هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

شصت و نهمین دوره‌ی ترین‌های سایت جادوگران برای انتخاب بهترین‌های فصل بهار 1403، از 20 خرداد آغاز شده است و تا 24 خرداد ادامه خواهد داشت. از اعضای محترم سایت جادوگران تقاضا می‌شود تا با شرکت در عناوین زیر ما را در انتخاب هرچه بهتر اعضای شایسته‌ی این فصل یاری کنند.

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: خون تک شاخ
پیام زده شده در: ۱۶:۲۰ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۵
#34

ملیندا بوبینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۸ شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ پنجشنبه ۲ فروردین ۱۳۸۶
از Canada
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
اسنیپ مرتب در طول اتاق بالا و پایین و می رفت و با این کار دراکو را بیشتر عصبانی می کرد. بالاخره خون بلاترکیس به جوش آمد و با داد و فریاد گفت:
"چته ...چرا اینقدر راه می ری؟"
اسنیپ جوابی نداد و به قدم زدن ادامه داد. پس از گذشت مدت کوتاهی به حرف آمد و گفت:
"تو این فکرم ممکنه کسی از سفیدها شما دو تا رو موقع فرار دیده باشه؟"
مالفوی که معلوم بود غرق در فکر است جواب داد:
"نمی دونم...گمون نکنم...آخه موقع دویدن فقط حواسم به این بود که از دسترس اون سانتورهای احمق دور بمونیم!تو چی می گی بلا به نظرت کسی ما رو دیده؟"
بلاترکیس با حرکت سرش جواب منفی داد...

***
هوا دیگه کم کم داشت روشن می شد، نسیم ملایمی می وزید.
هاگرید جسد بی جان تک شاخ رو با خودش حمل می کرد و با هر قدمی که بر می داشت قطره ای از خون تک شاخ بر روی زمین می چکید...


ویرایش شده توسط ملیندا بوبین در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۵ ۱۶:۲۵:۲۴

ماهی تابه ای که با آن می توان نیمرو را به شکل قلب در آورد.
تصویر کوچک شده


Re: خون تک شاخ
پیام زده شده در: ۱۰:۳۴ جمعه ۵ آبان ۱۳۸۵
#33

بارتیموس کراوچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۳ جمعه ۹ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۱۷ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۶
از تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 165
آفلاین
تاپیک ارزشی بید چرا پست جدی می زنی جیگر می رفتی تاپیک جدید می زدی.
*************************************************
دراکو با سرعت سرش را برگرداند، شیشه را برداشت و تا انجا که وقت یاریش میکرد آن را از خون پر کرد.
با تمام قدرت ردای بلا را کشید و گفت:
- بدو ؛ فرار کن .
جارویش رو برداشت و پا به فرار گذاشت.
بلا هم پشت سر او شروع به دویدن کرد :
- چرا پرواز نمی کنیم؟
دراکو که به نفس نفس افتاده بود با هق هق گفت:
- باید از دیدشون خارج بشیم بعد ؛ مگه یادت رفته اسنیپ چی گفت؟
آنها با تمام قدرت می دویدند ؛ اطرفشان هر لحظه تاریک و تاریک تر می شد و درختها بزرگو بزرگتر .
سانتور ها داشتن به دو دونده ی ناشناس می رسیدند، بلا و دراکو هم دیگه نمی تونستن بدون و از نفس افتاده بود .
ناگهان رعدی قرمز رنگ در آسمان سیاه جنگل نمایان شد.
بلا با ترس گفت:
- وای ____ کی اونا رو خبر کرده ؟
دارکو نفس عمیقی کشید و گفت:
-یه سانتور دیوانه هست که با جادوگرها ارتباط داره البته از گله ی سناتور ها طرد شده بود معلوم نیست چطوری جرئت کرده به جنگل بیاد.
بلا:
- تا کی بدویم اونا دارن به ما می رسن سفیدا هم که خبر دار شدن باید پرواز کنیم.
دارکو هم که دید دیگه هیچ راهی ندارن با سر گفته های او را تایید کرد .
آنها دویدند تا به فضایی کوچک و خالی از درخت رسیدند ؛ دراکو شیشه ی خون تک شاخ را در ردایش جا داد و روی جارویش نشست ، بلا هم با سرعت همین کار را کرد و به این ترتیب انها در آسمان سیاه و بی ستاره ی شب گم شدند .

--------------------------------------------------------------------------
هاگرید به سمت سانتور ها رفت و شروع به صحبت کرد ؛ بعد از چند دقیقه به طرفه پروفسور مک گونگال و لوپین رفت و گفت:
- اونا دو نفر بودن با ردای جادوگری اما وقتی سانتور ها رو دیدین بجای اینکه با جارو پرواز کنن و با چوب به طرف اونها طلسم بفرستن با پای پیاده پا به فرار گذاشتن و بعد از حدود یه ربع دویدن وقتی سانتور ها کاملا به اونها نزدیک شده بودن با جاروهاشون فرار کردن.
چهر هی پر از چین و چروک مک گونگال در هم فرو رفت نگاهی به تک شاخ بیجان که خون از کمرش می ریخت و درخت ها کرد :
-صد درصد کاره سیاه ها بوده اما چرا نمیخواست ما بدونیم کار اونا بوده؟
هیچ کس جوابی نداد، هاگرید روی زاونوهایش نشست ، تک شاخ بی جان را از روی زمین بلند کرد و به بیرون جنگل برد تا جایی خاکش کند.


ویرایش شده توسط بارتیموس در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۵ ۱۲:۰۱:۲۵
ویرایش شده توسط بارتیموس در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۵ ۱۲:۱۵:۳۱
ویرایش شده توسط بارتیموس در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۵ ۱۶:۴۳:۳۷
ویرایش شده توسط بارتیموس در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۵ ۱۷:۰۸:۵۲

[مواظب افکارت باش که تبدیل به گفتار می شود.
مواظب گفتارت باش که تبدیل به رفتارت می شود.
مواظب رفتارت


Re: بچه های باحال اسلیترین
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
#32

آرامیس بارادا old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ پنجشنبه ۸ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ یکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷
از مخوفستان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
داستان جدید

دفتر تاریک بود. نور لرزان شمع چهره رنگ پریده و سرد اسنیپ را روشن می کرد. صدای همچون یخ او سکوت شوم را می شکست: یه شیشه کافیه... نذارین بفهمن کار یه جادوگر بوده...
دراکو همان طور که با نگرانی به او چشم دوخته بود، سرش را به علامت تایید تکان داد. بلاتریکس که متفکرانه یک بطری را نگاه می کرد حرفی نزد.
اسنیپ ادامه داد: هر چی کمتر از جادو استفاده کنین بهتره... یادتون باشه، این مساله خیلی خیلی مهمه.
دراکو گفت: خیالتون راحت باشه قربان. ما... (نگاهی به بلاتریکس انداخت) به خوبی از عهده این کار بر می یایم.
اسنیپ پوزخند زد: امیدوارم!

***

شب بود. ماه کامل در پهنه سورمه ای رنگ آسمان می درخشید و با نور کمرنگ خود زمین را روشن می کرد. نسیم ملایمی از میان درختان جنگل ممنوعه می گذشت و برگ های خشکیده درختان را به لرزه در می آورد. صدای سنگین سکوت در زوزه گرگی گم می شد.
در میان ظلمات شب، دو لکه نورانی معلق وارد جنگل شد. دراکو و بلا شنل ضخیم را دور خود پیچیدند و کوشیدند از میان ریشه های بر آمده درختان، راه خود را بیابند.
دراکو زیر لب گفت: این تیر کمون هاگرید خیلی بزرگه. دو نفری هم نمی تونیم یه تیر باهاش بندازیم.
بلا با خشونت گفت: فعلا بذار تک شاخشو گیر بیاریم، کشتنش پیش کش.
او با حرکتی عصبی اطراف را نگاه کرد: عمرا بدون جادو بشه گرفتش.
- معلومه که نمی شه. بذار ببینم، اون جادوی تله شیطانی چی بود؟
- اون؟ اون جادوی سیاه قوی ایه. حتما می فهمن کار یه جادوگر بوده. اونم از نوع سیاهش.
- حالا یه کاریش می کنیم. بفهمن بهتر از اینه که بدون شیشه خون تک شاخ برگردیم پیش اسنیپ.
بلا شانه هایش را بالا انداخت و مشغول طراحی تله شیطانی شد.

***

جنگل ساکت بود. صدای گاه گاه خش خش برگ ها دراکو و بلا را از جا می پراند. صدای نفس هایشان فضا را پر کرده بود و قلبشان انگار می خواست از سینه بیرون بزند.
دراکو ناگهان به نقطه ای اشاره کرد: ببین...
- اومد... تیر کمونو آماده کن.
حالا هر دو به وضوح صدای سم های نرم اسب تک شاخ را می شنیدند. اسب به محوطه تله شیطانی نزدیک شد. سم هایش را روی زمین کشید.
- برو تو دیگه... برو تو...
دراکو به زحمت تیر کمان را بالا برد. بلا عصبی بود.
- معطل چی هستی؟ برو تو...
تک شاخ سر زیبایش را تکان داد و شیهه ای غم انگیز کشید. بعد آهسته وارد محوطه تله شد.
بلا نفس راحتی کشید. تک شاخ که در میان دیوار های نامرئی گیر افتاده بود، با بی قراری دور خود می چرخید.
دراکو به سختی تیر را پرتاب کرد. تیر از دیوار نامرئی عبور کرد و به پهلوی اسب خورد و او را روی زمین انداخت.
بلا سراسیمه بلند شد: زود باش.
او تله شیطانی را خنثی کرد و به سمت اسب تک شاخ دوید. در راه شیشه کوچکی از جیب ردایش بیرون آورد. دراکو هم تیر کمان را روی زمین انداخت و دنبال او دوید: مرده؟
- فکر کنم.
بلا کنار اسب زانو زد و با احتیاط تیر را از بدن نقره ایش بیرون کشید. خون از محل برخورد تیر بیرون زد. او با سرعت شیشه را زیر خون گرانبهای تک شاخ گرفت. شیشه ذره ذره پر می شد.
دراکو با بی طاقتی این پا و آن پا می شد: زود باش... زود باش...
- باشه... باشه...
دستی که شیشه را گرفته بود می لرزید. خون ذره ذره وارد شیشه می شد. دراکو هم کنار او زانو زد.
ناگهان تیری به سرعت آمد و درست بالای سر بلا به درختی برخورد کرد. بلا نفسش را در سینه حبس کرد و شیشه از دستش افتاد. خون تک شاخ از شیشه بیرون ریخت و آرام آرام روی زمین پخش شد. آن ها آهسته برگشتند...

-------------------------------------------------------
این تاپیک برای پست های جدی کار خودشو دوباره شروع کرده. برای همین، دیگه جای پست های طنز و ارزشی و چرت و پرت و ... این جا نیست. جدی نوشتن هم به مهارت احتیاج داره. واسه بچه های اسلی بده که نتونن جدی بنویسن!


تصویر کوچک شده


Re: بچه های باحال اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۲:۳۸ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۵
#31

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 1506
آفلاین
اندکی توضیح:من همون شون پن قدیمی هستم.البته از وقتی که بلاترکیس لطف کرد و چندتا طلسم شکنجه گر برام کادو فرستاد! نظرم عوض شد و تصمیم گرفتم به طور کل اسلایترینی بشم.میدونم که پست هام نقص های زیادی خواهد داشت چون من خیلی وقته از رول دور بودم ولی امیدوارم بتونم خودم رو به سطح بقیه برسونم.
=====================================
مکان:تالار خصوصی اسلایترین
زمان:بعد از مرخص شدن از بیمارستان!
بلیز خسته و کوفته در حالی که مچ پاش رو میماله روی یکی از صندلی های کنار شومینه نشسته و غر غر میکنه.
ایگور با کوله باری از کتاب نزدیک بلیز میشه و بارش رو روی میز جلوی اون خالی میکنه!
ایگور:این معلم ها یه کم کمتر تکلیف بدن چیزی از معلم بودنشون کم میشه؟
بلیز میاد جواب بده که ایگور میگه:کی با تو حرف زد؟دوباره هوس کتک کردی؟
و بعد رو میکنه به طرف پانسی و میپرسه:نه جداً چیزی ازشون کم میشه؟
پانسی هم کوله خودش رو باز میکنه و میره سر وقت مقاله ای که باید برای درس معجون سازی بنویسه. بلیز که میبینه هیچ کس توجهی بهش نداره با ناراحتی از جاش بلند میشه و میره طرف پنجره.هوای بیرون صافه و جون میده برای گردش کنار دریاچه.ولی بلیز نه حال گردش رو داره و نه وقتش رو.اون هم مثل بقیه باید به انجام کوهی از تکالیف بی پایانش بپردازه.نگاهی میکنه و میبینه همه سرشون توی کار خودشونه.مایکل داره با یه طومار درباره ستاره شناسی ور میره و جاگسن هم به طرز مشکوکی توی کیفش دنبال چیزی میگرده.بلیز بدون اینکه سر و صدا کنه میره طرف جاگسن تا ببینه داره چیکار میکنه.البته سعی میکنه نیتش رو مخفی کنه چون هنوز مچ پاش حسابی درد میکنه!
جاگسن:هوی بلیز چی میخوای؟
بلیز: هیچی داشتم رد میشدم!
جاگسن در کیفش رو میبنده و میگه:جدی؟ببینم به نظرت من نفهمم؟!
بلیز که میبینه اوضاع داره خراب میشه میگه:نه بابا این چه حرفیه،من فقط داشتم...
جاگسن با عصبانیت میپره و یقه بلیز رو میگیره و میگه:زودباش نامه من رو پس بده!!!!
بلیز: نامه؟نامه دیگه چیه،ولم کن بابا!
جاگسن میخواد با مشت بزنه توی صورت بلیز که در همین لحظه یکی داد میزنه:کـــــــــی این در رو خـــــراب کرده؟بلــــــــــــــیز میکــــــــــــشمت...!
---------------------------------
از همین جاها ادامه بدین لطفاً!



Re: بچه های باحال اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۲:۳۵ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۵
#30

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
پامفري گفت : چرا اين كارو كردين؟
جاگسن و مايكل به اين حالت در آمدند و به روي تخت خود رفتندولي نگاه غضبناك پامفري هنوز به صورت مايكل و جاگسن بود
مايكل نمي توانست از به هم خوردن دندان هايش به هم جلوگيري كند زيرلب گفت : ببخشيد.

* * *
چند روزي گذشت جاگسن ، مايكل و بليز همزمان از بيمارستان مرخص شدند بليز دستانش را بالا آورد و با در حالي كه شادي محسوسي در صدايش بود گفت : چه صبح دلپذيري1 مگه نه بچه ها؟
جاگسن در حالي كه به لكنت افتاده بود گفت : به نظر من سرده
بليز كه مطمئنا در پي به دست آوردن فرصتي براي تلافي بود گفت : كجا بريم ؟
مايكل : هاگوارتز ديگه!
تق!
عده اي جلويشان ظاهر شدند بليز با حالتي پيروز مندانه گفت : دراكو!
سپس به جمع اسليتريني ها پيوست.
بلا : ببخشيد كه نيومديم عيادتت...آخه كار داشتيم...
آن گاه همه يك صدا گفتند : مارو ببخش بليز!
رابستن گفت : چرا انقدر دير مرخص شدي؟
بليز با ناخوشنودي صدايش را پايين آورد و گفت : كار اون دوتا بود!
رودولف گفت : پس چرا اوناهم دير مرخص شدن؟
بليز گفت : نمي دونم.
هوكي گفت : احتمال داره پامفري يه بلايي سرشون آورده باشه؟
دراكو گفت : بعيد نيست!
در همان لحظه همه با صدايي از جا پريدند ، دو جاروي پرنده از بالاي سرشان گذشت و به دست مايكل و جاگسن رسيد و آن ها هم به سرعت سوار شده و در هوا به پرواز در آمدند.
باراني از طلسم ها به سويشان روانه شد و همه در پهنه ي آسمان ناپديد شد ولي مايكل باطلسم دراكو در حالي كه هنوز ارتفاع نگرفته بود روي زمين افتاد
اسليتريني ها به سويش هجوم بردند ولي مايكل به سرعت وردي غير كلامي به سويشان فرستاد و همه به عقب پرتاب شدند
بلا گفت : زود باشين بچه ها بايد دنبالشون بريم
سپس همه شروع به اجراي افسون جمع اوري كردند و جرو به دستشان رسيد
مايكل و جاگسن دور شده بودند ولي هنوز مي توانستند آن ها رار ببينند
رابستن : جاروهامون سريع تر از اوناس...بهشون مي رسيم!

------------------------------------------------------

از جارو سواريش ادامه بديد




Re: بچه های باحال اسلیترین
پیام زده شده در: ۶:۱۵ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۵
#29

جاگسن اون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۹ چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۳۸ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۸
از سوسک می ترسم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
خوب بچه ها هم توانستند عقدیشان را سر یکی(بلیز)تمام کنند و هم بالاخره از آنجا درآمدند. به محض بیرون آمدن مثل گله بوفالوهای وحشی از کلاس به سمت بیرون هجوم بردند
اسنیپ:100 امتیاز از گریف و هافل و ریون کم می کنم .
وقتی به راهرو رسیدند سرعتشان هم بیشتر شد به طوری که هر کسی در مقابلشان قرار می گرفت داغان می شد!
به نزدیکی در سرسرا که می رسند با جاگسن و مایکل آنجلو روبرو می شوند . آنها به خوبی از ملت هار اسلیتیرین جاخالی میدند ولی وقتی موج دوم ملت به سمتشان می آید دیگر نمی توانند جاخالی بدهند و عین بلیز می شوند.
<<<<در بیمارستان>>>>
بلیز : آی وای
خانم پامفری : آقای بلیز بیا اینو بخور
بلیز هم دارو رو می خوره و انقدر بد مزه بود از دهانش روی تخت مایکل آنجلو و جاگسن هم می ریزه .(یعنی مایع را از دهانش به بیرون می ریزد.)
مایکل و جاگسن هم که موفق شده بودند بهانه ای پیدا کنند تا عقدیشان را روی یک نفر خالی کنند خوشحال بودند.
مایکل: هی بلیز باسه ی چی روی تخت و سر و صورت من تف می کنی؟
جاگسن:راست میگه . تازه رو منم تف کردی.
و این چنین شد که دوباره بلیز در آخر داستان کتک می خوره .
_____________________________
از موقعی که بلیز کتک می خوره ادامه بدید.

نقد ناظر:
خب،جاگسن جان یک مقدار رولت مشکل داشت.
1-کوتاه بود.خیلی کوتاه بود به خدا اصلا هیچی تو داستان معلوم نبود.
2-شخصیتهای دیگر گروه کجا بودند؟
3-جالب بود ولی مقداری رول خسته کننده نوشته بودی ولی اگر جاهای طنزی توش استفاده میکردی ممکن بود رولت روح تازه ای بگیره.
4-غلط املایی هم که نداشتی.این کار خوبت بود که یک دور خونده بودی.
نمره:C
امیدوارم بازم در رول گروه شرکت کنی.من مطمئنم اگر یک ذره رولت را بلند تر کنی و مقداری هم از پست های من و یا از اعضای قدیمی بخونی حتما شیوه درست نوشتن رو یاد میگیری.
ممنون،ایگور کارکاروف


ویرایش شده توسط جاگسن در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۲ ۶:۱۸:۵۳
ویرایش شده توسط ایگور کارکاروف در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۲ ۱۰:۵۶:۰۷

من یه شبح و�


Re: بچه های باحال اسلیترین
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ جمعه ۶ مرداد ۱۳۸۵
#28

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
من تصمیم گرفتم یک داستان جدید که شروعش از کلاس هست بزنم تا اینجا هم از خاک خوری بیاد بیرون و یک موضوع هم داشته باشیم.
----------------------------
دستگيرهِ در از دو قسمت‌ تشكيل‌ شده‌ است: يك‌ قسمت‌ مادگي‌ و يك‌ قسمت‌ نرينگي. اين‌ دو قسمت‌ به‌ هم‌ جفت‌ مي‌شوند و ميخ‌ باريك‌ كوچكي‌ كه‌ در اين‌ ميان‌ نقش‌ مهمي‌ دارد، اين‌ دو را به‌ هم‌ وصل‌ مي‌كند. بدون‌ اين‌ ميخ، اين‌ دو تكه‌ از هم‌ جدا مي‌شوند. دستگيرهِ در كلاس‌ پنجم‌ مدرسه‌ هم‌ براساس‌ همين‌ قاعده‌ طراحي‌ شده‌ بود.
وقتي‌ كه‌ معلم‌ معجون سازی ساعت‌ 12 سر كلاس‌ آمد و مثل‌ هميشه‌ در را محكم‌ پشت‌ سرش‌ بست، قسمت‌ مادگي‌ دستگيره‌ توي‌ دستش‌ ماند. قسمت‌ نرينگي‌ هم‌ بيرون‌ توي‌ راهرو پرت‌ شد.
با قسمت‌ مادگي‌ هم‌ در باز نمي‌شود، چون‌ فقط‌ يك‌ سوراخ‌ چهارگوش‌ توي‌ در ديده‌ مي‌شود. در قسمت‌ مادگي‌ در هم‌ همين‌طور. توي‌ كلاس‌ نفس‌ها در سينه‌ حبس‌ شده‌ بود و بچه‌ها خيلي‌ خوشحال‌ بودند. آنها مي‌دانستند كه‌ حالا چه‌ اتفاقي‌ خواهد افتاد:
براي‌ مثال: قبل‌ از هر چيز، يك‌ پرس‌وجوي‌ كامل‌ از بچه‌ها كه‌ چه‌ كسي‌ ميخ‌ دستگيره‌ را درآورده‌ است‌ و سپس‌ تلاش‌هاي‌ فني‌ براي‌ اين‌كه‌ ببينند چگونه‌ مي‌شود در را بي‌دستگيره‌ هم‌ باز كرد.
و بدين‌ترتيب، ساعت‌ درس‌ سپري‌ مي‌شد.
اما پيش‌بيني‌ بچه‌ها درست‌ از آب‌ درنيامد؛ نه‌ اولي‌ و نه‌ دومي. اسنیپ زرنگ‌تر از اين‌ حرفها بود كه‌ بخواهد با بچه‌هاي‌ كلاسش‌ دربارهِ تحقيقات‌ پليسي‌ و مسائل‌ فني‌ بحث‌ كند. خوب‌ او مي‌دانست‌ كه‌ بچه‌ها منتظر چه‌ هستند و دقيقاً برعكس‌ عمل‌ كرد. فقط‌ خيلي‌ كوتاه‌ گفت: بالاخره‌ يه‌جوري‌ از اين‌جا مي‌ريم‌ بيرون. دراکو، لطفاً شروع‌ كن! فصل‌ هفدهم، خط‌ دوم.
دراکو شروع‌ به‌ خواندن‌ كرد و بعد معلم ازش چند سوال پرسید و نمرهِ 13 گرفت. بعد هم‌ به‌ همين‌ ترتيب‌ ادامه‌ پيدا كرد. اين‌ زنگ‌ هم‌ مثل‌ زنگ‌هاي‌ ديگر شده‌ بود. قضيهِ ميخ‌ دستگيره‌ هم‌ داشت‌ فراموش‌ مي‌شد؛ اما بچه‌ها باز هم‌ يك‌ پله‌ زرنگ‌تر بودند. حداقل‌ يكي‌ از آنها. ناگهان‌ بلیز لندهور كه‌ قدبلند كلاس‌ بود از جايش‌ بلند شد و گفت‌ كه‌ بايد برود بيرون.
- بعداً همه‌مون‌ با هم‌ مي‌ريم.
اما با اين‌حال‌ او باز هم‌ بايد بيرون‌ مي‌رفت.
- بشين‌ سرجات!
بلیز هنوز با آن‌ قدبلندش‌ ايستاده‌ بود. او مي‌گفت‌ كه‌ كيك‌ آلو خورده‌ و مابقي‌ قضايا.
اسنیپ در برابر يك‌ مشكل‌ قرار گرفته‌ بود. در برابر كيك‌ آلو از كسي‌ كاري‌ ساخته‌ نيست؛ اما چه‌ كسي‌ حاضر است‌ عواقبش‌ را بپذيرد؟
آقا معلم‌ به‌ سمت‌ در رفت‌ و دستگيرهِ در را امتحان‌ كرد. چندبار سعي‌ كرد كه‌ كليد خانه‌اش‌ را توي‌ سوراخ‌ فرو كند و بچرخاند؛ ولي‌ توي‌ سوراخ‌ نمي‌رفت.
- كليداتون‌رو بديد ببينم!
عجب! هيچ‌كدام‌ از دانش‌آموزان‌ كليدي‌ همراهش‌ نبود. آنها جيب‌هاي‌ شلوارشان‌ را مي‌گشتند و زيرلبي‌ مي‌خنديدند. بلیز هم‌ كه‌ خودش‌ قضيهِ كيك‌ آلو را درست‌ كرده‌ بود زير لب‌ مي‌خنديد.اسنیپ آدم‌شناس‌ بود. كسي‌ كه‌ كيك‌ آلو خورده‌ باشد، زيرلبي‌ نمي‌خندد.
- بلیز! من‌ نمي‌توانم‌ كاري‌ برايت‌ انجام‌ بدم. حالا آرام‌ برو و سرجايت‌ بشين. صورت‌حساب‌رو هم‌ مي‌تواني‌ به‌ كسي‌ كه‌ ميخ‌ دستگيره‌رو درآورده، بدي. ایگور، به‌ خنده‌ها اعتنا نكن‌ و ادامه‌ بده.
با اين‌ حساب، باز هم‌ نشد. بالاخره‌ بعد از يك‌ مدت‌ طولاني، ساعت‌ يك‌ شد. بعد هم‌ زنگ‌ خورد. از كلاس‌هاي‌ ديگر بچه‌ها توي‌ حیاط مدرسه‌ ريختند؛ اما بچه‌هاي‌ كلاس‌ پنجم‌ نمي‌توانستند به‌ تالارشان‌ بروند. كلاس‌ در يك‌ نقطهِ دنج‌ در انتهاي‌ راهرويي‌ دراز در طبقه‌ سوم‌ قرار داشت. اسنیپ درس‌ را تمام‌ كرد و همين‌طور پشت‌ ميز نشست. بچه‌ها وسايلشان‌ را جمع‌ كردند.
-كِي‌ مي‌تونيم‌ بريم؟
- نمي‌دونم، بايد صبر كنيم.
اما صبركردن‌ دردي‌ را از بچه‌ها دوا نمي‌كرد. علاوه‌ بر اين‌ آنها گرسنه‌شان‌ هم‌ شده‌ بود. ایدی هنوز يك‌ لقمه‌ نان‌ و كره‌ داشت‌ و آن‌ را با صدا گاز مي‌زد؛ ولي‌ بقيهِ بچه‌ها قلم‌هايشان‌ را گاز مي‌زدند.
- مشقاي‌ خونمون‌رو هم‌ نمي‌تونيم‌ انجام‌ بديم؟
- نخير، اولاً تكليف‌ خونه‌ همون‌طور كه‌ از اسمش‌ پيداست‌ بايد توي‌ خونه‌ انجام‌ بشه. ثانياً شما پنج‌ ساعت‌رو پشت‌ سر گذاشتيد و بايد مواظب‌ سلامتيتون‌ باشيد. خستگي‌تون‌ را در كنيد. تا اون‌جا كه‌ به‌ من‌ مربوطه، شما مي‌تونيد بخوابيد.
بچه‌ها خوابيدن‌ روي‌ ميز را به‌اندازهِ كافي‌ امتحان‌ كرده‌ بودند. فوق‌العاده‌ است. فقط‌ به‌ شرطي‌ كه‌ اجازه‌ نداشته‌ باشند. حالا كه‌ اجازه داشتند ، ديگر لطفي‌ نداشت.
كسالت‌ شديدي‌ بر كلاس‌ حكمفرما شده‌ بود. بچه‌ها سعي‌ مي‌كردند بخوابند. وضع‌ آقامعلم‌ از همه‌ بهتر بود، او تكاليف‌ ساعت‌ بعدي‌ را تصحيح‌ مي‌كرد. كمي‌ از ساعت‌ دو گذشته‌ بود كه‌ نظافتچي‌ها آمدند. حالا بچه‌هاي‌ كلاس‌ پنجم‌ مي‌توانستند به‌ تالارشان بروند. بلیز هم‌ كه‌ ميخ‌ دستگيره‌ را درآورده‌ بود و به‌ اين‌ كارش‌ هم‌ خيلي‌ مي‌نازيد، از بچه‌هاي‌ كلاس‌ كتك‌ مفصلي‌ نوش‌جان‌ كرد.
----------------------------
همینو از اون وقتی که بلیز کتک خورده ادامه بدید.


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: بچه های باحال اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷ سه شنبه ۲ خرداد ۱۳۸۵
#27

ایدی مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۱ چهارشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ سه شنبه ۵ تیر ۱۳۸۶
از قصر باشکوه مالفوی...!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 166
آفلاین
قدمهای استوار و نگاه های موذیانه سامانتا خبر از میزان خشانت او میداد.رنگ بلیز که او را همراهی میکرد پریده بود و ایگور هم از همه جا بی خبر به فکر این بود که نکند اتاقش بهم ریخته و مناسب پذیرایی از مهمان نباشد.
در همین حین سایه ی سامانتا با سایه ی ساحره دیگری در هم امیخت.ساحره تازه وارد با دیدن ایلی که هجوم به در درست جایی که او قرار داشت اورده بودند جیغ کوتاهی کشید.
اما بلافاصله بر خود مسلط شد و به ارامی دستش را بسوی سامانتا دراز کرد و با لحن ظریف و کشدار خود گفت:

-"اوه..سامانتا انتظار دیدنت رو اون هم اینجا نداشتم.تو هم تازه از اردوی تیم فمن برگشتی؟"

سپس گوئی منتظر جوابی نبوده،نگاهی به ایگور که گیجتر از قبل شده بود انداخت و رویش را بسمت بلیز برگرداند:

-"سلام دوستان...پس بقیه کجان؟فکر میکردم لااقل دراکو رو بعداز این مدت بینتون ببینم."

سامانتا رو به آیدی کرد و با ارامشی فاخر گفت:

-"آیدی جان...اینجا معلوم نیست چه خبره.من الان بیست دقیقه اس برای دیدن برادرم معطل شدم...."

که ورورد یک گروه از اتاق ایگور صحبت او را قطع کرد.دراکو ،در حالیکه سعی میکرد لرد را با خواهرش رودر رو کند،بادیدن آیدی خشک شد .آیدی که ظاهرا از چنین استقبالی خوشش نیامده بود رو از جمع برگرداند و گفت:

-"سامانتا من خیلی سعی کردم به اینا اداب میزبان بودن رو یاد بدم حتی در این باره کتاب هم نوشتم ولی نشد.بیا تا خوابگاه دخترا رو بهت نشون بدم."

همه:
سامانتا :

-"ولی من میخواستم برادرم رو ببینم.لرد کدوم شمایید؟"
همه با عجله بهم نگاه کردند تا اینکه نگاهها روی لرد فیکس شد و انگشتهای اشاره او را هدف گرفت.
سامانتا چند لحظه ای مردد ماند.سپس وقتی لرد با نگاه معصومانه ای به او زل زد،.....(صحنه عاطفی،رمانتیکه:bigkiss: و توسط حاجی سانسور شد!)

سامانتا:
-"لرد!"
لرد:
-"سامانتا!"
ملت:
دراکو:
-"آیدی تو کی اومدی؟زنگ میزدی میومدم دنبالت"
(توجه:این صحنه دراکو رو جوگیرز کرد که یعنی ما هم خواهر دوستیم)
آیدی:
-"لازم نکرده"(خیلی بدجور میزنه تو ذوقش! )

در همین حین صدای تقی بلند شد...........

--------------------
دیدم افراد تازه نفس دارن وارد تاپیک میشن من هم گفتم مگه چی ام از بقیه کمتره!
با احترام
A.M


ویرایش شده توسط ایدی مالفوی در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲ ۱۶:۳۰:۰۰
ویرایش شده توسط ایدی مالفوی در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲ ۱۶:۳۱:۵۷

"صبحدم مرغ چمن با گل نو خاسته گفت...ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت"


[b][color=006600]"گل بخندید که از ر


Re: بچه های باحال اسلیترین
پیام زده شده در: ۰:۳۴ یکشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۵
#26

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
دراکو و بلیز با تعجب به کسی که در آستانه در ایستاده بود نگاه می کردن . اما ایگور که او را نمی شناخت با صدای جدی پرسید: u ؟ امرتون؟
سکوت اتاق با صدای جرینگ جرینگ کفش های تازه وارد شکسته شد. او همان طور که چرخی دور اتاق زد و بدون توجه به آن چهار نفر اتاق را بازرسی می کرد شروع به حرف زدن کرد:
-من خب راستش اومدم برادرمو ببینم.....اون اینجاست؟ برای ساعت 10 با من تو کافه دلو قرار داشت اما فکر کردم بهتره که خودم بیام اینجا!
بلیز با پشت آرنج بر بازوی دراکو نواخت و زمزمه کنان به او گفت:برو لرد رو صداش کن!
ایگور که اصلا رفتار تازه وارد برایش جالب نبود خودش را جمع جور کرد و گفت:
-برادرتون؟ ....من متوجه نمی شم!
بلیز با شتاب صندلی را که ایگور با آن ونوس را آزار داده بود به جای اول خود برگرداند و همان طور که روز آن را مرتب می کرد به تازه وارد تعارف کرد.
بلیز: متاسفم جناب ایگور اینجا تازه وارد هستن ...فکرمی کنم دراکو الان با لرد پیداش بشه!
گراپی که چیزی از موضوع سر در نیاورده بود به طرف در رفت و از اتاق خارج شد اما هنوز صدای او از ته راهرو به گوش می رسید .
ایگور که مات و مبهوت دسته کمی از حالات گراپی نداشت و از کارهای بلیز سردر نمی آورد به اشاره چشمک او متوجه شد که بهتر است فعلا سکوت کند و کنار آنها نشسته آن دو را در خوردن قهوه همراهی کند!

=============

خب حالا اون طرف:
دراکو همان طور که عرض راهرو را می پیمود معلوم نبود زیر لب غرولند هایش را نثار چه کسی می کند. هنگامی که به ته راهرو رسید به طرف آخرین در سمت چپ پیچید و آن را با شدت باز کرد.
بلا و نارسیسا طبق معمول در حال بازی شطرنج به طرز وحشتناک خشونت آمیزی بودن . از چهره کراب که مدام رو صفحه شطرنج می پرید معلوم بود بازی آخرشه!
کمی آن طرف تر در کنار شومینه مانیا و میلی و ونوس در حال سر به سر گذاشتن سالازار بودن ...بودن سالازار در این وقت روز عجیب می نمایاند!
بالاخره دراکو لرد را در گوشه اتاق یافت که با رودلف مشغول صحبت بود و از قیافه رودلف بر می آمد که یک کلمه هم سر در نمی آورد....
سالازار : این چه طرز وارد شدن به اتاقه ...چه خبرته!
دراکو وقتی دید همه به او نگاه می کنند یک ابرویش را بالا انداخت و گفت:
سالازار جان یه نوه دسته گلتون کم بود حالا شدن دو تا .....بفرما دسته گلیه که تایید کننده های ایقای نقش به آب دادن....
سالازار: منظورت چیه؟....از کی حرف می زنی!
دراکو:از جناب لرد بپرسید!
با گفتن این جمله همه به طرف لرد که قیافه اش شبیه یک علامت تعجب بود تا لرد بر گشتند...لرد آب دهانش رو غورت داد و در حالی که به دراکو می نگریست گفت:
حتما منظورت این نیست که سامانتا اومده اینجا....!!!!
دراکو: اتفاقا دقیقا منظورم همینه!..بلیز سرشو گرم کرده منم اومدم شما رو صدا کنم ...حالا هم اون منتظره!
سالازار نگاهی به دراکو و نگاهی به لرد انداخت و گفت:
-چی ...من درست می شنوم تو یه خواهر داری لردی .....!
لرد که انگار تازه متوجه شده بود سالازار هم آنجا حضور دارد خودش رو جمع و جور کرد .
-من چیزه...می خواستم بهتون بگم...خب راستش اون خواهرمه ....اما به اندازه سالای زندگیم هم تا حالا ندیدمش ....و یه چیزه دیگه یعنی خودم هم هنوز مطمئن نیستم ....اما می گن خواهرمه!
بلا:خب خب خب موضوع داره جالب می شه !
ونوس:چه جلب!
نارسیسا : من حاضر نیستم یه نفر دیگه هم اضافه شه ...خودتون باید براش شام درست کنید.
مانیا و کراب ومیلی و رودلف سعی می کردند در این لحظات اصلا به نارسیسا نگاه نکنند.
سالازار که معلوم نبود دارد به چی فکر می کند ناگهان زد زیر خنده و گفت:
- دراکو گفتی اون تو اتاق ایگوره ....پس نباید منتظرش بگذاریم ...!
و با گقتن این جمله به طرف در رفت و بقیه هم پشت سر او به راه افتادند........!

_______________________________________________-

خب دوستان فعال کردن یه تاپیک واقعا سخته اما من فکر می کنم ارزشش رو داره که دوباره از سر گرفته باشه ....امیدوارم همه همکاری کنید!

___________________________________________

با تشکر:

سامانتا ولدمورت..............................!!!!


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


Re: بچه های باحال اسلیترین
پیام زده شده در: ۲۱:۱۰ یکشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۴
#25

لئولين  اسلایترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۵ جمعه ۲۸ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۰۸ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵
از نامعلوم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
ونوس که پاش گیر کرده بود به لوله بخاری زیر لب فحشی نثار لوله میکنه ایگور هم طوری که کس دیگه ایی نشنوه به دراکو میگه :
ایگور : شنیده بودم بعد این مدت که اومده یه تغییرات کلی کرده اما نه این که .....
دراکو:ایگور جون مادرت بی خیال
ایگور:خوب حالا توهم
ونوس بعد از احوال پرسی روبه روی دراکو وایگور کنار بلیز می خواد بشینه و ایگور هم مرتب به این طرف اون طرف نگاه میکنه
ایگور: ونوس بیا پیش من بشین
دراکو با تعجب به ایگور نگاه میکنه
دراکو آهسته
دراکو: چیه چه خبره؟ نکنه تو ام آره
ایگور:
ونوس لبخند میزنه
ونوس:نه مرسی
ونوس از همه جا بی خبر میشینه که یک دفعه از جا می پره
ونوس:ههههههههههههههههه
همه: چی شددددددددددد
ونوس در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود با بغض به سوزنی که زیر اش جاسازی شده بود اشاره میکنه
ونوس: کار کی بود ؟
بلیز و دراکو نگاهی به ایگور می اندازن وعصبانی
دراکو:واقعا که
ونوس: بی معرفت
ونوس در حالی که اشک میریزه از اتاق خارج میشه و از اینکه این طوری ازش پذیرایی شده حسابی ناراحت میشه
بلیز و دراکو هم چنان عصبانی به ایگور نگاه میگنن
ایگور: بابا.... من اصلا قصد بدی نداشتم ....اون مال مال
چیزه یکی دیگه گذاشتم
دراکو : مثلا کی ؟
ایگور: قرار بود لئولين بياد ..میخواستم غافلگیر شه
دراکو: لئو ؟ حالا هرکی این چه کاری بودش آخه
ایگور:بی خیال حالا
دراکو و بلیز نگاهی به ایگور می اندازن که یک دفعه با صدای بووووم از جا میپرن در هم باز میشه و کسی با هیکلی درشت در آستانه می ایسته
همه: گراپ پ پ پ پ پ پ
گراپ: همه ... گراپ ..دوست داشت ..گراپ ..هم همه رو دوست داشت
گراپ با قدم های سنگین به اون ها نزدیک می شه که
دوباره کسی با صدای ترقققققق در آستانه در ظاهر میشه
_____________________
اگه ارزشش روداره همین رو ادامه بدين



بیلز چیه بابا بلیز
خب فکر میکنم نکته های بسیاری هستن که شما در این نوشتتون رعایت نکردید اوووف از کجا شروع کنم
اول از همه اینکه خیلی کم از فضا سازی استفاده کردید که باید سعی کنید فضا سازی رو در نوشتتون بیشتر کنید .
دوم اینکه نوشتتون بسیار غلط دیکته ای داشت و خیلی بی دقت نوشته بودین که حتی بعضی جاها خودم مجبور شدم برای اینکه جملتون معنی دار شه یکی دو کلمه بهش اضافه کنم
سوم اینکه نمیدونم چرا در بعضی از جاها جملات رو کلا نیمه کاره رها کرده بودید ! سعی کنین هر جمله رو کامل تموم کنید بعد برین سر جمله بعدی اینجوری واقعا خواننده گیج میشه
اینا اشکالات اصلیتون بودن که در کنارش اشکالات جزئی هم دیده میشد . خواهشا قبل از ارسال نوشتتون یک چند باری روش رو بخونین ! تا اگر غلطی داشتید درستش کنید
موفق باشید !!!


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۷ ۲۱:۴۵:۵۱

زنده باد لرد سياه







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.