پیرمرد با ناراحتی روی صندلی جا به جا شد و باعث شد ناله چوب پوسیده آن به هوا برود.دستهایش را به دو طرف باز کرد و خمیازه کشید و درباره به صفحه تلویزیون خیره شد.مجری برنامه با صدای یکنواختی در حال صحبت راجع به فواید خوردن سیب بود.پیرمرد دوباره خمیازه کشید و از پنجره کلبه به دریا نگاه کرد.امواج دریا متلاطم بود و خبر از طوفان غریب الوقوعی میداد,باد سردی در ساحل میوزید و تیرکهای کهنه کلبه پیرمرد با وزش آن جیر جیر صدا میدادند.
به ساعت شماطه دار کنار بخاری نگاه کرد,ساعت از 11 گذشته بود,اما از زمانی که سنش بالا رفته بود دیگر به راحتی به خواب نمیرفت و مجبور بود قبل از خواب به شکلی خود را مشغول کند.اما برنامه تلویزیون هم دیگر غیرقابل تحمل شده بود,ای کاش کتابی برای خواندن داشت...
در حالی که زیر لب ناسزا میگفت تلویزیون را خاموش کرد و دوباره از پنجره به دریای متلاطم خیره شد,شاید یکنواختی این صحنه او را خواب آلود کند.
ناگهان اتفاقی افتاد که باعث شد تمام حواسش به یک باره متمرکز شود,در حدود 300 متری ساحل نور قرمز رنگی در آب میدرخشید,نوری که طبیعی به نظر نمی رسید و نمی توانست از آن یک کشتی باشد زیرا دائم روشن و خاموش میشد.در ضمن این روشن و خاموش شدن ها نظم خاصی را دنبال میکردند,انگار کسی سیگنالی را به ساحل میفرستاد.
پیرمرد از جا بلند شد و به سمت بارانی اش رفت,آن را برداشت و در کلبه را باز کرد تا از نزدیک به آن نور عجیب نگاه کند.
هنوز از کلبه بیرون نرفته بود که صدایی از پشت سرش گفت:بهتره این کارو نکنی!
پیرمرد به سرعت برگشت و به پشت سرش نگاه کرد,دختر جوانی که شنل آبی رنگی پوشیده بود و بسیار خسته به نظر میرسید در کلبه او ایستاده بود.کلبه در دیگری نداشت و پنجره هم برای عبور یک انسان بسیار کوچک بود,تازه حواس پیرمرد در تمام مدت به آن بود.پس دختر چطور توانسته بود وارد شود؟!
پیرمرد بعد از شوک اولیه به خود آمد و گفت:تو از کجا اومدی؟
دختر که بسیار جوان به نظر میرسید و بیش از 20 سال سن نداشت لبخندی زد و گفت:ظاهر شدم.
پیرمرد گفت:چی شدی؟
دختر در حالی که پنجره را میبست گفت:زیاد مهم نیست,در حال حاضر مهم اینه که شما بیرون نرید.اون کسایی که بیرون هستن خیلی راحت آدم میکشن...
ماگل که جا خورده بود گفت:اونا باید جاسوس باشن,من وقتی جوون بودم چند تا جاسوس دیدم اونام همین طوری علامت میدادن!
آلیشیا که درست به حرفهای پیرمرد گوش نمی داد فقط سر تکان داد و جلو آمد.دست پیرمرد را گرفت و او را کف کلبه نشاند و گفت:اینطوری بهتر شد.اگه فقط وردشو بلد بودم...
و به پنجره خیره شد.اکنون دیگر قایقی که نور قرمز داشت خیلی نزدیک شده بود و در ساحل نیز چند مرد سیاه پوش که منتظر آن بودند دیده میشدند.
ماگل همچنان حرف میزد:باید به پلیس زنگ بزنیم,حیف من تلفن ندارم,شایدم باید به سازمان اطلاعات زنگ بزنیم...
آلیشیا چوبدستی اش را بیرون آورد و زیر لب وردی را زمزمه کرد.نوری از چوبدستی بیرون آمد و به هوا رفت(دهان پیرمرد از وحشت و تعجب باز ماند),آلیشیا که ناامید شده بود گفـت:باید شبیه ققنوس باشه ولی آخه چطوری...؟
ورد دیگری را امتحان کرد,اما این هم مثل قبلی عمل کرد و بی نتیجه بود.در ساحل مرگ خوارها در حال آوردن قایق به خشکی بودند.
آلیشیا همچنان با خود حرف میزد(پیرمرد از ترس جرات حرف زدن نداشت):باید محفل رو خبر کنم,این لعنتی باید شبیه ققنوس بشه...
ناگهان نور سفیدی ساحل را روشن کرد,اما فقط یک نور نبود به نظر میرسید نورهای مختلفی از چوبدستی های مختلف شلیک میشوند و به هم می آمیزند.مرگ خوارها که غافل گیر شده بودند,بی هیچ مقاومتی تسلیم شدند...
آلیشیا با تعجب از کلبه بیرون آمد و به اطراف نگاه کرد.اعضا محفل بالای سر مرگ خواران بی هوش ایستاده بودند و با دیدن او لبخند زدند.
آلیشیا که آسوده شده بود گفت:پس پیغام منو گرفتید...
استر با خنده گفت:یه ققنوس ناقص,بیشتر شبیه کلاغ بود!!!
هدویگ حرف او را ادامه داد:اما ما بلافاصله فهمیدیم که یه فرد آماتور میخواد علامت بده و خودمون رو رسوندیم.اونا نتونستن گروگانشون رو منتقل کنن,الان صحیح و سالم پیش ماست.اما تو از کجا فهمیدی؟
آلیشیا گفت:دیدم توی هاگزمید یه گوشه وایسادن و پچ پچ میکنن,منم تعقیبشون کردم...راستی یه ماگل تو اون کلبه هست که حافظش باید اصلاح بشه.
استر به سمت کلبه رفت.
جسی گفت:کارت خوب بود
مری گفت:آفرین
آلیشیا که سرخ شده بود گفت:می دونم که سنم کمه,اما خیلی دوست دارم که عضو محفل بشم.میتونم؟
آليشيا خودتي؟؟؟
نمايشنامت به طور عجيبي منو جذب كرد...تيكه ي كلبه و محفلي ها خيلي به جا و درست بود از نظر من ... به محفل خوش آمدي ... اميدوارم همه ي پستهات اين طوري باشه...يعني من توقع دارم كه اين طوري باشه!!!
تاييد شد!!!(پادمور)