سوژه جدید:دره گودریک آن شب شاهد واقعه ای غیر عادی بود.
ساکنان دره بی خبر از اتفاقی که در نزدیکی خانه هایشان در حال وقوع بود به خواب فرو رفته بودند.
در محلی شبیه گورستان،وزیر سحر و جادو روی تخته سنگ بلندی ایستاده بود.دو طرفش اعضای ارتش سیاه و ارتش سفید در صفهای منظمی ایستاده بودند و از هر فرصتی برای چشم غره رفتن به اعضای گروه مقابل استفاده میکردند.
محوطه کوچکی بین چهار درخت نزدیک به هم، به وسیله چادر سیاهرنگی محصور شده بود.مرگخواران نزدیک همین محوطه جمع شده بودند.
وزیر که استرس موجود در هوا را حس کرده بود شروع به صحبت کرد.
-یاران وفادار وزیر محبوب و مردمی...رای دهندگانم!میدونین برای چی شماها رو اینجا جمع کردم؟
صدایی از میان جمع به گوش رسید.
-میخوای جانشینتو تعیین کنی؟
-نخیر!من دیکتاتورم.تا لحظه مرگ حکومت میکنم و جانشینم پسرم خواهد بود.در جلسه ای که با اعضای کابینه داشتم و همینطور شکایات متعدد ملت جادوگر، تصمیم بر این گرفتم که شماها رو منحل کنم!از این لحظه شما منحل شدین.هیچ گروهی وجود نداره.میتونین برین.
سه کروشیو بصورت همزمان از چادر سیاهرنگ مجهول به طرف لودو شلیک شد.
-تو بیجا کردی ما رو منحل میکنی...نه...ولم کنین.بذارین من برم بیرون ببینم این چی میگه.یه کلاه گذاشته رو سرش فکر کرده چه خبره!اصلا منو چرا کردین این تو؟
لودو که سعی میکرد هم در مقابل کروشیو ها جاخالی بدهد و هم ابهتش را حفظ کند زیر لب جواب داد:
-ارباب!آرامش خودتونو حفظ کنین خب.این ملت اگه شما رو ببینن وحشتزده میشن.به حرفای من گوش نمیکنن.من در این لحظه بی طرفم.
صدا دستور داد:
-بلا اینو ببر پشت اون درخت اونقدر کروشیو بزن که طرفدار بشه!
محافظان لودو به سختی جلوی بلا را که مشتاقانه بطرف لودو میرفت گرفتند.
-بابا صبر کنین!خب این نقشه (الف) بود.برای جناب وزیر همیشه یه نقشه (ب) هم وجود داره.اونم اینه که فقط یکی از این دو گروه باید منحل بشه!چون جنگ و دعوای دائمی شما آرامش جامعه جادوگری رو از بین میبره.اگه فقط یه گروه وجود داشته باشه جنگی هم در کار نخواهد بود.این یکی چطور بود؟
زمزمه های "مزخرف"، " افتضاح"، " بدتر از این نمیشه" و "اکسپلیارموس" از گوشه و کنار محل تجمع دو گروه به گوش رسید.لودو بدون توجه به اعتراضها ادامه داد:
-و تصمیم من اینه که گروه مرگخوارا بمونه و محفل منحل بشه.محفلیا میتونن برن!
این بار سیریوس بلک بود که بعد از تبدیل شدن به سگی نه چندان کوچک و دوست داشتنی، قصد حمله به لودو را داشت.ریموس لوپین بادکنک سفید رنگی را که شبیه قرص ماه بود در دست گرفته بود و با تمرکز روی آن سعی میکرد تبدیل به گرگ شود و لودو را یک لقمه چپ کند.لودو با دیدن پاچه اش که داخل پوزه سیریوس بود، متوجه وخامت اوضاع شد!
-باشه بابا...آرامش خودتونو حفظ کنین.مطمئن باشین وزیر با تدبیر شما یک نقشه (ج ) هم داره...یادگاران مرگ...چند تا بودن؟!
هرمیون ذوق زده دستش را بلند کرد.
-اجازه ما بگیم؟ما بگیم؟سه تا..سنگ زندگی مجدد-چوب دستی-شنل!
-خب...چوب دستی الان کجاست؟
دستی لاغر و سفید از داخل محوطه چادر کشی شده بلند شد و چوب دستی را تکان داد.
-اینجاست نادان!
-خب...پس چوب دستی دست مرگخواراست...شنل چی؟کسی شنل رو ندیده؟
صدایی از ناکجاآباد جواب داد:
-چرا!اینجاس!
-این کی بود؟
چند نفر از محفلی ها ذوق زده جواب دادند:
-هری پاتر بود...قهرمان ما...پسری که زنده ماند.البته این همه مرگخوار رو که یه جا دید، یهو احساس سرما کرد و شنلشو پوشید.
-خب...پس شنل هم دست محفلیاس...گرچه نمیبینیمش!میمونه سنگ زندگی مجدد...این سنگ میتونه کلید پیروزی شما باشه.هر گروهی که دو تا از سه یادگار مرگ رو داشته باشه میتونه به فعالیتش ادامه بده.وزارت هم جلوشو نمیگیره.گروه بازنده منحل میشه.و اما مهمترین سر نخ...اینکه سنگ کجاست!طبق آخرین اخباری که به ما رسیده این سنگ اشتباها به شهر لندن برده شده.
جادوگری که ظاهرا بیش از حد اصیل بود پرسید:
-لندن چیه؟!
لودو کمی به طرف چپ چرخید تا باد لای موهایش بپیچد و شنلش را موج بدهد تا شاید کمی با ابهتتر به نظر برسد، ولی هیچ باد و حتی نسیمی درکار نبود.
-لندن یک شهر ماگلیه!شما باید به اونجا برین و سنگ رو پیدا کنین.البته این سنگ به دنبال شیرین کاریهای دامبلدور عزیز، قدرتش رو از دست داده.همونطور که چوب دستی ارباب با چوب دستی این جونور، گری بک تفاوتی نداره...یا همین شنل هری که من الان دارم دماغشو میبینم.یادگاران مرگ دیگه قدرت سابق رو ندارن.اینجا ما ازشون به عنوان سمبل قدرت استفاده میکنیم.چهار روز فرصت دارین.فراموش نکنین.باید دو تا از یادگاران مرگ رو داشته باشین.فرقی نمیکنه کدوم دو تا!اگه هیچکدوم از گروهها موفق نشن مجبوریم نقشه (د) رو اجرا کنیم که البته هنوز نکشیدمش!