پیشخدمت با متانت به میز محفلی ها نزدیک شد.
-سلام.خوش اومدین.چی میل دارین؟
جیمز که هرگز کسی اثری از متانت در او مشاهده نکرده بود، جیغ زنان اعلام کرد:
-من که "جیغ زنان" گفته بودم نوشیدنی مخصوص!نکنه ادعا میکنین برد صدام در این دره کم شده و صدای جیغ های جیمز گوش جهانیان رو کر نمیکنه؟...آره تدی؟نمیکنه؟
پیشخدمت که هدفی جز آموختن ادب به جیمز نداشت، خیلی زود از هدفش منصرف شد.تعداد محفلی ها را شمرد و روی دفترچه ای که در دست داشت نوشت:هشت عدد نوشیدنی مخصوص+ یک عدد نوشیدنی مخصوص تر برای
جناب دامبلدور.
-اهم...اهم...
-بله آقا؟فرمایشی داشتین؟چیز دیگه ای میل دارین؟
-نخیر...صرفا فرمودیم اهم!...ولی حالا که سر صحبت رو باز کردین میشه ازتون بپرسم اینجا کجاست؟
پیشخدمت لبخندی به پیرمرد ناشناس زد.
-بله قربان.بهترین میز کافه ماست.در سمت راستتون میتونین از پنجره منظره قبرستان رو...
-نه...نه...ببین.ذهنت اینقدر بسته نباشه.در ابعاد وسیع تر جواب بده.اینجا کجاست؟
-کافه!
-کمی وسیع تر!
-کافه وسیع؟
-نه...نه...از نظر مکانی گفتم!فکرتو بازتر کن.
-کافه باز؟!
-نه!یه کم بیشتر سعی کن.از فضای کافه برو بیرون.
-نمیشه که...پس کی به مشتریا برسه؟!
-منظورم سفر ذهنیه.ذهنتو بفرست بیرون.حالا جواب بده.اینجا کجاست؟
-کافه باز وسیع؟...چرا این شکلی شدین؟...نه نه...صبر کنین...یافتم!دره؟
-درسته!خب کدوم دره؟
-دره گودریک؟
-آهان...خودشه! و شما میدونین من کی هستم؟
پیشخدمت نه میدانست و نه اهمیتی میداد.با وجود این بعد از گفتن جمله "ببخشید من کمی عجله دارم.مشتریا منتظرن" و بدون توجه به فریاد های تدی که نوشیدنیش را خون آلود میخواست، میز را ترک کرد و به طرف آشپزخانه برگشت.
پیرمرد ناشناس که سوال و جوابش به نتیجه نرسیده بود زیر لب شروع به غر غر کرد.
-اصلا قابل قبول نیست.تو دره گودیک به شخص گودریک گریفیندور احترامی گذاشته نمیشه...از صبحه هی دارم خودمو به این و اون معرفی میکنم و دلیل و مدرک نشون میدم.انگار نه انگار!حتی منو نمیشناسن!یکی باید به اینا بفهمونه که اگه اینجا "جنابی" وجود داشته باشه اون منم!
کمی دور تر از محل غر زدن گودریک، پیشخدمت سرگرم آماده کردن نوشیدنی مخصوص با چاشنی لرد سیاه بود.