هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ دوشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
کوچه دیاگون - کافی نت عله

هرمیون پیوز رو کشون کشون میبره تو کافی نت و میگه بیا یوزر پست رو بگو بینم !
پیوز فکر می کنه و میگه : یوزر پس چیه ؟
هرمیون : (!) مشکل دو تا شد !!

کافه مادام پادیفوت - یکم اونورتر

اوباش به سختی پشت چند میز پناه گرفته بودند و به تعداد زیاد زخمی هایشان نگاه می کردند. چهار پنج نفر برای مبارزه مانده بودند در مقابل مادام پادیفوت ، دو ناظر و چندتن از اهالی هاگزمید.
آنتونین با تانک وارد کافه میشه یهو پیتر غیرتی میشه و بلند میشه و چوبش رو تکون میده : « آر پی جیوس ! »
تانک منفجر میشه و آنتونین هم میره رو هوا ...
ملت اوباش : مرلین اکبر ! مرلین اکبر ! لا بلاکر جز پاتر ! الویزارد ! الویزارد .... درود بر عله ! مرگ بر ضد ولایت بلاک ! مرگ بر ضد ولایت بلاک !

کوچه دیاگون - شعبه سنت مانگوس

هرمیون : دکتر تورو خدا یک کاری بکن ! اگه حافظش همین الان اصلاح نشه ما بدبخت میشیم !
دکتر : اصلاحیوس !
پیوز : از وووووووووووو ! چه خانوم با شخصیتی ... با من ازدواج می کنی ؟
هرمیون : مطمئنی حافظش اصلاح شد ؟
پیوز : آره عزیزم ! بریم تا این اوباش شکست نخوردن !

کافه مادام پادیفوت - پشت پیشخوان

صدای تقی میاد و هرمیون و پیوز ظاهر میشن و پیوز دستور میده : یک حمله اوباشی بچه ها !
و همه مثل گاو میریزن سر ناظرا و مردم

یک ساعت بعد - پیام امروز

در پی آشوب های هاگزمید ، سالن نمایش و کافه مادام پادیفوت با چند مغازه دیگر تحت تصرف اوباش در آمد ...
<><><><><><><><><><><><><><><><><>
ادامه سوژه در تاپیک موزه تاریخ جادوگری ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۲ ۱۹:۰۸:۱۱

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۲:۴۴ دوشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۷

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
جنگ وحشتناكي در بين اراذل و ناظران صورت گرفته بود.تا كنون تعدادي زيادي از اراذل، بوق شده بودند.همه آن ها در پشت پيشخوان كافه، سنگر گرفته بودند.تنها كسي كه هيچ دغدغه اي نداشت پيوز بوقي بود و همين موضوع اراذل را عصبي تر مي كرد.
موسيقي تندي از جايي كه منبع آن معلوم نبود به گوش مي رسيد و زماني كه اين موسيقي با صداهاي انفجاري كه از همه طرف به گوش مي رسيد مي آميخت،فضاي سالن را وحشي تر مي كرد!صداي ناله مجروحان، بيانگر اين بود كه طولي نمي كشد كه سايه ننگين شكست،بر روي اراذل مي افتد.
پيتر مضطرب و پريشان به هرميون كه وضعش از خودش هم بوقي تر بود گفت:
- تا وقتي كه پيوز تو اين وضع باشه ما هيچ غلطي نمي تونيم كنيم! تو كافه دوئل هم خيلي شانس اورديم!بايد يه چاره اي بينديشيم!
كينگزلي كه در همون موقع مي خواست اظهار وجوديت كنه گفت:
-آره به نظر من هم همين طوره!بايد يه فكر اساسي كنيم تا پيوز به حالت اولش برگرده!
پيتر با حالت :
-نه بابا!خوب شد گفتي!اگهما تورو نداشتيم كيو داشتيم!
هيچ كدام حوصله كل كل بيشتر نداشتند.چون طلسم هايي كه از بالاي سرشان رد مي شد،كلمات را بر زبانشان خشك مي كرد.
تا اين كه هرميون گفت:
-ببين چي مي گم!من قبلا رفتم قوانين ايفاي نقش رو به طور كامل خوندم پيوز به خاطر اين ديوونه شده چون اشكال از شناسشه! به نظرم بهتره بايد بره با يه شناسه جديد بياد!
پيتر به حدي هيجان زده شده بود كه مي خواست تو بغل هرميون بپره و تنفس مصنوعي بهش بده!اما فهميد كه اين جا فضاي مجازي تو ايرانه و سردار رادان با اين گونه كارها برخورد قانوني مي كنه
با برخورد محكم هانا به ديوار توسط طلسمي از طرف راجر، پيتر به خودش اومد.با كمك كينگزلي پيوز رو كشون كشون بردن طرف هرميون!پيوز كه احساس خطر كرده بود، پرسيد:
-دارين منو كجا مي برين؟
پيتر كه حوصله توضيح دادن واسش نداشت گفت:
-ماه عسل با هرميون
پيوز كه خوشحال شده بود گفت:
-آخ جون!ماه عسل؟ تو اون جا كاكائو شيرين عسل هم ميدن؟
هرميون كه اين حرفهارو شنيده بود گفت:
-حيف كه الان وقتش نيست پيتر!بذار برگردم!بوقت مي كنم!!
كينگزلي هر دو رو دعوت به آرامش كرد و پيوز رو كول هرميون كرد.
پيتر كه در همون موقع به خاطر يه طلسم وحشتناك شيرجه زده بود اونطرف تر با فرياد گفت:
-گوش كن چي مي گم!مي بريش يه كافي نتي!فعلا كه يه كافي نت هاگزميد داشت كه به بوقش كشيديم!برو كوچه دياگون اصلا! هر شناسه اي دلت مي خواد براش بگير!سريع برگرد!
هرميون، مضطرب تر از قبل، كمي عقب تر رفت و در همون موقع آپارت كرد به كوچه دياگون!آخرين صحنه هايي كه قبل از آپارت به ياد داشت يه انفجار مهيب ،جلو پاي بارتي و ويكتور بود...
= = = = = = = = = = = =
دوستان گفتم ديگه ديوونگي پيوز خز شد.پس لطف كنيد حد اكثر تا 3 پست اين ماموريت رو تموم كنيد.جدي جدي خيلي دير شد!بايد تا امروز ماموريت موزه رو هم تموم مي كرديم!!!


[b]تن�


Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۷:۰۶ یکشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۷

هرميون  گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۹ شنبه ۳ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۷ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
از کلاس ریاضیات جادوویی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 215
آفلاین
من که به شخصه هیچی از پست هانا ابوت نفهمیدم ولی کلا سعی می کنم ربطش بدم
..........................................................................
هرمیون فریاد کشید :احمق های بی عرضه کجا فرار می کنید؟
پیوز جیغ زد : تورو خدا نرید من گناه دارم {اثر طلسم خنگی توی ماموریت قبلی هنوز هست }
هرمیون گفت :بی خاصیت ها برگردید
آلبوس در حالی که می لرزید و صدایش از ته چاه می امد داد زد:انتونین اومد
هرمیون گفت : خوب اومد که اومد به درک شما ها کجا میرید؟ انتونین هم مثله چارلی حالشو می گیریم باو
هانا در حالی که در نصفه ی رفتن بود گفت : اخه نمی دونی که تو...تازه واردی!
هرمیون: !
آلبوس در حالی که از عصبانیت سرخ شده بود گفت :ببین این انتونین هرچی بگه مدیرا روی حرفش حرف نمی زنند .می فهمی که؟...قضیه شفتالو البالو ست .تو که نمی خوای بلاک شی؟
هرمیون : نه!
البوس : پس بیا بریم بی خیال این انتونین بشیم!

در همین لحظه پیوز که هنوز اثر طلسم روی مخش بود جلو امد دستش را برگردن انتونین انداخت و گفت : سلام خوبی؟ به به داداش انتونین بیا بریم نوشیدنی کره ای بخوریم این ها که نیومدند
انتونین گفت : اقای محترم احترام خود را نگه دارید ..اوه اوه..راجر اومد:سلام قربان ،شفتالو ،البالو خوب هستید؟
راجر در حالی که سردش بود گفت : این اوباش رو بنداز بیرون!
انتونین گفت : قربان تا کوئیریل از مسافرت نیاد نمیشه
ناگهان هرمیون فریاد کشید : حالا وقتشه!اوباش همگی حمله !!!!!!


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۱ ۱۷:۳۲:۲۶

[b][color=FF6600]!و هرمیون گرنجر رفت و همه چیز را به هپزیبا اسمیت سپرد .

و فقط چند نفر را با


Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۶:۴۹ یکشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۷

هانا آبوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۵ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱:۱۹ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۹
از قبرستون
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 117
آفلاین
ملت اوباش((کافه مادام پادیفوت))

ملت که مات ومبهوت بودند.
باید بایک حرکت گاز انبری انتحاری باید به پیروزی برسیم وگر نه نمی تونیم به اوج رسیدنمونو ثابت کنیم.
پیوز:ابتدا من با یک نارنجک اونا رو غافل گیر میکنم ...ملت: ...سپس پیتر با رون به سمت ستون نزدیک در می رن،هانا با آلبوس ما رو پشتیبانی میکنند.
ماتیلدا:قرار نبود که خین وخین ریزی باشه؟
پیوز:حالا هم میگم .من از نارنجک خنثی شده استفاده می کنم فقط برای ترسوندنه .
آلبوس سوروس : دوئل مگه یک به یک نیست خوب پس دیگه این همه برنامه ریزی واسه چیه؟
پیوز :چون اینا لاشین چند نفره حمله میکنن.خوب دیگه بگذریم اول پیتر میری جلوودوئل میکنی....پیتر:آخه چرا من ،همیشه بچه هم که بودیم این کارو توی درس میکردی...خوب حالا شعر نگو یالا گمشو.
دوئل باقانون خاص خود آغاز شد.یکهو دو شعشعه نور پرتاب شد .
ماتیلدا:جنگ با نامردی شورع میکنین!
پیوز هنوز ضامن تا انتها خارج نکرده بودکه نارنجک دریک قدمیش افتاد ومنفجر شد.

اسلو میوشن

پیوز همچون قند عسل روی زمین افتاد.
ملت یکصدا:god father((پدرخوانده))وبه سمتش دویدند.

حالت عادی

صدای ذهنی پیوز:آخ جون بهشت نگا حوری
ماتیلدا:پیوز بهشت کجا ،توخوبه قبلا مرده بودی تازه با این همه قرتی بازی می خوای بری بهشت.
ملت توی کافه همه رم کرده دارن بهشون حمله میکندتا خواستند پیوز بلند کنند نفهمیدن که چی از وسط چی رد شد همه پدر خوانده رو ول کردن وفرار کردند.
..........................................
باید تجدید قوا کنیم وبرگردیم برای نجات پدر خوانده.

ادامه دهید...


[b][size=medium][color=0000FF][font=Arial]واقعا کی جوابگوی تصمی�


Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳ یکشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
این پست در ادامه تاپیک کافه دوئل تا پای مرگ زده شده و در جهت ماموریت اوباش است و با پست های قبلی ارتباطی ندارد.
<><><><><><><><><><><><><><><><><>
صبح بود. پرنده ها چه چه زنان در آسمان گرگ و میش صبگاهی بازی می کردند. مادام پادیفوت تازه به کافه آرام و خلوتش آمده بود. البته کافه شب ها تا صبح باز بود اما زیر دست شاگرد مادام پادیفوت می گشت.
مادام پادیفوت وارد کافه شد و با سیل انبوهی از دخترانی مواجه شد که مورد تنفس مصنوعی قرار می گرفتند (کافه مادام پادیفوت : نمایندگی فعال حلال احمر )
خورشید هنوز کاملا از پشت کوه های اطراف هاگزمید در نیامده بود که در با صدای وحشتناکی باز شد و عده از مردان و زنان قوی هیکل با لباس مشکی و بنفش در آستانه در ظاهر شدند.
تقریبا همه آنها را شناختند. اوباش هاگزمید که چندروزی بود فعالیت خود را از سر گرفته و در هاگزمید آشوب درست کرده بودند.
عده از دختران و پسران در حالی که لب هایشان به هم چسبیده بود و گویا از طلسم چسبیوس دوقولیوس استفاده کرده بودند به سختی از کافه خارج شدند و پا به فرار گذاشتند. عده هم به سمت پیشخوان رفتند و پشت مادام پادیفوت غایم شدند !!!!
سردسته اوباش : پیوز گفت : « تا پنج میشمارم ! کافه در اختیار ما بذارین : 1 .... 2 ....
- « کی حاضره همراه من بجنگه ... »
- ... 3 ....
- « من کافه رو تسلیم نمی کنم »
- .... 3 ....
- « ژولیوس ! چو ، عله ... دنیس ، اریکا .... لودو ، اما ... راجر ، بوق ( شد!) ... تنفس مصنوعی بسه ! باید مبارزه کنیم !
- .... 3 ...
- همه حاضرن ؟
- ... 3 .... اه ... بعد از 3 چند بود ؟
- 7 بوقی
مادام پادیفوت فریاد زد : «حالا !!»


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۱ ۱۵:۳۰:۲۹

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۰:۵۴ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۶

آلبوس پرسیوال ولفریک  دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۵ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۰۹ جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 281
آفلاین
آرام آرام برمی خیزیم...

شب هنگام ، آنی مونی و ایگور طی یک نقشه کاملا حساب شده و پیشرفته قصد حمله به اتاق لرد رو دارند تا بتوانند لرد را به زور به پیش برادر حمید و کالین در منکرات ببرند.بعد از یک سری حرکات آکروباتیک که از ذکر اونها معذوریم موفق می شود دو *ل* (لرد ولیلی) را از هم جدا کرده ، لرد را به طرز خیلی محترمانه ای داخل گونی قرار داده و در حالی که فریاد *بی آبروها چه کار می کنین! مرلین رو جلوی چشماتون میارم* ولدمورت به آسمون رفته به سوی گروه آسلامی سایت یعنی مرلین ، کالین و حمیدین رهسپار می شوند.

در دفتر آفتابه منکرات ملی :
کالین ، مرلین و حمیدین دور ولدمورت حلقه زدند ، در حالی که ولدمورت بدلیل غافلگیری و از رختخواب دزدیده شدن با یک دست پیژامه خیلی شیک طناب پیچ شده. سرانجام کالین شروع به سخن گفتن می کنه:
-ببین لرد عزیز ، شما از وجود لیلی اوانز خبر نداری.این لیلی اوانز به همین طریق تا حالا سر خیلی ها رو گول مالیده و بعدش به سراغ یکی دیگه رفته ، همین برادر حمید ما رو آقا آسلام از دست ایشون نجات داد ، بینم ازت تا حالا خواسته کسی جلوت بندری بزنه واسش؟
-چی بگم والا ، آره...بلیز زابینی
-خب همین دیگه ، اون قصد داره بعد از تو ، اون رو اغفال کنه.اون از طرف دامبلدور پیری دستور داره تا از این طریق از ماموریت ها و کارهای سری ستاد آسلام و شماها باخبر بشه.شما باید از او دوری کنید ، از مرلین که اینجا حاضر نشسته طلب مغفرت کنی و به راه راست بازگردی .نگذار افرادی مثل آلبوس دامبلدور تو رو اغفال کنن و از این طریق از گروهت باخبر بشن.آقا این کارها اشتباه است.حال اشکال نداره ، تو از مقاصد شوم لیلی و آلبوس و محفلیا باخبر نبودی.برو از مرلین تشکر کن که ما متوجهت کردیم.سعی کن دیگه از این هوسها نکنی، باشه پسر خوب؟

ولدمورت که مثل هر کس دگری محو حرفهای کالین شده بود ، فریادزنان گفت:
-باشه حاج کالین ، من متوجه شدم.به جون همین آنی مونی که اگر دستام باز بشه میکشمش ، دیگه پامو تو اون قصر نمیذارم که آلبوس بخواد جای منو یاد بگیره.قولتون میدم.
لبخند آسلامی خطرناکی بر لبان سه آسلامی ها ظاهر شد و طناب ولدمورت را باز کردند.

قصر ولدمورت---
-پاشو برو بیرون جاسوس ، خیال کردی من اینقدر آیکیوم که نفهمم تو رو آلبوس فرستاده ، ای نامردا.احساسات من رو جریحه دار کردین.قلب منو شکستین.من دیگه نمی بخشمتون.نه..دیگه عاشق نمی شم.اصلا سر ما از بچگی مو نداشت.

این ولدی کچل بود که سرانجام به کچلی خود اعتراف کرد و از آنجا که دید زن محفلی گرفتن خیلی خطرناکه ، بیخیال لاوش ، یعنی لیلی اوانز شد.

***
و این گونه ماموریت محفل ققنوس پایان یافت.با احترام.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۵ ۱:۰۹:۲۸



Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۶

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
آرام،آرام برمیخیزیم...
_:بی پرستیژ بی کلاس!من رو ببر خونه!همین الان!
لیلی با عصبانیت اینا رو جیغ و ویغ کنان گفت و باعث شد لرد به این شکل در بیاد: :
_چرا با من اینطوری صحبت میکنی؟!
بلا از اونور جیغ میکشه:بس که این دختره پرروئه ارباب جونم.من هی بهت گفتم باهاش کاری...
لیلی با اخم رو به ولدی:این بود اون قدرت و ابهتت؟این بود اون حرفایی که بهم گفتی تو جون بخواه؟چطور اجازه میدی مرگخوارات به من توهین کنن؟ چطور میتونی؟(لیلی تو دلش: )
ولدی: نه!گریه نکن!گریه نکن!کروشیو بلا!از جلو چشمم دور شو!
ملت مرگخوار: ارباب به بلا کروشیو زد؟!
لیلی به همون حالت شیطانی: ارباب از این به بعد خیلی کارها میکنه!
ملت مرگخوار:
*****************
فردای اون روز:
_بلااااا!این قهوه من چرا سرد شده؟بیا عوضش کن!
لیلی در حالی که روی ایوان روی یک صندلی راحتی کنار ولدی لم داده اینا رو میگه و بلا در حالی که میخواد هزاران کروشیو نثارش کنه میره تا قهوه اش رو عوض کنه.طبقه بالا بلیز جلو لیلی و ولدی وایساده.
لیلی:وای چقدر رمانتیک!یه کاری بکنه بندری بزنه ولدی جونم!
ولدی به شدت غرق در عشق: بیا اینم از این.برقیوس!
بلیز در حالت برق گرفتگی شروع میکنه بندری زدن!
لیلی:وای چه باحال!آنی مونی اون دیگ مسیه رو سابیدی؟
آنی مونی در حالی که به شدت داره دیگ میسابه به این حالت میگه: من واسه این ولدی یخ حوض شکستم.این اعصاب منه الان.این دختره ایکبیری باید بیاد به من دستور بده؟ایگور پاش وبریم.
ایگور:کجا بریم؟
آنی مونی:بابا بریم این ولدی رو ببریم پیش مرلین و کالین بلکه هدایتش کنن!
ملت مرگخوار:
ایگور:حالا مشکل بزرگ اینه که لیلی رو چجوری ازش جدا کنیم؟!
ملت:
+++++++++++++


ویرایش شده توسط ويولت بودلر در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۴ ۲۳:۰۴:۳۰

But Life has a happy end. :)


Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۶

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
آراـــــــــم،آرام برمیخیزیم!
در همون لحظه، لرد و لیلی، دو تا کفتر از قفس پریده ی بوق که دست در دست عشق با هم میهن خویش را کردند آباد(چه ربطی داشت؟)به طرف در پشتیه کافه ره میسپارند. بلا رو میکنه به سمت بلیز و با حالت به اون نگاه میکنه. و بعد به رودولف و ایگور و آنی مونی.
-چیه؟
- یه کاری کنید..اگه لیلی زن لرد بشه،تمومه!
بلیز کمی فکر میکنه ولی چون بد ضربه ای از بلا دریافت کرده،و از داشتن حتی قطره ای مفز (!) عاجز بوده،چیزی نمیگه.ایگور هم مدتی با حالت به رودولف خیره میشه و میگه:
-هوم م م م...میگم که...چطوره که..،چطوره رودولف رو بفرستیم بره کالین و مرلینو بیاره لردو لیلی رو ارشاد کنن!؟
ملت: پیشنهاد بوقتر از این نبود؟!
ایگور:خب،یه راه دیگه هم هست...رودولف رو میفرستیم مخ لیلی رو بزنه!چطوره؟
رودولف: بلا چی؟
ولی بلا قبول میکنه که ارباب مهم تر از زندگی خودشه (از خداشم هست!)،پس در نتیجه مرگخوارا جمیعا توافق میکنن که اگه رودولف،بلیز،ایگور و آنی مونی موفق به مخ زنی نشدند،بلا رو میفرستن مخ زنی لرد و بعد،اگه از همه طرف شکست بخورن،که مجبورن به پیشنهاد ایگور عمل کنن و به دنبال مرلین اینا(یعنی حاج کالین و مرلین کبیر) برن.

در اتاق پشتی

دست لرد در دست لیلی،دستاشون تو دست هم...دست در دست هم...دستی که توی دسته یکی دیگه اس...حالا هی بگید لاوندر ارزشیه!
لرد:برات یه قصر میسازم..از در و دیوارش آوداکداورا بچکه! بچه هامون...سارا و ساعدو میگم!() مادرت پیرتم میتونی بیاری تو قصر...
لیلی : مزاحم میشن..مرگخواراتم مزاحمن ولدی!گفته باشم..یا جای من تو خونه اس یا جای اونا!
-تو جون بخواه!جای تو اونجاعه،کدوم مرگخواری جرئت میکنه که تو زندگی ما دخالت کنه؟
در همون لحظه صدایی از سوی در به گوش میرسه که غافل از صحبت های پچ پچ مانند لرد و لیلی،میگه: من... و لرد بهش امان نمیده که جمله اشو تموم کنه و بگه که اومده خبری بده! رودولف که افسون لرد بهش خورده بوده،روی زمین می افته و تکون نمیخوره. لرد به سمت لیلی برمیگرده و بعد، نگاهی به صورت به لیلی میندازه.

-خیلی خوشگلی!جدی دارم میگم،من فکر میکنم که ما زوج خیلی خیلی خوشبختی میشیم. بدون هیچ مرگخواری و این صحبتا...تازه،میتونم موی مصنوعی هم بکارم که هی مجبور نشم کلاه گیس بذارم!
لیلی که اصلا به لرد گوش نمیداد و در عوض به بلیز که در همون لحظه جنازه ی رودولف رو بیرون انداخت و بعد وارد شد خیره شده بود. دوربین با یه حالتی از لیلی دور میشه و دور صفحه تار نشون داده میشه.اهنگ عاشقانه ای هم پخش میشه.

در افکار لیلی...

اونو بلیز،دست در دست هم دارن توی چمنزاری میدوند،لیلی میخنده و بلیز هم قهقهه میزنه.. چه خوش...بلیز دستشو رو به آسمون بلند میکنه و با یه تکون دادن دستش،اسمون آبی تبدیل به آسمون مشکیه شب میشه...ماه بسیار بزرگ و خوشگل شده و ستاره های زیادی تو آسمون هستند.
-لیلی،اگه تونستی همه ی ستاره ها رو بشماری،یعنی اینکه من دوستت ندارم!
لیلی:دو میلیونو و شیشصد و بیست و چهار هزار و صد و دو!:
مرلین : مااااااا!
بلیز: پس برم گورمو گم کنم!
و در همون لحظه بلیز در حالتی بس غمناک،با حرکاتی اهسته،قدم هایش رو روی علف های هرز میذاره و با حالت کاملا عادی در باتلاقی فرو میره...و میمیرد.(ها؟این لیلی هم با این افکارش!)

بیرون افکار لیلی...
بلیز رو به لرد میکنه:اره خب، و بلا میخواست که شما...
بلیز در این لحظه پشت موهاشو با دستش عقب میندازه که می فته رو پشتش و به یه چشمش داره به لرد مستقیم و یه چشمش به لیلی از گوشه نیگا میکنه.
-اون میخواد حتما شما رو ببینه!آب پرتقال نظری هم میدن.
لرد با شنیدن کلمه ی "نظری" بلند میشه و با حالت از در اتاق میره بیرون . بلیز روی صندلی میشینه و میخنده..خنده ای که دل لیلی رو آب میکنه.
بلیز:خوشگلم،نه؟
لیلی: درست مثل یک هیپوگریف که دماغش شکسته باشه و دندونای زردش،به طرز وحشتناکی روی لثه هاش چسبونده شده باشه!
بلیز دستی به دندوناش میکشه و میگه:
-از تو که بهترم! مو قرمز!شنل..آبیی!
بلیز که بسی بهش برخورده بود،بلند میشه و از در میره بیرون و لیلی،به در خیره میمونه تا اینکه لرد با دوتا لیوان نوشیدنی برمیگرده و یکی اشو به لیلی تعارف میکنه. لیلی برای اینکه یه مقداری کلاس بذاره میگه : من آب پرتقال دوست ندارم... و تا میاد بگه ولی چون خیلی اصرار میکنی باشه! لرد دو تا لیوانو میره بالا.
لیلی:
لرد عاروق بلندی میزنه،که در همون لحظه بلا هم دم در همین کارو انجام میده...اون برای چی اینجا اومده؟!
----------------------------------------------------



ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۴ ۲۲:۳۲:۰۵
ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۴ ۲۲:۴۰:۲۸
ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۵ ۵:۱۹:۲۷

[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۲۰:۳۹ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۶

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
آرام آرام برمی خیزیم...
در کافه تریای مادام پادیفوت
لیلی اوانز با لباس ارتشی و پوتین های سربازی پاهایش را روی هم انداخته و رو به روی لرد نشسته است.مو هایش را پشتش ریخته و به لرد نگاه می کند.لرد با صورتی سرخ و حالت خفن بسیار خجالتی !و نگاهی سر به زیر به پاهایش خیره شده و هر لحظه به درجه قرمزی اش اضافه می شود!لیلی که کم کم حوصله اش سر رفته به در و دیوار کافه نگاه می کند. او از پنجره چهره هایی آشنا را نگاه می کند.رودولف که هنوز آثار گره خوردگیش توسط بلا رفع نشده با نیشی باز و بدون توجه به چشم غره های بلا به لیلی نگاه می کند.لیلی سرش را می چرخاند و بعد از این که دید بقیه مرگخوار ها با همان حالت رودولف به او نگاه می کند مشتش را روی میز کوبید و گفت: ببينم داش!ما رو علاف کردي اينجا؟!بگو حرفت رو ديگه!
لرد با همون حجب و حياي فراون جواب ميده:راستش،ما مزاحم شديم که... مزاحم شدم که...
بلیز که پشت سر لرد بود وسط حرف او می پرد و می گوید:ارباب تو که خجالتی نبودی؟تو که همه دختراي قبلي رو...
قبل از گند زدن بليز ، اون توسط بلا و به اشاره قايمکي لرد گره می خوره!
لیلی دوباره مشتش را روی میز می کوبد اما این بار صدایش را نیز کمی بالا می برد و می گوید: تو دختراي ديگه رو ديدي؟!
آني موني که کنار بلیز بود فریاد زد:هووووي!اين چه طرز حرف زدن با ارباب منه؟
ولدمورت ابرو هایش را بالا می اندازد و بلا اوقت اجرای دستورش را می فهمد در نتیجه آنی مونی به سرنوشت بلیز دچار می شود!
ولدي بالاخره به حرف می آید:راستش غرض از مراحمت اين بود که..شما خيلي خانوم زيبايي هستين.
لیلی دماغش را بالا می کشد و می گوید: خودم می دونم!بقیه اش!
ولدی سرش را کج می کند و ادامه می دهد:راستش ما اومدیم...اومدیم...اومدیم خواستگاری شما!
ملت مرگخوار به صورتی آماده باش گارد می گیرند تا در صورت پرتاب لنگه کفش از سوی لیلی جان لرد را نجات دهند.
اما در کمال حیرت لیلی با این حالت از لرد می پرسد یعنی زن تو بشم؟
لرد در همان حالت که لاو ها دور سرش می چرخند با ناز می گوید:بله!
لیلی چانه اش را می خاراند و بعد می پرسد: یعنی اگه زن تو بشم اختیارات من در چه حده؟
ولدی دست هایش را روی میز می گذارد و می گوید : شما جون بخواه!
لیلی در این حالت می پرسد:یعنی می تونم به مرگ خوار ها دستور بدم؟
ولدی که آمپر عشقش زیادی بالا رفته می گوید: البته!
لیلی با در این حالت: خوب با اجازه خودم و خودم و خودم بله!
ملت مرگخوار:
ولدی:
لیلی:


ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۴ ۲۱:۱۹:۳۲
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۴ ۲۱:۴۱:۴۵

دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده


Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۶

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
آرام آرام بر می خیزیم!



ناگهان لرد انتهای پاشنه ی کفشی را بر امتداد ستون فقرات خودش حس می کنه و بعد چشماش تار می شه و فرتی می افته زمین و بیهوش می شه...

------توی رویاهای ولدی-------

دوربین جلو می رود و ولدی گره ی کراواتشو توی لنز دوربین شل می کنه و بعد دستی به موهاش می کشه تا صاف شه!( با تشکر از بچه های باصفای جلوه های ویژه!)

ولد مورت و لیلی رو به روی هم نشستن و دارن در مورد مقاصد آینده شون با هم حرف میزنن.

لیلی : ببینین جناب لرد! من می خوام پله های ترقی رو طی کنم و به اوج قله های موفقیت دست پیدا کنم. من خیلی تلاش کردم. اینم اعصابمه!
لرد: منم ...منم!

لیلی: خب نظر شما در مورد عشق چیه؟
لرد: عشق کلاً چیز خوبیه!ولی من آواداکداورا رو بیشتر دوس دارم.نیگاه کن چه باحاله!

لرد اینو می گه و بعد چوب دستیشو بالا می گیره کل دکوراسیون و پوزیسیون و کلی چیزهای سیون داره دیگه رو که ما به علت زیق وقت از نوشتنش خود داری میکنیم ()می زنه ونابود میکنه.


لیلی: وای چقدر شما جنتلمنگین! دیگه چه مهارت هایی دارین؟

لرد: من خیلی کارها دیگه هم بلدم.مثلا" اونا دو تا رونیگاه کن!

لرد دوباره چوب دستشو بالا میاره بو دو تا کروشیو روانه ی پتونیاو وورنون می کنه!پتویناو ورون یه کم جیغ و داد میکنن بعد تالاپی روی زمین می افنتد.

لیلی :اِ وا چه جالب!پتونیا و ورون مردند؟
لرد:اونقدر ها نه!
لرد و لیلی: سانسور شد...

---------------------------------

بلا: لرد!بیدار شین! گفتم اینقدر جلف بازی در نیارین از خودتون!بلیز یک بخوابون زیر گوشش بیدار شه!

شقققق...

لرد چشماشو وا می کنه و بعد اولین چیزی که می بینه دو تا چشم بلیزه که داره به این حالت نیگاش می کنه.

لرد: مرتیکه کله تو ببر اون ور!کو ؟ لیلی کو؟!باید واسه لیلی برین خواستگاری!اون منو دوس د اره!

ملت:


ویرایش شده توسط سینیسترا در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۴ ۲۰:۲۳:۳۷
ویرایش شده توسط سینیسترا در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۴ ۲۰:۳۱:۴۶

ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.