هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۱:۴۸ سه شنبه ۲ آبان ۱۳۸۵

آلیشیا اسپینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۹
از دروازه آرگوناث
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 157
آفلاین
پیرمرد با ناراحتی روی صندلی جا به جا شد و باعث شد ناله چوب پوسیده آن به هوا برود.دستهایش را به دو طرف باز کرد و خمیازه کشید و درباره به صفحه تلویزیون خیره شد.مجری برنامه با صدای یکنواختی در حال صحبت راجع به فواید خوردن سیب بود.پیرمرد دوباره خمیازه کشید و از پنجره کلبه به دریا نگاه کرد.امواج دریا متلاطم بود و خبر از طوفان غریب الوقوعی میداد,باد سردی در ساحل میوزید و تیرکهای کهنه کلبه پیرمرد با وزش آن جیر جیر صدا میدادند.
به ساعت شماطه دار کنار بخاری نگاه کرد,ساعت از 11 گذشته بود,اما از زمانی که سنش بالا رفته بود دیگر به راحتی به خواب نمیرفت و مجبور بود قبل از خواب به شکلی خود را مشغول کند.اما برنامه تلویزیون هم دیگر غیرقابل تحمل شده بود,ای کاش کتابی برای خواندن داشت...
در حالی که زیر لب ناسزا میگفت تلویزیون را خاموش کرد و دوباره از پنجره به دریای متلاطم خیره شد,شاید یکنواختی این صحنه او را خواب آلود کند.
ناگهان اتفاقی افتاد که باعث شد تمام حواسش به یک باره متمرکز شود,در حدود 300 متری ساحل نور قرمز رنگی در آب میدرخشید,نوری که طبیعی به نظر نمی رسید و نمی توانست از آن یک کشتی باشد زیرا دائم روشن و خاموش میشد.در ضمن این روشن و خاموش شدن ها نظم خاصی را دنبال میکردند,انگار کسی سیگنالی را به ساحل میفرستاد.
پیرمرد از جا بلند شد و به سمت بارانی اش رفت,آن را برداشت و در کلبه را باز کرد تا از نزدیک به آن نور عجیب نگاه کند.
هنوز از کلبه بیرون نرفته بود که صدایی از پشت سرش گفت:بهتره این کارو نکنی!
پیرمرد به سرعت برگشت و به پشت سرش نگاه کرد,دختر جوانی که شنل آبی رنگی پوشیده بود و بسیار خسته به نظر میرسید در کلبه او ایستاده بود.کلبه در دیگری نداشت و پنجره هم برای عبور یک انسان بسیار کوچک بود,تازه حواس پیرمرد در تمام مدت به آن بود.پس دختر چطور توانسته بود وارد شود؟!
پیرمرد بعد از شوک اولیه به خود آمد و گفت:تو از کجا اومدی؟
دختر که بسیار جوان به نظر میرسید و بیش از 20 سال سن نداشت لبخندی زد و گفت:ظاهر شدم.
پیرمرد گفت:چی شدی؟
دختر در حالی که پنجره را میبست گفت:زیاد مهم نیست,در حال حاضر مهم اینه که شما بیرون نرید.اون کسایی که بیرون هستن خیلی راحت آدم میکشن...
ماگل که جا خورده بود گفت:اونا باید جاسوس باشن,من وقتی جوون بودم چند تا جاسوس دیدم اونام همین طوری علامت میدادن!
آلیشیا که درست به حرفهای پیرمرد گوش نمی داد فقط سر تکان داد و جلو آمد.دست پیرمرد را گرفت و او را کف کلبه نشاند و گفت:اینطوری بهتر شد.اگه فقط وردشو بلد بودم...
و به پنجره خیره شد.اکنون دیگر قایقی که نور قرمز داشت خیلی نزدیک شده بود و در ساحل نیز چند مرد سیاه پوش که منتظر آن بودند دیده میشدند.
ماگل همچنان حرف میزد:باید به پلیس زنگ بزنیم,حیف من تلفن ندارم,شایدم باید به سازمان اطلاعات زنگ بزنیم...
آلیشیا چوبدستی اش را بیرون آورد و زیر لب وردی را زمزمه کرد.نوری از چوبدستی بیرون آمد و به هوا رفت(دهان پیرمرد از وحشت و تعجب باز ماند),آلیشیا که ناامید شده بود گفـت:باید شبیه ققنوس باشه ولی آخه چطوری...؟
ورد دیگری را امتحان کرد,اما این هم مثل قبلی عمل کرد و بی نتیجه بود.در ساحل مرگ خوارها در حال آوردن قایق به خشکی بودند.
آلیشیا همچنان با خود حرف میزد(پیرمرد از ترس جرات حرف زدن نداشت):باید محفل رو خبر کنم,این لعنتی باید شبیه ققنوس بشه...
ناگهان نور سفیدی ساحل را روشن کرد,اما فقط یک نور نبود به نظر میرسید نورهای مختلفی از چوبدستی های مختلف شلیک میشوند و به هم می آمیزند.مرگ خوارها که غافل گیر شده بودند,بی هیچ مقاومتی تسلیم شدند...
آلیشیا با تعجب از کلبه بیرون آمد و به اطراف نگاه کرد.اعضا محفل بالای سر مرگ خواران بی هوش ایستاده بودند و با دیدن او لبخند زدند.
آلیشیا که آسوده شده بود گفت:پس پیغام منو گرفتید...
استر با خنده گفت:یه ققنوس ناقص,بیشتر شبیه کلاغ بود!!!
هدویگ حرف او را ادامه داد:اما ما بلافاصله فهمیدیم که یه فرد آماتور میخواد علامت بده و خودمون رو رسوندیم.اونا نتونستن گروگانشون رو منتقل کنن,الان صحیح و سالم پیش ماست.اما تو از کجا فهمیدی؟
آلیشیا گفت:دیدم توی هاگزمید یه گوشه وایسادن و پچ پچ میکنن,منم تعقیبشون کردم...راستی یه ماگل تو اون کلبه هست که حافظش باید اصلاح بشه.
استر به سمت کلبه رفت.
جسی گفت:کارت خوب بود
مری گفت:آفرین
آلیشیا که سرخ شده بود گفت:می دونم که سنم کمه,اما خیلی دوست دارم که عضو محفل بشم.میتونم؟

آليشيا خودتي؟؟؟
نمايشنامت به طور عجيبي منو جذب كرد...تيكه ي كلبه و محفلي ها خيلي به جا و درست بود از نظر من ... به محفل خوش آمدي ... اميدوارم همه ي پستهات اين طوري باشه...يعني من توقع دارم كه اين طوري باشه!!!
تاييد شد!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲ ۱۱:۵۲:۲۳
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲ ۱۷:۲۱:۵۴

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده



تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ دوشنبه ۱ آبان ۱۳۸۵

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۰۷ شنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۷
از تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 165
آفلاین
یک روز زیبا بود:

هری و رون و هرمیون داشتند به سمت خانه شمارهی دوازده ی گریملوند می رفتند که یکهو یک دسته مرگخوار که معلوم نیست چجوری و از کجا نازل می شوند و بعد هری گفت :
برید گمشید احمق های لعنتی
ولی یکی از مرگ خوارها با سرعتی باور نکردنی فریاد می زند: ایمپدیمنتا
و هری به عقب پرتاب شد و رون جلو آمد :پتو...
مرگخواری قبل از آن او را بی هوش کرد و هرمیون هم که برای کمک به رون جلو آمده بود توسط همان مرگ خوار خشک شد
و در همین هنگام زاخاریاس از پشت به آن ها نزدیک شد و وقتی که آن ها با هم حرف می زدند گفت : اینسیندیو!!!!
طلسم بصورت حلقه ای آتشی دور آن ها را گرفت و در همین هنگام زاخاریاس سریع هری را بهوش آورد و...
نیم ساعت بعد در قرار گاه :
دامبلدور :آفرین زاخاریاس کارت خوب بود حالا ما چند اسیر هم داریم حالا تو در ازای کارت چی می خوای؟
زاخاریاس اسمیت : اگه بشه لطفا میخوام داخل محفل عضو بشم.

من قسم می خورم که تا ته با محفل باشم


امیدوارم مورد پسند قرار گرفته باشه اگر اشکالی داستم مطمئن باشید اگر عضو شم درست میکنمش


ارادتمند شما
زاخاریاس اسمیت


ممنون از تلاشت برای عضویت ... توی این پست یه نکته بارزه و من بهش اشاره می کنم ... قبل از رعایت اصول نوشتن ، باید یه نکته ای رو رعایت کنی ... اونم اینه که یه اصلی هست به اسم اصل ژانگولر ! ... این اصل به این صورته که همه رو خیلی خفن و خیلی سریع و خیلی غیر قابل باور انجام داد یا نشون داد ... مثلا یه نفر بتونه شصت تا مرگخوارو با یه طلسم منفجر کنه ! ... به این می گن ژانگولر ماکزیموم !
در پستت ، ژانگولر به طور محسوس و مشهودی نمایان کرده بود خودشو ... اول از همه ژانگولری ننویس ، تا بعد از اون برسیم به تناسب بین دیالوگا و فضا سازی و موضوع و اینا
موفق باشی

تایید نشد
هدویگ


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱ ۲۲:۴۷:۱۳
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱ ۲۳:۰۶:۵۶

[i]


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ دوشنبه ۱ آبان ۱۳۸۵

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
شب بود. ماه پشت ابر نبود.
لوپین خسته و کوفته از میان گرگینه ها به خانه بر میگشت....
خانه که رسید، مثل هزاران نفر دیگر، در زد، اما مثل دوهزاران نفر دیگر، در برویش باز نشد.
داد زد: هی! تانکس! کجایی؟
مالدبر از گوشه ای تاریک بیرون آمد.
مالدبر: اگه میخوایش شرط داره.
لوپین: چی؟ چه شرطی؟
هدویگ: چی شده لوپین جون؟ چرا زنگ خطر بیصدا رو به صدا درآوردی؟
لوپین به مالدبر اشاره کرد که چهره اش در تاریکی معلوم نبود.
هدویگ: باز که تو!
مالدبر: فکر میکنم الان که تانکس و چوچانگ زندانی منن به یاد اوردن گذشته کار بیجایی باشه!
هدویگ: خیله خخخوبب. چچیی از ججونن اون بیچاره ها میخوای؟
مالدبر: سودی برای خودم!
دامبلدور در کنار نیز از گوشه ای بیرون می آید.
دامبلدور: بدون که تمام حرومزادگیها برای سود شخصیست، چی میخوای، پسر؟
مالدبر: بهتر شد که اومدین! شما سه تا، باید به من یه جا توی محفل بدین، وگرنه لوپین، تو نه همسرت رو خواهی دید و شماها هم اون عضو بیمنشتونو...
دامبلدور: چی؟ مرگخواری در جبهه ی سفیدی؟ امکان ندارد(توضیح اینکه من تو کتاب مرگخوارم.)
مالدبر: وقتی دو تا از اعضای با ارزشتون پیشه منه، همه چیز امکان دارد!
لوپین: چرا میخوای بیای تو محفل؟
مالدبر: برای خودم، نه برای ولدمورت!
دامبلدور: شخصی که از دو ارباب نیز چشم پوشی کند، شخصیست خطری، پس از پذیرفتن او بهتر است بیش احطراز کنیم.
مالدبر: و من نیز طلسم مرگ را بر تانکس و چانگ فرو خواهم آورد!
لوپین: خخیلهه خوب... وللیی.
مالدبر: ولی قبول نمیکنم!
هدویگ: یه شرط داره اینم اونه که...
مالدبر: بنده در این وضعیت شرط برای عضویت نمیپذیرم!
دامبلدور: خیله خوب! بیا! بیا! فقط به آندو رحم کن!
مالدبر: بسیار خب. پس کارتمو بده!
دامبلدور: بیا! کارتت! یادت نره پرسش کنی!
مالدبربه عضویت در آمد، اما هیچکس جز هدویگ و دامبلدور و لوپین نفهمید که او چگونه به این جا رسیده است....
__________________-
ببخشین اگه میبینین بعضی چیزا رو خارج از رول زدم.
مطمیا باشین اگه عضو شم حتما دیگه اینجوری نمینویسم.
ممنون


خب ... یه نقد کوتاه می کنیم ... اولا که باید پستی که می زنی یکی دو بار بخونی تا غلطای املایی و دستوریشو اصلاح کنی ... و از همه مهمتر غلطای تایپیشو اصلاح کنی .
فضا سازیت خیلی کمه ... همش دیالوگه ... یه خورده بیشتر توصیف کن ... دیالوگ زیاد وقتی به کار میاد که توی هر دیالوگ نکته ای نهفته باشه ... دیالوگای بیهوده ارزش پست رو خیلی پایین میارن ... پس این نکته رو بعدا در نظر بگیر .
و در آخر اینکه موضوع طنز برای پست طنز و موضوع جدی برای پست جدی ... موضوعت بیشتر به پست جدی می خورد ، و تو طنز نوشتی ... البته طنز که نه ... ولی جدی هم ننوشتی !
سعی کن موضوع رو متناسب انتخاب کنی و به اندازه کافی هم پرورشش بدی و بهش بپردازی .... همینا رو توی پست بعدیت در نظر بگیری خیلی کمکت می کنن .

تایید نشد
هدویگ


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱ ۲۲:۴۹:۴۱

I Was Runinig lose


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۰:۳۲ یکشنبه ۳۰ مهر ۱۳۸۵

جوزف ورانسكي


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۵۹ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۰
از دارقوز آباد !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 916
آفلاین
بعد از ظهري در محفل ققنوس :
در بعد از ظهري دل انگيز هري ، رون و هرميون بر روي مبلي كه كمي زهوار در رفته بود نشسته بودند و با هم در باره ي جان پيچ هاي ولمورت آهسته صحبت مي كردند .
رون : هري جه طور مي خواي جاي جان پيچ ها رو پيدا كني ؟
هري : نمي دونم ، ولي يادمه دامبلدور مي تونست جاي اونها رو شناسايي كنه .
هري با گفتن اين حرف به ياد دامبلدور افتاد و چشمانش پر از اشك شد .
هرميون به آرامي با دست به شانه ي زد و گفت : هري خودتو ناراحت نكن . و بعد از مكثي كوتاه گفت : يعني دامبلدور چه طور مي تونست محل اونا رو پيدا كنه يعني ورد يا طلسم خاصي داشت ؟
رون : فكر كنم طلسمي براي اين كار باشه شايد دامبلدور مي رفته و اون محل ها رو نگاه مي كرده ...
هري ناگهان حرف رون را قطع كرد .
هري : صبر كن رون ، دامبلدور مي دونست يتيم ها رو به ساحل اون دريا بردن كه غار جان پيچ توش بود براي همين فهميد كه اون جان پيچ اونجاست .
هرميون : هري راست مي گه ! دامبلدور از اين فهميد كه قاب آويز كجاست .
رون : يعني درباره ي انگشتر ماروولو هم اينو دنبال كرد كه خونه ي پدر بزرگ اسمشو نبر كجاست ؟
هري : آره همين طور انگشتر ماروولو رو هم پيدا كرد .
هرميون : هري ، پس كار تو خيلي سخت مي شه بايد بري و محل هايي رو مربوط به كودكي ، نوجواني و جواني ولدمورت رو پيدا كني و بگردي .
هري : درسته ،‌ ولي من محل هايي كه ولدمورت توش بوده از كجا پيدا كنم ؟
در همين هنگام صداي خانم ويزلي بچه هارا از جا پراند .
خانم ويزلي : شام حاضره !
هري ، رون و هرميون به داخل آشپزخانه رفتند و دور ميز غذا نشستند و بلافاصله بعد از آنها فرد و جرج و جيني وارد شدند .
هري با ديدن صندلي خالي سيريوس خيلي دلگير شد و در دلش گفت : كاش سيريوس زنده بود و مي تونستم ازش كمك بگيرم . كه ناگهان خانم ويزلي صدايش زد .
خانم ويزلي : هري جون ؟ چرا غذا بر نمي داري ؟
هري : چيزي نيست خانم ويزلي داشتم فكر مي كردم .
و مقداري غذا براي خود برداشت و مشغول خوردن شد .
در همين هنگام چارلي وارد آشپزخانه شد .
چارلي : سلام .
خانم ويزلي : چارلي ! چطور تونستي بياي ؟ چرا خبر ندادي ؟
و پسرش را در آغوش كشيد .
چارلي در حالي كه خودش را از آغوش مادرش بيرون مي كشيد گفت : خواستم غافلگيرتون كنم ، چطوري هري ؟
هري : خوبم ، ممنون چارلي .
چارلي نيز مقداري غذا براي خود كشيد و مشغول خوردن شد .
خانم ويزلي : آرتور چقدر دير كرده ، بهش گفته بودم سر شام بياد .
در آشپزخانه باز شد و لوپين با چهره اي بسيار رنگ پريده وارد شد .
خانم ويزلي : ريموس ! چقدر دير كردي !
هري : سلام پروفسور لوپين .
لوپين با صدايي خشن و حالتي هيچوقت در صدايش نبود گفت : سلام ،
تانكس كجاست ؟
خانم ويزلي : هنوز نيومده ريموس سر كاره .
هري بعد از شنيدن صداي لوپين قلبش در سينه فرو ريخت امشب كه بدر كامل ماه نبود !
ناگهان لوپين از جايش پريد و چوبدستي ش را به سمت هري گرفت : كروشيو !
هري در درد سوخت كه ناگهان صداي ضد طلسم ، طلسم فرمان را شنيد .
آقاي ويزلي آوده بود .
آقاي ويزلي : هري حالت خوبه ؟ ريموس مرگخوارا كجا طلسمت كردن ؟
لوپين : هري منو ببخش . و ادامه داد : داشتم مي آمدم كه يه جا گرفتنم طلسمم كردن كه تانكس رو بكشم و هري رو شكنجه بدم .
آقاي ويزلي : لعنتيا !

اولين نكته اي كه در پستت ديدم نداشتن فضا سازي بود...اين نكته براي عضويت در محفل بسيار مهم است...ديالوگهات بد نبود اگر همين ديالوگهارو در كنار فضا سازي استاندارد قرار ميدادي پستت خوب ميشد ...
تاييد نشد!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲ ۸:۴۰:۲۳


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ جمعه ۲۸ مهر ۱۳۸۵

الستور مودیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۴ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۱۱ سه شنبه ۸ اسفند ۱۳۸۵
از یک جای دور ولی نزدیک به شما
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 192
آفلاین
يک روز در محفل


هر سه دوست ، هري ، رون و هرميون کنار هم در طبقه اول ساختمان قديمي محفل کنار راه پله اي که به طبقه دوم ميرفت ايستاده بودند . در دستان هري يک جعبه قرار داشت که روي آن پارچه سياهي کشيده شده بود ، نگاه رون و هرميون به شئ
خيره بود که ناگهان با صداي هري نگاه آن دو از کتاب به صورت هري جابه جا شد : بايد مي آوردمش ، شايد توش جادوي سياه باشه و کل ما را طلسم کند ..... هري مکس کوتاهي کرد ونگاهي به رون و هرميون انداخت و با صدايي پر از اضطراب ادامه داد.....شايد يک طلسم از طرف ولدمورت باشه .
هرميون دوباره به جعبه نگاه کرد اينکار را چنان انجام داد که انگار در جعبه بمب است و هر لحظه امکان دارد منفجر شود ، با صداي خفه اي گفت : هري ، قرار بود دست به اون نزنيم و نزديکش هم نريم ، اگر از طرف اسمش رو نبر باشه خيلي خطر ناکه . رون در تاييد حرف هرميون سرش را تکان داد .
هري : حالا کاري است که شده بهتر جعبه رو ببريم به دامبلدور يا کسه ديگه اي نشونش بديم ..... ناگهان هري به يادش آمد ديگر دامبلدور آن پير مرد مهربان در ميان آن ها نيست آه عميقي کشيد و ادامه داد ....... به نظرتون به کي اعتماد کنيم ؟
خداوند جواب اين سوال را براي هري ، رون و هرميون فرستاد ، لوپين متوجه آن ها شده بود و از آشپزخانه به سمت آنها آمده بود : اتفاقي افتاده ؟
رون رنگش پريده بود و هرميون هم سرش را پايين انداخته بود ولي هري در چشمان لوپين نگاه مي کرد انگار مي خواست از چيزي مطمئن شود ، بعد از چند دقيق هري گفت : ما چند روز پيش يک جعبه پيدا کرديم
و الان نمي دونم چي هست ، خطرناک هست يا نيست ، مي خواستيم به کسي نشونش بديم که شما اومدين .
لوپين به دست هري نگاه کرد و سپس جعبه را از دست هري گرفت ، پارچه سياه را از روي جعبه برداشت
جعبه از جنس چوب و بسيار قديمي بود زيرا که چندتا از زواياي آن ساييده و شکسته شده بودند . لوپين چند دقيقه خيره به جعبه نگاه مي کرد و سپس گفت : من نمي دونم دقيقا چيه ولي فکر ميکنم خطرناک باشه .
رون بالاخره بعد از اين همه وقت توانست صحبت کند و با صداي لرزاني گفت : يعني ماله اسمش رو نبره ؟
لوپين : نه اصلا ، امکانش يک در هزاره .
هرميون موشکافانه جعبه را نگاه مي کرد و گفت : ولي شما گفتين خطرناکه ؟
لوپين قاطئانه گفت : شايد ، تو دنياي جادويي همه چيز خطرناکه ولي براي اينکه مطمئن بشيم مي تونيم از آلستور کمک بگيريم اون امشب مياد اينجا تا اون موقه جعبه پيشه من مي مونه .

-------------------ساعت 9 شب آلستور مودي به مخفيگاه محفل مي آيد ---------------------------

لوپين دستهاش رو باز مي کنه و به سمت مودي ميره : سلام آلستور ، دوست من چطوري ؟
آلستور هم او را در آغوش ميکشه و مي گويد : مرسي تو خوبي ؟
لوپين : آره بد نيستم ، آلستور بيا بريم تو آشپزخونه مي خوام يک چيزي نشونت بدم .
آلستور و لوپين با هم به آشپزخانه رفتند و لوپين جعبه را از تو کمدي بيرون آورد و به دست آلستور داد .
آلستور : اين چيه ؟
لوپين : من هم مي خوام همينو بدونم .
آلستور : وايسا الان توش رو نگاه مي کنم ........ چشم مودي ديوانه وار شروع به چرخيدن کرد و سپس به نقطه در جعبه خيره ماند ........ مممممممم توش يک کاغذ فکر مي کنم ، نامه يا همچين چيزي باشه بزار بازش کنم ...... بوووووووووووووووووووووووم و بعد تمام اتاق را دود گرفت تمام محفلي از طبقه بالا
پايين آمدند تا بفهمند چه اتفاقي افتاده . مودي از روي زمين بلند شد و لوپين هنوز در شک بود و سر جايش
خشک شده بود ، هرميون چوبدستي اش را تکان داد سپس يک ليوان آب ظاهر شد و آن را به صورت
لوپين ريخت ، لوپين به سرعت تکاني خورد و بعد به سر بي مويش دست کشيد .
آلستور : کاغذ توش هنوز سالمه روش نوشته : به گنجيه خانواده بلک دست نزنيد فقط کسي که از خانواده بلک باشد مي تواند از اين گنجينه استفاده کند نه شما و نه کسه ديگري سپس کاغذ از دست آلستور بيرون آمد و در آشپزخانه چرخيد و بعد تکه هاي چوب جمع شدند و جعبه قديمي از نو ساخته شد .

اميدوارم مورد پسند قرار گرفته باشه و قبول شده باشم

نمايشنامت بد نبود ولي ميتونست خيلي بهتر باشه!!!
داستان نمايشنامت در مورد جعبه اي بود كه معلوم نبود داخلش چيه!!!
از نظر من داستانت زياد خوب نبود...بگذريم ولي براي همين داستانت هم ميتونستي فضا سازي و نكته هاي جالبي رو بيان كني...
فعلا تاييد نشد !!!
موفق باشي(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲ ۸:۳۶:۴۷

تصویر کوچک شده










[b][size=med


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ پنجشنبه ۲۷ مهر ۱۳۸۵

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
دانه هاي برف يك بار ديگر چرخ زنان روي پنجره هاي يخ زده مي نشستند. هواي داخل خانه آنقدر گرم و مطبوع بود كه دل گرفته ام گرفته تر شد و بر نگرانيم افزود. بايد به كسي ميگفتم. پالتويم را پوشيدم و از خانه خارج شدم. هواي بيرون چنان سرد بود كه حال و هوايم را عوض كرد. گونه هايم از سرما سرخ شده بودند و كفشهاي نا مناسبم باعث شده بود تا پاهايم منجمد شوند. به سرعت و بدون آنكه بدانم به كجا ميروم از ميان موگل هاي بزرگ و كوچك ميگذشتم. شايد حدود يك ساعت گذشت تا آنكه خود را درون كوچه اي باريك و تاريك يافتم. به درون كوچه پا گذاشتم. كوچه همانند زمين سرد زير پايش ساكت بود و من انعكاس صداي گامهاي سست و ناتوان خود را مي شنيدم. به انتهاي كوچه رسيدم. با دستهاي كرخ و خشك، كاغذي را از جيب پالتويم در آوردم....

ديگر هيچ چيز نفهميدم جز اينكه بر روي صندلي سفت و سختي، در اتاقي كه تنها نور موجود در آن يك شمع كمسو بود كه روي ميز قرار داشت، نشسته ام. بدنم گرم شده بود و پالتويم از تنم در آورده شده بود. صورتي را كه در زير نور كم شمع در آنسوي اتاق ديدم به من نيروي تازه اي داد. بر روي لبان خشكم لبخندي نشسته و سعي كردم كمي خود را جمع و جور كنم. وقتي به ياد اين افتادم كه چرا اينجا هستم؛ نگاهي هراسان به اينسو و آنسو انداختم.
-: خدا...خدارو شكر كه تو اينجايي سيريس!
دهان آن مرد جمع شد، انگار كه دارويي بد مزه به آن خورانده اند: مگه من حق دارم كه جاي ديگه اي باشم؟؟؟تو اينجاچكار ميكني؟؟اونچه وضعي بود كه براي خودت درست كرده بودي؟؟؟
چهرم براي اولين پس از ورود به آن خانه نفرين شده خوشحال به نظر مي رسيد: اوه...سريس من خواب بدي ديدم. درست است كه من قبلآ در چند كار كوچك با مرگخوارها دست داشتم...اما...اما باور كن بعد از اون حادثه...
صداي مهيب مرد خشن من را از جا پراند: اومدي اينجا تا اين مذخرفات را به من بگي؟؟؟يا شايد هم ميخواي كه كريسمس را با من بگذراني؟؟؟
-: سريس بزار برات خوابم را تعريف كنم.خواهش ميكنم! بعد از اينجا ميرم. من...من نامه ي مرموزي به دستم رسيده.
نبض سريس از فكر حرفهايي كه به گوشش رسيد تند تر زد: تو...تو چي گفتي؟
سعي كردم تا لبخند بزنم اما چهره ام بيشتر شبيه انسانهايي بود كه دندانشان درد ميكند: به دستم رسيده بود. اين نامه اي را كه الان برات ميخوام بگم الان وجود نداره. نامه از طرف فردي به نام جان ريدل بود...نميدونم اون كيه! اما گفته بود كه من خواهم مرد...ب...بعد من به شدت از اين موضوع خنديدم.و بعد نامه تو دستم پودر شد...صبر كن حرفم را بزنم....من اين را جدي نگرفتم. تا اينكه امروز يك خوابي ديدم...خوابي كه عين واقعيت بود...واقعيتي كه قبلآ اتفاق افتاده بود....يعني نه كه اتفاق بيفته....يك نفر تو...
سيريس با نگاه سردي گفت: و...و تو انتظار داري من اين حرفا رو باور كنم؟؟؟؟من هنوز هم كه هنوز است تو را به خوبي نشناختم و از وجود تو در اين محفل احساس تنفر ميكنم. با اينكه چند تا كار كوچك براي محفل انجام دادي اما بدون كه پشيزي نمي ارزي...تو يك سياه بودي...هيچ چيزي هم كه همراهت نداري تا حرفت را باور كنم...طمع كار...
بريده بريده نفس ميكشيدم و حس كردم كه آب سردي بر رويم ريخته شده...بايد به او ميگفتم؛ اما نگاه و حرفهاي او مرا سست كرد...حالا بايد چه كنم؟؟؟او نميداند كه من چه چيز مهمي ميخواهم بگويم....آه...اي كاش ميشد تا افكارم را در قالب جمله اي بيان كنم....من بايد تقاص كارهاي گذشته ام را پس بدهم...در حالي كه اصلآ استحقاق آن را ندارم.
دوباره بر روي زمين ساكت و آرام راه مي رفتم! از ميان مه غليظي كه وجود داشت گذشتم...افكارم پي واژه اي ميگشت تا آنرا با صداي بلند فرياد بزنم. از كوچه اي فرعي و شيب دار بالا رفتم. ميدانستم كه او به سراغم خواهد آمد...ديشب او را شناخته بودم...همكار عزيز گذشته ام...درست بود كه حافظه ام را از دست داده بودم....اما وقتي به خوابم آمد، مطمئن هستم....يادم اومده....حالا بايد چيكار كرد؟؟؟من الان خواهم مرد...به چه گناهي؟؟؟من هيچ چيز بياد ندارم...حتي يك مورد كوچك از آن فعاليت هاي سياه...سه سال تمام در سنت مانگو بودم....حالا چرا بايد....

هوا سرد تر و سردتر ميشد و برف با ناز تمام بر روي زمين نشسته بود. جسدي بي جان و يخ زده در گوشه اي از يك خيابان تاريك افتاده بود...آري او همان مردي بود كه زماني كارهاي شرارت بار زيادي انجام داده بود. اما...اما حالا با تمام عشق سعي ميكرد كه در محفل مفيد واقع شود...جز چيزي كه مردم ميگفتند او ديگر هيچ چيز به ياد نداشت....اما مرد...با بي عدالتي تمام مرد....شايد اين هم يكي از نشانه هاي دنياي ظالم بود...يا شايد يكي از آن اشتباههاي سيريس!!!!!

احسنت....آفرين...من به شخصه واقعا لذت بردم...فضا سازيهات خيلي زيبا بود...
در بهترين مكان نمايشنامه از ديالوگ استفاده كرده بودي ... اونم ديالوگ هاي عالي!!!
فقط چند تا غلط املايي داشتي اگر اينا رو تصحيح ميكردي ديگه هيچ ايرادي نداشت!!!
تاييد شد!!!
آرم شما هم بعد از مدتي به همراه چند تا از دوستاي تازه وارد به محفل در تاپيك جلسات مرحمانه زده ميشه!!!
(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۹ ۸:۴۲:۱۳

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ پنجشنبه ۲۷ مهر ۱۳۸۵

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۵ پنجشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۶ دی ۱۴۰۰
از Hogwarts
گروه:
کاربران عضو
پیام: 320
آفلاین
-هری،آماده ای؟
-آره.
با صدای قیژ و ویژ تندی دری قدیمی که پوسیده بود باز شد.ناگهان فضای بسیار کثیفی روبه روی هری و رون ظاهر شد.
-حمله کنید!همه جارو خوب بگردید.
-مطمئنین اینجا هستن؟
-آره هری جون مگه این که از اینجا رفته باشن.
------10 دقیقه بعد
-با کمال تاسف قربان هیچی اینجا نیست!
-خوب گشتین؟
-بله قربان.
-خب پس برمیگردیم.
.........در محفل:
-خب متاسفانه دیر رسیدیم. ومرگخوارها از این غفلت ما استفاده کردند.
باید این خبر فردا تیتر اول روزنامه پیام امروز بشه.
-این به عهده من.
-باشه،فقط به فکر پیدا کردن پایگاه جدید مرگخوارا باشین.
-باشه.

------------------------
دخانه ریدل ها:
-منو خواسته بودین قربان؟
-آره چه خبر از پایگاه قبلیمون؟
-قربان محفلیا ریختن توش.دیگه اونجا لورفته.
-حیف شد ولی خونه تمیز و خوبی بود!!!!!
ولدمورت راست میگفت.زیرا هر کسی که خانه ای که پایگاه جدیدشان اونجاست میدید آرزو میکرد که توی همون خانه پوسیده و تار عنکبوت زده باشه...
-خب برو.
-بله قربان.
در اتاقو بست.البته اگه میشد اسم اونجارو اتاق گذاشت.در امتداد راهرو به حرکت درآمد.راهرویی طولانی...به پله ها رسید.پله از شدت خاکی که رویشان بود معلوم نبودند.دست انداز پله ها هم که تار عنکبوت بشته بود.
.......................
زیاد حال نمایشنامه نداشتم پس اگه کم و کاستی داره ببخشید.
.......................
Finish

پستت خيلي ضعيف بود اگر بخوام به فضا سازيت نمايشنامت امتياز بدم شايد از 100 20 بدم بهت ...
فضا سازي داشتي ولي واقعا كم بود...
تاييد نشد!!!
اميدوارم دفعات بعد موفق باشي!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۷ ۱۹:۱۹:۰۷
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۷ ۱۹:۲۱:۳۵

آخرین دشمنی که نابود میشود مرگ است


اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ یکشنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۵

عله دوم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۶ پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۳ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از اعماق روشنایی ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 64
آفلاین
عملیات نجات

در شبی از شب ها، اعضای محفل ققنوس، سر میز عذاخوری آشپزخانه خانه 12 گریموالد، نشسته بودند و مشغول خوردن شام بودند. با هم بگو بخند داشتند. مالی ویزلی، دائما از عادت های بد شوهرش، آرتور در جمع می گفت و به دنبال آن قهقه ها و خنده های ریمس لوپین و تانکس و الستر مودی به گوش می رسید. در آن طرف میز، سورس اسنیپ داشت با قاشق غذا را در بشقابش فقط این ور و اون ور می کرد و گویا علاقه ای به خوردن آن غذا نداشت. گاهی هم نگاه های سرد و ناخوشایندی به لوپین و مودی می کرد. کنار وی، مینروا مک گونگال، با کلاهی سبز رنگ ، با کینگزلی شکلبوت که در کنارش بود، مشغول صحبت گرم و جذابی شده بود.
همه ساکت شدند. صدای باز شدن درب خانه به گوش رسید. همه محفلی ها سر خود را چرخاندن تا ببینند کیست که داخل خانه شده است. از سایه ای که روی زمین افتاده بود و داشت همین طور نزدیک تر می آمد، به وضوح پیدا بود که نمی توانست پیکر کس دیگری جز دامبلدور باشد. و همین طور هم بود.
آلبس دامبلدور با قامت بلند خویش، در حالیکه ردا و کلاه سیاهی بر تن کرده بود، داخل آشپزخانه شد.
ریمس لوپین، در حالیکه داشت غذایش را می جوید با دهن پر گفت:
چی شد؟ شما که همین 10 دقیقه پیش رفتید! چقدر زود برگشتید!
دامبلدور نگاه پرمعنی به لوپین و سایرین کرد، سپس کم کم داشت قیافه ای عبوس به خود می گرفت، جلو آمد و روی یکی از صندلی ها نشست و شروع به صحبت کرد:
ما گرد هم نیآمده ایم تا بنشینیم تو این خونه خاک گرفته قدیمی بلک، و بعد بشینیم شام بخوریم. ما اومدیم اینجارو پایگاهی برای اهداف و همفکری های خود قرار دادیم تا چگونه جامعه جادوگری امروزه را از دست قدرت تاریکی ولدمورت نجات دهیم. نه اینکه بنشینیم و بخندیم...
تا کلمه: ولدمورت" به گوش اسنیپ رسید، او فورا رویش را از سمت دامبلدور که جلویش بود، به سمت دیوار چرخاند.
همه با تعجب دامبلدور را نگاه می کردند. یعنی او در این چند دقیقه چه دیده؟چه شنیده که اینطور میان یاران محفلی اش صحبت می کند؟!...
دامبلدور با دستمالی عرق رویص ورتش را پاک می کرد
مک گونگال: آلبس؛ چی شده؟ چیزی دیدی یا شنیدی؟ ما را هم در جریان قرار بده لطفا...
دامبلدور سرفه خفیفی کرد و از جای برخاست، سپس گفت:
آره؛ ما باید همین حالا بریم لیتل هانگتون، خانه ریدل
لیتل هانگتون؛ خانه ریدل؛ نام این منطقه موهای اندام محفلی ها را سیخ کرد...
کینگزلی شکلبوت از جایش برخاست و به داملدور اشاره ای کرد و گفت:
دامبلدور، برای چی باید بریم اونجا، مگه چی شده؟ آلبس اصلا واضح حرف نمیزنی؟ اگه این ماموریته زود بگو! بگو چه خبره اونجا، ما که از جونمون سیر نشدیم الکی بریم اونجا...
همه منتظر بودند تا جواب دامبلدور را بشنوند...
دامبلدور: استرجس پادمور، یار محفلی ما، الان مرخصی نیست، اسیر کلی مرگخواره اونم تو لیتل هانگتون تو خونه ولدمورت، و هر لحظه که میگذره خطر مرگش بیشتر میشه...
مودی چشمانش چخید و پرسید: حاالا برای چی اونو گرفتن شکنجه میدن...
دامبلدور: من هیچی نمی دونم الستور، فقط می دانم که این جدا از شرفمونه که یارمون شکنجه بشه تا سر حد مرگ و ما اینطور بی تفاوت اینجا بنشینیم... بلند شید...آماده مبارزه باشید..عازم لیتل هانگتون میشیم...

در لیتل هانگتون

همه اعضای محفل آنجا بودند. به غیر از سه چهار نفری از جمله پادمور، در خیابانی پر پیچ و خم و نسبتا تاریک، و پر از خانه های مججل و زیبا اما متروک، دامبلدور از میان جمع جلو آمد..
- افراد، آماده باشید، مدت هاست که لیتل هانگتون متروک شده، تو این تاریکی چپ و راست خودتون ا داشته باشید، هر لحظه امکان حمله مرگخوارا وجود داره...
آنها پشت سر دامبلدور قدم به قدم جلو می آمدند، دامبلدور به خانه ریدل اشاره کرد، چیزی حدود 100 متر با آن فاصله داشتند.
اکنون در 50 متری خانه بودند. دامبلدور برگشت و رو به جمع کرد و گفت:
خب اکنون زمانش رسیده که دست به کار بشید، سورس، الستور، شماها با من بیاین، ما از پشت خانه داخل میشیم. ریمس، تو با آرتور و کینگزلی و تانکس، از جلو و در اصلی داخل بشید، خیلی مراقب باشید، بقیه شماها هم همینجا بمونید، خانه رو زیر نظر داشته باشید...،مینروا لازم دیدی خودت با یه نفر دیگه داخل شو...
دو گروه عازم شدند...

گروه اول
- لوموس مکسما
از نوک چوبدستی الستور مودی نوری درخشان فواره کرد، آنها به درب پشتی خانه رسیده بودند. مودی از پنجره با نوری که ایجاد کرده بود می توانست داخل خانه را ببیند، آنجا آشپزخانه...
دامبلدور با یک حرکت دست قفل درب را ناپدید ساخت و آن را باز کرد. آنها داخل شدند...
به آشپزخانه تاریک رسیدند...
تق تق
- اکسپلیارموس
- نه مودی..آروم باش..ولش کن...ببینم..
- پترفیکیوس توتالوس...
- نه....

گروه دوم
- صدای چی بود...
ریمس: زود باشید بریم تو...
گروه دوم فورا با وردی درب خانه را شکستند و همگی چوبدستی بدست به داخل خانه خیز برداشتند...
تانکس با نگرانی داد زد:
آلبس، مودی،سوروس شما کجائین...؟؟؟!!!
صدایی گفت:
اینجائیم...
بی شک با آن سردی و بی روحی صدا مشخص بود که صدای اسنیپ است...
دو گروه به هم رسیدند. استرجس پاددمور با لباسی خونین به گوشه ای مثل مجسمه ها افتاده بود، اسنیپ به دیوار تکیه داده بود و دامبلدور بالای سر مودی وحشت کرده ایستاده بود...، مودی در حال لرزیدن بود...
اکنون استرجس پادمور، نجات یافته بود اما بسیار زخمی بود، از شدت بی حالی و جراحات وارده روی مودی افتاد و او را بشدت ترساند. بار دیگر لرد سیاه موفق نشد با شکنجه دادن یکی از جنبش ها اصلی محفل از نقشه های محفلی ها باخبر گردد. ناکامی ای دیگر برای لرد سیاه و یاران خونخوارش. و این تازه ایتدای ناکامی های یک خونخوار قاتل بود.

به امید ریشه کن شدن تاریکی و سیاهی

شناسه شما بسته شده!!!
بنابراين
تاييد نشد!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۳ ۲۲:۲۴:۵۱
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۳ ۲۲:۲۵:۲۵

بی ایمان است آن کس که وقتی جاده تاریک می شود سخن از وداع پیش بکشد.


بادا که در برابر سنگ ارخ

[b][color=000099]آناÙ


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵

سدی جیگر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۱ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۳۹ شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۰
از دنياي زندگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 185
آفلاین
وزش باد هر لحظه بیشتر میشد و کم کم داشت به طوفانی تبدیل میشد که قطرات باران را هم در پی داشت
در این تاریکی که حتی یه چراغ در هاگزمید هم روشن نبود اما در خیابان آن شخصی در حال گذر از آن بود .
شنلش به وسیله وزش باد تکان میخورد و هر از گاهی به بالاترین فاصله با سطح زمین قرار میگرفت ،شخص صورتش را پوشانده و بسیار مرموز جلوه میکرد طوری که انگار قصد نداشت کسی او را بشناسد
کم کم دهکده هاگزمید رفته رفته ناپدید میشد و به جای آن رو به روی آن شخص قلعه ای پدیدار میشد که بعضی از چراغهایش روشن بود و نورهایشان در این تاریکی سوسو میزدن و جایی را بر خود باز میکردن

آن شخص با قدمهای سریع به طرف در ورودی هاگوارتز حرکت کرد و چند لحظه بعد به آن رسید و منتظر ماند و بعد ردایش راکنار زد و از جیبش جوب جادوی خود را درآورد و وردی را بر زبان آورد ناگهان نور قرمز و طلایی رنگی از جوب دستیش خارج شد که رفته رفته شبح پرنده مانندی را ایجاد کرد که بسیار شبیح به عقاب بود.
شبح عقاب بالی زد و از نرده ها عبور کرد و در تاریکی داخل قلعه ناپدید شد .
پسر همانجا ایستاد و بعد چوب دستی خود را داخل ردایش برد و سپس تکانی به خود داد و ساکت و بی حرکت همانجا ایستاد،تا اینکه صدای گرومپ گرومپ پای کسی شنیده شد و چند لحظه بعد هیکل درشت و بزرگی از تاریکی پدیدار شد که فانوسی را در دست داشت ... نزدیک نرده های بسته شد و گفت:

- ببینم سدریک خودتی
سدریک : اره خودمم هاگرید.
هاگرید: صبر کن الان باز میکنم

سپس هاگرید دست به لباسش برد و کلید درشتی را بیرون آورد و قفل را چرخاند و در را باز کرد و بعد
سدریک داخل شد.

سدریک : ممنون هاگرید
هاگرید : خواهش میکنم .دیر کردی
سدریک : تو هاگزمید چندتا چراغ روشن بود صبر کردم تا صاحب اون خونه ها چراغ هاشونو خاموش کنن و بخوابن بعد راه بیوفتم... ببینم پروفسور دامبلدور هست؟
هاگرید: آره منتظر توست...
و هر دور به راه افتادن تا به اتاق دامبلدور بروند...


** در راه **

هاگرید : سدریک از اون موقعی که درست تموم شد و از هاگوارتز رفتی خیلی وقت هست که میگذره ، شنیدم تو وزارت کاری میکنی
سدریک : آره خیلی وقته الانم هم تو بخش کاراگاهی کار میکنم...

کم کم با حرف زدن نزدیک درعقابی شدن که به صورت ترسناکی روبه روی انها قرار گرفته بود و منتهی میشد به اتاق دامبلدور
در نزدیک در هاگرید ایستاد و به سدریک گفت تا به تنهایی وارد اتاق دامبلدور بشود
بعد از خدا حافظی با هاگرید داخل پلکان مارپیچ شد و پلکان شروع به چرخیدن کرد تا اینکه روبه روی دری از حرکت باز ایستاد
در را زد وبا صدای دامبلدور وارد اتاق شد. بعد از خوش و بش با دامبلدور روبه روی او روی صندلی قهوه ای رنگی نشست و با چشمانش اتاق را دید زد...

آلبوس از بالای عینکش به او خیره شد و گفت :

دامبلدور : خب سدریک بگو چه اطلاعاتی از وزارت بدست آوردی ...
سدریک : بله پروفسور... این زمانی که تو وزارت بودم متوجه شدم که وزارت داره یه کار مخفی میکنه که در صدرش وزیر هست نمیدونم چی هست که دارن میکنن اما به احتمال خیلی زیاد مربوط به اتاق اسرار هست چون کم کم رفت و آمد خیلی زیاد شده بیرونش حتی خوده وزیر هم چند بار اونجا سر زده

اما مهمتر از اینا یه چیزی هست که بد جورحواسمو به خودش مشغول کرده ، یه تیم بسیار مخفی توسط وزیر تشکیل شده و قرار یه کاری بکنن آدمایی که در این گروه هستن بسیار مرموز هستن که تا به حال هیچ کس اونا رو تو این کشور ندیده
همیشه یه ردای سیاه رنگو رو رفته ای میپوشندو بسیار درشت اندام هستن هیچ وقت صورت خودشونو به کسی نشون نمیدن و رداهای خود را روی سرشون میکشن تا کسی صورتشون رو نبینه
به ندرت در موقع وقت اداری میان وزارت معمولاً موقعه ای میان که وزارت بسته شده باشه یه شب که تا دیر وقت تو وزارت بودم دیدم ناگهان اسانسور حرکت کردو چند لحظه بعد 6 نفر از اون خارج شدند و بعد...


کم کم چهره آلبوس تغییر کرد انگار که بسیار از حرفهای سدریک نگران شده بود و بعد از اتمام حرف سدریک گفت :

آلبوس : بلند شو بریم یه جایی سدریک تا با چند نفر صحبت کنم.
با حرکت سر سدریک هر دو بلند شدند و از اتاق خارج شدن تا از پلکان پایین بروند و بعد شروع به بیرون رفتن از هاگوارتز کردن که در راه هاگرید را دیدن آلبوس فقط چند کلمه به او گفت : "دارم میرم ستاد"

و ...


-------------------------------------------


ببخشید دیگه حسش نبود وگرنه بیشتر روش کار میکردم امیدوارم مورد قبول واقع بشه

پستت خيلي خوب ببخشيد يك كم دير اقدام كردم براي پستت...
فضا سازي به جا و به اندازه...ديالوگ هاي خوب و به موقع...از ويژگي هاي پستت بود...
تاييد شد!!!
آرم شما رو هم بعدا به همراه آرمهاي ديگر عزيزان در تاپيك جلسات مرحمانه اعلام ميكنم(پادمور)


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۱ ۲۲:۲۴:۲۰
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۲ ۲۰:۱۴:۴۱
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۳ ۲۱:۳۵:۴۵


اوتو بگمن را من ساختم ...
كليك بنما


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵

توبیاس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۰ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۵
از پیش پدرخوانده
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 294
آفلاین
دامبلدور در حال کتاب خواندن بود .... : راستی بچه ها چرا داوطلب برای عضویت اینقدر کم شده؟
لوپین: نمی دونم ، دامبلدور ببینم می تونی منو خوب کنی؟
دامبلدور: چی شده؟
لوپین : یک اینفری منو گاز گرفته ، بدجوری هم گازم گرفته...
دامبلدور: ای بابا اول که یک گرگینه گازت گرفت، همین دو روز پیش هم شیاطین جنون بوسیدنت، حالا هم یک اینفری گازت گرفته ... یک وقت مرگ خوار نشی ها...
نا گهان صدایی اومد:
کمممممممممممممممممممممممممممممک
هری که جلوی شومینه نشسته بود داشت به جینی فکر می کرد( ) از جا پرید...
دامبلدور: هری، سریع برو ببین کیه کمک می خواد...
هری با سرعت به طرف در رفت و بیرون پرید و دید روی زمین یکی نشسته...
هری: سلام آقا ، شما کمک می خواستین؟
آقا هه سرش رو بلند می کنه: اه سلام هری ، من ولدورت هستم... خوبی؟ نگا کن من دست به آب شدید دارم و از قضا که وقتی تولد دوباره یافتم و پیتر پتی گروو احمق هم دستش ناقص بود ، معجون درست کار نکرد و من خودت می دونی دیگه بدون ( ...) دوباره متولد شدم... آقات هست ( منظورم دامبلدوره) برای من یکی درست کنه؟
هری: ای بابا ولدمورت خودتی؟ درکت می کنم ولی جان من اینجا دیگه جای این حرف ها نسیت... بیا تو، بیاتو ببینم چیکار می تونم برات بکنم...
ولدمورت: ممنون
و با هم وارد شدن
داخل خونه:
دامبلدور: کی بود هری؟
هری: ولدمورت
دامبلدور: آها یادم اومد انگار یک امر دیگه داره نه؟ ولدمورت کجایی عزیز؟ باز معجونت مشکل داشته یا نقص عضو داشتی؟
ولدمورت: هر دو تاش...
دامبلدور: بشین رو این صندلی
ولدمورت: شرمنده ولی من کار دیگه ای هم دارم...
دامبلدور: می دونم می خوای بگی که اومدم تو رو هم بکشم نه؟ آخه مرد حسابی اونجوری که دیگه توبیاس عضو محفل نمی شه...
ولدمورت: توبیاس مال منه...
دامبلدور: نه خیر مال منه...
ولدمورت: من
دامبلدور: خوب من
توبیاس: من مل محفلم
ولدمورت: تو دیگه کجا بودی؟
توبیاس: من داشتم بالا به داداشم سوروس درس یاد می دادم...
و با یک طلسم نا بخشودنی به نام " اینفری" ولدموت رو عقب برد...
ولدمورت: پس دامبلدور تو هم پررو شدی نه؟
دامبلدو: بعله
لوپین به طرف ولدمورت: آوداکداورا...
ولدمورت:
دامبلدور: کروشیو...
ولدمورت: بیا دامبلدور آواداکدااوارااااااااا
دامبلدور: خیلی طف دادی پست رو منو بکش کار اینترنتم تموم شد بابا اه
ولدمورت تکرار کرد: آواداکداورا تو all
ناگهان اشعه همه جا پخش شد و همه مردند

خواهش می کنم تایید بشم ...

سلام
ما يك سري قوانين داريم براي عضويت...فضا سازي قوي و داستان خوب...داستانت كه مشخصا مسير خاصي رو طي نميكرد ... فضا سازي هم نداشتي...دوست من بايد اين دو تا رو يواش يواش پياده كني تا تاييد بشي...تاييد نشد فعلا ... عجله هم نكن براي عضويت اين تاپيك حالا حالاها عضو ميگيره!!!


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۲ ۶:۲۹:۵۵







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.