هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





بدون نام
دنیس:
برید بای مسابقه حاضر بشید....
________________________

صبح روز بعد
همه‌ي ملت هافل توي خوابگاه جمع شده بودند و در مورد اولين مرحله‌ي مسابقه با يكديگر بحث اينا مي‌كردند!!
ماندي رو به مرلين:
- اره مري ميدوني؟! من 3، 4 ساله كه تو اين مسابقات مقام اول رو ميارم و تا حالا كسي نتونسته باهام رقابت...
ناگهان درك وسط حرف ماندي پريد و گفت:
- ماندي باز يه تازه وارد ديدي شروع كردي خالي بستن؟!
ماندي كه از اين حرف درك شاكي شده بود يقه‌ي درك را گرفت و با عصبانيت گفت:
- ببين بوقي من نيازي به خالي بستن ندارم،‌حالا خودت مي‌بيني!!
درك كه يقه‌ي پيرهنش را از دست ماندي بيرون مي‌كشيد گفت :
- آخه مرتيكه‌ي بوقي اين مسابقه اولين بار كه داره برگزار ميشه بعد تو ميگي 3، 4 سال اول شدي و رقيبم نداشتي؟!
با اين حرف درك خوابگاه هافل از صداي خنده‌ي ملت منفجر شد! ماندي نيز با ابن حرف درك سرخ شد و به سمت تخت دنيس رفت و روي آن نشست و سرش را پايين انداخت!
هنوز صداي خنده‌ي ملت كامل قطع نشده بود كه دنيس با يك سري برگه وارد خوابگاه شد...
دنيس شروع به دست زدن كرد تا توجه‌ي همه را به سمت خود جلب كند، پس از سكوت همه شروع به صحبت كرد:
- بسم المرلين
دوستان عزيز ما همه اينجا جمع شديم تا اولين مرحله‌ي مسابقه‌ي باهوش‌ترین نفر هافل را برگزار كنيم!
اول از همه‌ي شما عزيزان مي‌خوام كه روي تخت‌هاي خودتون بنشينيد تا من اولين مرحله را توضيح بدم!
سپس جنب و جوشي در خوابگاه به وجود آمد و بعد از چند دقيقه دوباره آرامش در خوابگاه برقرار شد و دنيس ادامه داد:
- خوب اولين مرحله‌ي مسابقه‌ي ما از امتحاني ماگلي گرفته شده با كمي تغييرات به اسم تست آي كي يو يا به قول خودمون امتحان ضريب هوشي!



خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۳:۳۵ جمعه ۱۸ آبان ۱۳۸۶

ماتیلدا(طلا.م)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۰۱ چهارشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 271
آفلاین
من دارم سوژه ی جدید میدم توی هماهنگی هم گفتم!
---------------------------------------------------------------------------
صبح اول وقت،ملت با صدای دست زدن درک و دنیس از خواب پاشدن!
دنیس:
_بیدار شین...مایتلدا جان در خواب هم هی جیغ میزنی؟
لودو میشه بری مسواک بزنی؟ اما جان در خواب خرخره ی لودو رو چرا گرفتی؟دانگولی جون...آنتونی...نن جون شما دیگه چرا؟ باباپاشین!!!

ملت:
_
درک:
_اعوذ بلله سکته میکنن دنیس جان...آرام تر پسرم!

وقتی ملت همه پاشدن و نشستن دنیس صداشو صاف کرد و گفت:
_خوب به افتخار ناظر شدن من حاج درک یک مسابقه ترتیب داده شده!که در این مسابقه ما میخوایم باهوش ترین نفر هافلو انتخاب کنیم....
ماتیلدا:
_بابا به خودتون زحمت ندید...منم دیگه!
اما:
_ماتیلدا غلط زیادی نکن....خود خودمم..
اریکا:
_جفتتون برید بوق بزنید خوددمم...
رز:
_نه خیر ...من دختر هرمیون گرنجر هستم پس خودمم...
خلاصه صحنه ی خیلی جالبی شده بود دخترا نزدیک بود بزنن همدیگه رو بکشن و له کنن که دنیس گفت:
_ساکت! قابل توجه خانوما..آقایون هم در این مسابقه شرکت دارند.

ملت پسرونه:
لودو:
_این که دیگه مسابقه نداره...خودمم دیگه...
آنتونین:
_نه خیر...من یه مرگ خوارم پس منم...
دانگ:
_چه ربطی داشت؟منم بابا!!!!

حالا پسرا شروع کردن!
حالا درک گفت:
_سکوت برادران! از شما چنین رفتار نسنجیده ای بعید است...برادران ما این گونه رفتار نمی کنند...

دنیس:
برید بای مسابقه حاضر بشید....

ادامه دارد........



بدون نام
با اين حرف پيوز ناگهان همه ساكت شدند و به پيوز نگاه كردند وقتي پيوز خواست صحبت كنه ناگهان يك صداي رعب انگيز با شدتي زياد در سالن پيچيد...
-فرررررررررررررررررررت(صداي مهيب)
ناگهان همه‌ي سرها به سمت دانگ چرخيد...
دانگ كه در ارامش خاصي بود و با مرلين كبير در فضا تشريف داشت ناگهان متوجه‌ي نگاههاي بچه‌ها به خودش شد و سعي كرد خودشو بسيار خونسرد نشون بده و به اين صورت () سوت ميزد وقتي ديد بچه‌ها بي‌خيال نمي‌شن با خونسردي گفت:
- بابا به حرف اين پيوز گوش نديد چيز زياد ميگه!اِ!چي بود ؟سر زبونم بودا نیمفا بگو!چي بود؟اِ نوك زبونمه‌ها...
لودو: (يك حرف خيلي خيلي بيناموسي زد كه از گفتن اون معذوريم!)
ناگهان يكي از پشت محكم زد تو سر لودو طوري كه نزديك بود با زمين زير پاش يكي شه!:slap:
لودو در حالي كه سرش رو مي‌ماليد با عصبانيت برگشت ببينه كه كي زدتش كه ديد اما هستش كه يكهو عصبانييتش فروكش كرد و از اين خنده‌ها كرد (:grin:) كه يكهو ام داد زد:
-ببينم تو نمي‌فهمي اينجا بچه هست؟اين عليرضا به اين گندگي رو نمي‌بيني؟!حالا اين عليرضا هيچ اين همه نامحرم نمي‌بيني دورورته؟!بزنم نصفت كنم؟!
لودو با سعي در مظلوم نشون دادن خودش و در حالي كه دستشو براي محافظت از امكان حمله‌ي همه جانبه‌ي اما بالا نگه داشته بود گفت:
-خوب ببخشيد از دهنم پريد...
نیمفا كه ديد قضيه داره به جاي باريك ميكشه ريش سفيدي كردو گفت:
-حالا اما جان غلط كرد، چيز خورد، ببخشش ديگه از اين حرفا نميزنه!
برگشت به سمت لودو و گفت:
-تو هم اگه بازم از اين حرفا بزني هم ميدم دهنت فلفل بريزن و هم بلاكت كنن!ميدوني كه من دم كلفتم با بالايي‌ها در ارتباطم پس مي‌تونم پس هواست باشه!!
لودو كه هر لحظه مظلوم‌تر مي‌شد و لحظه‌اي از جذبه‌ي نيمفا هنگ كرده بود گفت:
-آهان،باشه، جان نیمفا قول مي‌دم!
و در دل خدا رو شكر كرد كه براي ازدواج سراغ اما رفته و سراغ نميفا نرفته!
نیمفا در حاليكه به سمت دانگ برمي‌گشت گفت:
-خوب دانگ ميگفتي...
كه ناگهان ماتیلدا داد زد و به بيرون از خوابگاه رفت:
-خيلي بي‌شعوري دانگ!
نیمفا و بقيه كه از دانگ نسبت به ماتيلدا دورتر بودن مات و حيرون از اين حركت ماتيلدا بودن ناگهان چهره‌هاشون به اين شكل () دراومد و همون جمله‌ي ماتيلدا رو گفتند و به سرعت به سمت پنجره‌ي خوابگاه دويدند تا نفس بگيرن،وقتي حالشون جا اومد همگي به سمت دانگ حمله كردند و تا ميخورد زدنش!!
بعد كتك زدن دانگ دوباره همه به پيوز نگاه كردند و پيوز بالاخره زبون باز كرد و گفت:
-خوب اون موقع ها من هنوز اينجوري نبودم، يعني روح نبودم جسم داشتم...
يهو صفحه يك قر و قميشي(Ghamish براي اشتباه نخوندن)
به خودش داد و تصاوير سياه سفيد شد و صداي پيوز روي اون تصاوير تقريبآ اكو شده پخش مي‌شد:
-خوب من اون موقع‌ها تو هافل بودم داشتم از جلوي خوابگاه رد مي‌شدم كه صداي نن جونو به صورت اتفاقي شنيدم!كه مشكوك بود داشت تو خوابگاه با يكي حرف ميزد.
------------------------------------------------------------------------------------------------
خودم مي‌دونم هم خيلي بيناموسي شد هم خيلي طولاني شد و هم سريع با بچه‌‌ها سر شوخي رو باز كردم!!راستيتش منظوري نداشتم همين جوري از اسم دانگ زياد استفاده كردم چون از اسمش خوشم اومد!شرمنده اگه بي احترامي بهش كردم!
-------------------------------------------------------------------------------------------
منتظر نقد هستم



Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۵:۱۷ جمعه ۲۰ مهر ۱۳۸۶

هانا آبوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۵ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱:۱۹ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۹
از قبرستون
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 117
آفلاین
صبح توی خوابگاه

همه دور اون دله دزد ببخشید :grin: آقای دانگ جمع شده بودن داشتند به صحبت های اون گوش میکرند.یه لحظه خوابگاه در سکوت فرو رفت،همه دراین فکر بودند که اگرجسم نن جون کبیررو نجات ندهنددچار بلاهای نفرینی می شوند.که ییهو سکوت اتاق با گریه علیرضا شکست اون که زیر پا لودو داشت خفه میش باگریه همه نگاها رو متوجه خود کرداون که حالا توی بغل لودو تقلا میکرد گوش لودو روکه درحال کندن بودرو پایین کشید.لودو گفت:توباد یه بار دیگه خواب نن جون رو ببینی وآدرس گورشو بگیری.
چه حرف احمقانه ایی
یه لحظه صدای پیوز اومدکه گفت من می دونم بلاخره ماهم سنیم ویه چیزایی داره یادم میاد...
...........................................................
اینو همیشه به خاطر بسپارید(( حتی اگه پست بد باشه اما درراستای تحرک داستان خوبه.))


[b][size=medium][color=0000FF][font=Arial]واقعا کی جوابگوی تصمی�


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۰:۴۳ جمعه ۳۰ شهریور ۱۳۸۶

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
آقا من یه بار با هماهنگی دانگ تو این تاپیک سوژه دادن کلا یه کاری کردین که سوژه دادن از یادم بره
این بار با هماهنگی لودو می خوام سوژه جدید بدم ! دقت کنید با هماهنگی
<><><><><><><><><><><><><><><><>
سوژه جدید

در یک شب سرد زمستانی ، صدای زوزه گرگ و خرناس کفتار تمام محوطه هاگوارتس را فرا گرفته بود ،صدا در راهرو ها می پیچید و به همه جا می رسید صدایی که از تختخواب لودو سر چشمه می گرفت : «خرررررررررررررر ، اووووووووووووووو ... خررررررررررررر ، اووووووووووووو »
در همین اثنا باد خنک زمستان از پنجره داخل شد. سرما و تاریکی ، چون تار و پود ، حریر وحشت را بر خوابگاه هافلپاف گسترده بودند. با این حال ، در خوابگاه تقریبا همه خواب بودند ... ودر همین لحظه خوف انگیز بود که صدای خش و دار و وحشتناکی شنیده شد : « ماندانگاس ! »
....
« ماندانگاس ! »
....
« اوی ... گاس گاس با تو ام ! »
دانگ :
« هوی مرتیکه دله دزد ، مگه صدام رو نمی شنوی ؟ »
دانگ که سرانجام گویا از خواب بیدار شده بود با حالت به تصویر مقابلش نگاه کرد و گفت : « تو کی هستی ؟»
صدای خش دار و وحشتناکی که از هاله ای زرد رنگ می آمد دوباره شنیده شد: « من روح هلگا هافلپاف کبیر هستم ! »
دانگ گفت : « خوب که چی ؟ »
روح شفاف و زرد رنگ هلگا گفت : « فقط تو من رو می بینی ! باید بدونی که جسد من جاییه که نباید باشه ! جسم من مورد اهانت قرار گرفته ! تن من داره زجر می کشه ! شما باید اون جسد رو پیدا کنید و در جای مناسبی به خاک سپارید ، وگرنه دچار نفرین هلگای کبیر می شوید ... اگر جسد من رو پیدا نکنید دچار نفرین میشید ... این رو فراموش نکن ! »
دانگ به روح شفافی نگاه کرد که حالا در حال شفاف تر شدن بود تا اینکه کاملا ناپدید شد .او کمی فکر کرد و با خود گفت : « این یارو چی می گفت ؟ »
سپس بعد از کمی فکر دیگر گفت :« برو بابا ، حیف ، خواب های بیناموسی من رو خراب کرد ! »
سپس دوباره خوابید و به جسمی اندیشید که در جیب داشت ، بیچاره هلگا نمی دانست که صندوقچه جواهرات روحی اش به سرقت رفته است
تا اینکه صبح از راه رسید ...
<><><><><><><><><><><><><><><><>
بدنه سوژه : هلگا به سراغ دانگ اومده و میگه که جسدش در حالت خوبی نیست ، اون میگه اگه ملت هافلپاف جسد رو پیدا نکنند نفرین میشن ! وقتی ملت این رو می فهمن می ترسن و به دنبال جسد می گردن و بعد ...
در پایان هم به هر بدبختی و خل بازی که هست جسد رو در قبرستان هاگوارتس دفن می کنن و همه چیز به خوبی و خوشی تموم میشه !
کلا جای کار زیاد داره این سوژه ! با اینکه یه ذره کلیشه ایه !


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۳۰ ۱:۱۸:۱۱
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۳۰ ۱:۲۹:۰۶

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ چهارشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۶

ارنی مک میلانold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۳ جمعه ۱۷ آذر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۶
از دوردست ترین قله
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 135
آفلاین
دانگ قابلمه رو بالا آورد و با یه حرکت رزمی (( قابلمه رو تو سر دابی فرود آورد ..
دابی :
دانگ : شما دو تا برین ماتیلدا رو آزاد کنید ..
دنیس سرش رو تکون میده و دوان دوان میره به سمت ماتیلدا .. چند قدمی برنداشته بود که نیمفا با سرعت از کنار دنیس رد میشه و سعی داره زودتر از اون به ماتیلدا برسه ..
دنیس : .. من ماتیلدا رو آزاد میکنم ..
نیمفا : .. نخیرم .. من ماتیلدا رو آزاد میکنم ..
دنیس و نیمفا :
کل کل بین دنیس و نیمفا باعث میشه که اونا ماتیلدا رو فراموش کنن و با تمام سرعت از کنارش رد بشن .. چند لحظه بعد اثری از اون دوتا نبود ..
ماتیلدا : :.. اینا که همیشه با هم خوب بودن !! چی شد ؟
دانگ : .. قدرت طلسم فرمان رو داشتی دابی ؟
دابی : .. عالی بود ماندی ..
ماتیلدا : ... خدا مرگم بده .. دانگ تو با اونی !
دانگ : پس چی خیال کردی , دختره ساده لوح ..دابی , اینجا دیگه کجاس آوردیش ؟
دابی : اینجا مکان خدمتکاراس !
دانگ : .. آفرین پسر .. حالا میتونیم کارمونو شروع کنیم ..
دانگ و دابی به سمت ماتیلدا حمله ور میشن ..

...
_بیدار شو بابا .. ریتا بپر یه لیوان آب از تو یخچال بیار !
ریتا : ..یخچال !! مگه ما اینجا یخچالم داریم ..
هلگا : واقعا ریتا تو خنگترین نوه منی !! خب خنگه همون دریاچه رو میگه دیگه ..
_ خوبه ... همینو خالی کن روش .. بیدار شو نکبت
ارنی : ها ! چی شده .. ماتیلدا کجاست ؟ اون نامردا ..
نیمفا : کجایی ارنی !! بابا تا فهمیدی ماتیلدا گم شده غش کردی !! خب بچه ها حال این خوبه .. دنیس و ماندی با من بیایم بریم ..
ارنی : منم میام ..
دانگ : تو کجا میخوای بیای .. همینجا باش ..
ارنی : ..با همه آره !! با زن منم آره ؟
دانگ : چی میگی !!
دنیس : فعلا وقت این حرفا نیست .. خب بابا ارنی هم بیاد ..

و سه تایی به سمت خروجی تالار حرکت کردند ..

** ** **
هوم ! به نظرم یه ذره .. فقط یه ذره بی ناموسی شد !!
یه ذره موضوع تاپیک سریع پیش رفته بود .. من سعی کردم پستو برگدونم به پست نیمفا ..


پاتر , رولینگ خزیده کردت !!


خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۶

ماتیلدا(طلا.م)


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۰۱ چهارشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 271
آفلاین
سلام به همه!!!من با ارز پوزش از لودو جون میخوایه پست بدم و همه یزورمو بزنم که یکم...یکم خوب بشه!!!
چون قربونش برم پستهای من که پیشرفت نمیکنه...یا داره درجامیزنه یا داره پسرفت میکنه!!!!
--------------------------------------------------------------------------
نیمفا گفت:
_خوب اینم که گرفت خوابید!!!بریم دنبال کارمون....دنیس پاشو بابا جا خوش کردی!!!!پاشو بینیم!
آخه دنیس طفلک یه دقیقه نشسته بود روی زمین استراحت کنه(!)(همین الان از رختخواب اومده بود بیرون که!!)
دوباره گروه سه نفره به راه افتادن برای یافتن دزد و ماتیلدای دزدیده شده!!!
در راه بودند که دانگ پرسید:
_نیمفا جون؟(!!!!هان؟)
نیمفا:
_جون؟
_میشه بگی داریم میریم کجا؟
نیمفا:
_فکر نمیکردم این قدر خنگ شده باشی!مگه نمیرفتیم دنبال دزده؟
دنیس در حالی که قیافه ای مظلومانه به خودش گرفته بود گفت:
_بابا منو از خواب ناز بیدار کردین بریم دنبال دزد؟خوب داریم میریم کجا دنبال دزد!!!!
نیمفا به این حالت در اومد ---> و بعد گفت:
_نیدونم!!!
یهو صدای جیغ آشنایی به گوششون رسید.
_بی شرم و حیا...مرتیکه ی بیناموس...برو گم شو با اون لنگ دور بدنت...از شر اون بورگین خلاص شدیم تو اومدی جاش؟
بعد صدایه دابی به گوشش رسید که میگفت:
_بابا بیخیال شو...تو جیغ نزن مساله رو حل میکنیم!!!!تو فقط جیغ نکش!!!
_دلم میخواد جیغ بکشم....آآآآآآآآآآآآ(صدای جیغ بود مثلا")
نیمفا:
_صدای جیغ بد حالت برام آشناس!!!
سه تاییشون رفتن دنباله صدا.یهو همه جا تغییر کرد.
جایه عجیبی بود.همه جا پر از دار و درخت شد و بوته.جنگل نبود ولی خیلی شبیه به جنگل بود.زیر پاشون پر از رگ های عجیب و غریب بود.که وقتی راه میرفتی صدای دان دونگ میداد()
همین طور که سه تفنگدار!!!(البته سلاحشون همه چی بود جز تفنگ!)
همین که چشمشون به ماتیلدا افتاد به سمت دابی حمله ور شدن...


آآآآآییییییییییییی.....نفس کش!!!
دابی:
_سیگار بکش!!()














من نمیدونم چرا هرچی بیشتر زور میزنم...بیششتر گند میزنم....یه قرصی چیزی ندارین رول آدم رو قوی کنه؟؟




سلام ماتیلدا جان

ببین عزیز دستشویی نیست که میگی بیشتر زور میزنم خراب تر میشه خوب باید از روی یک سری اصول پیروی کنی که فکر کنم ده هزار بار گفتم و حتی یک تاپیک زدیم که شما با داستان نویسی بتونی آشنا بشی .

بیشتر مشکل شما بخاطر بی دقتیه ، یعنی وقت نمیزاری ببینی اصلا می تونی برای این سوژه بنویسی یا نه ، حتما که نباید آدم رول بنویسه وقتی چیزی به ذهنش نمیرسه ، و زمانی که سوژه خوبی به ذهنش رسید شروع میکنه به نوشتن .

وقتی سوژه اومد تو ذهنت باید پرورشش بدی ، و قتی پرورشش دادی روی صفحه میاریش برای ایجاد حالت مناسب روانی و جذاب تر شدن قضیه بهش فضا سازی اضافه میکنی ، بعدش دیالوگ ها رو درست و وقتی که لازم هست استفاده میکنی .

من دلیل استفاده تو از این همه دیالوگ و نمی دونم ، ولی میدونم میشه همین پست و با فضا سازی به یک پست خوب تبدیل کرد . من بارها و بار ها گفتم فضا سازی شاید اصلی ترین مسئله در یک رول باشه چه طنز چه جد .

بالاخره منظورم اینه شما اینطوری باید پست بزنی :

گذاشتن وقت + فضا سازی + دیالوگ مناسب و به جا + قالب نوشته صحیح + نثر یکسان = یک رول خوب .

بهتره چون سبک خاصی نداری از خودت به سبک یکی از اعضا که برات جالبه بنویسی مثلا : دنیس ، لودو ، درک ، هلگا و ... پست های خوبی میزنند . سعی کن پست هاشون و بخونی و پست های خودت مقایسه بکنی .

نقل قول:
چون قربونش برم پستهای من که پیشرفت نمیکنه...یا داره درجامیزنه یا داره پسرفت میکنه!!!!


نه ، اینطوری نیست ... فقط باید بخوای ... چطوری آب میتونه سنگ و سوراخ کنه ، ولی تو نمی تونی رول بنویسی ؟

موفق باشی ، ماندانگاس .

ماندانگاس منظوری از این که زور میزنم نداشتم ولی باور کن نمیشه!!!!من پست تو و همچنین تمام کسایی که مثال زدی میخونم و واقعا" دوست دارم.ولی هر چقدر سعی میکنم نمیتونم به خوبی اونا بزنم.
به هر حل ممنونم از نقدت!!!


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۵ ۲۱:۰۳:۱۸
ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۵ ۲۱:۰۷:۴۵
ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۶ ۱۳:۲۲:۴۵


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۳:۳۸ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۶

گلرت گریندلوالد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۲ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۰۹ چهارشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۶
از زندان نورمنگراد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
همين که اين 3 تا راه افتادن به سمت در که برن دنبال دزده ييهو در واز شد ، گلرت که جديداً عضو هافل شده
به سمت اونا رفت ولی نه دانگ در قابلمشو انداخت نه دنيس پيچگوشتيشو نه نيمفا چماقشو...

گلرت که ديد اوضاع وخيمه سری با چوب دستيش هر 3 تاشونو خلع سلاح کرد و رفت به سمتشون تا سلام کنه و
اگه بشه خودشو مرفی کنه،

-گلرت جلو تر اومد و نامه يه لودو رو نشونشون داد:

*حکم عضويت در گوروه هافلپاف*
....

دانگ: اوه آقاي گريندلوالد از ديدنتون خيلی خوش حالم من دانگم اينم بچه ها ( اشاره کرد به نيمفادورا و دنّيس):

گلرت هم با روئی خوش به آنها سلام کرد و خودشو معرفی کرد.

خيلی خسته بود به همين خاطر به طرف تختی که نيمفادورا اونو به سمتش راهنمايی کرده بود، رفت، و با کمک چوبدستيش پرده های مشکی برّاقی را که با حاشيه های طلا يی زيبائی را به بالای آن نصب کرد.

همين که گلرت سرش را رويه بالش گذاشت به خواب رفت...


سلام گلرت عزيز.

خوشحالم كه اولين پستت رو ميبينم.

دوست عزيز. بهتره اول با خوندن چندين پست، كليت رول و تاپيكها رو بفهمي و ببيني كه طرز كارشون چطوريه.
اينطوري خيلي بهتر آشنا ميشي...

اما بايد يه توضيح بدم كه شما اگر اين پست رو هم به اين شكل نميزدي و خودت رو اينطوري با شهيد كردن سوژه ي دزد و اينا وارد نميكردي و فقط داستان قبلي رو ادامه ميدادي؛ در پست بقيه ي دوستان خود به خود و در زمان مناسب وارد خوابگاه ميشدي و مياي تو داستان ها. پس در اين مورد هيچوقت عجله نكن. چرا كه تاثير ميزاره تو كيفيت پستت و يه جورياي بلاخره ارزشي ميشه. چرا كه آدم ميخواد هر طور شده خودش رو وارد كنه! به هر قيمتي!
در ضمن پستي كه ميزني بايد سوژه داشته باشه خودش و بعد هم يه سوژه بده دست نفر بعد كه بتونه قشنگ ادامه بده... نه اينطوري كه! البت چون شروع بود ايرادي نداره ولي براي دفعات بعد دقت كن.

پس چندين پست رو بخون تا طرز كار تاپيكها رو كامل بگيري...


موفق باشي. به اميد پستهاي بهتر و در راستاي داستان و با سوژه هاي جالب.


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۵ ۱۶:۵۰:۱۶

تصویر کوچک شده


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۱:۳۰ شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۶

نیمفادورا  تانکس old32


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۰۱ سه شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۹
از کهکشان آبراداتاس _ بازوی قنطورس _ سیاره ی تیلاندا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 80
آفلاین
حالا دیگه منو مسخره می کنین نه؟ حالا دیگه بحث علمی منو زیر سوال می برین نه؟ حالا دیگه رصدهای شیرین منو زیر پاهات له می کنی؟حالا دیگه من لیاقت هافلو ندارم! نشان خواهم داد...
ای بابا ...شما هم که پست زدناتون رو انداختین در راس شروع مدارس! بابا خب یه خورده به فکر منم باشین که سه سال دیگه کنکور دارم! نیم ساعت میرم مجله ی سمپاد می خونم، آدم میشم! بعد میام اینجا، دوباره شماها منو وسوسه می کنین!اه...
------------------------------------------------------
بچه ها بعد از کلی غرو و غر و آه و ناله کردن، به طرف رختخواباشون رفتن. نیمفا با خستگی تمام گفت: همچنان من نگهبانم؟
لودو گفت: بلی! هنوز شب تمام نشده!
ملت همگی به خواب رفتن جز نیمفا که یه گوشه نشسته بود و کتاب نجوم دینامیکیشو می خوند(بچرخید تا بچرخم)!
حوالی ساعت سه و نیم بامداد بود که حوصله اش سر رفت، در حالی که با حسرت به دنیس که غرق خواب بود نگاه می کرد، کتابشو به کناری گذاشت و در افکارش غوطه ور شد...
لحظاتی بعد صدای فریادی به گوش رسید. نیمفا پرید تو هوا و با سرعت چماقش رو بلند کرد اما بقیه همچنان در خواب بودن و انگار نه انگار که کسی جیغ کشیده!
غلامعلی با ترس و لرز وارد شد ، و وقتی دورا رو دید که یکه و تنها اونجا ایستاده با صدای آهسته ای ادامه داد:دزد، دزد اومده!
هنوز حرفش به اتمام نرسیده بود که لودو بلند شد و پرید رو تخت ارنی و ماتیلدا ! لباس خواب ارنی رو گرفت و گفت: مامانی! من نمی خوام...دزد اومده! دزد... وای...من استعفا میدم...من دیگه ناظر تالار نیستم...نیمفا خودت یه کاریش بکن! از اون کوروشت کمک بگیر فقط منو رها کن!
بقیه هم تک تک بیدار شدن و به حرکات بچه گانه و مسخره ی لودو نگاه کردن در این حین یهو به خودشون اومدن و دیدن که ماتیلدا و دابی غیبشون زده!
مانادانگاس با خشم بلند شد و گفت: ای نیمفای بی عرضه! چطوری ندیدی که این دو تا از خوابگاه خارج شدن؟ می دونستم ! دابی بالاخره کار خودشو کرد! تو الحق که لیاقت هافلو نداری!
نیمفا با خونسردی تمام گفت: ساکت شو بینیم بابا! حالا دیگه یه خورده تحویل گرفتم این جملشو! فکر کرده خیلی خفنه!
بذار کارمو انجام بدم...
دانگاس:
نیمفا ادامه داد:غلامعلی ! دزد رو دیدی؟
غلامعلی: نه خواهرم! فقط صداشو شنیدم!
نیمفا که به فکر فرو رفته بود گفت: خب بنده ی خدا! نمیشه گفت که دزد بوده! شاید جیغ ماتیلدا بوده باشه! یکی باید با من بیاد!
و نگاهی به صورت بچه ها انداخت که همه به این شکل در اومده بودند:
با خشم ادامه داد: پس خودم انتخاب می کنم! دانگ! تو میای! اگه دزد باشه که چه خوب! چون تو احتمالا بتونی باهاش کنار بیای!دنیس تو هم بیا! چون خیلی خفنی و متولد ماه خردادی و خیلی خفنی!
و این گونه بود که به راه افتادن! نیمفا با چماقش! دانگ با در قابلمه! و دنیس با پیچ گوشتی! که نمی دانم آیا قرار بود غذا بپزند ؟و یا این که پریز تلفن را تعمیر کنند؟! بی شک عاقان دانند!
اکنون توجه شما رو به ادامه ی ماجراهای دزد و این سه نفر جلب می کنم!


ميتونم احساس كنم كه خودم هستم...همين براي من كافيه...


Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۸۶

ماندانگاس فلچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۸ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ جمعه ۲ دی ۱۴۰۱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 433
آفلاین
- ای جون ... چه قد سفیدی ... ایول ...ووووووی ... فدای اون کمر باریکت برم ...
در حالی که دابی دو دستش و در گوش هاش کرده بود ، چپ چپ به دانگ نگاه میکرد که داشت یک گلابی را زیر تخت با اشتهای فراوان می بلعید . غلامعلی که از صدای دانگ یک لحظه گورخیده و کمی تا قسمتی از درون به برون رستگار شده بود به نقطه نورانی دابی خیره شد و گفت : چطوری گوجه ... ( بر وزن همون که خودتون میدونید و تو بهار میل میکنید )

ناگهان نیمفا یک عدد چماق و مستقیم بر سر غلامعلی بی نوا فرود میاره و شروع میکنه عین ور ور جادو صحبت کردن : خجالت نمی کشی رابطه فیزیکی میخوای بر قرار کنی نمیدونی در اثر شارش بار ها ممکنه شخص باردار بشه ... بی تربیت ... بیشعور ... برو یکم ستاره شناسی بخون خونه هم سایه ( پسر همسایه ) ... رو رسد کن .

در همین لحظه دانگ یک عدد طلسم نثار دهن نیمفا میکنه که زیادی حرف زده بعدش نیمفا در یک حرکت انتحاری یک دفتر در میاره و شروع به نوشتن میکنه : من لیاقت هافل و ندارم ... میدونم میدونم .

دانگ ، دابی ، غلامعلی :

غلامعلی یک رشادت عظیم میکنه و جلوی دانگ خم میشه سپس دستمال دابی که روی زمین افتاده رو بر میداره و بعد میده دابی تنش کنه . دانگ که از سد محافظ دابی خیلی خوشش نیمده اخم میکنه و گلابی رو میندازه یک گوش و میخوابه . غلامعلی هم به سمت خروجی خوابگاه میره .

دوباره سکوت ، صدای خر و پف ، راحیه خفنز از تخت ارنی و ماتیلدا ... اما که به شکل عجیبی به تخت بسته شده و لودو که میخواد سر به تنش نباشه ... دنیس که اریکا رو بقل کرده . نیمفا که از نگهبانی خسته شده و اومده خودش و واسه دانگ لوس میکنه ... و اما کمی آنطرف تر ... کنار تخت هلگا ...

دابی از کنار دانگ و نیمفا که مشقول راز و نیاز هستن بلند میشه و به سمت تخت هلگا میره ، لیوان کنار تخت و بر میداره و کمی آب میخوره که عطشش بر طرف بشه ، ناگهان متوجه میشه جای یخ توش دندون مصنوعیه « » و آب هم که مزه بدی داره بقایای غذای شب هلگا رو به دهن دابی منتقل کرده .

دابی پتو رو کنار میزنه و دست هلگا رو نوازش میکنه ، سپس بوسه ای به پیشانی هلگا میزنه و به داخل تخت میره که ...

- آـــــــــــــی ... کمک ... تو رو خدا ... غلط کردم ...

چراغ ها روشن میشه و دابی در آغوش لودو نمایان میشه ، لودو شروع میکنه داد زدن : فکر کردی میزارم به همین راحتی بیایی پیشه نن جونه من .... رگ غیرت و ببین ... از ماله سیب زمینی کلفت تره ... خوب شد جای نن جون خوابیدم .

و اینبار دابی به تخت ارنی و ماتیلدا منتقل میشه ( ملت میدونید که ارنی از بچه های رشته و اینا ... غیرت تحلیل رفته ... گوشی بیاد دستتون )


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۳ ۱۶:۳۹:۳۰
ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۳ ۱۶:۴۱:۳۲


جونم فدای عشقم ، نفسم فدای رفقا ، شناسه ام هم فدای سر آرشام

[color=99







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.