هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   4 کاربر مهمان





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۱:۰۱ سه شنبه ۱ شهریور ۱۳۹۰

جولیا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۷ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۵:۱۴ سه شنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۱
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
هری و رون خسته از بی خوابی شب قبل در هوایی بارانی زود تر از همه از خواب بیدار شدند و زود تر از همه هم به طرف هاگزمید رفتند.
که نا گهان رون فریاد زد:((وای من مرغ رو یادم رفت بیارم،هری بزار برم بیارم.))
هری گفت:((اینطوری که تو بخوای بری با اون سرعت لاکپشتی خودت همه ی بچه ها از خواب بیدار شدن و پدرت رفته،نه خیر هم بیا.))
رون که نا امید شده بود به دنبال هری آمد و گفت:((چوبدستی خودتو بیار بیرون معلوم نیست این موقع چه آدم هایی که توی هاگزمید نباشن و به ما چه طلسم هایی که نزنن.))
هری گفت:((اصلا شنل نامرئی خودمو میارم بیرون.تا هواکه روشن شد اونو در میارم با اینکه ساعت هفت صبحه هوا هنوز تاریکه عجیبه نه؟))
هری گفت:((راستش خیلی هم عجیبه.))
هری و رون که حالا به هگزهد رسیده بودند در کافه را باز کردند،رون پس از اینکه پدرش را بر سر میزی که با هم قرار گذاشته بودند دید با خوشحالی برای او دست تکان داد و لبخند زد اما آقای ویزلی به هیچ عنوان به او لبخند نزد و با چهره ای خشک و سرد به او نگاه کرد هری نمی دانست برق قرمز رنگی که در چشمان آقای ویزلی دیده است واقعی بوده یا خطای دید پس از اینکه رون سه نوشیدنی کره ای به طرف میز رفتند.پس از اینکه نشستند ناگهان آقای ویزلی یقه ی هری را گرفت و گفت:((هری پاتر بالاخره گیرت آوردم.))سپس ناگهان از آقای ویزلی تبدیل به ولدمورت شد و طلسم مرگ را به سوی هری پاتر زمزمه کرد:((آواداکداورا.))آخرین چیزی که هری قبل از مرگ خود دید چهره ی ولدمورت و در کنار آن چهره ی وحشت زده ی رون بود.

شما باید کلماتی که خواسته شده را در متن مشخص و متمایز از سایر کلمات کنید. اگه کوتاه تر هم بنویسید بهتره.
ممنون


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۱ ۲۱:۲۰:۲۴

وقتی که قلبت رو می بازی دیگه چیزی برای بردن نداری


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۲۴ سه شنبه ۱ شهریور ۱۳۹۰

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۳ سه شنبه ۱ شهریور ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۱:۰۳ یکشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۰
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 12
آفلاین
پنجره - تکه کاغذ - معجون - پیرمرد - کافه - راز - چهره

پنجره را باز کردم. در تاریکی شب جغدی به سفیدی برف در پهنه آسمان نمایان شد. از جلوی پنجره کنار رفتم. جغد لب پنجره نشست و پایش را بلند کرد. تکه کاغذی همراهش بود. آن را از پای جغد باز کردم و مشغول به خواندن شدم.
راز تهیه معجون تغییر چهره پیرمرد داخل کافه بود! (ترکیب رو حال کردی؟)

چند ماه بعد

اکنون دیگر چهره اصلی خود را از یاد برده ام! از بس با حیله و نیرنگ و تغییره چهره مردم را فریب دادم.

دیگر چیزی به ذهنم نمی رسد که بنویسم!


تایید شد!


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۱ ۲۱:۱۹:۳۱


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱:۲۹ سه شنبه ۱ شهریور ۱۳۹۰



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۰۱ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۲۴ چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۰
از 612B
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
تا مسابقات جام کوئیدیچ 2 ساعت باقی بود . رون کنار شومینه با چهره ای متحیر داشت راجع به ویکتور کرام حرف می زد وهمه چپ چپ او را نگاه می کردند ...پس از مدتی همه به سمت محل مسابقه حرکت کردند.
همه جا جشن و غلغله بود ! ساعتی بعد به سرسرایی رسیدند و از آن جا وارد زمین مسابقه شدند در آن جا بازیکنان سوار بر جاروی پرنده خودنمایی می کردند . پرفسور دامبلدور با کورنیلیوس فاج گپ می زد.
هری ... رون وهرمیون صدای دراکو مالفوی را شنیدند که رو به هرمیون گفت " ماگل زاده ی کثیف !!! " رون دهانش را باز کرد تا جواب دهد که هری سقلمه ای به او زد و گفت : هیسسسس...! ولش کن تا سوسک شه !!!

تایید شد!


ویرایش شده توسط Lycanthrope در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۱ ۱:۳۵:۳۶
ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۱ ۲۱:۱۹:۱۴


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶ شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۰



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۸ جمعه ۲۸ مرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۷:۴۷ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
پنجره - تکه کاغذ - معجون - پیرمرد - کافه - راز - چهره
ساعت: 6:10 دقیقه بعد از ظهر
مکان: دشتی سر سبز که در آن فقط جاده ای باریک و در انتهای این جاده کافه ای قدیمی و فرسوده و تعطیل دیده میشود.
در اتاق طبقه ی بالایی این کافه پیرمردی تنها بر روی صندلی خود نشسته و از تنها پنجره ی این اتاق غروب آفتاب رو مشاهده میکند.
غروبی که باعث شده بود اتاقی که فقط چند شیشه نوشیدنی و معجون در آن به چشم میخورد به رنگ نارنجی در آمده باشد.
در چهره ی پیرمرد راز و حرفی نهفته است طوری که انگار اشتباهی مرتکب شده است . پیرمرد در دست راست خودش چیزی را با قدرت فشار میدهد مثل اینکه می خواهد چیزی را از ته دل فریاد بکشد اما نمی تواند .
خورشید دیگر دیده نمیشود و به پشته تپه خزیده است . پیرمرد به آرامی چشمانش را میبندد و قبل از گفتن کلمه ای دستانش شل میشود و کاغذی از دست راست او به زمین می افتد.

تایید شد!
قشنگ بود.


ویرایش شده توسط آرکچروس بلک در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۲۹ ۱۷:۴۸:۴۷
ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۳۰ ۱:۰۷:۳۲


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲:۱۱ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۰

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۰ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۰
از برج گریفیندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
این سومین لیوان معجونش بود....
شب بود و سوز سردی می وزید. پیرمرد خود را در شنل سیاهش پیچید و دست و پایش را جمع کرد. تمام سرو صورتش زیر کلاه شنل مخفی شده بود. شنل حتی چشم هایش را هم پوشانده بود، ولی نه آن قدر که مانع دزدکی دید زدن او از پنجره ی کافه شود. مدتی بود که چهره ی پسر را زیر نظر داشت
لیوان بعدی را بالا برد و تا آخر سر کشید....
پیرمرد به یاد مشاجره ی دیروزش با او ا فتاد. پسر خیلی عصبی بود و مدام فریاد می کشید. در تمام طول صحبتشان او حتی یک بار هم به چشمان پیرمرد نگاه نکرده بود. چهره اش چیزی نشان نمی داد؛ ولی انگار رازی را مخفی کرده بود. رازی که به نظر می رسید آن قدر برای پسر مهم است که فاش شدنش، بهایی جز از دست دادن جانش نداشت.
لیوان پنجم را با شدت روی میز کوبید.....
آخر این چه رازی بود؟؟؟ چه مساله ی مهمی در میان بود که پسر حتی حاضر نبود آن را با نزدیک ترین فرد به خود درمیان بگذارد؟ چرا پسرک راز مرموزش را به پدر پیرش نمی گفت تا شاید بتواند در حل مشکل کمکش کند؟؟؟ مگر این مشکل عجیب چه قدر بزرگ بود؟؟؟
صدای زنگی به صدا در آمد. پیرمرد دست در جیبش برد و به ردیاب جادوییش نگاه کرد. نقطه ی ریزی روی صفحه ی ردیاب حرکت می کرد.
به سرعت سرش را بلند کرد و به درون کافه خیره شد. اثری از پسر نبود. او از در پشتی بیرون رفته بود.
پیرمرد ردیاب را در جیبش گذاشت و از جایش بلند شد. در همان لحظه دستش به تکه کاغذ کوچکی که از دیروز لای درزهای کتش جا مانده بود، خورد.
با یاد آوری پیغام مرموز روی آن، چشمانش درخشید، انگشتانش جمع شد و با قدم هایی استوار به دنبال پسرش حرکت کرد. این راز ترسناک هر چه که بود، ارزش جدایی او از پسر دلبندش را نداشت.
پیرمرد تند تند قدم بر می داشت و تنها یک عبارت در ذهنش می جنبید، همان عبارتی که دیروزبرای اولین بار آن را روی تکه کاغذ دیده بود و باعث شده بود دنیایش زیر و رو شود. :
دوستت دارم پدر .... مرا ببخش


تایید شد!
خیلی خیلی زیبا بود، اما یکم طولانی بود.


ویرایش شده توسط Reni در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۲۵ ۲:۲۷:۲۱
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۲۵ ۱۱:۳۰:۵۹

PURPLE is my LIFE....


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۴:۵۲ دوشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۰

آنجلینا جانسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۲ دوشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۵:۴۴ سه شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۰
از طبقه ی هفتم....
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
تکه کاغذی در دستم بود.
باز هم نگاهی به آن انداختم.آن طرح سیاهو سفید با امضای زیرش برایم خیلی جالب بودند.
از پنجره به بیرون نگاه کردم.ذهنم حسابی مشغول بود.
ناگهان نگاهم به نقطه ای معطوف شد.بیرون کافه پیرمردی ژولیده با ترس اطرافش را می پایید.دوباره نگاهی به طرح انداختم و اینبار متوجه شباهت بین طرع عکس و پیرمرد شدم.
با این تفاوت که پیرمرد بیرون کافه،در دستش فانوسی بود.مدام سعی میکرد آن را جلوی صورتش بگیرد.گویی می خواست پشت آن هویتش را مخفی کند.
در یک لحظه زوایای صورتش را از نظر گذراندم.چهره ای خسته و رنگ پریده داشت.
جام روی میز را برداشتم و کمی از آن نوشیدم.معجونش گلویم را میسوزاند.حسابی محو پیرمرد بودم.
گویی رازی بین او و نقاشی بود.رازی که باید آن را میفهمیدم.
از جا بلند شدم.قصدم این بود که با پیرمرد حرف بزنم.
در کافه را هل دادم.نگاهم به کوچه ی تاریک افتاد.همه چیز مثل قبل عادی و تا اندازه ای بیروح...
پیرمردی دیگر نبود.تکه کاغذ را روی میز جا گذاشته بودم.
باز هم وارد کافه شدم اما تکه کاغذ هم با پیرمرد رفته بود.


تایید شد!
متن شما هم دلچسب بود!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۲۴ ۱۶:۵۹:۵۰

بذارین حالا یه کم آشنا بشم با سایت!


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۴۰ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۰



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۲ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
همه در زندگی رازی دارند که مخفی اش کنند . رازی که ساعت ها برایش مشاجره کنند و طلسم های ردیاب قوی ای روی خانه اجرا کنند و برایش دروغ بگویند و یا حتی کاری کنند که خودشان با چهره ای ناراحت و پر از عذاب وجدان به خانه بر گردند .
این پیرمردی که بیمار و در آستانه ی مرگ بود هم رازی داشت رازی قدیمی بر روی دوشش سنگینی می کرد .
می دانست که دارد می میرد و می دانست باید قبل از مرگ راز را به کسی می گفت .
بالاخره به سختی از روی تخت بلند شد و راز را روی تکه کاغذی نوشت روی کاغذ نوشت من توماس ریدل پدر واقعی تام مارولو ریدل یک جادو گر هستم من توانستم یک جسد تقلبی درست و حافظه ی تنها پسرم را اصلاح کنم .
با خود فکر می کرد بقیه می گویند چه رازه ................ .
ناگهان نفسش دیگر بالا نیامد خاطرات با سرعت از جلوی چشمش می گذشتند خاطرات کودکی هنگامی که سرش را از پنجره های کافه (تنها خانه ی واقعیش ) بیرون می برد ، هنگامی که معجون عشق خورد و ابراز پشیمانی از این که زنش را ترک کرده بود .
اما دیگر چیزی نفهمید چون سیاهی به سراغش آمد


تایید شد!
خیلی خشنگ بود!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۲۳ ۱۸:۵۵:۴۶


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۹:۴۳ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۰

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
با ردیابی که طرز استفاده اش را از مشنگ ها یاد گرفته بود، توانسته بود مکان او را کشف کند.

بنابراین به سمت پنجره ی کافه خزید تا پشت آن مخفی شود و بتواند به حرف های آن پیرمرد مشکوک گوش فرا دهد. خوشبختانه آن ها میزی را انتخاب کرده بودند که درست بغل همان پنجره بود و به راحتی میتوانست بفهمد چه میگویند. بالاخره میتوانست راز او را بفهمد.

صدای عجیبی باعث شد تا سرش را به آرامی بلند کند و به آن ها خیره شود. صدای آن ها رفته رفته بالا میرفت تا اینکه تبدیل به یک مشاجره شد. هردو با عصبانیت در حال بحث کردن بودند. به وضوح چهره ی سرخ پیرمرد عصبانی را میدید. اما توجهش به تکه کاغذی که درون دستان مرد بود جلب شد.

در همین حین بود که پیرمرد آخرین جرعه ی معجونش را نیز سر کشید و بعد از گفتن چیزی درون گوش مرد، به سمت در کافه حرکت کرد و او را با همان حالت تنها گذاشت.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۲۰ ۱۰:۰۷:۰۰



Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۰

نیمفادورا تانکس old02


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۴ شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
پنجره - تکه کاغذ - معجون - پیرمرد - کافه - راز - چهره - مشاجره - مخفی – ردیاب
كنار پنجره نشسته بود.خسته از مشاجره اي بود كه تو كافه راه افتاده بود.همه دعوا سر يه تكه كاغذ بود.كاغذي كه همه فكر ميكردند مطالب مهمي داره و بابت بدست آوردنش به هر كاري دست زدند. اما فقط اون راز تكه كاغذ رو ميدونست. چهره كساني كه بعد از دعوا تكه كاغذ رو ديده بودن، ديدني بود.هيچي روي كاغذ نبود به جز يه خط به علامت صاعقه.مرداي توي كافه بعد از ديدن اون تكه كاغذ خشكشون زد.هيچي نفهميده بودن.فقط خود مرد ميدونست اين علامت مربوط به 30 سال پيش هستش و نقش يه ردياب مخفي رو بازي ميكنه. پيرمرد كافه چي داشت با معجون سفارشيش نزديكش ميشد كه تكه كاغذ رو جمع كرد تا بيشتر جلب توجه نكنه....


تایید شد!
خیلی جالب بود!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۸ ۲۲:۵۴:۳۸


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲ یکشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۰

سر بارون خون آلود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۷ جمعه ۱۱ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۵۷ سه شنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 139
آفلاین
کلمات جدید:
پنجره - تکه کاغذ - معجون - پیرمرد - کافه - راز - چهره - مشاجره - مخفی - ردیاب


پیرمرد پنجره را بست، نگاهش را به تکه کاغذی که رو میز افتاده بود دوخت، آهی کشید...آخرین بار با دخترش به مشاجره ای شدید پرداخته بود.... چهره دختر از توی عکس به او لبخند می زد.....پیرمرد به عکس لبخند زد...شیشه ای از توی جیبش خارج کرد و معجون داخل شیشه ر اسر کشید...حالا میتوانست به طور مخفی خودش را به کافه ای که دخترک در آن مشغول به کار بود، برساند و در میان جمعیت به تشویق او بپردازد.......پیرمرد با آنکه با کار کردن او در کافه مخالفت کرده بود ولی از دور هوای دختر خودش راداشت و این تنها راز زندگیش بود


آو ... نه نه! شما نیازی به تایید در بازی با کلمات ندارین. فقط کافیه تو شخصیت خودتونو معرفی کنین، برای بازگردونده شدن دسترسی هاتون پست بزنین. خوش اومدین

لطفا شما هم نگین اینو میدونستین و فقط از روی علاقه بازی با کلمات پست زدین.


ویرایش شده توسط سر بارون خون آلود در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۶ ۲۱:۲۴:۴۲
ویرایش شده توسط سر بارون خون آلود در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۶ ۲۱:۲۵:۳۷
ویرایش شده توسط سر بارون خون آلود در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۶ ۲۱:۲۷:۲۰
ویرایش شده توسط سر بارون خون آلود در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۶ ۲۱:۳۱:۰۳
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۱۶ ۲۲:۲۱:۲۶

و ما بر می گردیم تا درس عبرتی باشد برای کسانی که بر نمی گردند!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.