هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۵ سه شنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۶

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
با سلام

عكس جديد در لينك زير داده شده....اگه لينك ايرادي داره اطلاع بگيد تا لينك درستشو بزارم..

ساير دوستان هم در ايفاي نقش مي تونن بنويسن!

تصوير واضحه جاي صحبت نداره!


عكس جديد


به گوله نمك :

من در جواب دادن به شما تعلل كردم تا عكس جديد بدم...بر اساس عكس تازه داده شده داستانت رو بنويس!


موفق باشيد



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۳ دوشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۶

افسون گلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۰ شنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۰۲ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۷
از در یک خانه متروکه در ته اقیانوس مرگ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
سلام من اینجا عکسی نمیبینم که براش نمایشنامه بنویسم لطفا بگین از کجا عکسو پیدا کنم

سلاممممممممممممممممم.........

ببخشید من خیلی وقته که بعد از عمری داستانم تو مرحله ی قبل تایید شده اما عکسی که راجع بهش حرف میزنین نمیبینم

کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


عکسی که باید برطبق اون داستان بنویسید
یه صفحه عقب میرفتی میدیدیش


ويرايش ناظر :
دوست عزيز دو پست شما ادغام شد... بر طبق عكس جديد داستانت رو بنويس...

فكر مي كنم باز هم وقت داشتم كه خودم جواب اين دوست رو بدم!


ویرایش شده توسط [fa]راجر دیویس[/fa][en]Roger Davies[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۶ ۲:۳۱:۵۲
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۶ ۱۳:۴۴:۲۹

من هری رو به خاطر هری بودنش دوست دارم


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۷ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۶

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
لوسیوس مالفوی در کافه ی سه دسته جارو...
جدا که مسخره بود.
همه ی مشتریان با تعجب به او که شنل سبز شیکی به تن کرده بود خیره شده بودند ، رزمرتا نوشیدنی آتشینی را با شدت روی میز مالفوی کوبید و سپس با انزجار از او دور شد ، علاقه ای به مرگخواران نداشت...
لوسیوس ابروهایش را بالا برد و سپس با خونسردی لیوانش را برداشت ، در همین وقت چشمش به مردی افتاد که کنار پیشخوان ایستاده بود ، با موهای مشکی که تا شانه اش می آمد..
به محض دیدن سیریوس چهره اش در هم رفت ،
سیریوس نیشخندی زد ، مالفوی بدون اربابش هیچ بود ، کمتر از کریچر !
بی توجه به رزمرتا لیوان نوشیدنی کره ای را از روی پیشخوان برداشت و پوزخندی به مالفوی زد ، سپس به مسخره لیوانش را بالا برد که به افتخار لوسیوس بنوشد، ...
لوسیوس مالفوی با عصبانیت برخواست ، کلاه شنلش را روی سرش انداخت و از کافه بیرون رفت...
سیریوس دوباره نیشش را باز کرد ، مشتریان با نگاهی تحسین آمیز از او قدردانی کردند...
اما چهره ی رزمرتا چیزی بیش از یک قدردانی را نشان می داد...
.......................

من لوسیوس رو جای همون یارو شنل سبزه تو عکس که تو آینه پشت رزمرتا بود آوردم...
امیدوارم تاییدم کنین...

سلطان گونت عزيز!
به نكته ريزي در تصوير اشاره و پرداخته بودي. بهرحال داستان خوبي نوشته بودي. موفق باشي.

تأييد شد!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۱ ۲۱:۰۶:۴۸


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۲ چهارشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۶

حامد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۶ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۲۴ پنجشنبه ۸ فروردین ۱۳۸۷
از از تو چه پنهون تو پارک میخوابیم.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5
آفلاین
گروه غارتگران از تعطیلی ان روز استفاده کرده و برای خوردن نوشیدنی به کافه مادام رزمرتا رفته بودند تا نقشه مدرسه را تکمیل و بتوانند راحت تر در مورد ان صحبت کنند. سر تنها میزی که خالی بود نشستند.

کافه مثل همیشه شلوغ بود… دیگر صندلی خالی دیده نبود … نمی شد بدون برخورد به دیگران حرکت کرد… گروهی از دختران در میزی که کمی انطرف تر بود مشغول گفتگو بودند… یکی از انها توجه جیمز را به خود جلب می کرد.

- من میرم نوشیدنی بگیرم. چی میخورین؟
- نه جیمز تو بشین، من میرم. چی می خورین؟!
دم باریک : من یه معمولیش رو میخوام.
ریموس : منم همین طور.
جیمز : من یه نوشیدنی اتشین میخوام.
- باشه!
سیریوس به سمت پیشخان حرکت کرد … در راه به جمعیت دختران نگاهی انداخت… در راه به چند نفر برخورد کرد … به پیشخان رسید و صاحب زیبای مغازه را دید… او در حال صحبت با مشتری دیگری بود…

بعد از راه انداختن مشتری گفت:

- چه نوشیدی میخوای ؟!

- دو تا نوشیدنی اتشین و دو تا هم معمولی .

بیا ابن دوتا رو بگیر! هر چهار تا رو با هم نمیتونی ببری !؟

تا بری و برگردی بقیه رو میریزم.

از بین جمعیت خودش را به میز رساند در راه دید که جیمز بخاطر جلب توجه لیلی مدام موهایش را هم میریزد و می خواد توجه اونو به خودش جلب کنه ولی لیلی اصلا بهش توجه نمیکنه

. نوشدینی ها را روی میز گذاشت.

- چرا بهش پیشنهاد نمیدی امروز رو با هم باشین!؟

- فکر خوبی؟! صبر کن یکم از این بخورم بعد بهش میگم.

سیریوس دوباره به سمت پیشخان حرکت کرد تا نوشیدنی ها رو بیاره و پول رو پرداخت کنه.

- چقد میشه!

- چهار سیکل نقره.

پول رو پرداخت کرد.

یکی از نوشیدنی ها رو از پیشخان برداشت و برگشت تا ببیند جیمز به لیلی پیشنهاد داده است یا نه! ولی دید تا جیمز از صندلی بلند شد گروه دخترها هم از صندلی هایشان بلند شدند و به سمت در حرکت کردند.

جیمز در این لحظه با نا امید دستی به موهایش کشید و روی صندلیش افتاد.

سیریوس پوزخندی زد و لبخندی بر لبانش نقش بست ... برگشت تا نوشیدنی را بردارد ... مادام رزمارتا رادید که به نقطه ای نامعلوم خیره شده و نوشیدنی از لیوان سر ریز شده است.

معلوم نبود مادام به کجا خیره شده که حواسش پرت شده بود!

فابيان پريويت عزيز!
خيلي با بيراهه نويسي داستان نوشته بودي! شما به عكس توجه كن! بهتر نيست كه فقط در حيطه عكس روي داستان مانور بدي؟

علاوه بر اين داستانت اصلا هري پاتري نبود... آوردن چهارتا نوشيدني فكر نمي كنم براي يه جادوگر كار سختي باشه!
همچنين هميشه در نوشتن بايد در داستان هماهنگي باشه... اگر با فعال ساده شروع كردي نبايد وسطش اين فعل تبديل به فعال محاوره اي بشه...
در مورد ديالوگ ها و حالات شخصيت ها هم در قبل بايد توضيح بدي اينجوري داستان خيلي زيباتره...
آخر داستان هم اصلا جالب نبود... يك بار ديگه سعي كن... موفق باشي.

تأييد نشد!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱۱ ۱۳:۵۱:۵۱

مدیران گلهای سایت هستند بیایید انها را بیشتر دوست بداریم.


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ دوشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۶

حامد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۶ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۲۴ پنجشنبه ۸ فروردین ۱۳۸۷
از از تو چه پنهون تو پارک میخوابیم.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5
آفلاین
سیریوس بعد از مدتها که در خانه مانده بود برای گشت زنی به بیرون امده بود تا اب و هوائی عوض کند. او ناچار بود همیشه در خانه ای که از ان نفرت داشت زندانی شود چون وزارت سحر و جادو به دلیل قتلی که او مرتکب نشده بود دنبالش بود. دنبال جایی می گشت که ارام باشد و بتواند در انجا چند ساعتی را خوش بگذراند و شاد باشد... به یادش افتاد... جایی که او و دوستانش سالها قبل برای خوردن نوشیدنی به انجا می رفتند.. چهار دوست جدا نشدنی... تنها دهکده جادوئی که او را به یاد دوران گذشته و دوستانش می انداخت...

تصمیم گرفت به کافه مادام رزمرتا که همیشه او – جیمز – ریموس و دم باریک به انجا می رفتند برود.

او خودش را غیب و ظاهر کرد و درست رو بروی در ورودی دهکده ایستاده بود.

به سمت کافه حرکت کرد و داخل شد.

کافه مثل همیشه شلوغ نبود... بعضی صندلی ها پر بود و بعضی خالی... عده ای مشغول بازی بودند و عده ای تماشا می کردند... به سمت پیشخان حرکت کرد برای خودش یک نوشیدنی اتشین سفارش داد.

رزمرتا نوشیدنی را به سیریوس داد و محو تماشای چهره سیریوس شد که جذاب بود ودر عین حال متوجه نبود لیوان دیگری که زیر دستش بود پر شده و در حال سر ریز شدن است...

سیریوس از اینه پشت رزمرتا سورس اسنیپ را دید که با ان موهای چرب و دماغ نوک عقابیش تازه وارد کاقه شده .و پشت پنجره ایستاده بود... بر گشت و به او نگاه کرد... خنده ای بر لبانش نشست ... چیز دیگری نمیتوانست بیش از این او را به وجد اورد...

فايبان پريويت عزيز!
پست بدي نبود. ولي به اصل داستان زياد نپرداخته بودي. اشكالاتي هم داشتي.
مثلا رفتن سيريوس به كافه اون طور كه بايد به عنوان يك زنداني تحت تعقيب نشون داده نشده بود.
جمله " كافه مثل هميشه شلوغ نبود . " كمي اشكال داره. مي گفتي " كافه مثل هميشه خلوت بود " يا " مثل هميشه در كافه جمعيت زيادي به چشم نمي خورد. " كمي بهتر بود!
همچنين آخر داستان هم كمي به قبل نامربوط بود....ورود ناگهاني سورس اسنيپ جالب نبود و با متن هماهنگي نداشت.
كمي هم بيشتر توضيح مي دادي در مورد قسمت آخر مناسب تر بود.
يك بار ديگه سعي كن چون احساس مي كني مي توني بنويسي ولي وقتي نزاشتي! موفق باشي.

تأييد نشد!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۹ ۱۸:۰۷:۳۵

مدیران گلهای سایت هستند بیایید انها را بیشتر دوست بداریم.


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ دوشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۶

فقط اما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۳ جمعه ۲۸ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۰۸ سه شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۷
از پلاک 33 کوچه ی دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
مادام رزمرتا همانطور که با دستمال پیشخوان چوبی رو به رویش را تمیز می کرد نیم نگاهی به بیرون انداخت.در اون وقت سال هاگزمید خیلی خلوت می شد علتشم باد سوزداری بود که از سمت شمال می وزید .این باد کاری می کرد که حتی کافه ی سه دسته جارو که تقریبا" در همه ی ماه های سال شلوغ وپر رفت و امد بود؛ دراین چند هفته خلوت وسوت وکور باشه. فقط چند تا مشتری همیشگی براش باقی مونده بود. رزمرتا اه سردی کشید. اما هنوز اه را کامل نکشیده بود که بادیدن مردی پالتو پوش که تازه ازدر داخل امده بود به اَاَه تبدیل شد.و رویش را برگرداند.تازگی ها سوروس اسنیپ زیادی به کافه سر می زد. سوروس که صورتش از سرما سوخته و قرمز شده بود روی یکی ازتک صندلی های پیشخوان نشست و گفت:- سلام رزمرتا!می دونی.............. اما رزمرتا با اخم حرف اورا قطع کردو گفت:- نه نمی دونم چون هنوز نگفتی چی می خوری؟
سوروس صدایش را صاف کردو :-اممممم اره راست می گی من یه........
رزمرتا یه لیوان متوسط نوشیدنی جلوی او کوبیدبه طوری که چند قطره نوشیدنی به شنل زخیم و سفری سوروس پاشید. اسنیپ:- بس کن رز ،تو بعد از این همه سال هنوز اون ماجرای مدرسه رو فراموش نکردی ؟ رز چرا کمی بامن بهتر رفتار نمی کنی..تا شاید....
صدای مردونه ی بلندی باز هم جمله ی سوروس را ناتمام گذاشت:- تاچی ززروس؟
اسنیپ با خشم به عقب نگاه کرد،وچهره ی اشنای سیریوس را رو به روی خود دید. نیم نگاه بعدی کافی بود تا او جیمز ولیلی را نیز در میز مجاور ببیند. در رگ هایش خشم جوشید.بی اختیار از جا بلند شد و صندلی اش را واژگون کرد.حالا همه به انها نگاه می کردند.
سیریوس:- سوروس امیدوارم لباس زیرت رو اینبار شسته باشی. و چوبدستی اش را کشید.
اسنیپ هم عکس العمل نشان داد. هم لیلی و هم رزمرتا یک صدا فریاد کشیدند:- نه!!!
لیلی:- خواهش می کنم سیریوس....سوروس بذارش کنار.......همین الان.با هردوتاتونم.
هردومرد نگاهی از سر تنفر به هم انداختند و بعد در یک چشم برهم زدن چوبدستا به همانجا باز گشت که ازش خارج شده بود.
سیریوس:- اخرین بار باشه می بینم مزاحم رزمرتا می شی. وگرنه حتی لیلی هم نمی تونه جلومو بگیره!
سوروس روی پاشنه ی پا چرخید و پیشخوان را دورزد وبه طرف در خروجی رفت.
سیریوس به طرف مادام رزمرتا برگشت وگفت:- سلاممممممم!
زرمرتا:- اوه تو همیشه دردسری سیریوس........متشکرم. تو که می دونی چرا ازش خوشم نمی یاد.ممنون که شرشو کم کردی.چی می خوری.؟
سیریوس:- مثل همیشه!
رزمرتا لیوانی شفارشی نوشیدنی به دست سیریوس دادو به چهره ی او خیره شد.سیریوس به طرف جیمز و لیلی برگشت جامش را برای انها بالا برد و جرعه ای نوشید .با علامت ابروی جمیز که با دست جلوی دهانش را گرفته بود ومی خندید .باگوشه ی چشم نیم نگاهی به رزمرتا کرد و همانطور که لبخند شیطنت بار روی چهره اش باز تر می شد بی انکه به طرف رزمرتا برگردد به او گفت:- رز؟ می دونی؟!
رزمرتا گیچ و مبهوت پاسخ داد:- چی رو سیریوس؟
سیرویس ادامه داد:- تو به یه لباس تازه برای امروز احتیاج داری!!
رزمرتا خودش را پیدا کرد و با دیدن نوشیدنی سرازیر شده بر روی لباسش فریادش به هوا بلند شد. سیریوس قهقه ای سر داد و اینبار جامش را برای لیلی بالا برد.
اسنیپ هنوز جلوی در ایستاد بود با دیدن این صحنه ترجیح داد زودتر بیرون برود تا شاید باد سرد و تند بیرون کمی اتش درونش را سرد کند.

دوست عزيز!
اين كار شما اصلا جالب نيست... تا ابد هم اين كارو تكرار كني تأييد نخواهي شد!
موفق باشي!

jتو خیلی بی انصافی اگه کوییرل بود پستهای اولم قبول میکرد منم به زحمت نمی افتادم
هركسي براي ورود به ايفاي نقش بايد قدرت خودشو به كار بگيري نه از همين الان دست جلوي داستان اينو اون دراز كنه!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۸ ۱۸:۲۰:۲۹
ویرایش شده توسط فقط اما در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۹ ۱۵:۱۰:۵۲
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۹ ۱۸:۱۱:۵۶

گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی نقش حبابی بر لب دریا کشید


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸ دوشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۶

هرميون  گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۹ شنبه ۳ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۷ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
از کلاس ریاضیات جادوویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 215
آفلاین
شب هنگام است کافه ی مادام کلودیا مثله همیشه پر از میهمان است ستارگان درخشان به میهمان ها لبخند می زنن و ماه عاشقانه بر کافه ی مادام کلودیا سایه افکنده است همه در حال عیش و نوش هستند
تق تق تق تق تق تق تق قلب مادام کلودیا می لرزد یعنی ممکن است ؟ ایا او خودش است ؟؟ کسی که ماه ها انتظارش را می کشیده است ؟ چشمانش را به در می دوزد ایا او وارد می شود ؟ و بعد کفش ها پاره و کهنه نمایان میشود پیراهن طوسی پاره تا زانوهاش می رسد موهای زولیده اش در اطرافش پراکنده است مادام اجازه هست که یکمی توی ایجا بشینم من پولی ندارم ولی اگر احازه بدید می خواستم اینجا کمی استرحت کنم کمرم خیلی درد می کند
مادام کلودیا که همیشه در خساست زبانزد مرد دهکده بود چون تمام فکرش پیش عشقش بود گفت : بشین مرد جوان
لحظات دیگر سپری می شود صدای همهمه در کافه بالا می گیرد همه ی مردم در کنار خانواده هایشان حرف می زنند مادام در دل می گوید : فک این ها خسته نمی شود ؟ و خمیازه ای میکشد
تق تق تق تق این بار دیگر خودش است درسته ؟؟؟ ایا این همان عشق رویایی من است ؟؟؟؟ در قژ و قژی می کند کفش های سیاه براق و واکس زده نمایان می گردد ردای بلند مشکی رنگ مرد مادام کلودی را به دنیای دیگر می برد به دنیایی پر از رویا
مرد سیاه پوش می گوید : به دستور عالی جناب همه ی مردان دهکده برای مبارزه اماده شوند جنگی سخت در پیش داریم مدام کلودیا که سخت به چهره ی مرد نگاه می کرد با خود اندیشید : ایا او هم مرا دوست دارد ؟ در عالم رویا هایش بود که مقداری از قهوه ای که داشت درست می کرد از قوری بروی ردای سیاه مرد ریخت
_ من ... من .. واقعا متاسفم

_ خانم محترم شما واقعا بی عرضه هستید اوه ..اوه .. ردای زیبایم از دستم رفت خدایا ..
_ من معذرت می خوام خودم می شورمش
_ ساکت باش .. لازم نکرده ... در ضمن این درت رو هم درست کن قیژ قیژ نکنه

و در را کوبید و رفت و مادام کلودیا با خود گفت : عشق یک طرفه ... اه بار الهی چ عذاب وحشتناکی

مارش عزيز!
پست خوبي بود... فقط سعي كن ديالوگ ها رو از كل متن جدا كني تا هم ظاهر نوشتت زيبا بشه و هم براي خواننده راحت تر قابل فهميدن باشه!
ابتدا و آخر پستت هم كمي زيباتر مي تونستي بنويسي! مثلا اگه آخر رو خوب تموم مي كردي بهتر بود!
همين ديگه...موفق باشي.

تأييد شد!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۸ ۱۸:۳۲:۰۸

[b][color=FF6600]!و هرمیون گرنجر رفت و همه چیز را به هپزیبا اسمیت سپرد .

و فقط چند نفر را با


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۸۶

هرمیون   گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱:۰۵ شنبه ۲ آبان ۱۳۹۴
از کنار دوستان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 125
آفلاین
سیریوس تصمیم گرفت که سری به کافه ی مادام رزمرتا بزند تا یک نوشیدنی بخورد وارد کافه شد نگاهی گذرا انداخت کافه نسبت به روز های قبل خلوت تر بود به طرف پیشخوان رفت مادام رزمرتا که در حال ریختن شربت بود به او سلام داد و گفت:
چی میل داری .
سیریوس هم سلام داد و گفت : از همین شربتی که الان داری می ریزی فکر کنم خوشمزه باشه .
مادام رزمرتا لیوان بزرگی از شربت را برای سیریوس ریخت و به او داد. سیریوس از او تشکر کرد و رفت تا در جای مناسبی بنشیند . یک لحظه نگاهش به جیمز و لیلی افتاد در گوشه ای از میخانه خلوت کرده بودند و به هیچ جا به غیر از چشم های یکدیگرنگاه نمی کردند معلوم بود که گفتگویشان عاشقانه است سیریوس روی یکی از صندلی هایی که در نزدیکش بود نشست به مادام رزمرتا نگاهی انداخت او نیز با لبخندی شیرین و با نوعی حسرت در نگاهش به لیلی و جیمزمی نگریست انگار اورا به یاد خاطره ای دل انگیز می انداخت .
سیریوس با خود گفت آیا مادام رزمرتا هم در طول عمرش عاشق مردی شده ؟
سپس دوباره به لیلی و جیمز نگاه کرد هر دو می خندیدند انگار دوباره جیمز از اون جوک های ساختگیش برای لیلی تعریف کرده بود.
سیریوس فورا لیوان نوشیدنی را سر کشید و به سوی پیشخوان رفت نمی خواست جیمز او را در آنجا ببیند.
لیوان را به مادام داد و گفت چه قدر میشه.
مادام رزمرتا نگاهش را از لیلی و جیمز بگرداند و به سیریوس گفت قابل شما رو نداره میشه یک سیکل نقره . سیریوس به سرعت سکه را به مادام داد وتشکر و خداحافظی کرد و بی درنگ کافه ی مادام رزمرتا را ترک کرد.

روناي عزيز!
پستت نسبت به پست هاي قبلي بهتر بود... تنها آخر پست رو مي تونستي بي عجله تر و زيباتر تموم كني!
سعي كن از اين به بعد بيشتر به توصيفات و فضاسازي داستان بپردازي! موفق باشي.

تأييد شد!


ویرایش شده توسط رونا هافلپاف در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۷ ۲۳:۲۹:۴۳
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۸ ۲۱:۴۴:۲۳

هرمیون قلبی بزرگتر از مغز و استعدادش دارد!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۱ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۸۶

فقط اما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۳ جمعه ۲۸ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۰۸ سه شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۷
از پلاک 33 کوچه ی دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
پس از مدت ها ی زیادی که از فرار او از آزکابان می گذشت سرسیوس دوباره توانسته بود به کافه ی مادام رزمرتا بیاید.او به اصرار هری این کار را کرده بود چون می دانست که همه از او می ترسند و با دیدن او پا به فرار خواهند گذاشت و فقط یک نفر است که او را صمیمانه دوست دارد و او هم مادام رزمرتا بود.
زن خوبی بود ولی سیریوس او را دوست نداشت چون سنش زیاد بود و سرسیوس در فکر کس دیگری بود و او را دوست می داشت.

_هری:سیریوس این دفعه رو تو باید حساب کنی؟
_سیریوس:تو که می دونی اگه من برم دوباره سیریش می شه؟
_هری:اصلا طرف اون نگاه نکن،پولو بده و بیا.
_سیریوس:خیلی نامردی یکی طلبت.

با بی میلی به طرف مادام رزمزتا رفت.مادام رزمرتا سر از پا نمی شناخت آن قدر محو تماشای سریوس شده بود که شریت یکی از مشتریان را روی زمین ریخت.

لطفا متن پایینی رو تایید کنید .اخه این انصاف من دانش اموز روزی صد بار نمایش بنیویسم .بخدا همه ی درسارو رد شدم.


دوست عزيز!
دو پست ادغام شد... خب ببين كسي ازت نخواست صد بار نمايشنامه بنويسي ...
مطمئنا براي اين دو پست هم وقت زيادي نزاشتي كه هم غلط املايي داره و هم نكاتي كه گفتم باز توي دومي رعايت نشده!

شما اگر يك ساعت درست و حسابي وقت بزاري مي توني به راحتي تأييد بشي! البته اين داستان از قبلي بهتر نوشته شده...

مي توني اين رو يك بار ديگه اين پست رو بزني فقط با اين تفاوت كه روش بيشتر كار كني و نكته پست قبلي يعني توصيف حالات و چهره رو اضافه كني و پايانش رو زيباتر و بي عجله تر تموم كني...

اميدوارم ناراحت نشده باشي... موفق باشي.

تأييد نشد!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۷ ۲۰:۱۵:۵۵

گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی نقش حبابی بر لب دریا کشید


روزی غم انگیز برای هری و سیروس
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶

فقط اما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۳ جمعه ۲۸ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۰۸ سه شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۷
از پلاک 33 کوچه ی دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
امروز روز افتتاح کافه ی جدید در کوچه ی دیاگون است و هری و سیروس مهمان ویژه ی انها بودند.هری و سیروس شنیده بودند که صاحب کافه زنی است زیبا اما این را نمی دانستند که علت دعوت انها چه بود.
هری:سیروس تو میدونی این زنیکه کیه؟
سیروس:نه.ولی میگن خیلی خوشگله.
هری:حالا بریم تو ببینیم چی میشه.
وقتی هری وسیروس وارد کافه شدند زنی زیبا رو پشت پیشخوان دیدند.
هری:سیروس چی می خوری؟
هری ناگهان متوجه شد که سیروس محو تماشای دختره شده.
هری:سیروس مثل اینکه از دختره خوشت اومده؟
سیروس:هان...چی...نه...یعنی اره!
هری همین که این حرف شنید راست رفت جلو و گفت:
خانم این سیروس ما از شما خوشش اومده میشه باهاش حرف بزنین؟
یکدفه قیافه ی دختره تغییر کرد وبا عصابانیت هر دوی انها را بیرون انداخت.

دوست عزيز!
تمام داستان به اين صورت بود :
" هري :
سيريوس : "
اصلا به موضوع داستان اونطور كه بايد نپرداخته بودي... بايد كمي به فضاسازي و توصيف حالات و چهره هاي شخصيت هات بپردازي!

آخر داستان هم با عكس همخواني نداشت... يك بار ديگه سعي كن و با استفاده از اين نكات بنويس... موفق باشي.

تأييد نشد!


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۷ ۱۸:۳۴:۵۹

گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی نقش حبابی بر لب دریا کشید







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.