مروپی همانطور که پشت میزش نشسته بود و چوبدستیش را میچرخاند، متفکرانه به نامهی پیش رویش نگاه میکرد. احساس میکرد وسط میدان ِ مین ایستاده است. یک قدم اشتباه، تمام لندن را روی هوا میفرستاد. نیمنگاهی به جسد ِ زندهای که روی تخت گوشهی اتاق دراز کشیده بود، انداخت:
- شما هم وقت مناسبی رو برای جانباز شدن گیر آوردید. ما اگه شانس داشتیم...
چوبدستیش را به آرامی چرخاند تا کاغذ پوستی و قلمپری جلویش قرار بگیرد. متفکرانه اوضاع را سبک سنگین کرد. برادرش. دولورس که زنده و مرده بودنش در هالهای از ابهام قرار داشت - تا وقتی مروپی جسد را به چشم خودش نمیدید، باور نمیکرد. - و این ستاد راندهشدگان که به طرز خطرناکی داشت قدرت میگرفت. پیش خودش زمزمه کرد:
- همیشه باید راهی برای بازگشت بمونه.
در حالی که روی هر کلمهای که مینوشت فکر میکرد، چوبدستیش را تکان داد تا کلمات از قلم پر، روی کاغذ بلغزند:
با نام و یاد مرلین کبیر
با درود و خسته نباشید به تمام خادمین جامعهی جادویی.
نظر به
نامهی دریافت شده از وزارت سحر و جادو، و عطف به حکومت نظامی ِ نسبی در لندن، مایلیم اعلام کنیم این ارگان، به صورت مستقل فعالیت کرده و از هیچ نهاد حقوقی فرمان نمیگیرد.
همچنین، در تلاش برای بازگرداندن آرامش و ثبات به جامعه، از شما دعوت میکنیم جهت مذاکرهی بیشتر و انجام پارهای از ملاحظات، به دفتر مرکزی فرمانداران لندن، مروپی گانت و لودو بگمن تشریف بیاورید.
با سپاس از بذل توجه شما.
مروپی گانت - لودو بگمن
با حرکت بعدی چوبدستی، مهر لودو و مروپی پای نامه خورد:
- امیدوارم از موضعگیریهامون راضی باشی عزیزم.
چند دقیقه که گذشت، مروپی در آستانهی پنجره به دور شدن جغد طلایی رنگ نگاه میکرد. و ذهنش...
سخت مشغول پیدا کردن یک استراتژی موذیانه و کمخطر بود...