تد: «ئم زیادی چیز خاصی نیست رون. یه جغده داشت نامه می برد، اسهال بود.
»
رون: «اوهوم. مهم نیست. من آماده خدمتم...»
و وسایل روی هم تلمبار شده و گوناگون را ور انداز می کرد که غرق در غبار و آلودگی های مختلف بودند...
جیمز به آرامی در گوش تد میگه: «تدی، به گمونم این هنوز اثرات مصرف چیز رو داره ! بیا سم زداییش کنیم.»
تدی: «موافقم. آلیس جان ! اون سیم سرورها رو وردار بیار ! »
و با جیمز به سیم سرورهای در هم پیچ و تاب خورده ای نگاه می کردند که آلیس در انتهای اتاقک کوچیک ستاد با آنها کلنجار می رفت...
جیمز: «دایی ؟ قربان دستت نیومده زحمت نکش ! اون کمد سنگینه، ترول داخلشه ! کمرت قفل میکنه. در ثانیه ما از چوبدستی استفاده میکنیم. دایی رون ! پاشو بیا اینجا دیگه ! بیا بشین اینجا جلوی میز من...»
رون به ضرب و زور کله پوکش رو از زیر کمد چونصد کیلویی بیرون میکشه و چارزانو میشینه جلوی میز و چشم تو چشم تد و جیمز میشه...
تد: «زیپت بازه رون !
»
رون لبو میشه. موش گرسنه رد میشه، فکر میکنه لبوئه واقعا، دو تا گاز میزنه، می بینه مزه آدم میده. تف میکنه تو صورت رون میره. بعدش رون با خجالت زیپش رو میکشه. بعدش کلنجار میره با مغزش میفهمه زیپش سویشرتش باز بوده و الان زیپ تنبانش باز مونده. بعدش بیشتر فکر میکنه می بینه تنبانش از نوع کتان و جین و غیره نیست و پیژامه قدیمی پرسی رو پوشیده. در نتیجه خیلی خیلی فکر میکنه و می فهمه که خشتکش رو به شکل سراسری دریده !
در این حین، آلیس بالای سر رون ظاهر میشه و به پلک زدنی انبوه سیم سرور های رنگارنگ رو به دور رون می پیچه و محکم می بندتش...
رون: «جیمز، دایی جون این دیگه چه کاریه؟ در بیار اینا رو از سر و کولم. عمری پدرت با بهره از همین آتاشغالا با من شوخی شرستانی میکرد دیگه... در بیار دایی جون...»
جیمز: « متاسفم دایی ! تو زهر آلودی. باید زهرتو بگیریم »
رون: «نههههه...»
پیش از اینکه رون چیز دیگه ای بگه جریان ولتاژ قوی از نیروگاه های زوپستان به سمت پیکر رون جریان یافت...
HTTP 404 error
This user is not available
The website cannot display the page (HTTP 405)
That webpage no longer exists (HTTP 410)بعد از دقایقی چند رون را از میان سیم سرورها آزاد کردند و از لب و دهانش زهر چیز می چکید...
تد: «خیلی خب. آلیس بیا اینو ببر اون ور. اهم. نفر بعدی لطفا ! »
تدی با لبخند رضایت بخشی مهر پرونده رون را مهر زد و به همراه جیمز به سمت ورودی ستاد خیره شد که در آستانه آن، سایه یک وزغ رویت می شد...
«از ورود حیوانات معذوریم. آقا لطفاً حیوانتو بذار دم در تنها بیا داخل...عاقـــــــــــــــآ...اوخ...صاحبش اومد... »
جیمز: «
»
آمبریج به همراه تعدادی ساحره درست مقابل میزشان ظاهر شد و به دو جوان زل زد...
تدی: « اهم. سلام. خوب هستید. ما داشتیم... ما داشتیم... ما داشتیم براتون جذب عضو میکردیم... »
جیمز: «چی میگی تد؟ خودش اومد خودشو معرفی کنی تسلیم بشه. خیلی ممنونم بانو آمبریج. لطفاً زانو بزنید. دست هاتون رو بذارین توی کفشتون...نه ...یعنی روی سرتون. اصلا هم دست توی دماغ تون نکنید. در اقدام آخر، منوی مدیریت رو در حالیکه دکمه هاش به سمت مائه، بذارین روی زمین و هل بدین به سمت میز. از همکاریتون هم ممنونم. »
آمبریج: «
»
تد: «
»
جیمز: «
»
آمبریج: «
»
تد: «
»
جیمز: «
»
آمبریج: «لطفاً اجاره ماهیانه تون رو رد کنید بیاد. زیر پله وزارتخونه رو کردین محل نمایش تئاتر ! همین الان هم اینقدر از جلوه های ویژه استفاده کردین که برق کل وزارتخانه رفت...
»
و به رون اشاره کرد که در آن سوی اتاقک مشتعل شده بود و آلیس در تلاش بود تا یک به یک شعله های آتش رون را با بهره از پیف پاف به جای کپسول و حتی چوبدستی، خاموش کند...
تد: «جیمز. اجاره رو رد کن به بانو. »
جیمز: «بانو ! میشه این ماهم بزنید به حساب؟ اصلا از پدر گرامی ام بگیرین. »
آمبریج: «
»
جیمز: «اَی بابا ! بابام برگرده میگم چقد اذیتم کردین، اون وقت چنان سانتورها رو بندازه به جون تون که خودتون بشین تک شاخ با کله وزغ ! تدی ! یکی از اون یویوهای سال اول هاگوارتزمو بده به ایشون... »
آمبریج یویو را از دست تدی قاپید و در حالیکه بیرون می رفت با طعنه گفت:
«هرگونه فعالیت علیه دشمن پاداش داره و علیه من، مجازات ! پس نذارید دو دیقه مجبور بشم شمارو دفتر نقاشی کنم و دو دقیقه بعدش نوازش تون کنم... عاقل باشید... روز خوش...»
جیمز: «
»
تدی: «نفر بعدی...»
...