WARNING:خواندن این پست به افـراد کـم حوصله و کسانی که دارای IQ زیر 120 هستند،شدیدا توصیه نمی شود!
پــایــان!
حتی توانایی استفاده از چوبدستی را هم نداشت.به دلیل عارضه اش،نمی توانست نسبت به اتفاقات اخیر احساسی داشته باشد.انگار هرگز آن اتفاقات را تجربه نکرده است.تنها مدرک باقی مانده از حـقیـقـت،جملات خلاصه شده ای بود که با دست خـط ناخوانای خودش،روی کاغـذهای کثیف و مچاله،نوشته شده بود!
در مرتفع ترین نقطه ی آن زنـدان مخوف ایستاده بود و در دریای عمیق ذهنش دست و پا می زد.چنان غـرق در دریای افکارش شده بود،که نجاتش تقریبا غیـر ممکن بود.دریایی که اگر اول صبح به آن نگاه می کردی،از هر آلودگی دور به نظر می رسید اما اگر در هنگام تاریکی،اندکی قبـل از خـواب به دریایـش نگاه می کردی،ممـلو از کثـافت و آلودگی بود.آن لحظه برای او،زمـان تاریـکی بود!
اندکی از ساعت خوابش گذشته بود.گرچه حتی بدون آن کاغـذها،ساعت خـواب را هم یادش نمی آمد.یکی از کاغذهای گمشده،کاغذ "زمان خواب" بود که به همین علت،آخریـن شب زندگی اش را چند ساعتی بیشتـر بیدار ماند.
نظرش تغییـر کرد!چشمانش را به آرامی بست و گوش هایـش را به صدای خروشان امواج دریای سیاه سپرد.با دستان لاغر و چروکیده اش،اسلحه را از کنار "جــسـد" برداشت،درون دهانش گذاشت و ...
شـلیــک کــرد..!بعد از اون اتفاق لعنتی هیــچ چیــز به طور مداوم درون ذهنم نمیمونه.هـر روز صبح که از خواب بلند میشم،نمیـدونـم کجام و یا اصلا اونجا چیکار میکنم.دکترها میگن حافظه کوتاه مدت ذهنم آسیب شدیدی دیـده که باعث شده هیــچ چیــز برای مدت طولانی در ذهنم باقی نمونه.گرچه تمام اتفاقات و لحظات گذشتـه،مو به مو تـوی ذهنمه.شاید بــهتــر از قبل!
-آروم باش!در حالی که اسلحه را روی پیشانـی اش گذاشته بـود،یــک دست او را گرفت و مجبورش کرد تا بدون وقـفـه به مرتفع تـرین نقـطه آزکابان آپارات کند.حتی لحظه ای طول نکشیـد که جفتشان در مرتفع تــریــن نقطه آزکابان ظاهر شدند.
تعدادی دیوانه ساز سـرد و بی روح به دور اضلاع آزکابان می چرخیـدند و گویی انتظار چیزی را می کشیدند که دیــگر هرگـز قرار نبود نسیـب شان بشود!فقط بیهوده می چرخیـدنـد و می چرخیـدنـد!
خورشید تقریبا غـروب کرده بود و تا تاریکی کامل،زمانی باقی نمانده بود.از آن ارتفاع،نـگـاهی به پایین انداخت و مورفین را به خودش نزدیک کرد.
-در هر صورت کشتـه میـشی،پـس بهتره که
حقـیـقـت رو به من بگی!
شاید سالهاست که از اون موضوع میگذره یا شایدم فقط یک روز!واقعا نمیدونــم چون خیلی وقته که دیگه زمان رو احساس نمیکنم.فقــط میـدونم مدت هاست که باید یک کار ناتموم رو به پایان برسونم!
پس از دیدن خالکوبی ها ،با نهایت احتـیـاط در اتاق را باز کرد و مورفین را دیـد که و مورفین را دیـد که گوشه ای نشسته و مشغول مصرف کـردن بود.گرچه به خاطر عارضه اش هر روز صبح که از خواب بلند می شد،مورفین را فراموش می کرد.البته فراموش کردن مورفین کمی عجیب به نظر می رسید چون او را قبل از اون اتفاق هم می شناخت.
همیشه عکس دوستان و نزدیکان خود را همـراه داشت تا آنها را شناسایی کند.در میان عکس هایی که در جیب داشت،عکس مورفیـن هم وجود داشت که نوشته ای پشـت آن بود ولی به آن توجه نکرد.
به طرف مورفیـن رفت و سعی کـرد تا با او ارتبـاط بـرقرار کند.
-سـلام.اگه اشتباه نکنم تو باید مورفین باشی.مورفین گانت!منـم..
-نمیخواد خودتو به من معرفی کنی.البته اینکارو هر روز صبح میکنی!
-پس بایـد بدونی که...
اما مورفین باز هم مجال صحبـت نمیـده.
-میــدونــم!به خاطر عارضه ای که پیدا کردی،چیـژیو بعد از مرگ اون خدا بیامرژ به یاد نمیاری.باور کن همشو میدونم!
-اون لعنتی چیه که مصرف میکنی؟اوه،ولش کن...حتما این سوال هم قبلا کردم!
-داداش تو خودت قبلا حشابی طرفدار "چیـژ" بودی.الان به خودت نگاه نـکـن.واشه خودت کسی بودی،رئیـشه اینجا!
وقتی خیالش از بابت مورفین راحت شد،با لبخندی مصنوعی
از کنارش گذشت.حتی بدون توجه به اینکه "اینـجـا" کجاس که قبلا رئیسش بوده!چنـد قدمی برنداشته بود که دوباره عکس مورفین رو درآورد و به آن دقیق تـر نگاه کرد تا مطئمن شود که واقعـا اون خـوده مورفینه.
به طور اتفاقی چشمش به نوشته ی پشت عکس افتاد.
"بکشش!قاتل خودشه"اسلحه ای که همیشه با خود حمل می کرد را به آرامی درآورد و به سمـت مورفین رفت.اسلحه را روی گیـج گـاهـی سـر مورفین گذاشت و دستش را روی ماشه قرار داد.
-اینـجـا کجـاس حقه بازِ کثیف؟
-آزکابـان!برای اینـکه مطمئن بشی میتونی از اون پنـجره لعنتی بیرونو نگاه کنی!
چند قـدمی عقب رفت ولی همچنان اسلحه را به سمت مورفین نشونه گرفته بود.از همان پنجره ای که مورفین اشاره کرده بود بیرونـو نگاه کرد و دریای سیاه را دیــد!
-مگه من قبلا رئیس اینجا نبـودم؟پس الان اینـجا چیکار میکنم آشـغال؟
-آروم باش!
گاهی به این فکر می کنم که چرا دکـتـرها منو به حال خودم رها کردند و اصلا چرا موضوع قتــل پی گیری نشد!گرچه روی ایـن کاغذ نوشتم که بیماریم درمـان نداره و قاتـل پیدا شده.البته مطمئنم چیزی که اونها بهم گفتند قطعا دروغِ محضهِ و حقیقت چیزه دیگیه!چـرا؟ چــون خودم با دستـای خودم نوشتـمشون.روی همیـن کاغذهای لعنتی!
فقط یک هدف به خوبی در ذهنش باقی مانده بود،
انتـقـام! به اندام نسبتا پیــر و اسکلتی اش نگاهی انداخت و خالکوبی هایی را دید که برای رسوندن منظوری کشیده شده بودند!چگونه کسی که در تمام عمرش از خالکوبی متـنـفر بود،می تواند اینهمه خالکوبی داشته باشد؟قطعا آن خالکوبی ها برای منظوری کشیده شده بودند.
به جلوی آییـنه رفت و بدن چروکیـده خودش را با تلخی تماشا کرد.با خودش گفت "کی فرصت کردم که اینقدر پــیر بشم؟" و با لبخند تلخی
به این افکار پایان داد.خالکوبی های بدنش مجال فکـر دیگری را به او ندادند و توجه افکارش را به خـودشان جلب کردند.
خالکوبی بـرعکس و بزرگی در قفسه سینه اش کشیده شده بود تا در آیــنه درست خوانده شود.
"پیـداش کن و انتـقامش رو بگیر!"در درست راستش "حقایق" و در آن یکی دستش "تضــادها" خالکـوبی شده بودند:
"حقایق یافت شده"N1: هرگز به مورفین گانت اعتماد نکن!
N2: اولین حرف اسم قاتل "ت" هستش!
N3: قاتل با مقتول نسبت فامیلی داره!
"تضـادها"
N1: پلیس ها میگن قاتل رو پیدا کردن ولی هرگز حرفی ازش نزدن!
N2: مرگخواران به طرز عجیبی ناپدید شدن و ارتباطشون رو با من قطع کردند.
N3: به "حقایق" اعتماد نکن!ممکنه توسط قاتل دستکاری شده باشن.
پس از دیدن خالکوبی ها،با نهایت احتـیـاط در اتاق را باز کرد و مورفین را دیـد که ...
در هر صورت باید قـاتـل مروپ گانت رو پیدا کنم!تنها عشقی که توی زندگیم داشتم.تنها امیــدم!میدونم طلسـمی که موقـع مرگ مـروپ به سـرم خورد،باعث شده تا هیــچ چیـــز از بعد اون اتفاق،توی ذهنم نمونه اما هرطوری شده پیداش میکنـم و انتقاممو میگیرم.شاید اون موقع به آرامـــش بــرسم!
شب سختی را سپردی کرده بود.گرچه خـودش و ذهنــش این سختی را درک نمی کردند اما جسمش به خوبی از عهده اینکار برمی آمد.با دردی فراوان از روی تخت خواب بـلنـد شد و به کاغذ هایی که بر روی دیوار چسبـانده بود،خیــره شد.
با اینکه تعداد کاغذها انگشت شمار بود ولی نمی دانست که باید به کدام یک از کاغذها اول نـگاه بیـندازد و البته ایـن مشکلی بود که بایـد هر روز صبح با آن دست و پنـجه نرم می کرد!بــه چــه دلیــل؟آه!
فقط یک هدف به خوبی در ذهنش باقی مانده بود،
انتـقـام! شروع!
خورشید تقریبا غـروب کرده بود و تا تاریکی کامل،زمانی باقی نمانده بود.از آن ارتفاع،نـگـاهی به پایین انداخت و مورفین را به خودش نزدیک کرد.
-در هر صورت کشتـه میـشی،پـس بهتره که
حقـیـقـت رو به من بگی!
مورفین که اصلا دلش نمیـخواست حقیقت را به او بگوید اما برخلاف میـلش لب باز کرد و شروع به گفتن همه ی ماجرا کرد.
-تو اینجا زندانی هستی!وقتی فهمیـدی مروپ به تو معجون عشق می داده،مروپ رو کشتـی.ولی بعدش به طرز وحشتناکی دیوونه شدی.به حـدی که حافظه کوتاه مدتت رو از دسـت دادی.ما هـم برای اینکه تجـاتـت بدیم،بهت گفتیم که مروپ رو کسِ دیگه ای کشته و ما قاتـلش رو پیدا کردیم.
تــام ریـــدل روی زمین زانو زد و اشک از چشمانش سرازیر شد.
-داری دروغ میـگی لعنتی!
مورفین توجهی به تام نکرد و حرفش را ادامه داد.
-ولی حقـایـقی رو پیدا کردی که باعـث شـد بـه شک بیـوفتی.حتی چنـدین نـفـرو به بهانه ی انـتـقام،پیدا کردی و کشتی ولی باز هم فرداش از یادت رفتـه بود و دوباره به دنبال قاتل گشتی.میدونم که مـن باهات بازی کردم ولی باور کن فقط به خاطره خودت بوده.دیروز هم همه اینـهارو بهت گفتم چون می دونستم فراموش میکنی.تـو هم برای انتـقام اسم منو روی اون عکس لعنتی نوشتی!
تــام از روی زمین بلند شد.اشک هایش را از گوشه چشمانش پاک کرد و بدون اینـکه حتـی لحظه ای مجـال فکر کردن به خـودش و یا مورفین بـدهد،به اون شلیـک کـرد..!