هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۰:۱۰ چهارشنبه ۲۲ آبان ۱۳۸۷

لوسیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
همه از ترس مرگخواراني كه اين روزها زياد شده بودند و بخصوص خانواده مالفوي ها نگران و ترسان شده بودند. و كسي اصلا جرات بيرون از خانه اومدن رو نمي كرد و كسي به كافه رفت و امد نداشت.

.....

در كافه كسي جز نارسيسا نبود انگار منتظر كسي بود به ساعت نگاه مي كرد و خيلي بي قرار بود.


.....
همه محفلي ها مونده بودند كه براي اين مرگخوارها چه كاري انجام بدن ديگه هيچ كس جلو دار آنها نبود. نيمفودورا تانكي خيلي كلافه به نظر مي رسيد.

.......
آنيت گفت:
چيه تانكي عصابت بهم ريخته باز نارسيسا اذيتت كرده چرا آروم و قرار نداري.

تانكي با ناراحتي گفت از وقتي اين مرگخوارا زياد شدن لوپين رو نتونستم ببينم تو خبري ازش نداري.

آنيت گفت: ديدم كه نارسيس جلوي كافه اونو بيهوش كرد.
تانكي: واي با اينا چيكار كنيم خيلي زياد شدن.

.......
محفليها دنبال راه حل مي گشتن و در آن سو در كافه

......
لوسيوس كه در دستش كادويي داشت و ان را با روبان قرمز بسته بود از روي جنازه بيهوش شده لوپين گذشت و وارد كافه شد و آرام كنار نارسيسا نشست و كادوي گران قيمتي كه در دست داشت را به نارسيسا داد و گفت سالگرد ازدواجمون مبارك

نارسيسا با علاقه خاصي كادو رو باز مي كرد و بعد از ديدن كادو كه بزرگترين الماس دنيا بود احساسات خود را به لوسيوس ابراز كرد


ویرایش شده توسط لوسيوس مالفوي در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۲۲ ۲۰:۱۲:۴۵
ویرایش شده توسط لوسيوس مالفوي در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۲۳ ۸:۵۶:۴۹

من برگشتم


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ دوشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۷

نیمفادورا تانکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۸ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۸۷
از خانه گريمالد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 55
آفلاین
دیگر فرصتی برای تلف کردن نبود . همه جلوتر آمده بودند و به جاروهای پرنده ای که در میانه ی کوهها در حرکت بودند و از جلویشان عبور می کردند نزدیکتر می شدند ...

بلا با ديدن گيلدي در قفس زنگ زده اي كه براي حمل او استفاده ميكردند به اين شكل() در آمد و به سوي ارتشيان به اين شكل()حمله ور شد.

كروشيو كنان همه ي انها را از جاروهايشان را به زمين مي انداخت و ملت مرگخوار به اين شكل() به او مي نگريستند .

بلا انقدر جو گير شده بود كه يك كروشيو هم نثار گيلدي كرد و پس از واكنش گيلدي () متوجه حضور او در معركه شد. سريع به سمت قفس زنگ زده ي او رفت و گيلدي را به پشت جاروي خود سورا كرد.و
ملت مرگخوار همچنان اينجوري () به او نگاه ميكردند .

بلاتريكس پس از لبخند مليحي كه به گيلدي زد مرگخواراني را كه هنوز اينجوري () به او نگاه ميكردند صدا كرد و از انها خواست تا همراهش به سمت خانه ريدل بروند.

مكان : خانه ريدل.
زمان : مرگخواران هنوز به خانه نرسيده اند.

لرد ولدمورت در آيينه ي اتاقش صورتش را بر انداز كرد و پس از بغض كوتاهي اشك ازچشمانش جاري شد .
دوربين تصوير را تار كرد و صحنه اي ديگري را نشان داد .

فلش بك

ولدمورت با مايوي صورتي رنگش در ساحل، كنار آنيت قدم ميزد.

-ولدي من تو رو خيلي دوست دارم. تو خيلي گولاخي. بارتي رم ميتونم مثل پسر خودم بزرگش كنم ولي .... .

ولدمورت در پوست خود نميگنجيد ولي سعي ميكرد چهره ي خشن و هميشگي خود را از دست ندهد و روبه آنيت گفت :

ولي نداره آنيت. فردا ميريم و تو رو به عقد خودم درميارم.تا كي ميخواي با قلب من بازي كني.اگه درخواست منو رد كني بهت قول ميدم همه ي محفلي ها رو همراه خودم به گور ببرم.

آنيت با عصبانيت به لرد نگاه كرد و به او گفت :

گوش كن ببين چي ميگم ولدي. من با دماغ صافكاري شدت و كله ي كچلت مشكل دارم. هر وقت اونارو درست كردي ميتوني بياي و منو از محفليا خواستگاري كني.

پايان فلش بك

ولدمورت با آرنجش اشك صورتش را پاك كرد و با صداي زنگ خانه ي ريدل به سمت در اتاقش رفت تا ببيند چه كسي براي ديدن او آمده است .


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۲۰ ۱۷:۲۴:۵۳

ما چیزی رو داریم که ولدمورت نداره!؟
چیزی که ارزش جنگیدن رو داره!
:mama:


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۱:۴۸ دوشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۷

لوسیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
بله همه در کافه نشسته بودند و سرگرم خوردن معجون جدید بودند همه چی امن و امان بود. کافه چی خیلی خوشحال بود که کسی کاری به کارش نداره و کاسبی امروزش به هم نریخته بود. آخه خیلی وقت بود که کسی کافشو زیر رو نکرده بود. و اون خیلی خوشحال بود.

چند دقیقه گذشت و یه جادوگر با مورهای زرد و بلند وارد شد و خیلی متکبرانه در لژ کافه نشست.

یکم اینور اونور رو نگاه کرد و به نوازنده گفت بزن؛

نوازنده شروع به زدن زد.
و مرده بلند شد و شروع کرد به خواندن
توی روزگاری که
دل واسه شکستنه
قیمت طلای دل
قد سنگ و آهنه
بین این همه غریبه
یه نفر مثل تو میشه
آشنایی که تو قلبم
میمونه واسه همیشه
تو نباشی چه کسی
منو نوازش میکنه
با صبوری با من
دلخسته سازش میکنه

ملت: قر قر

همه یه دفعه شادی کردند و شروع به رقصیدن کردن
خواننده
تو نباشی نمیخوام لحظه ای رو سر بکنم
نمیدونم بعد تو من چی رو باور بکنم
نمیتونم نمیتونم که تورو رها کنم
بعد تو من چه کسی رو عشق من صدا کنم
تو نباشی چه کسی
منو نوازش میکنه
با صبوری با من
دلخسته سازش میکنه

بعد که اهنگ تموم شد یهو بنگ
همه در جا خشکشون زد
بله کسی وارد کافه شد که همه ترسیدند و او کسی نبود جز ..........


من برگشتم


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۲ یکشنبه ۱۹ آبان ۱۳۸۷

گیلدروی لاکهارت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۷ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۷
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 72
آفلاین
صورت مردی خشن به تصویر کشیده شده و داره دیده می شه . تصویر عقب و عقب تر میاد و بلیز زابینی رو در حالیکه چوبدستیشو در دست راستش گرفته نشون می ده و در بک گراوندش هم یک منطقه ی کوهستانی و تپه ای رو به نمایش گذاشته .
بلیز کمی اونور تر می ره و چند سیاه پوش دیگر با صورت های خشن دیده می شن که در جای جای کوهها پناه گرفتن و طوری خودشونو قرار دادن که کسی اونا رو نبینه .

تصویر کمی می چرخه و جاده ی زیگ زاگی ای رو نشون می ده که در فضای خالی بین دو رشته کوه قرار گرفته و خالی از هر گونه جنبنده ی هوایی و زمینیه .


... ناگهان صدای بلندی به گوش می رسه . با کمی تأمل مرگخواران در صحنه حاضر متوجه حضور چندین جاروی پرنده و یک جاروی پرنده ی بزرگ که مخصوص حمل و نقل زندانیان آزکابان بود ، شدند و همگی چوبدستی های خود را بیرون کشیدند .

گروه عظیم جاروهای پرنده به میانه ی راه آمدند . افرادی که هر کدام روی یکی از جاروی های پرنده نشسته بودند دائما به اطراف نگاه می کردند و مراقبت همه چیز بودند .


بلیز به مورفین و مورگان که در دو سویش منتظر فرمان او بودند نگریست و سپس حواس خود را به مأمورین آزکابان معطوف ساخت ... لحظاتی بعد پس از آنکه از حضور تمامی مرگخواران اطمینان یافت ، دستش را بالا برد و با خشم پایین آورد .
مورفین و مورگان به سرعت به دو سمت مخالف رفتند و به دیگر مرگخواران خبر حمله را رساندند .

همه آماده ی حمله بودند و از جاهای خود بلند می شدند ... در آن سمت جاده نیز مرگخواران به سرکردگی یه نفری که هنوز مشخص نشده کیه () مشغول آماده شدن بودند و از جاهای خود به قصد حمله بلند می شدند .


دیگر فرصتی برای تلف کردن نبود . همه جلوتر آمده بودند و به جارهای پرنده ای که در میانه ی کوهها در حرکت بودند و از جلویشان عبور می کردند نزدیکتر می شدند ...


ویرایش شده توسط گيلدروی لاكهارت در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۹ ۲۰:۵۳:۲۳


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۸:۲۷ یکشنبه ۱۹ آبان ۱۳۸۷

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
بلافاصله پدر خانواده جفت پا میره تو صورت بچش ...

بابائه: پسر تو خجالت نمیکشی این کانالای بی ناموسی رو نگاه میکنی؟ تازه نشستی کد کانالا رم پیدا کردی باسه من گیلدی نگاه میکنی!!!

پسر: بابا .. بابا .. بخدا این شبکه سه (شبکه ورزش) هست و منم منتظر برنامه نود بودم!
بابائه: چرا دروغ میگی؟ خانم دیگه حق نداری به این بچه شام بدی!
مامانه: جیـــــــــــــــــغ بچمون سوء تغذیه میگیره!
بابائه: خب بگیره .. مگه تا حالا که بهش غذا میدادی غیر از اینکه همش نمره تک بیاره به کجا رسیده؟
پسر: بابا بابا تقصیر هرمیون بود که دستشو باز نمیذاشت!
مامانه: ولش کن مرد ...از خر شیطون بیا پایین ... گیلدی از شهروندان خوب و مرد های جیگر این مرز و بومه .. اصلا از تو چه پنهون یه زمانیم شوهرم بوده!!
بابائه: !!!!!!!!!!!!!


پسره: هووووورررراااااااااااا گیلدی خودش اومده کنار پنجره ... گیلدی مردمی .. گیلدی مردمی!
مامانه: جیـــــــــــغ!

همه اعضای خانواده میدوئن کنار پنجره و پایینو نگاه میکنن و در همون حال گیلدی رو میبینن که همراه یک دختر غریبه کنار یک شیر آب توقف کردن و نوبت نوبتی آب میخورن و نگاه های محبت آمیزی رو به هم رد و بدل میکنن ...

بابائه: اینا دیگه واقعا شورشو دراوردن .. اون از کانالای مبتذل تلویزیون .. اینم از این حرکات مبتذل و غیر اخلاقی زیر پنجره ما ... خانم اون تلفنو بیار با این آرشاد تماس بگیریم بیان جمعشون کنن!

====== مقر تجمع عده ای از سیاهان =====

مورفین: اینا دیگه شورشو دراوردن ... گیلدیم از دستمون پرید!
هوکی: دماغ گیلدی بهترین دماغ شهر .. وینکی مکرر به هوکی گوشزد کرد که هوکی باید دماغش رو مثل گیلدی کرد!
مورفین: شیطون سریع از مرگ دابی سوء استفاده کردی رفتی مخ وینکی رو زدی؟
در همون حال که عرق شرم از روی سر و صورت هوکی میریخت؛ مورگان برای پیدا کردن یک عدد دماغ، سرگرم تماس با دوستو آشنا بود و بقیم شدیدا اعصاب مصاب ندارشتنو اینا و خلاصه جو خیلی بدی بود.
نارسیسا: اهم ... میگم شاید بتونیم نصف دماغ اسنیپو ازش قرض بگیریما .. باهاش صحبت کنم؟
همه: آخه اون دماغ عقابی روغنی ...

همون لحظه ناگهان تلویزیون به طرزی بس انتحاری روشن میشه و گوینده شروع به صحبت میکنه:

- بینندگان عزیز .. سرانجام گیلدروی لاکهارت .. مرد فراری و عامل چند سال فساد ساحره های جوون ، در حالی که داشت از یک شیر آب، آب میخورد به جرم جلب توجه بازداشت و فردا صبح به آزکابان منتقل میشود ...

تصویر عوض میشه و یک عده مامورین پلیس آرشاد روی تصویر نمایان میشن که در حالی که دستای گیلدی رو بستن به زور سرشو به سمت پایین فشار میدن تا گیلدی رو سوار وَن آرشاد کنن اما گیلدی مقاومت میکنه و کمی اونور تر دختری شدیدا در حال زجه زدنه و هر سی ثانیه یه بار غش میکنه ...

گیلدی: بلااااااااا .... مطمئن باش من بهت خیانت نمیکنم و بخصوص میرم بخش آقایون ... منتظرم بمون ...
بلا: به بچه هام میگم چه پدر شجاعی داشتن ... ما منتظرت میمونیم تا از آزکابان بیای بیرون ... ما دوباره از نو همه چیزو میسازیم و بچه هامونو با هم بزرگ میکنیم
گیلدی: خانم چرا جو میدی؟ ما فقط از شیر آب کمی آب خوردیم! بچه کجا بود ؟ شماها برای من آبرو نذاشتین و منو تبدیل به یک شخصیت بی ناموسی کردین ..


تلویزیون به همون انتحاری ای که روشن شده بود دوباره خاموش میشه و در اون میان مرگخواران که همونجور مبهوت به هم چشم دوخته بودن؛ در آن لحظه تنها یک فکر رو در مغزشون میپروندن و اون هم حمله به "ماشین انتقال گیلدی به آزکابان" و نجات وی و در نهایت رسیدن به دماغ گیلدی بود ...


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۹ ۱۸:۴۲:۱۲
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۹ ۱۸:۵۲:۲۴
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۹ ۱۹:۰۷:۴۱



Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۱:۰۴ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۸۷

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
عله سریعا آدرس جادوگران رو تایپ می کنه .

مشترک گرامی! دسترسی به این سایت امکان پذیر نمی باشد.

- نــــــــــــــــــــــــه!

عله با گفتن این حرف سریعا از خواب می پره و چهره اش به صورت فیلم چهار عرق کرده و بسیار مضطرب به نظر می رسه و در کل مشخصه که یکی از اون خواب های غریب رو دیده!

- کوییرل ، کوییرل !

کوییرل از کجاآباد پیدا میشه و میگه: بله... اینجام!

عله: الان تو سایت چه خبره؟! ph بیناموسی حدودا چنده؟!!

کوییرل سریعا یه کاغذ از جیبش در میاره و میره میشینه پای pc و مشغول میشه.

- جیـــــــــــــــــــــــــــغ!!


.....


کیلومتر ها آن طرف تر، خانه ی یه بنده خدایی!!!


یه بچه به همراه پدر و مادرش با خوبی و خوشی در حال تماشای تلویزیونه!

- خانم! امروز چه خبر!

- خیلی خبرا!... امروز دوازده شیشه ربع گوجه درست کردم!!

- عجب!... البته درستش ربه! ولی آفرین ، خیلی هیجان انگیز بود! ( نهایت سادگی یک خانواده!)

و به این صورت دوباره مشغول تماشای برنامه ی مورد علاقه شان میشن.

- بابا... بابا! این آقاهه دیگه کیه اومد روی صفحه تلویزیون!!

روی صفحه ی تلویزیون یه عکس 5 در 5 از گیلدی نشون داده شده که یه پلاکارد با شماره ی 15 در دستش داره و لبخند ملیحی زده و پشت سرش هم یه آرم از آسایشگاه روانی " عجوج لند" به عنوان بک گراند قرار داده شده!

صدای مادر: عجب ... یه!

- خانم! این کارا یعنی چی؟!... بذار ببینیم چی میگه!

(( بینندگان عزیز! توجه کنید، صاحب این عکس " گیلدروی لاکهارت" دیروز با انجام یک سری زد و بند با مسئول آسایشگاه که از قضا مونث بوده!!، از بیمارستان روانی گریخت. او به بیماری مخوفی مبتلا شده و دارای علاقه ی شدیدی به پی جی 18 هست! تکرار می کنیم ... در صورت دیدن او با شماره ...))


...


تصویر کوچک شده


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۰:۰۶ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۸۷

گیلدروی لاکهارت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۷ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۷
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 72
آفلاین
گیلدی به سرعت دستی که به سمتش آمده بود را در بر گرفت و نگاهی بس عشقولانه به او انداخت که باعث فوران کردن (؟!) خشم بلاتریکس شد که با سطل آبی که مورفین روی او ریخت ، خاموش شد و دیگر فوران نکرد ...

لحظات به سرعت از پی یکدیگر می گذشتند و گیلدی و بلاتریکس جلوی دو مرگخوار دیگر راه می رفتند و برای هم لاو می ترکوندن .

- گیلدی جون ... من عاشقت شدم
- مـ ...
- نذاکت رو رعایت کن
...

همینطور هر دو دیقه یکبار بلاتریکس می گفت « نذاکت رو رعایت کن » و گیلدی بدون توجه به صحبت های اون به صحبت های عشقولانه اش ادامه می داد . تا اینکه چشم بلاتریکس به گوشه ای از کافه ی تفریحات سیاه منور گشت و به مورفین و مورگان اشاره ای کرد - که در این اشاره حرفهایی چون « زودتر بدویین برین به بقیه بگین » ، « کروشیو !!! » ، « چرا همینجوری منو نگاه می کنین ؟ » و ... نهفته بود - و مورگان و مورفین به سمت کافه رفتند و بلاتریکس و گیلدی با هم در خیابان تنها شدند .

گیلدی که فرصت را غنیمت میشمرد نگاهی به بلاتریکس کرد و سرش را نزدیک و نزدیکتر برد تا اینکه بالاخره سرش به شیر آب رسید و کمی آب نوشید ...


... مورفین و مورگان به سرعت وارد کافه شدند و با هم گفتند :
- بدویین که ژارن میان . الانه که ژرسن (قاطی پاتی شد حرفاشون :دی)

- کیا ؟
- بلاتریکژ و گیلدیژ () دیگه ...


ویرایش شده توسط گيلدروی لاكهارت در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۷ ۱۰:۱۷:۰۷


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۳:۳۲ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:
مرگخواران متوجه میشوند که لرد سیاه از ظاهر خود ناراضی است.مرگخواران تصمیم میگیرند دماغ گیلدروی لاکهارت را به ارباب هدیه کنند.با کمک سیبل مرگخواران متوجه میشوند که گیلدروی در راه قصر مالفویهاست.بلاتریکس و مورفین و مورگان به سراغ گیلدی رفته و با او درگیر میشوند.
-------------------------
گیلدروی زیر باران طلسمهای مرگخواران چوب دستی طلایی رنگش را با احتیاط از کیفش بیرون آورد و بطرف بلاتریکس گرفت.
-اممم...وردش چی بود؟اممم...گرینایفوس...

اشعه آبی رنگی از چوب دستی گیلدروی خارج شد و به جای مرگخواران توده ابری شکلی را درهوا تشکیل داد.توده کم کم شکل گرفت.مرگخواران دست از حمله برداشته و به توده خیره شده بودند.طولی نکشید که توده به شکل مرلین کبیر در آمد.مرلین در نهایت خشم انگشت اشاره اش را بطرف مرگخواران تکان میداد.
-ای بچه های بد..بد...بد...شما از طلسمای خطرناک استفاده کردین؟اونم در مقابل جذابترین جادوگر قرن؟باید از خودتون خجالت بکشین.مخصوصا با تو هستم معتاد.واقعا که....

توده مرلین شکل بعد از قهر کردن با مرگخواران به چوب دستی گیلدی برگشت و ناپدید شد.

مرگخواران مات و مبهوت به گیلدروی خیره شده بودند.بلا چوب دستیش را در جیبش گذاشت.
-بابا این دیگه کیه.جلوی این اصلا چوب دستی لازم نداریم.بیایین بگیریم ببریمش.

مرگخواران لبخند زنان به گیلدی نزدیک شدند.مورگان دستش را روی شانه گیلدروی گذاشت.
-به به..چه جادوگر خوش تیپی..چه سری چه دمی عجب پایی...نیست بالاتر از سیاهی رنگ..راه بیفت بریم خونه ریدل که همه ساحره ها اونجا منتظرتن.

گیلدروی سرش را تکان داد.
-من عادت ندارم بدون ساحره راه برم.اول این خانوم باید دستمو بگیره و تا رسیدن به مقصد حرفای قشنگ بهم بزنه.

دست بلاتریکس بطرف چوب دستیش رفت ولی در نیمه راه توسط مورفین متوقف شد.
-بابا بیخیال...خب دو قدم راهه.شی میشه کمی اژش تعریف کنی؟باژمرلینشو در میاره هممونو دعوا میکنه ها.من حوشله ندارما.

بلا با نفرت دستش را بطرف گیلدوری دراز کرد.




Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱ پنجشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۷

نیمفادورا تانکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۸ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۸۷
از خانه گريمالد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 55
آفلاین
بلا كه همچنان منتظر سيبل بود. براي سرگرم كردن خودش به سمت لپتاپش حمله ور شد .

او كه از ديدن چهره ي لرد در لپ تابش خسته نميشد به سايت هاي مختلف ميرفت تا عكسهاي جديد تري از شاهزاده سوار بر تسرالش را ببيند .

ازاين سايت به اون سايت..... از اون سايت به اين سايت........ .

مشترك گرامي دسترسي يه اين سايت امكان پذير نميباشد .

بلا از اينكه اين پيغام را دريافت كرد عصبي شد و يك كروشيو حواله ي لپتاپ كرد و صفحه باز شد .

بلا

چيزي را كه ميديد باور نميكرد . چشمانش را چند بار باز و بسته كرد تا از خوابي گه گمان ميكرد ميبيند بيدار شود ؛ بعد از اينكه مطمئن شد خواب نميبيند دوباره به عكس لرد كه با مايوي صورتي رنگش در كنار آنيتا ايستاده بود و در ساحل قدم ميزدند چشم دوخت .

-پناه بر زير شلوار مرلين . اين لرده ؟ فيلمشو نداري ببينيم .
مورگان كه چشم از آنيت و لرد مايو پوش بر نميداشت اين حرف را زد و پس از گفتن اين حرف يك كروشيو از بلا دريافت كرد .

-بوقي . فيلم لردو ميخواي چي كار ... كروشيو .... .

بلا عصبانيتش را بر سر مورگان خالي كرد و دوباره با نارحتي به عكس لرد خيره شد . اشك از چشمانش سياهش سرازير شد و بر روي كيبورد لپتاپش ريخت . آيا لرد ميخواست با آنيت ازدواج كند ؟! به دنبال جوابي براي انكار اين موضوع ميگشت ولي جوابي براي آن نداشت در همين افكار به سر ميبرد كه مورفين او را از افكارش بيرون كشيد .

-بلا شرا شودتو ناژاحت ميشني ؟ اينا همش فشو شو شاپه ! فشو شو شاپ !

بلا كه از حرفهاي مورفين سر در نمياورد گفت :

-چي چي شاپ ؟
-فشو شو شاپ بابا !

كمي آنطرف طرف سيبل كه شاهد ماجرا بود گفت :

-فتوشاپ منظورشه . ماگلا باهاش عكسا رو درست ميكنن . همين چند وقت پيش منم يه عكس از ولدي و دامبل ديدم كه در حال رقصيدن تو تولد بارتي بودن . اين عكسا رو جدي نگير . حالا بيا اينجا جاي گيلدي رو پيدا كردم .

بلا كه هنوز از قضيه مطمئن نبود سعي كرد حرفهاي سيبل را براي راحت شدن از احساساتش قبول كند و به سمت سيبل رفت .

-الان كجا داره ميره .
-داره ميره قصر مالفوي

بلا با شنيدن نام قصر خانواده مالفوي خوشحال شد و سريع به مورفين و مرگان دستور داد تا همراهش به قصر مالفوي بروند .


سه مرگخوار شنل پوش پشت سر گيلدروي حركت ميكردند و منتظر بودند تا به مكان خلوتي برسند تا او را بدزدند .

گيلدروي كه در حال حرف زدن با خودش بود به افرادي كه تعقيبش ميكردند هيچ اهميتي نميداد ، وارد كوچه ي باريكي شد.

-نارسياي بوقي ! لوله ميده دسته من! واستا دوباره ببينمش! من به اين سيفيتي ، خوشگلي ، گولاخي بايد لوله بدنم دست جن خونگي مردم ! بو.........!

-آهاي پسر خوشگله به آبجيه من نگو بوقي! بوقي عمته. حالا اينو بگير : پتريفيكيوس توتالوس.



زوايايي از عشق لوسيوس و نارسيسا نسبت به هم

شپلق....!‌
-واسه چي ميزني؟
-اينو زدم كه ديگه با يه مرد غريبه تو خيابون قدم نزني .
شتلق....!
-اينو واسه چي زدي؟
-اينم واسه اين زدم كه ... واسه اين زدم كه ..... به تو مربوط نيست واسه چي زدم... حالا برو گمشو از خونه ي من بيرون و ديگه هم به اينجا بر نگرد.

مرد در دلش با خود صحبت ميكرد : اين رو واسه اين زدم كه دوستت داشتم . اگه تو اين خونه ميموندي برادرات تو رو ميكشتن . دوستت دارم دخترم. (خوانندگان اين پست )

.
.
.


پس از اتمام فيلم لوسيوس با دستمال كاغذي كه بيني اش را پاك كرده بود اشك چشمان نارسيسا را پاك كرد و به او گفت : ميگم نارسيس از اين به بعد هر هفته بيايم اينجا فيبم ببينيم . ها ؟ نظرت چيه ؟
-آره منم مواقم عزيزم . فيلم هنديي كه امروز ديديم خيلي قشنگ بود .
- باشه . الان كجا بريم ؟ بريم برات بستني بخرم . يا سانديس كيك ميخواي . شير موز چي ؟
-نه ممنون لوسيوس . بريم كافه تفريحات . به نظرم تا الان گيلدروي رو گرفتن .

لوسيوس دستانش را در دستان نارسيسا گذاشت و دوش به دوش هم به سمت كافه راه افتادند .


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۶ ۱۶:۴۲:۴۸
ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۶ ۱۶:۴۷:۰۹
ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۶ ۱۷:۰۰:۰۳
ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۶ ۲۰:۴۷:۰۵

ما چیزی رو داریم که ولدمورت نداره!؟
چیزی که ارزش جنگیدن رو داره!
:mama:


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۷:۴۵ چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
ژانگولریسم !!!

--------------------------

لوسیوس به گیلدروی و نارسیسا نزدیک شد :
- خانومی این یارو کیه کنار دستت راه میره ؟

+ آدم مهمی نیس عزیزم ، دیدم داری این همه بار و بندیل با خودت میاری گفتم یکیو پیدا کنم کمکت کنه . قیافش داد میزنه که جون میده واسه عملگی

لوسیوس نفس راحتی کشید :
- فک کردم میخوای قالم بذاری و با این رنگ پریده بری ! بعد جواب پسرتو چی میدادم ؟ همینجوریشم به غیرت من شک داره !

+ عزیزم تو که میدونی من از مردای ورپریده چش رنگی خوشم نمیاد . حالا بگذریم که خودشو کشته موهاشو رنگ موهای تو دربیاره ولی وزوزیه !

- حالا دیگه واسه من قیافه مرد غریبه رو تشریح می کنی ؟ چن ساعت وایسادی تماشاش کردی ؟

نارسیسا که دید بحث زیادی طولانی شده ، تمام لوله ها و بار و بندیلی که لوسیوس درگیرشان بود از او گرفت و روی سر گیلدی پرتاب کرد :
- اینا رو ببر قصر مالفوی بده به جن خونگی شماره یک . از وقتی اون دابی خائن آزاد شده ما جن هامونو شماره گذاری می کنیم . بهش بگو همراه جن شماره دوازده ببرن تو باغ و سیستم آبیاری رو درست کنن تا ما برگردیم .

و بعد بازویش را دور بازوی همسرش حلقه کرد و او را به سمت نزدیک ترین پارک کشید :
- می دونی عزیزم ، این ماگلا یه خونه جالبی ساختن که تصاویر توش حرکت می کنن . بهش میگن سینما . بیا یه روز بریم اونجا .

لوسیوس همچنان که دور می شدند و صدایشان کمتر و کمتر به گوش می رسید جواب داد :
- میدونی که از ماگل جماعت خوشم نمیاد . ولی چون تو می خوای یه بار میریم ببینیم چطوریاس !

گیلدروی هاج و واج و دماغ سوخته ، وسایلی که در دست داشت محکم گرفت و به سمت قصر مالفوی حرکت کرد .

*******

سالن کافه تفریحات سیاه - همان زمان

بلاتریکس در کنار سیبل نشسته بود و منتظر جواب او ، با حرص ناخن هایش را می جوید :
- خوب بگو دیگه ! توی گوی بلورینت اون گیلدی تحفه رو پیدا کن بیاریمش اینجا ببینیم چه راه حلی واسه عصبانیت لرد داره .

سیبل تریلانی در حالی که به گوی بلورینش زل زده بود ، دستش را با حالتی که میخواهد حشره مزاحمی را دفع کند تکان داد :
- زبون به دهن بگیر دختر ! من دارم آمار ساحره هایی که تو خیابون غش کردن رو می گیرم . از روی ردشون میشه گیلدی رو پیدا کرد . تو هر خیابون به فاصله یکی دو متر یه ساحره افتاده و غش کرده . و این نشون میده که گیلدی از این خیابون رد شده !

بلاتریکس همچنان ناخن هایش را می جوید ...


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۵ ۱۷:۵۱:۱۴







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.