بوم ...پوف ..گوم
همه با عجله به سمت صدا برگشتند مگی با خجالت گفت :- ببخشید پام به در گیر کرد و از روی زمین بلند شد
سالی یر با خستگی کنار پی یر نشست و گفت :- کار خودشونه مگه نه؟
پی یر :- اره ! سالی یر :- همون موقع باید می فهمیدیم!و اهی کشید
ملت :
جسیکا گفت:- چه خبر به مام بگین دیگه ! همه تایید کردن
پی یر گفت:- من توی تموم این مدت تو خوابگاه اسلایترین بودم .......اونها ....همه چی کار اونها بوده ...اول بیل رو می خرن که به ما خیانیت کنه و لی وقتی همه چی لو می ره و می بینن که مهره اشون سوخته می یفته ان دنبال یکی دیگه و اونم کسی نبوده جز ویکتور ! بهش اصرار می کنن وقتی می بینن که قبول نمی کنه ..
استر می پره وسط حرف پی یر و می پرسه :- کی به من حمله کرده هان ؟ پی یر طوری به استر نگاه می کنه که انگار می خواد بگه اگر یه بار دیگه بپری و سط حرفم دندونات رو می ریزم تو شیکمت و ادامه میده
پی یر :- هنوز نمی دونم دقیقا" کیا پشت این ماجران بچه ها ! یه چیز دیگه ام هست اونها ویکی رو تهدید کرده بودن که اگر به کارایی که می گن عمل نکنه هرماینی رو می کشن ...ویکتور مجبور شد و متاسفانه هرماینی دست اونهاست و همه ی ما رو خطر بزرگی تهدید می کنه .
مرلین گفت:- چی کار باید کرد ؟ سالی یر :- نمی دونم ....
مگی هم گفت:- ما نگفتیم کی نمی دونه ....منظور مرلین این بود که کی می دونه چی کار باید کرد!
هدویگ گفت:- بچه ها بیاین ما پیش دستی کنیم ..ما بریم اونها رو بکشیم
هری با خشم فریاد زد:- ساکت ...مگه ما ادم کشیم ..خجالت داره ؛همه زبون به دهن بگیرین به جای زبوناتون مغزاتون رو به کار بندازین و فکر کنید از این مخمصه چه طور باید نجات پیدا کنیم .
همه مشغول مثلا" فکر کردن شدن ، مگی دونه دونه موهای دمش رو می کند و هی زیر لب حرف می زد و به هیچی فکر نمی کرد
مرلین با ریشش ور میرفت ...سالی یر خواب بود
( به علت خستگی زیاد البته)
هدی بس که تو کله اش دنبال مغز گشته بود این شکلی شده بود :
جسکا و سارا هم باهم در مورد نامه ی عشقولانه ای که پرسی به تازگی به جس داده بود حرف می زدن که سینسترا هم به اونه پیوست
پرسی هم که اصولا" فکر نمی کرد
فقط هری با چشمایی خیره به رو به روش نگاه می کرد و مغزش سخت در گیر بود
نجات هرماینی و تمام بچه های خوابگاه ...خودش ...چه طور امکان پذیره ...یا مرلین کمک
...................................................................
مایل ها دورتر ....گروهی از سیاه پوشان جشن بزرگی برپا کرده بودند
نفر اول:- عجب احمقایی هستن
نفر دوم :- نه نباید دشمن رو دست کم گرفت
نفر اول:- بروبابا اونا حتی نمی دونن چه خبر و یه مار مرده هیچ ترسی نداره
صدای جدیدی وارد شد و گفت:- بچه ها ..خبرای بدی دارم ....اونها بلاخره کار خودشون رو کردن هرکاری می کنین باید همین امشب باشه .....دست پیش رو بگیرید و گرنه حتما" پس می یفتین
نفر اول :- چی چطور ممکنه ؟ ما همه ی....کی بهشون خبر داده؟
شخص ناشناس :- پی یر برنادوت ..بیلم از دستمون در رفت..
نفر دوم :- امشب خودم حسابش رو می رسم
شخص ناشناس :- در ضمن جاسوسمون هم لو رفت ....تکلیف اون دختره رو هم امشب روشن کنین دیگه به دردمون نمی خوره
نفر چهارمی وارد ماجرا شد که:- امشب دخل همه شون رو باهم می یاریم مگه نه بچه ها؟
همهی اون جمع بیست نفر ی یک صدا فریاد زدن :- اره
زندگی قمار است, ماجرا است,انسان یامیبرد یا می بازد,زندگی مثل معرکه ایست که پایان ندارد,و