو طراوت می ده!
_آخ جیگرم حال اومد!
ولدی:
_نمی شه دهناتونو یه مقداری ببندید...عین این ندید بدید ها چیز نخورید! پس فردا می گن ولدی به مرگ خواراش یه بستنی هم نداده بود!
خلاصه اونها از بستنی شون خیلی لذت بردن....تا جایی که کم مونده بود برای 5 بار سفارش بدن و وزارت رو ورشکسته کنن که در همون زمان سارا از راه می رسه به اونها میگه که وقته رفتنه!
اونها ناراحت از بستنی فروشی فلوریان می آن بیرون و البته تو دلشون به خودشون قول می دن که بعد ها باز هم به اونجا یه سری بزنن!
سارا که دید اونها خیلی ناراحت هستن بهشون امیدواری داد که در چند روز آینده اونها رو به یه جایی باحال تر و خفن تر خواهد بود! اما اسمی از آن نبرد! یعنی آن مکان کجا بود؟؟
داستان بسیار جذاب(!) ما رو دنبال کنید!