تری نگاهش رو از شکلات برداشت.(چی میتونه این قدر مهم باشه؟)
بانو ویولت لحظه ای از کارش دست کشید و فلور گفت:
- چی گفتی تو؟
- میخوان دوهزار تامونو بدزدن.
هرمایونی از اون پشت گفت:
- چی؟چی؟شوخی میکنین.نه.این عادلانه نی.من...من...
:worry:
دوان دوان به دامن بانو هجوم آورد.گریه وحشتناکی بود.هرمایونی مثل بدبخت ها به دامن بانو چنگ میزد و جیغ میکشید.
- اونا نمیتونن همچین کاری بکنن.من برای اون پول کلی نقشه داشتم.من...
گریه امانش نداد.
داف به عنوان دلداری ضربه ای به پشت او زد و میخواست بگه که" تا من هستم غم نداشته باش" ولی چون ضربه محکمی بود، هرمایونی دست از گریه برداشت و دوباره به دلیل دیگری گریه کرد.
- آی.آی.درد داره.چقدر محکم میزنی.من گنا دارم.مگه من چه برقک بیهوشی به تو فروختم؟
تری فین فین کنان شکولاتشو نیگاه کرد و گفت:
- بیا.این مال تو.
همه مات و مبهوت به اون چشم دوختن.فلور گفت:
- تو..تو...تری شکلاتشو هدیه بده؟
- امکان نداره.
-تری، حالت خوبه؟
با این حرف داف، بانو دستی به پیشونی تری کشید و زیر لب گفت:
- تب نداره.
هرمایونی خودشو جمع و جور کرد و سعی کرد جلوی گریشو بگیره.
اون گفت:
- تری، واقعا ممنونم.تو لطف بزرگی در حق من کردی.هیچ وقت فراموشش نمیکنم.
تری خودشو لوس کرد:
- قابلی نداشت.
همه سرکار خودشون رفتن.
قبل از رفتن تری به زور لبخندی زد و گفت:
- داف، این جاسوسای تو خیلی ماهرن.
داف خنده ی موذیانه ای که به اون شهرت داشت رو دوباره کرد و گفت:
- خودم تربیتشون کردم!!!
بانو رفت تو بند فحش به علفیاس! و فلور آماده شد تا به مسائل مهمی فکر کنه.از جمله بستن تمامی راه های ورود به مقرشون.
تری با همون امید واهی دوباره یخچال مشنگی شونو که داف از یه جا کش رفته بود، باز کرد و سرتاسر اونو به دنبال شیرینی گشت.
داف با دقت به گزارش ها خیره شد و فیلم هایی رو که گرفته بودن رو دوباره دید.
فلور متوجه خش خش ضعیفی شد.خش خشی که انگار از بالای ساختمون میومد.خش خش دزدا.
فلور داد زد:
- دزدا!!!
تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟