و آماندا و ایوان در همون آستانهی در، ردا در دست، خشکشون میزنه. لرد به دلیل هوش و فراست بالاش، متوجه میشه یه چیزی اینجا مشکل داره:
- ایوان. یه چیزی به ما میگه شما چیزی در مورد ردای ما میدونید.
ایوان آب دهنشو قورت میده و برمیگرده سمت لُرد و البته متوجه میشه که آماندا از فرصت استفاده کرده، زده به چاک. همونطور که نظارهگر نزدیک شدن ِ اربابه، به سختی به حرف میاد:
- نه ارباب.
به سرتون قسم ارباب که من نمیدونستم ارباب.
ارباب تقصیر ِ ما نبود ارباب تقصیر ِ ...
- اون ردای ماست تو دستتون؟!
برای لحظاتی، سکوت حکمفرما میشه. لرد خیره به ردا، ردا خیره به لرد، ایوان خیره لرد و ردا و...
- چقده خوشگله!
- چـ... چـی اربـــاب...؟!
و بدون این که قادر به بر زبان آوردن کلامی باشه، مات و مبهوت شاهد لرد ولدمورته که ردای منجوقدوزی شده رو میندازه روی شونهش و به فُرمَت ِ
دور میشه.
قبل از این که ایوان بتونه یه کلمه حرف بزنه، صدایی از دم در شنیده میشه:
- پس بالاخره تأثیر ِ دستکاری ِ زمان شروع شد، نه؟
ایوان که هنوز از شوک ِ شنیدن ِ کلمهی «چقده» از دهان مبارک ِ اربابش بیرون نیومده، سنگین و گیجیویجی برمیگرده سمت در:
- ها؟!
- ایوانم. «ها» اصلاً لفظ مؤدبانهای در برخورد با یک بانو نیست.
گفتیم پس بالاخره دستکاری زمان داره تأثیر خودشو میذاره. نه؟ شما تلاش کردید دامبلدور و گلرتی رو که باعث شدند قندعسل ما به این شکل کنونی در بیاد، تغییر بدید، در نتیجه، الان سِیر ِ تاریخی ِ وقایع در حال تغییره. ما نگرانیم که اگر هرچه سریعتر مسائل رو به روند عادیشون برنگردونید، دامبلدوری نباشه که پسر ما رو به هاگوارتز ببره حتی...!