درست در همین لحظه بود که مورگانا فریاد زد :
- اربــــــــــــــــــاب، یه مشکلی داریم اینجا!
لرد سیاه و پرفسور دامبلدور درحالی که سعی می کردند بیشترین فاصلۀ ممکنه را با یکدیگر داشته باشند، دستشان را بالا بردند:
- افراااااااااااااد... ایــــــــــــــــست!لرد چشم غره ای به دامبل رفت:
- اول من ایست دادم.
- اشتباه می کنی تام! من همیشه در ایست دادن پیشگامم.
- گفتم من ایست دادم پیری!
ایوان با ترس و لرز به روبرو اشاره کرد:
- ارباب! فعلا اونو داشته باشین.
همه به روبرو نگاه کردند که اژدهایی با فراغ بال و خیال راحت، کنار رود بزرگ لم داده بود و با عینک دودی، آفتاب می گرفت. درحالیکه با نوک انگشتانش یکی از بالهایش را نوازش می کرد و پایی هم در آب گذاشته بود و موج های بزرگی را در سطح رود، به وجود می آورد.
لرد سیاه به مورگانا تشر زد:
- چیه همینجوری واسه خودت عین بختک وایسادی. تو مگه خیر سرت ملکه نیستی؟ برو بهش بگو لنگ و پاچه شو جمع کنه ما می خوایم رد شیم.
مورگانا چاره ای نداشت. کمی موهایش را مرتب کرد و جلو رفت:
- به دستور من، هر چه سریعتر اینجا رو ترک کن.
- بعد شوما کی باشین خانوم خانوما؟
- من ملکۀ آوالانم و اینجام آوالانه و من هرکاری بخوام می کنم!
- خوب منم هرکاری بخوام می کنم. مگه فقط واسه تو آوالانه؟
- نه خیرم. واسه همه آوالانه ولی چون من ملکۀ آوالانم واسه من آوالان تره.
- خوب چرا سخت می گیری آبجی؟ عین آدم بگو اینجا آوالانه و تو هم ملکه ای. دعوا نداره که.
اژدها با دلخوری دمش را روی کولش گذاشت و رفت. لرد سیاه و پرفسور دامبلدور با اشاره ای، یارانشان را به حرکت در آوردند و همچنان که از کنار مورگانا می گذشتند، یکی یکی متلک می انداختند:
- خیر سرش ملکه س!
- عرضه نداره یه بار دستور بده و ملت عین آدم اجرا کنن.
- فرت و فرت افاده می کنه:
من ملکه م! من ملکه م!- اگه ما الان اینجا نبودیم اژدهائه قورتش داده بودا.
کمی که جلوتر رفتند، متوجه شدند مورگانا همراهشان نیست. جیمز رویش را برگرداند و مورگانا را دید که با دهان باز و چشمان گشاد شده به آن ها می نگرد:
-
چت شده مورگانا؟
مورگانا با صدای جیغ جیمزی به خود آمد. خود را به جلوی افراد رسانید و با هیجان گفت:
- ببینید. شما خیلی به من کمک کردید. باعث شدید من مجبور بشم یاد بگیرم که خودم مشکلاتمو حل کنم. دیدید؟ دیدید همین که به اون اژدهائه تشر زدم، جا زد و رفت؟
مورفین با بی خیالی روی زیراندازی که تا چند دقیقۀ پیش اژدها بر آن قرار گرفته بود، لمید:
- خوف که شی؟
- خوب یعنی اینکه، با جادو یا بدون جادو، من خودم باید بتونم این جزیره رو سر و سامون بدم. هرکدوم از ما می تونیم با یه سری از مردم اینجا مراوده کنیم و باهاشون آشنا شیم. یعنی اینکه...
لرد سیاه مورگانا را کنار زد:
- برو زیادی جوگیر نشو. اون اژدها به حرفت گوش کرد، صرفا چون اینجا آوالانه و هیچی سر جای خودش نیس!
دامبلدور هم سری به تایید تکان داد و رد شد:
- درسته فرزند. نمونش همین تدی و ریموس که هردوشون گرگینه ان و الان ماه کامله و هیچ کدومشون تغییر شکل ندادن.
ایوان روزیه همچنان که رد می شد نیشخندی زد:
- تازه، خودتم هنوز
خون... خون... نکردی که ملت جوگیر شن و در برن.
و بلاتریکس با احساساتی که کاملا از او بعید بود، در حالیکه دست رودولف را در دست گرفته بود زیر لب گفت:
- اینجا آدم یه جورایی یاد ماه عسلش می افته. مگه نه عزیزم؟
و رودولف، برعکس همیشه با قیافه ای اخمو و تیریپ سیبیل کلفتی غر زد:
- هه! این قرتی بازیا به ما نمیاد بلا! ما کی رفتیم ماه عسل؟ دیگه اسم این ماه کوفتیو نیاری ها!
مورگانا نمی دانست چه کند. به جای اینکه اوضاع جزیره اش به حالت طبیعی درآید، رفتارها و شخصیت های دوستانش تغییر کرده بود.
----------------
می خواستم خیر سرم سوژه رو تموم کنم! نشد...
این تاپیک اومده اینجا تا همونطور که توی پست اول خودم گفتم، یه دنیای دیگه خارج از محیط هری پاتری بسازیم. بهتره سوژه به خیر و خوشی تموم شه و یه آدم باذوق بیاد و یه داستان اشتراکی جالب درمورد آوالان رو اینجا شروع کنه.
همین دیگه!
--------------
اگه غلط تایپی، املایی، چیزی دیدید شرمنده. حس ویرایش نیست، توی شلوغیای قبل از سفر بهتر از اینم نمیشه.