هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۲ پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
#14

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
تاریکی و سکوت شب با صدای تقی شکسته شد.
نوری برای لحظه ای کوچه را روشن کرد و ناگهان مردی ظاهر شد.
مرد با عجله و قدم های بلند به سمت دری حرکت کرد. در زد و...
------------------------------------------------------------------------
و وقتی صدایی گفت: چی از جادو می دانی؟
غریبه که می دانست باید اسم رمز را بگوید گفت: جادو از آن ماست!
در گشوده شد و غریبه بدون توجه به باز کننده در، وارد راهروی تاریک شد.
------------------------------------------------------------------
- لوموس!
حال چهره ی مرد در زیر درخشش آن به وضوح دیده می شد.
پوست صورتش چروکیده بود ، گویی که چندین سال از عمرش می گذرد اما صدایش مانند یک جوان 20 ساله گیرا بود.
- دنبالم بیا !
-----------------------------------------------------------------------
پرسيد: کجا؟
گفت:جايي که از دست نيروهاي نوشابه اي امنيت داشته باشيم!
پرسيد:نيرو هاي نوشابه اي؟
-----------------------------------------------------------------------
- نیروهای نوشابه...آنهایی که قصد جان تو را دارند...
مرد این را گفت و دست ، تازه وارد را کشید تا او را وادار به حرکت کند.آنها در راهرو تاریک به جلو حرکت کردند تا اینکه،نوری از آن سوی راهرو سوسو زد.

------------------------------------------------------------------------
مرد وحشتزده از حرکت باز ایستاد.انگار آب سردی بر روی صورتش ریخته شده باشد...رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود.
مرد موضوع را متوجه شد و به سوی تازه وارد کرد به آرامی به او گفت:نگران نباش در آن اتاق از نیرو های نوشابه ای خبری نیست!
ولی او به چیز دیگری فکر میکرد...آن اتاق برای او به شدت اشنا بود و همین امر دلهره او را افزایش داده بود.
........................................................................
مرد تازه وارد با حیرت به در و دیوار سنگی نگاه میکرد...
گویا برایش خاطره ای زنده شده بود که قبلاً برایش هراس و وحشت
می آورد.
سر انجام لب به سخن گشود و با صدایی که ترس در آن موج میزد گفت : ما الان کجاییم؟
........................................................................

گفت.ما الان در هاگوارتز هستیم
_.هاگوارتز؟
گفت.بله به همین دلیل گفتم از نیروهای نوشابه ای خبری نیست!
....................................................................
او ارام زمزمه گرد:- هاگواتز. و جلو رفت و به دیوار سردو نمناک دست کشید ؛صداهای وحشتناکی در سرش می پیچید ؛بدنش ارام
لزرید و زمزمه کرد :- سیاهچال من اینجا رو خوب می شناسم . صدایی از پشت بلند گفت :- اینجا چه خبره؟؟
...................................................................
مرد تازه وارد و کسی که وی را همراهی میکرد ، سریع برگشتند و فرد سیاه پوشی را پشت سر خود دیدند.
فردی که مرد تازه وارد را همراهی میکرد ، به مرد سیاه پوش گفت : حالا دیگر در اختیار توست...
بر پهنای صورت مرد سیاه پوش لبخندی شرورانه نشست.
....................................................................
سیاهپوش ، دستی به موهای چربش کشید، موهایی که دیگر همچون گذشته سیاه نبودند بلکه با گذشت سال ها خاکستری شده بودند.
سیاهپوش با پوزخندی گفت:حالا وقت انتقامه...هری...سال ها پیش تو من رو رنج دادی ...ولی حالا...


ویرایش شده توسط مورگان الکتو در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۷ ۱۸:۲۵:۲۱
ویرایش شده توسط مورگان الکتو در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۷ ۱۸:۲۷:۵۷

تصویر کوچک شده


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۹ پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
#13

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
تاریکی و سکوت شب با صدای تقی شکسته شد.
نوری برای لحظه ای کوچه را روشن کرد و ناگهان مردی ظاهر شد.
مرد با عجله و قدم های بلند به سمت دری حرکت کرد. در زد و...
------------------------------------------------------------------------
و وقتی صدایی گفت: چی از جادو می دانی؟
غریبه که می دانست باید اسم رمز را بگوید گفت: جادو از آن ماست!
در گشوده شد و غریبه بدون توجه به باز کننده در، وارد راهروی تاریک شد.
------------------------------------------------------------------
- لوموس!
حال چهره ی مرد در زیر درخشش آن به وضوح دیده می شد.
پوست صورتش چروکیده بود ، گویی که چندین سال از عمرش می گذرد اما صدایش مانند یک جوان 20 ساله گیرا بود.
- دنبالم بیا !
-----------------------------------------------------------------------
پرسيد: کجا؟
گفت:جايي که از دست نيروهاي نوشابه اي امنيت داشته باشيم!
پرسيد:نيرو هاي نوشابه اي؟
-----------------------------------------------------------------------
- نیروهای نوشابه...آنهایی که قصد جان تو را دارند...
مرد این را گفت و دست ، تازه وارد را کشید تا او را وادار به حرکت کند.آنها در راهرو تاریک به جلو حرکت کردند تا اینکه،نوری از آن سوی راهرو سوسو زد.

------------------------------------------------------------------------
مرد وحشتزده از حرکت باز ایستاد.انگار آب سردی بر روی صورتش ریخته شده باشد...رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود.
مرد موضوع را متوجه شد و به سوی تازه وارد کرد به آرامی به او گفت:نگران نباش در آن اتاق از نیرو های نوشابه ای خبری نیست!
ولی او به چیز دیگری فکر میکرد...آن اتاق برای او به شدت اشنا بود و همین امر دلهره او را افزایش داده بود.
........................................................................
مرد تازه وارد با حیرت به در و دیوار سنگی نگاه میکرد...
گویا برایش خاطره ای زنده شده بود که قبلاً برایش هراس و وحشت
می آورد.
سر انجام لب به سخن گشود و با صدایی که ترس در آن موج میزد گفت : ما الان کجاییم؟
........................................................................

گفت.ما الان در هاگوارتز هستیم
_.هاگوارتز؟
گفت.بله به همین دلیل گفتم از نیروهای نوشابه ای خبری نیست!
....................................................................
او ارام زمزمه گرد:- هاگواتز. و جلو رفت و به دیوار سردو نمناک دست کشید ؛صداهای وحشتناکی در سرش می پیچید ؛بدنش ارام
لزرید و زمزمه کرد :- سیاهچال من اینجا رو خوب می شناسم . صدایی از پشت بلند گفت :- اینجا چه خبره؟؟
...................................................................
مرد تازه وارد و کسی که وی را همراهی میکرد ، سریع برگشتند و فرد سیاه پوشی را پشت سر خود دیدند.
فردی که مرد تازه وارد را همراهی میکرد ، به مرد سیاه پوش گفت : حالا دیگر در اختیار توست...
بر پهنای صورت مرد سیاه پوش لبخندی شرورانه نشست.
....................................................................



Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
#12

من دراکولا هستم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۰ دوشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۱۴ سه شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
تاریکی و سکوت شب با صدای تقی شکسته شد.
نوری برای لحظه ای کوچه را روشن کرد و ناگهان مردی ظاهر شد.
مرد با عجله و قدم های بلند به سمت دری حرکت کرد. در زد و...
------------------------------------------------------------------------
و وقتی صدایی گفت: چی از جادو می دانی؟
غریبه که می دانست باید اسم رمز را بگوید گفت: جادو از آن ماست!
در گشوده شد و غریبه بدون توجه به باز کننده در، وارد راهروی تاریک شد.
------------------------------------------------------------------
- لوموس!
حال چهره ی مرد در زیر درخشش آن به وضوح دیده می شد.
پوست صورتش چروکیده بود ، گویی که چندین سال از عمرش می گذرد اما صدایش مانند یک جوان 20 ساله گیرا بود.
- دنبالم بیا !
-----------------------------------------------------------------------
پرسيد: کجا؟
گفت:جايي که از دست نيروهاي نوشابه اي امنيت داشته باشيم!
پرسيد:نيرو هاي نوشابه اي؟
-----------------------------------------------------------------------
- نیروهای نوشابه...آنهایی که قصد جان تو را دارند...
مرد این را گفت و دست ، تازه وارد را کشید تا او را وادار به حرکت کند.آنها در راهرو تاریک به جلو حرکت کردند تا اینکه،نوری از آن سوی راهرو سوسو زد.

------------------------------------------------------------------------
مرد وحشتزده از حرکت باز ایستاد.انگار آب سردی بر روی صورتش ریخته شده باشد...رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود.
مرد موضوع را متوجه شد و به سوی تازه وارد کرد به آرامی به او گفت:نگران نباش در آن اتاق از نیرو های نوشابه ای خبری نیست!
ولی او به چیز دیگری فکر میکرد...آن اتاق برای او به شدت اشنا بود و همین امر دلهره او را افزایش داده بود.
........................................................................
مرد تازه وارد با حیرت به در و دیوار سنگی نگاه میکرد...
گویا برایش خاطره ای زنده شده بود که قبلاً برایش هراس و وحشت
می آورد.
سر انجام لب به سخن گشود و با صدایی که ترس در آن موج میزد گفت : ما الان کجاییم؟
........................................................................

گفت.ما الان در هاگوارتز هستیم
_.هاگوارتز؟
گفت.بله به همین دلیل گفتم از نیروهای نوشابه ای خبری نیست!
....................................................................
او ارام زمزمه گرد:- هاگواتز. و جلو رفت و به دیوار سردو نمناک دست کشید ؛صداهای وحشتناکی در سرش می پیچید ؛بدنش ارام
لزرید و زمزمه کرد :- سیاهچال من اینجا رو خوب می شناسم . صدایی از پشت بلند گفت :- اینجا چه خبره؟؟


بی خیال دنیا و هرچی که توی اونه
اگر همه ی ادما دنیا رو از چشمای من می دیدن:
دیگه هیچ کس حاضر نبود Ø


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
#11

طناز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۶ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
از لندن-میدان گریمولد-شماره12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
گفت.ما الان در هاگوارتز هستیم
_.هاگوارتز؟
گفت.بله به همین دلیل گفتم از نیروهای نوشابه ای خبری نیست!



Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۶ پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
#10

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
تاریکی و سکوت شب با صدای تقی شکسته شد.
نوری برای لحظه ای کوچه را روشن کرد و ناگهان مردی ظاهر شد.
مرد با عجله و قدم های بلند به سمت دری حرکت کرد. در زد و...
------------------------------------------------------------------------
و وقتی صدایی گفت: چی از جادو می دانی؟
غریبه که می دانست باید اسم رمز را بگوید گفت: جادو از آن ماست!
در گشوده شد و غریبه بدون توجه به باز کننده در، وارد راهروی تاریک شد.
------------------------------------------------------------------
- لوموس!
حال چهره ی مرد در زیر درخشش آن به وضوح دیده می شد.
پوست صورتش چروکیده بود ، گویی که چندین سال از عمرش می گذرد اما صدایش مانند یک جوان 20 ساله گیرا بود.
- دنبالم بیا !
-----------------------------------------------------------------------
پرسيد: کجا؟
گفت:جايي که از دست نيروهاي نوشابه اي امنيت داشته باشيم!
پرسيد:نيرو هاي نوشابه اي؟
-----------------------------------------------------------------------
- نیروهای نوشابه...آنهایی که قصد جان تو را دارند...
مرد این را گفت و دست ، تازه وارد را کشید تا او را وادار به حرکت کند.آنها در راهرو تاریک به جلو حرکت کردند تا اینکه،نوری از آن سوی راهرو سوسو زد.

------------------------------------------------------------------------
مرد وحشتزده از حرکت باز ایستاد.انگار آب سردی بر روی صورتش ریخته شده باشد...رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود.
مرد موضوع را متوجه شد و به سوی تازه وارد کرد به آرامی به او گفت:نگران نباش در آن اتاق از نیرو های نوشابه ای خبری نیست!
ولی او به چیز دیگری فکر میکرد...آن اتاق برای او به شدت اشنا بود و همین امر دلهره او را افزایش داده بود.
........................................................................
مرد تازه وارد با حیرت به در و دیوار سنگی نگاه میکرد...
گویا برایش خاطره ای زنده شده بود که قبلاً برایش هراس و وحشت می آورد.
سر انجام لب به سخن گشود و با صدایی که ترس در آن موج میزد گفت : ما الان کجاییم؟
........................................................................



Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۳ پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
#9

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
تاریکی و سکوت شب با صدای تقی شکسته شد.
نوری برای لحظه ای کوچه را روشن کرد و ناگهان مردی ظاهر شد.
مرد با عجله و قدم های بلند به سمت دری حرکت کرد. در زد و...
------------------------------------------------------------------------
و وقتی صدایی گفت: چی از جادو می دانی؟
غریبه که می دانست باید اسم رمز را بگوید گفت: جادو از آن ماست!
در گشوده شد و غریبه بدون توجه به باز کننده در، وارد راهروی تاریک شد.
------------------------------------------------------------------
- لوموس!
حال چهره ی مرد در زیر درخشش آن به وضوح دیده می شد.
پوست صورتش چروکیده بود ، گویی که چندین سال از عمرش می گذرد اما صدایش مانند یک جوان 20 ساله گیرا بود.
- دنبالم بیا !
-----------------------------------------------------------------------
پرسيد: کجا؟
گفت:جايي که از دست نيروهاي نوشابه اي امنيت داشته باشيم!
پرسيد:نيرو هاي نوشابه اي؟
-----------------------------------------------------------------------
- نیروهای نوشابه...آنهایی که قصد جان تو را دارند...
مرد این را گفت و دست ، تازه وارد را کشید تا او را وادار به حرکت کند.آنها در راهرو تاریک به جلو حرکت کردند تا اینکه،نوری از آن سوی راهرو سوسو زد.

------------------------------------------------------------------------
مرد وحشتزده از حرکت باز ایستاد.انگار آب سردی بر روی صورتش ریخته شده باشد...رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود.
مرد موضوع را متوجه شد و به سوی تازه وارد کرد به آرامی به او گفت:نگران نباش در آن اتاق از نیرو های نوشابه ای خبری نیست!
ولی او به چیز دیگری فکر میکرد...آن اتاق برای او به شدت اشنا بود و همین امر دلهره او را افزایش داده بود.


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۲ پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
#8

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
تاریکی و سکوت شب با صدای تقی شکسته شد.
نوری برای لحظه ای کوچه را روشن کرد و ناگهان مردی ظاهر شد.
مرد با عجله و قدم های بلند به سمت دری حرکت کرد. در زد و...
------------------------------------------------------------------------
و وقتی صدایی گفت: چی از جادو می دانی؟
غریبه که می دانست باید اسم رمز را بگوید گفت: جادو از آن ماست!
در گشوده شد و غریبه بدون توجه به باز کننده در، وارد راهروی تاریک شد.
------------------------------------------------------------------
- لوموس!
حال چهره ی مرد در زیر درخشش آن به وضوح دیده می شد.
پوست صورتش چروکیده بود ، گویی که چندین سال از عمرش می گذرد اما صدایش مانند یک جوان 20 ساله گیرا بود.
- دنبالم بیا !
-----------------------------------------------------------------------
پرسيد: کجا؟
گفت:جايي که از دست نيروهاي نوشابه اي امنيت داشته باشيم!
پرسيد:نيرو هاي نوشابه اي؟
_______________________________________________
- نیروهای نوشابه...آنهایی که قصد جان تو را دارند...
مرد این را گفت و دست ، تازه وارد را کشید تا او را وادار به حرکت کند.آنها در راهرو تاریک به جلو حرکت کردند تا اینکه،نوری از آن سوی راهرو سوسو زد.


تصویر کوچک شده


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
#7

کالین کریوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۵ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۱:۰۵ چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۷
از لندن-یه عکاسی موگلی نزدیک کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 704
آفلاین
آلستور جان پست من را در بالا نديدي ادامه پست من را بنويس!!!!
تاریکی و سکوت شب با صدای تقی شکسته شد.
نوری برای لحظه ای کوچه را روشن کرد و ناگهان مردی ظاهر شد.
مرد با عجله و قدم های بلند به سمت دری حرکت کرد. در زد و...
------------------------------------------------------------------------
و وقتی صدایی گفت: چی از جادو می دانی؟
غریبه که می دانست باید اسم رمز را بگوید گفت: جادو از آن ماست!
در گشوده شد و غریبه بدون توجه به باز کننده در، وارد راهروی تاریک شد.
------------------------------------------------------------------
- لوموس!
حال چهره ی مرد در زیر درخشش آن به وضوح دیده می شد.
پوست صورتش چروکیده بود ، گویی که چندین سال از عمرش می گذرد اما صدایش مانند یک جوان 20 ساله گیرا بود.
- دنبالم بیا !
-----------------------------------------------------------------------
پرسيد: کجا؟
گفت:جايي که از دست نيروهاي نوشابه اي امنيت داشته باشيم!
پرسيد:نيرو هاي نوشابه اي؟
---------------------------------------------------------------
مردم توجه داشته باشيد که سه خطي باشه نه پنج خطي!!!


هوووم امضاي آفتابه اي بسته!
[b][color=996600]
بينز نامه
بيا يا هم به ريش هم بخنديم...در سايتو واسه خنده ببنديم
بيا تا ريش ها ب


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۳ پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
#6

عبدله


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۲۳ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۹:۳۰ دوشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۲
از آن سوی سرزمین جادویی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 71
آفلاین
تاریکی و سکوت شب با صدای تقی شکسته شد.
نوری برای لحظه ای کوچه را روشن کرد و ناگهان مردی ظاهر شد.
مرد با عجله و قدم های بلند به سمت دری حرکت کرد. در زد و...
------------------------------------------------------------------------
و وقتی صدایی گفت: چی از جادو می دانی؟
غریبه که می دانست باید اسم رمز را بگوید گفت: جادو از آن ماست!
در گشوده شد و غریبه بدون توجه به باز کننده در، وارد راهروی تاریک شد.
------------------------------------------------------------------
- لوموس!
حال چهره ی مرد در زیر درخشش آن به وضوح دیده می شد.
پوست صورتش چروکیده بود ، گویی که چندین سال از عمرش می گذرد اما صدایش مانند یک جوان 20 ساله گیرا بود.
- دنبالم بیا !
.................................................................
مرد وارد شد. درون خانه پر از وسایل کهنه و درب و داغان بود.
از پلکانی مار پیچ پایین رفتند. پس از چند دقیقه سکوت به سردابی نمناک و تاریک رسیدند.
صدای زمختی سکوت سرداب را در هم شکست : بالاخره آمدی!!


جنگیدن و دوباره جنگیدن و ادامه دادن به جنگ فقط زمانی که اهریمن را دور نگه دارد مهم است هرچند آن را به طور کامل از بین نبرد

آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۰ پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
#5

کالین کریوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۵ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۱:۰۵ چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۷
از لندن-یه عکاسی موگلی نزدیک کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 704
آفلاین
تاریکی و سکوت شب با صدای تقی شکسته شد.
نوری برای لحظه ای کوچه را روشن کرد و ناگهان مردی ظاهر شد.
مرد با عجله و قدم های بلند به سمت دری حرکت کرد. در زد و...
------------------------------------------------------------------------
و وقتی صدایی گفت: چی از جادو می دانی؟
غریبه که می دانست باید اسم رمز را بگوید گفت: جادو از آن ماست!
در گشوده شد و غریبه بدون توجه به باز کننده در، وارد راهروی تاریک شد.
------------------------------------------------------------------
- لوموس!
حال چهره ی مرد در زیر درخشش آن به وضوح دیده می شد.
پوست صورتش چروکیده بود ، گویی که چندین سال از عمرش می گذرد اما صدایش مانند یک جوان 20 ساله گیرا بود.
- دنبالم بیا !
-----------------------------------------------------------------------
پرسيد: کجا؟
گفت:جايي که از دست نيروهاي نوشابه اي امنيت داشته باشيم!
پرسيد:نيرو هاي نوشابه اي؟
---------------------------------------------------------------
مردم توجه داشته باشيد که سه خطي باشه نه پنج خطي!!!


هوووم امضاي آفتابه اي بسته!
[b][color=996600]
بينز نامه
بيا يا هم به ريش هم بخنديم...در سايتو واسه خنده ببنديم
بيا تا ريش ها ب







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.