هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۵:۲۹ دوشنبه ۹ تیر ۱۳۹۳
#13

پرسیوال دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۱ چهارشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۹:۵۱ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از این همه ریش خسته شدم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
صدای بی صداییِ جسم یابی آلبوس دامبلدور که حالا مقام ریاست کل ویزنگاموت هم برای بار چهارم به طومار افتخاراتش اضافه شده بود در طنین حمله رعد آسای موج های دریای از زغال سیاه تر سحرگاه بر صخره های قلعه آزکابان حل شد.
مدت ها بود خواب خوشی نداشت. احساس دلخراشی بر وجودش سایه افکنده بود که شیرین ترین اتفاق زندگی اش یعنی خواب را از او ربوده بود و فقط خستگی ناشی از غلت زدن های پیاپی باعث سنگین شدن پلک هایش می شد.
ساعت های طولانی به این فکر می کرد که چه چیز میتواند این حس به شدت ناخوشایند را نابود کند.
واقعیت این بود که مدتی بود عذاب وجدانی شدید آزارش میداد... به هر کدام از شاگردانش که محبت بیشتری می کرد خلاف آن را میدید... هرکدام از آن ها که استعداد بیشتری داشتند به سمت مقابل کشیده می شدند.
.
.
.
همچنان صدای هولناک سیلی موج ها بر تخته سنگ های سیاه آزکابان وحشت افزا تر رخ می نمود.
دامبلدور به جلوی دروازه عظیم نیمه سنگی نیمه فلزی آزکابان رسید و چوبدستی اش را در هوا سه بار تکان داد . دروازه های عظیم آزکابان که بر فراز آنها تاجی عظیم تر به ارتفاع کل قلعه وجود داشت با صدایی باز شدند و سه دیوانه ساز به پیشواز آمدند.
از آنجا که پیرمرد زبان دیوانه ساز ها را بلد بود نیازی به استفاده از جادو نبود. از آنها خواست تا به سمت بند زندانیان موقت راهنماییش کنند .
آلبوس دامبلدور و سه دیوانه ساز در امتداد کوچه های پر پیچ و خم قلعه آزکابان به راه افتادند.
کوچه هایی سیاه، با مه ای بسیار حزن آور و دلگیر و صدای وز وز باد در حالی که فقط صدا بود و خبری از باد نبود همه و همه نشان از آخر راه برای تمام مجرمین بود.
به محل گور های بی نام و نشان و در کنار آن یادبود فوت شدگان رسیدند و یکباره چشم آلبوس بر نام پدرش افتاد." پرسیوال دامبلدور - جرم: حمله مرگبار به ماگل ها - متوفی در سال 1890". آلبوسِ حالا دیگر پیر چنان آهی از اعماق سینه کشید که دیوانه ساز ها برای لحظاتی از اطرافش کنار رفتند. خاطرات ترسناک و دردآوری از روز های ملاقاتش در پشت میله ها با پدر مثل یک فیلم از جلوی چشمانش رد می شد و به دنبال آن روزهای کودکی و آغوش پرمهر پرسیوال که چطور با حمایت هایش از پسر کوچکش توانمند ترین جادوگر تاریخ را ساخت...
این بار نمیخواست جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد اما چون برای تحمل درد دیگری در همان نزدیکی توان میخواست با همان صورت خیس دوباره به سمت کوچه های بالایی قلعه به راه افتادند.
ورودی راهرو های شرقی قلعه مکان مخوف تری بود با این عنوان " مجانین ادواری و مجرمین با عقل مضمحل". صدای نعره ها و فریادها و بعضا صدای خرناس گرگینه ها از این راهروی کاملا تاریک به گوش میرسید اما دامبلدور هدف دیگری داشت.
دیوانه سازی از دامبلدور خواست که قبل از رسیدن به مسیر انتهایی راهرو و بند موقت به دفتر پذیرایی از مسئولین بروند اما او سری تکان داد و گفت : اولویت من چیز دیگریست.
میدانگاه دوم قلعه با یک مسیر در پیش رو و یک مسیر در سمت چپ که بالای سردرب سنگی آن راهرو نوشته بودند: "بند حبس ابد"
با کوچه هایی مملو از بوی خون و چرک و کثافات و پر از صدای گریه های بی امان و ناله و ضجه و صدای قهقهه های مالیخولیایی دردآور و البته مسیری که در تاریکی مطلق فرو رفته بود.

بالاخره پس از پانزده دقیقه به محل بند موقت و زندانیان موقت رسیدند.که ساختمانی به مراتب رسیدگی شده تر از سایر بخش های قلعه مخوف آزکابان بود که البته با نقش جنازه های رو به پوسیده شدن رفته بر روی ستون دیوار های آن ساختمان ، عقوبت سخت مجرمان را به مظنونان گوشزد می کرد.
دیوانه سازی به دامبلدور گفت:
- از اینجا تا محل برج دیده بانی قلعه ، ما توانایی حضور نداریم .
دامبلدور سری تکان داد و مرخص شان کرد . با تکانی به چوبدستی اش ورودی بند را باز کرد. دستش را به فاصله ی چند میلیمتر مجازا روی صورتش کشید و بلافاصله صورتش تاریک شد و لباس هایش به رنگ سیاه شدند.
اولین بند. مالسیبر.شاگرد زرنگی بود.همیشه درس های دامبلدور را قبل از ارائه کردنش مطالعه می کرد و همیشه نسبت به او پیشدستی می کرد. وقتی جوان تر بود پر جنب و جوش تر نیز بود و چهره ی زیبایش هم مزید بر علت بود اما.... چروک های کنار چشم هایش و روی پیشانی اش شناخت او را برای این استاد پیر سخت کرده بود. لباس های مندرس او و پلک چشمی افتاده و گوشی از وسط بریده شده در دل این استاد پیر غوغای مشددی برپا میکرد چرا که جلوی چشمان او این شاگردش را این گونه تباه کرده بودند که با ناامیدیِ بی نهایت در انتظار محکومیتش و زندانی شدن در پشت این میله های هولناک بود.

دومین بند.روزیه. یازده سالش که بود کلاه گروهبندی مدت زیادی روی سرش معطل بود. پسر مغروری بود اما غرور معقول او جای هیچ گونه نصیحتی باقی نمیگذاشت . اسلیترین از او یک جوان سربلند و توانمند ساخته بود که به شهادت آرماندو دیپت از جمیع اساتید اعتبار والایی دریافت کرده بود اما... دامبلدور به سرعت نگاهش را از چهره تکیده او کشید چرا که عمق چشمان قهوه ای کمرنگ روزیه همیشه آغشته به تمنایی عاجزانه بود و گرچه دامبلدور کاری کرده بود که کاملا ناشناس بماند اما طرف حساب او روزیه ای بود که خط چوبدستی اش همیشه موازی با خط چوبدستی استادش بود.

سومین بند.مکنر . نوجوان قدرتمند و تنومندی بود و این باعث شده بود از همان ابتدا با جانوران سر و کله بزند .... دامبلدور به گفتن "آه از این وسوسه ها" بسنده کرد و مکنر تنومند و هولناک را در حالی به حال خود گذاشت که چشمانش را به میله ها دوخته بود و مشت دستش را مدام به زمین می کوبید.

چهارمین بند. پسر رنج کشیده ای با موهای روغنی که از محبت های پدری در هیچ لحظه ای از عمرش برخوردار نبود.پسری بی نهایت زیرک و تیزهوش که شایسته این بود که تمام رکورد ها و جوایز خودش را از آن خود کند اما چیزی در وجودش بود که مانع آن بود ... حس نفرتی که از بی پدری در وجودش سرچشمه گرفته بود در تمام دوران زندگی اش با او بود و این حس با ورودش به هاگوارتز و در تقابل با پسر پاتر و بلک جوان قرارگرفتن بیشتر و بیشتر هم شده بود.
دامبلدور به مقصدش رسیده بود اما قصد نداشت به همین زودی وارد سلول او شود.
به یاد می آورد روز هایی را که از بالای برج ستاره شناسی نوجوانانی را زیر نظر می گرفت که از نظرش در سنی بودند که همچون یک نهال جوان نیاز به مراقبتی داشتند که تبدیل به مانعی برای تحولشان نشود ولی با وجود این چند دقیقه پیاده روی تا بند چهارم به این نکته پی برد که راه و روشش چقدر اشتباه بوده است.
پیرمرد هرچند از رابطه لیلی اوانز و جیمز پاتر و ارتباط مسبوق به سابقه ی آن پسر مو چرب با اوانز باخبر بود اما حس می کرد این ها همه عشق دوران جوانی ست و با کمی زمان حل می شود و هیچ وقت در نتیجه گیری هایش به این نکته نرسید که چیزی که در وجود آن پسر موچرب بود چیزی فراتر از شعار همیشگی اش یعنی عشق بود که بعد ها از آن پسر مردی ساخت که در برابر هر نوع عشق و علاقه جانانه ترین مقاومت مشهود را می کرد.
اما
سوروس اسنیپ دست پرورده مشترک خودش و اسلاگهورن بود و میدانست آن پیرمرد شکم پرست از آن پسر موچرب چه چیز ساخته است و به اینجا آمده بود تا دست بر روی همان نقطه بگذارد تا حداقل این یک شاگردش را از منجلاب بیرون بکشد.
با اندک تکان ابرچوبدستی درب سلول اسنیپ باز شد و پیرمرد بلند قامت به درون دلگیر ترین سلول آزکابان قدم گذاشت.
زیرکی اسنیپ و هوش زاید الوصف دامبلدور باعث شده بود در تمام این چند دقیقه دامبلدور چشمانش را حال که نمیتوانست از جادو استفاده مستقیم کند بسته نگه دارد تا از خطر ذهن جویی توسط اسنیپ در امان بماند.
-خوشحالم که زمانی باهات روبرو شدم که نه خواب بودی و نه میخوای بخوابی سوروس.
- اگر اومدی دوباره روحیه ی من رو با قول هات عوض کنی روراست بهت بگم که کورخوندی دامبلدور! اگر دچار آلزایمر شدی با کمال میل حاضرم تمام قول هایی که دادی و نتایجش رو مو به مو برات بشمارم
-الان وقت این حرفا...
اسنیپ براق شد و برآشفته گفت:
- استفاده از این جمله ی تکراری رو تمومش کن آلبوس دامبلدور...تمومش کن ... هیچوقت نگذاشتی حرفی که باید میزدم رو بزنم و به همین بهونه اینقدر من رو سر دووندی و اینقدر تعلل کردی که..که..
- که چی؟ که ولدمورت رو برای ارضای تمایلات درونی ت انتخاب کنی؟ که راه اون رو بری فقط به خاطر گرفتن انتقام از کسانی که باعث شدن حوادثی رخ بده که خودتم خوب میدونی مسبب اصلیش خودت بودی؟ اگر قرار به حرف زدن باشه قطعا من چیزای زیادتری میتونم به زبون بیارم.
اسنیپ که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:
- تو به من قول دادی آلبوس ... تو به من قول دادی ازش محافظت کنی...قول دادی کاری کنی که همیشه بتونم سالم و سلامت و شاد ببینمش نه این که جنازه ش جلوی صورتم باشه در حالی که یک لبخند بر لبشه!
پیرمرد قد بلند که حالا قامت خمیده و تکیده به نظر میرسید هیچ جوابی نداشت و فقط گفت:
- ولی پسرش زنده موند
اسنیپ با چهره ای غیرقابل توصیف پاسخ داد:
- تنها جوابی که برات باقی مونده همینه ... هاهاها... دامبلدور همه فن حریف بی جواب موند!
- نمیخوای از من بپرسی چرا در بین این همه آدم مفلوک دست به دامن تو شدم؟ تنها یادگار عشق سابقت زنده ست و ...
- و چی دامبلدور؟؟؟؟ لرد سیاه رفته!
- لرد سیاه برمیگرده و وقتی برگرده هری در معرض خطر بزرگی قرار می گیره
یک بار دیگر اسنیپ ضعف احساسی خود را در برابر دامبلدور نشان داد و روی زمین سرد سلول نشست و گفت:
- خواهش می کنم حفظش کن دامبلدور ... به هر قیمت ممکن ... تنها امید من به زندگی میتونه تنها یادگار لی لی باشه
- اتفاقا میخوام که تو این کار رو بکنی سوروس ... طی یک معامله من آزادیت رو به تو می بخشم و تو هم در قبالش باید از پسر پاتر محافظت کنی!
- حتی حاضرم پیمان ناگسستنی ببندم!
چشمان دامبلدور از حیرت روی صورت اسنیپ متمرکز ماند و پس از چند لحظه مکث دست راستش را جلو آورد و لحظاتی بعد سه نوار جادویی طلایی دور دستان دو مرد پیچیده شد.
--------------------
دادگاه ویزنگاموت
این بار به دلیل ضمانت دامبلدور به نفع اسنیپ، ریاست جلسه بر عهده گریزلدا مارچ بنگز از دوستان صمیمی او و معاون او در ویزنگاموت بود که پس از چندین دقیقه ملال آور و سروصدای عذاب آور حاضران در دادگاه شماره 1 این جملات را با صدای بلند گفت:
- اولین جلسه محاکمه دستگیرشدگان گروه موسوم به مرگخواران یا همان طرفداران کسی که نباید اسمش را برد . ریاست جلسه گریزلدا مارچ بنگز و معاون وی تایبریوس اوگدن به همراه هیئت منصفه محترم به احترام ریاست کل ویزنگاموت قیام کنند.
لحظاتی بعد دامبلدور با ردایی به رنگ سبز بسیار روشن وارد سالن شد و با ابراز احترام به حضار در جایگاه شهود نشست.
قرار بود به ترتیب حروف الفبا نفر اول خود اسنیپ باشد که با دستور مارچ بنگز به همراه دیوانه ساز ها وارد سالن شد و در حصار مربوط به مظنونین قرار گرفت اما قبل از شروع صحبت های منشی جلسه برای تفهیم اتهام دامبلدور با کاغذی در دست بلند شد و خطاب به رییس جلسه گفت:
- من آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور رییس کل ویزنگاموت در ساعت کنونی و در تاریخ امروز به طور کامل و غیر مشروط به نفع سوروس اسنیپ شهادت میدهم و در مقابل خطاهای محرز گذشته ی او تماما ضامن خواهم بود و این گفتار فی الواقع درخواست تبرئه کامل متهم و آزادی وی از ریاست محترم جلسه ست...

اسنیپ نیم نگاهی به دامبلدور انداخت ... از لرزش دست هایش می شد فهمید که تا چه میزان تمایل داشت دین خود را به یگانه معشوق خود ادا کند . و میدانست که چه کسی را باید فریب دهد... ولدمورتی را که در آینده ای نزدیک باز خواهد گشت


ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۹ ۵:۳۷:۰۷

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ جمعه ۱۶ خرداد ۱۳۹۳
#12

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۴:۱۵ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
از جوانی خیری ندیدم ای مروپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 529
آفلاین
WARNING:خواندن این پست به افـراد کـم حوصله و کسانی که دارای IQ زیر 120 هستند،شدیدا توصیه نمی شود!

پــایــان!


حتی توانایی استفاده از چوبدستی را هم نداشت.به دلیل عارضه اش،نمی توانست نسبت به اتفاقات اخیر احساسی داشته باشد.انگار هرگز آن اتفاقات را تجربه نکرده است.تنها مدرک باقی مانده از حـقیـقـت،جملات خلاصه شده ای بود که با دست خـط ناخوانای خودش،روی کاغـذهای کثیف و مچاله،نوشته شده بود!

در مرتفع ترین نقطه ی آن زنـدان مخوف ایستاده بود و در دریای عمیق ذهنش دست و پا می زد.چنان غـرق در دریای افکارش شده بود،که نجاتش تقریبا غیـر ممکن بود.دریایی که اگر اول صبح به آن نگاه می کردی،از هر آلودگی دور به نظر می رسید اما اگر در هنگام تاریکی،اندکی قبـل از خـواب به دریایـش نگاه می کردی،ممـلو از کثـافت و آلودگی بود.آن لحظه برای او،زمـان تاریـکی بود!

اندکی از ساعت خوابش گذشته بود.گرچه حتی بدون آن کاغـذها،ساعت خـواب را هم یادش نمی آمد.یکی از کاغذهای گمشده،کاغذ "زمان خواب" بود که به همین علت،آخریـن شب زندگی اش را چند ساعتی بیشتـر بیدار ماند.

نظرش تغییـر کرد!چشمانش را به آرامی بست و گوش هایـش را به صدای خروشان امواج دریای سیاه سپرد.با دستان لاغر و چروکیده اش،اسلحه را از کنار "جــسـد" برداشت،درون دهانش گذاشت و ...

شـلیــک کــرد..!

بعد از اون اتفاق لعنتی هیــچ چیــز به طور مداوم درون ذهنم نمیمونه.هـر روز صبح که از خواب بلند میشم،نمیـدونـم کجام و یا اصلا اونجا چیکار میکنم.دکترها میگن حافظه کوتاه مدت ذهنم آسیب شدیدی دیـده که باعث شده هیــچ چیــز برای مدت طولانی در ذهنم باقی نمونه.گرچه تمام اتفاقات و لحظات گذشتـه،مو به مو تـوی ذهنمه.شاید بــهتــر از قبل!


-آروم باش!

در حالی که اسلحه را روی پیشانـی اش گذاشته بـود،یــک دست او را گرفت و مجبورش کرد تا بدون وقـفـه به مرتفع تـرین نقـطه آزکابان آپارات کند.حتی لحظه ای طول نکشیـد که جفتشان در مرتفع تــریــن نقطه آزکابان ظاهر شدند.

تعدادی دیوانه ساز سـرد و بی روح به دور اضلاع آزکابان می چرخیـدند و گویی انتظار چیزی را می کشیدند که دیــگر هرگـز قرار نبود نسیـب شان بشود!فقط بیهوده می چرخیـدنـد و می چرخیـدنـد!

خورشید تقریبا غـروب کرده بود و تا تاریکی کامل،زمانی باقی نمانده بود.از آن ارتفاع،نـگـاهی به پایین انداخت و مورفین را به خودش نزدیک کرد.
-در هر صورت کشتـه میـشی،پـس بهتره که حقـیـقـت رو به من بگی!

شاید سالهاست که از اون موضوع میگذره یا شایدم فقط یک روز!واقعا نمیدونــم چون خیلی وقته که دیگه زمان رو احساس نمیکنم.فقــط میـدونم مدت هاست که باید یک کار ناتموم رو به پایان برسونم!

پس از دیدن خالکوبی ها ،با نهایت احتـیـاط در اتاق را باز کرد و مورفین را دیـد که و مورفین را دیـد که گوشه ای نشسته و مشغول مصرف کـردن بود.گرچه به خاطر عارضه اش هر روز صبح که از خواب بلند می شد،مورفین را فراموش می کرد.البته فراموش کردن مورفین کمی عجیب به نظر می رسید چون او را قبل از اون اتفاق هم می شناخت.

همیشه عکس دوستان و نزدیکان خود را همـراه داشت تا آنها را شناسایی کند.در میان عکس هایی که در جیب داشت،عکس مورفیـن هم وجود داشت که نوشته ای پشـت آن بود ولی به آن توجه نکرد.

به طرف مورفیـن رفت و سعی کـرد تا با او ارتبـاط بـرقرار کند.
-سـلام.اگه اشتباه نکنم تو باید مورفین باشی.مورفین گانت!منـم..

-نمیخواد خودتو به من معرفی کنی.البته اینکارو هر روز صبح میکنی!

-پس بایـد بدونی که...

اما مورفین باز هم مجال صحبـت نمیـده.
-میــدونــم!به خاطر عارضه ای که پیدا کردی،چیـژیو بعد از مرگ اون خدا بیامرژ به یاد نمیاری.باور کن همشو میدونم!

-اون لعنتی چیه که مصرف میکنی؟اوه،ولش کن...حتما این سوال هم قبلا کردم!

-داداش تو خودت قبلا حشابی طرفدار "چیـژ" بودی.الان به خودت نگاه نـکـن.واشه خودت کسی بودی،رئیـشه اینجا!

وقتی خیالش از بابت مورفین راحت شد،با لبخندی مصنوعی از کنارش گذشت.حتی بدون توجه به اینکه "اینـجـا" کجاس که قبلا رئیسش بوده!چنـد قدمی برنداشته بود که دوباره عکس مورفین رو درآورد و به آن دقیق تـر نگاه کرد تا مطئمن شود که واقعـا اون خـوده مورفینه.

به طور اتفاقی چشمش به نوشته ی پشت عکس افتاد. "بکشش!قاتل خودشه"

اسلحه ای که همیشه با خود حمل می کرد را به آرامی درآورد و به سمـت مورفین رفت.اسلحه را روی گیـج گـاهـی سـر مورفین گذاشت و دستش را روی ماشه قرار داد.
-اینـجـا کجـاس حقه بازِ کثیف؟

-آزکابـان!برای اینـکه مطمئن بشی میتونی از اون پنـجره لعنتی بیرونو نگاه کنی!

چند قـدمی عقب رفت ولی همچنان اسلحه را به سمت مورفین نشونه گرفته بود.از همان پنجره ای که مورفین اشاره کرده بود بیرونـو نگاه کرد و دریای سیاه را دیــد!
-مگه من قبلا رئیس اینجا نبـودم؟پس الان اینـجا چیکار میکنم آشـغال؟

-آروم باش!

گاهی به این فکر می کنم که چرا دکـتـرها منو به حال خودم رها کردند و اصلا چرا موضوع قتــل پی گیری نشد!گرچه روی ایـن کاغذ نوشتم که بیماریم درمـان نداره و قاتـل پیدا شده.البته مطمئنم چیزی که اونها بهم گفتند قطعا دروغِ محضهِ و حقیقت چیزه دیگیه!چـرا؟ چــون خودم با دستـای خودم نوشتـمشون.روی همیـن کاغذهای لعنتی!


فقط یک هدف به خوبی در ذهنش باقی مانده بود، انتـقـام!

به اندام نسبتا پیــر و اسکلتی اش نگاهی انداخت و خالکوبی هایی را دید که برای رسوندن منظوری کشیده شده بودند!چگونه کسی که در تمام عمرش از خالکوبی متـنـفر بود،می تواند اینهمه خالکوبی داشته باشد؟قطعا آن خالکوبی ها برای منظوری کشیده شده بودند.

به جلوی آییـنه رفت و بدن چروکیـده خودش را با تلخی تماشا کرد.با خودش گفت "کی فرصت کردم که اینقدر پــیر بشم؟" و با لبخند تلخی به این افکار پایان داد.خالکوبی های بدنش مجال فکـر دیگری را به او ندادند و توجه افکارش را به خـودشان جلب کردند.

خالکوبی بـرعکس و بزرگی در قفسه سینه اش کشیده شده بود تا در آیــنه درست خوانده شود. "پیـداش کن و انتـقامش رو بگیر!"

در درست راستش "حقایق" و در آن یکی دستش "تضــادها" خالکـوبی شده بودند:

"حقایق یافت شده"

N1: هرگز به مورفین گانت اعتماد نکن!
N2: اولین حرف اسم قاتل "ت" هستش!
N3: قاتل با مقتول نسبت فامیلی داره!

"تضـادها"

N1: پلیس ها میگن قاتل رو پیدا کردن ولی هرگز حرفی ازش نزدن!
N2: مرگخواران به طرز عجیبی ناپدید شدن و ارتباطشون رو با من قطع کردند.
N3: به "حقایق" اعتماد نکن!ممکنه توسط قاتل دستکاری شده باشن.


پس از دیدن خالکوبی ها،با نهایت احتـیـاط در اتاق را باز کرد و مورفین را دیـد که ...

در هر صورت باید قـاتـل مروپ گانت رو پیدا کنم!تنها عشقی که توی زندگیم داشتم.تنها امیــدم!میدونم طلسـمی که موقـع مرگ مـروپ به سـرم خورد،باعث شده تا هیــچ چیـــز از بعد اون اتفاق،توی ذهنم نمونه اما هرطوری شده پیداش میکنـم و انتقاممو میگیرم.شاید اون موقع به آرامـــش بــرسم!

شب سختی را سپردی کرده بود.گرچه خـودش و ذهنــش این سختی را درک نمی کردند اما جسمش به خوبی از عهده اینکار برمی آمد.با دردی فراوان از روی تخت خواب بـلنـد شد و به کاغذ هایی که بر روی دیوار چسبـانده بود،خیــره شد.

با اینکه تعداد کاغذها انگشت شمار بود ولی نمی دانست که باید به کدام یک از کاغذها اول نـگاه بیـندازد و البته ایـن مشکلی بود که بایـد هر روز صبح با آن دست و پنـجه نرم می کرد!بــه چــه دلیــل؟آه!

فقط یک هدف به خوبی در ذهنش باقی مانده بود، انتـقـام!

شروع!


خورشید تقریبا غـروب کرده بود و تا تاریکی کامل،زمانی باقی نمانده بود.از آن ارتفاع،نـگـاهی به پایین انداخت و مورفین را به خودش نزدیک کرد.
-در هر صورت کشتـه میـشی،پـس بهتره که حقـیـقـت رو به من بگی!

مورفین که اصلا دلش نمیـخواست حقیقت را به او بگوید اما برخلاف میـلش لب باز کرد و شروع به گفتن همه ی ماجرا کرد.
-تو اینجا زندانی هستی!وقتی فهمیـدی مروپ به تو معجون عشق می داده،مروپ رو کشتـی.ولی بعدش به طرز وحشتناکی دیوونه شدی.به حـدی که حافظه کوتاه مدتت رو از دسـت دادی.ما هـم برای اینکه تجـاتـت بدیم،بهت گفتیم که مروپ رو کسِ دیگه ای کشته و ما قاتـلش رو پیدا کردیم.

تــام ریـــدل روی زمین زانو زد و اشک از چشمانش سرازیر شد.
-داری دروغ میـگی لعنتی!

مورفین توجهی به تام نکرد و حرفش را ادامه داد.
-ولی حقـایـقی رو پیدا کردی که باعـث شـد بـه شک بیـوفتی.حتی چنـدین نـفـرو به بهانه ی انـتـقام،پیدا کردی و کشتی ولی باز هم فرداش از یادت رفتـه بود و دوباره به دنبال قاتل گشتی.میدونم که مـن باهات بازی کردم ولی باور کن فقط به خاطره خودت بوده.دیروز هم همه اینـهارو بهت گفتم چون می دونستم فراموش میکنی.تـو هم برای انتـقام اسم منو روی اون عکس لعنتی نوشتی!

تــام از روی زمین بلند شد.اشک هایش را از گوشه چشمانش پاک کرد و بدون اینـکه حتـی لحظه ای مجـال فکر کردن به خـودش و یا مورفین بـدهد،به اون شلیـک کـرد..!


ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۱۶ ۱۹:۰۵:۵۳



پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۳:۱۴ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
#11

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
صدای فریاد یکی از زندانیا سکوت مرگبار آزکابان رو در هم میشکنه.
زندانی:آهای.یکی به دادم برسه.نگهباناااااااااااااااااااااااااااا!
دیوانه سازی پرواز کنان بطرف سلول بانز میره و سرشو از لای میله ها میبره توی سلول.با وارد شدن کله ی دیوانه ساز بانز یهو یاد غم و غصه هاش میفته.یاد بدهکاریاش یاد آنجی دختر همسایه که با بهترین دوستش ازدواج کرد یاد امتحان تغییر شکل که به لینی وارنر تقلب داد و نمره ی لینی دو برابر خودش شد.و یاد خیلی چیزای دیگه.
یعنی یهویی اونقدر غم و غصه میریزه رو سرش که یادش میره چی میخواسته.دیوانه سازه همونجوری منتظره.بانز دستشو تو هوا تکون میده و میگه:هیچی بابا.چیزی نخواستم.فقط جون مادرت از اینجا برو.
دیوانه سازه به یاد مادرش دو سه قطره اشک میریزه و افسرده میشه و از افسردگی خودش تغذیه میکنه و شاد و شنگول از سلول بانز دور میشه.
با دور شدن دیوانه ساز خاطرات بانز شفاف تر میشن.یادش میفته که همین یه ماه پیش همه بدهیاشو صاف کرده.یادش میفته که آنجی زیادم خوشگل نبود و این لینی وارنر بود که سر جلسه به بانز تقلب داده بود.
نفس عمیقی میکشه و یهو دوباره یادش میفته که چرا داشت جیغ و داد میکرد.دوباره صداشو میندازه سرش.

بانز:آهاااااای!یکی به دادم برسه.این چه وضعیه آخه؟

دیوانه سازه که از صدای جیغ و داد شدیدا خوشش میومده دوباره پرواز کنان بطرف بانز میره و روز از نو و روزی از نو!

این جریان هفتاد و سه بار تا شب تکرار میشه.بانز تصمیم میگیره دیگه جیغ و داد نکنه.
درسته که اون روز فقط برای ملاقات آنجی به آزکابان اومده بود و اشتباهی گرفتن و پرتش کردن تو سلول.ولی حتی این موضوع هم ارزششو نداره که در طول یه روز هفتاد و سه بار دیوانه ساز ببینی.
بانز به دیوار نمناک پشت سرش تکیه میده و تصمیم میگیره مثل بچه آدم سی سال زندانشو تحمل کنه و تازه مرلین رو هم شکرگزار باشه که به بوسه محکوم نشده.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۹:۰۷ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۹۲
#10

فنریر گری بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۲۱ دوشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۴۳ دوشنبه ۹ دی ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 127
آفلاین
-آآآآآآآآآآآآآئوووووووووووووووووووووو...
-اه بس دیگه گرگینه لعنتی!نصفه شبه.همه کپه مرگشون رو گذاشتن خوابیدن.بگیر بخواب دیگه! :vay:

فنریر با ناراحتی خودش رو چسبوند به میله های سلول و گفت:
-من بیگناهم.چرا توی مخ تسترالیتون نمیره؟بیگناه.سه بخشه، بی...گـ...ناه!

مامور بازداشتگاه از شدت خنده خم شده بود روی میز و قاه قاه قاه میخندید.بعد که شدت خنده اش کمتر شد گفت:
-تو بیگناهی؟میدونی تا حالا چندتا مشنگ و جادوگر رو خوردی و چند نفر دیگه رو هم گرگینه کردی؟خجالت بکش.از اون پشم پیلی روی تنت خجالت بکش.ملتو خوردی بگو خوردم.

-آقا اصلا قبول.من خوردم.ولی مال خیلی وقت پیش بود.جوان بودم.نفهم بودم.جاهل بودم.الان دیگه خیلی وقته از این چیزا نمیخورم.برای معده ام خوب نیست!نمیخوام به خودم ضرر بزنم با این هله هوله ها.

مامور چند قدم اومد جلو تا بتونه جلوی سلول وایسه.نور ماه از دریچه سقف مستقیما روی فنریر میتابید و اون هم که حسابی نور بالا میزد با چشم های وحشیش به صورت نگهبان خیره شده بود.

-خب بگذار ببینم،اگه اون بیچاره هایی که توی خیابون وست وود بودن رو تو نخوردی،پس کی خورده؟لازمه ذکر کنم که خون اون بیچاره ها روی دست و پنجولت کشف شده؟

میله ها به شدت محکم بودن برای همین فنریر فکر اینکه اونها رو خم کنه و گلوی مامور رو پاره کنه از سرش بیرون کرد و گفت:
-اینا همه اش برنامه بوده.توطئه است.اونی که این کار رو کره میدونسته من دارم پیش اربابم رتبه بالاتری پیدا میکنم.نمیخواستن کسی با توانایی های من به مقام بالا برسه.احساس خطر کردن.

-منظورت اینه که یکی از هم گروهی هات این کار رو کرده؟
-نه معلومه که نه!سیریوس بلک.کار اونه.اون سگ سان نامرد نمیتونست ببینه یه گرگینه به مقام بالایی برسه.چون خودش توی محفل هیچ وقت از دربانی خونه بلک فراتر نرفت!

به محض شنیدن اسم سیریوس مامور خودش رو جمع میکنه،به وسیله چوب جادوش شوکی به فنریر میده و طوری که انگار داره از روی یه متن نوشته شده میخونه میگه:
-چطور جرات میکنی به یک جادوگر شریف،تمیز،درستکار و پاک چنین دروغ هایی رو نسبت بدی.ای ملعون کثیف قاتل.تو نمیتونی شرافت یک جادوگر اصیل و شریف رو زیر سوال ببری.

بعد از سخنرانی کوتاهش راهش رو میگیره و به سمت میزش میره.فنریر که همونجا روی زمین افتاده بود صحنه ای رو میبینه که حاضر بود قسم بخوره مردی که فوق العاده شبیه سیریوس بود از سایه کنار راهرو بیرون اومد و بعد از دادن یک کیسه پر پول به نگهبان از راهرو خارج میشه.

فنریر:
-



پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۷:۰۲ جمعه ۲۹ شهریور ۱۳۹۲
#9

مروپی گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۶ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
از درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 297
آفلاین
من از سرما بیزارم. همیشه بیزار بودم. دلم دستان شیطنت‌آمیز آفتاب را می‌خواهد که هوس‌بازانه بدود میان موهایم. دلم بوسه‌ی نرم نسیم را می‌خواهد، بر گردنم.

زن سرفه می‌کند و لحظه‌ای صدای خش‌گرفته‌ش در سلول نمور طنین می‌اندازد. دیوانه‌سازها، به یغما برندگان شادی در آستانه‌ی در سلول تجمع می‌کنند. خاطرات زن از آفتاب و آزادی، شیرین و جذب‌کننده بودند.

زن دوباره سرفه کرد و در تاریکی ِ سلول، به خود پیچید. موهایی بلند داشت و چشمان آبی‌ش در آن ظلمات، به زیبایی می‌درخشیدند. صورتی سفید و بینی عقابی که به چهره‌ش حالتی شاه‌وار می‌بخشید. گرچه تکیده بود و نیمه‌جان، وگرچه گذر سالیان طولانی در آزکابان - سرّی‌ترین سلول آزکابان - بر پوستی که روزگاری لطیف بود، خط انداخته بود... ولی... ولی این را نباید از خاطر برد که چشم‌ها همه چیز را به شما خواهند گفت. از زیبایی آدم‌ها گرفته تا شخصیتشان. در آن چشمان آبی، نشانی از زیبایی دیده می‌شد که هرکسی را مجذوب می‌کرد. در عین حال... درد... دردی عمیق...!

نتوانستم بفهمم چه شد. من نمی‌توانستم ببینم آن دو بر سر هم فریاد می‌زنند. دوستشان داشتم. هردویشان را. و حتی آن پسرک موطلایی ِ جذاب که نمی‌شناختمش. چرا با برادرم دعوا می‌کرد؟ برادر دوست‌داشتنی‌م که همیشه با من مهربان بود. از من می‌پرسید چیزی نمی‌خواهم یا حالم خوب است؟ از من می‌پرسید دلم می‌خواهد برویم بیرون؟ دلم می‌خواهد بازی کنیم؟ دلم می‌خواهد آشپزی کردنش را ببینم؟ همیشه مرا به خنده می‌انداخت با آن آشپزی کردنش! ولی آن موقع من ترسیدم... از دعوا می‌ترسم... می‌ترسم...

زن ناگهان به هق‌هق می‍افتد و خودش را گوشه‌ی سلول مچاله ‌می‌کند. دیوانه‌سازها پراکنده می‌شوند. ولی زیاد دور نمی‌روند. زنی‌ست مقاوم و به طرزی عجیب، گذر ده‌ها و ده‌ها سال، نتوانسته خاطرات شیرینش را به کلی از بین ببرد. جویده جویده زیر لب می‌گوید:
- نه... دعوا نکنید. نـــــه...

من نفهمیدم چرا به عقب پرتاب شدم. و چرا پسرک مو طلایی ناپدید شد. یا چرا برادر جوان‌ترم با وحشت به سمتم دوید و بعد... نیمه‌گریان و مجنون از اتاق بیرون رفت. نرو! من فقط کمی قلبم از حرکت ایستاده بود. نه... تنهایم نگذار...

اشک‌هایی شفاف و مروارید گون، از چشمان بی‌مانندش به پایین می‌لغزند و گونه‌هایش را رذیلانه، مورد هجوم قرار می‌دهند. زن می‌لرزد. اگر در حال حرف زدن بود، صدایش هم به لرزه در می‌آمد.

اما " او " ماند. مات و مبهوت. ناباورانه به من خیره شد. جلو آمد و کنارم زانو زد، همچو زائری که به زیارت بیاید. و بعد من... چشمانم را گشودم! نترسید. وحشت نکرد و از جایش نپرید. همیشه متین... همیشه آرام... من به او لبخند زدم و گفتم:
- احساس می‌کنم یه تیکه از روحم دوباره به بدنم برگشته...

و برای اولین بار، دیدم که در نگاهش وحشت نشست. از وحشت او، من هم ترسیدم و دوباره از آن جرقه‌های عجیب از نوک انگشتانم بیرون آمد. من ترسیدم. می‍ترسم! نـــه... نـــه...


صدای خش گرفته، گویی خطاب به روحی از گذشتگان در سلول التماس می‌کند:
- نه منو نبر. قول می‌دم. قول می‌دم کنترلش کنم. خواهش می‌کنم... من از اینجا می‌ترسم... از این نگهباناش می‌ترسم... دوسشون ندارم... کجا می‌ری؟ کجا می‌ری؟! نــــــه! نـــــــــــــــــه!

جیغش که در سلول طنین می‌افکند، ناگهان از نوک انگشتانش جرقه‌ای بیرون می‌جهد و دیوار رو به رویش را روشن می‌کند. در همان روشنایی گذرا، وضع دل‌بهم‌زن ِ سلول آشکار می‌گردد. زنجیرهای سیاه، دور مچ‌های نحیف ساحره‌ی بی نام و نشان حلقه‌ زده‌اند و قطرات آب، با صدایی ملال‌آور و اعصاب‌فرسا، روی زمین ِ سنگی می‌چکند.

جیغ ِ زن، به ناله‌ای نامفهوم ختم می‌شود و هیچ‌کس شاهد جرقه‌های بی‌مانندی که از نوک انگشتانش به بیرون جهیده، نمی‌شود. جرقه‌هایی شوم که می‌توانست به بیننده بگوید این زن تا بُن دندان مسلح به جادوی سیاه است. نه موریل ویزلی... آریانا دامبلدور تنها چیزی که نام نداشت، فشفشه بود!!

تنها در سلول ِ مخوف آزکابان... به امید روزی که آبرفورث عزیزش بیاید و او را ببرد. او حتماً می‌آمد! به محض این که آلبوس به او می‌گفت آریانا را کجا برده... حتماً می‌آمد!

آبرفورث امکان نداشت اجازه دهد او، اینجا بماند. او می‌آمد و دوباره خنده را به خواهرش هدیه می‌کرد. خواهری که نمی‌دانست سیاه‌ترین جادوگر قرن است...



دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ جمعه ۲۹ شهریور ۱۳۹۲
#8

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
- منو زندانی نکنین! مایکل! داداش... من بی گناهم.

تانکس با قر، برگشت و با چشمکی دلربا، گفت:
- ساکت باش حیوون. کسی نمی تونه صدات رو بشنوه.

نجینی با تعجب گفت:
- تو فهمیدی من چی گفتم؟

تانکس به دهان ِ باز به نجینی نگاه کرد و پرسید:
- اِ اِ اِ! من واقعا فهمیدم زبون ِ تو رو. وای!:yoho:

نجینی غرولندی کرد و متعجب از این که چگونه تانکس فهمیده که او چه گفته است؛ با دست هایش... نیش ـش میله های زندان ِ جادویی ِ سفید را گرفت و گفت:
- من بی گناهم! من نبودم که خرگوش ِ اسباب بازی ِ آرتور رو خراب کردم. فسسس فسسسس. فوسسسوس سوفس.

تانکس آخر های حرف ِ او را نفهمید و بدون ِ توجه، او را در زندان تنها گذاشت. زندانی که فرار از آن غیر ِ ممکن بود. زندانی که حتی، برادر ِ دوقلوی ِ پرینسس نجینی هم نمی توانست از آن عبور کند.
زندانی کثیف... زندانی که به دلیل ِ گرفتگی ِ لوله های ِ جادویی ِ آبش، حتی شیر ِ آب، باز نمی شد. زندانی که حتی یکدانه پاپ کورن هم نداشت.

نجینی زجه ای زد. او دوام نمی آورد.

و بدون ِ هیچ امیدی داد زد:
- من می دونم چا این جام! فک کردین من ندیدم که رون که داشت توی خونه راه می رفت؛ چون جا برای راه رفتن نبود؛ روی ِ خرگوش ِ اسباب بازی ِ آرتور لگد کرد؟ آخه من واقعا ندیدم.

نجینی فکر کرد و به یاد آورد!

فلش بک به اتاق ِ بازی آرتور ویزلی:

بوی ِ سوسیس ِ سیاه، غذای مود علاقه نجینی، او را از استرالیا به طرف ِ آشپزخانه ِ محفل جذب کرده بود. نجینی از پشت ِ ام وارد شده بود و تنها راه ِ رسیدن به آشپزخانه (و سوسیس!) همین اتاق بود.

او بدون توجه به وسایل، به طرف ِ در رفت که ناگهان، در با صدای پاقی باز شد و هری پاتر وارد شد و با چوبدستی اش سعی کرد تا خرگوش ِصورتی ِ آرتور را بگیرد.
- اکسپکتو پاترونوم پینک ربیت! اکسپکتوپاترونوم پینک ربیت!

هری که فهمیده بود؛ ورد ِ جمع آوری ِ اشیا (!)، موثر نیست؛ شروع به گشتن کرد و در همین اثنا، روی یک شی لگد کرد و هیچ وقت هم نفهمید که آن، همان چیزی است که او به دنبالش است.

نجینی در تمام ِ این مدت، پشت ِ شاسخین ِ آرتور، مخفی شده بود. وقتی پاتر رفت؛ نجینی به طرف ِ در رفت و این جا بود که تانکس او را دید و بعد از دیدن ِ خرگوش ِ صورتی ِ پاره شده؛ انگشت اتهام را به طرف ِ او گرفت.

پایان ِ فلش بک:


نجینی غصه خورد. چه کسی حرفش را باور می کرد؟ او محکوم به فنا بود!

همین موقع، بدلیل ِ لزج بودن ِ پوستش، به جلو سر خورد و سرش، از میان ِ دو میله زندان، بیرون رفت. نجینی فهمید که با کمی تقلا، می تواند از پشت ِ میله ها بیرون برود؛ بدون ِ این که لازم باشد در را باز کند

نباید هیچ وقت یک مار را در زندان ِ آدم ها گذاشت!


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۱:۴۹ جمعه ۲۹ شهریور ۱۳۹۲
#7

سالازار اسلایتیرین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۳۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
از ما هم نشنیدن . . .
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 618
آفلاین
باران هنگامه کرده بود ، باد چنگ می انداخت و میخواست زمین را از جا بکند. درختان کهن به جان یکدیگر افتاده بودند. از جنگل صدای شیون زنی که زجر میکشید می آمد . غرش باد آواز های خاموشی را افسار گسیخته کرده بود. رشته های باران، آسمان تیره را به زمین گل آلود میدوخت. دریای اطراف زندان طغیان کرده و آب از هر طرف جاری بود .

دو مرد با موهای قرمز ، پیرمردی با دستان بسته را می آوردند. پیرمردی پتویی خاکستری رنگی را به گردنش پیچیده بود و بی اعتنا به باد و بوران به پاهی خسته و پیرش نگاه میکرد که لخت بودند .

نگاهش را به سمت مردی که در سمت راستش بود برگرداند. مرد داشت با مسئول زندان صحبت میکرد . به حرف های آن دو توجهی نداشت گرچه اسم خودش را چندباری میان صحبت های آن دو شنید اما بیشتر حواسش به چوبدستی مرد بود . اگر یک چوب دستی گیر میاورد میتوانست در همان لحظه بگریزد .

در همین فکر ها بود که مرد دوم به پشتش ضربه ای به معنای "حرکت کن" زد . متوجه شد که صحبت های مرد اول با رییس زندان تمام شده است و در زندان باز شده است . اکنون زندان آماده بود تا از او پذیرایی کند.

فلش بک

- سالی ، اگه اینجا پیدامون کنند چی؟

سالازار نگاهی به صورت معصوم او انداخت ، موهایش مشکی زن را کنار زد و به پشت گوشش انداخت . لبخندی زد و گفت :

- امکان نداره اینجا پیدامون کنند. دیگه میتونیم اینجا با خیال راحت زندگیمون رو بکنیم . من به زمین میرسم، تو تو خونه نون میپذی، غذا درست میکنی . اینجا میتونیم با خیال راحت زندگیمون رو بکنیم . به دور از همه چی .

پایان فلش بک

در سلول نمور و تاریکش تنهای تنها نشسته بود . تاریکی عجیبی بر سلول حکمرانی میکرد . اصلا متوجه نشده بود که چگونه داخل سلول شده بود . به زنش فکر میکرد . به برقی که همیشه در نگاه گیرایش بود. به لبخند زیباش ، به گیس های مشکی اش .
یاد روزی افتاد که او را برای آخرین بار دیده بود .


فلش بک


برای جمع کردن هیزم چند ساعتی بود که از خانه بیرون آمده بود . حتی از دور هم میتوانست بوی خوش غذایی را که همسرش پخته بود حس کند .
در همین هنگام ناگهان صدای جیغی او را از جا پراند . صدای جیغ همسرش بود.


بی اختیار شروع به دویدن کرده بود ، حتی آپارت را از یاد برده بود. اصلا امکان نداشت شخصی با سن او بتواند چنین تیز و چابک بدود اما او برای این دویدن انگیزه داشت ، انگیزه ای که خدا خدا میکرد درست نباشد .

به خانه اش رسید ، خانه ای چوبی که هردو با هم درستش کرده بودند .
درب خانه باز بود . سریع نگاهی به اطراف انداخت . در زیر درخت بید نزدیک خانه زنش را یافت که روی زمین افتاده بود .
با عجله خود را به او رساند . چشمهایش باز بود ، شکمش خونی بود. در میان موهایش چند برگ خورد شده بود .
اشک از چشمان سالازار سر ریز شد . پیکر بی جان همسرش را در آغوش گرفت . برگ ها را از گیسوان زیباش جدا کرد . چند قطره خونی که بر صورتش بود را پاک کرد . بر پیشانی بلندش بوسه ای زد . نمیدانست چیکار کند ، دنیایش خراب شده بود ، تمام شده بود . چوب دستی همسرش را با آن چشمان خیسش در دست بی جانش دید.

در همین هنگام صدایی از پشت سرش آمد .

- سالازار اسلایتیرین ، من ، بیل ویزلی ، کارآگاه وزارتخانه، شما را به حرم همکاری و همیاری لرد سیاه دستگیر میکنم . شما حق دارید سکوت اختیار کنید چون هرچه بگویید در دادگاه علیه شما استفاده میشود . شما همچنین حق دارید یک وکیل اختیار کنید و اگر توانایی اختیار یک وکیل را ندارید قانون برای شما یک وکیل اختیار خواهد کرد .

پایان فلش بک

او سکوت کرده بود ، در تمام این چند ماه سکوت کرده بود ، در دادگاه هایی که برایش ترتیب داده بودند ، در زندان هایی که میبردنش ، در همه جا او ساکت بود و هیچ حرفی نمیزد .
در همین هنگام صدای ورود چیزی از زیر در او را به خود آورد . در آن تاریکی سلول، کورکورانه رو زمین دنبال چیزی میگشت . ناگهان دستش به آن برخورد . تکه چوبی بود نازک اما کمی بلند . در قسمتی از آن گویا کنده کاری های مخصوصی داشت . در آن تاریکی هم میتوانست چوب دستی اش را تشخیص دهد .


" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




Re: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۵:۰۴ شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۹
#6

آستوریا گرینگرس old1


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۴ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 267
آفلاین
میدانست...نه مطمئن بود...مطمئن بود که لرد سیاه دوباره میاید ولی این بار با قدرتی رعب انگیز.
هنگامی که بعد از سیزده سال جای علامتش به سوزش افتاد و پس ازصدای جیغ آمیخته از درد و خوشحالی خودش که مطمئن بود به گوش لرد سیاه میرسد،صدای فریاد خوشحالی دیگر مرگخواران حاظر در آن زندان مخوف به گوشش رسید،شادمان بود.نه بخاطر پاداشی که در انتظارش بود و نه به خاطر رهایی از آن زندان وحشتناک،به خاطر فرصت انتقام.انتقام از همه ی ترسو هایی که اونارو لو دادن.
تک تک شب هایی که سر به زمین گذاشت بوی آزادی رو احساس میکرد و ثانیه شماری میکرد تا به بزرگترین پاداشش که بودن در کنار سرورش بود برسه.
همگامی که از زندان فرار میکرد،همگامی که ردای لرد را میبوسید و هنگامی که سیریوس را با دستان خودش میکشت،سرمست و شاد بود.
در جلسه ها هنگامی که به چشمان لرد نگاه میکرد،در دلش قند آب میشد.
خیلی ها معتقد بودند صدای بیروح لرد،رعب انگیز است ولی همین صدای رعب انگیز هم باعث آرامشش میشد.در این مدت فقط یک چیز موجب نا امیدیش شد و اون این بود که لرد،سوروس رو بخشید.اسنیپ رو که هنگامی که او در حال رنج کشیدن بود،در کنار دامبلدور در کمال آرامش به سر می برد.همگامی که در حال پاداش گرفتن از لرد بود،به خودش افتخار میکرد.هنگامی که شاهد مرگ اون پیرمرد خرفت،دامبلدور بود،از شادی تو پوستش نمیگنجید.حتی هنگامی که از پشت روی سنگ های هاگوارتز میوفتاد،شاد بود که در راه خدمت به سرورش مرده است...




Re: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۴:۰۹ دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۸
#5

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
سقوط

خبر عجیب به سرعت در جامعه جادوگری پخش شد. خیلی واضح و صریح: لرد ولدمورت سقوط کرد!

بلاتریکس، دالاهوف و چند مرگخوار دیگر میدانستند لرد سیاه آنشب شخصا و بدون داشتن هیچ همراهی برای انجام کاری بسیار مهم رفته و منتظر برگشت او بودند که این خبر را شنیدند. در ابتدا از شدت تعصب و وفاداری به هیچ وجه این حرف ها در کتشان فرو نمیرفت اما وقتی هر چقدر منتظر شدند از لرد خبری نشد، متقاعد شدند از مخفیگاه مرگخواران بیرون بیایند و از چند و چون ماجرا با خبر بشوند.

لرد سیاه به آنها نگفته بود برای انجام چه کاری رفته است ولی خیلی زود متوجه شدند لرد برای کشتن پسری به نام هری پاتر رفته است ولی بطرزی معجزه آسا آن پسر نمرده و لرد سیاه هم ناپدید شده یا باعتقاد بیشتر مردم از بین رفته است.

بی هدف در خیابان ها قدم میزدند. کلاه شنلشان روی سرشان بود و آرام و مخفیانه و البته بدون هدف حرکت میکردند. بالاخره به هاگزمید رسیدند. در آنجا به کافه سه دسته جارو رفتند و پنج مرگخوار دور یک میز نشستند. هلهله و شادی ای که آنشب در آن کافه دیده میشد تابحال در دنیای جادوگری سابقه نداشت.

مردم بسبب سقوط لرد سیاه سر از پا نمیشناختند. دالاهوف به بلاتریکس نگاه کرد. آن زن سفت و سخت چهره اش را زیر شنل پنهان کرده بود و هیچ نمیگفت. شاید بهترین کار در آن لحظه گریه کردن بود اما بلاتریکس آنقدر زمخت بود که گریه کردن او بسیار بعید بنظر میرسید.

آنها نمیدانستند چه باید بگویند.اینقدر به لرد وفادار بودند و اینقدر روی این مساله متعصبانه پافشاری میکردند که واژه ها نمیتوانستند حق مطلب را در مورد این فاجعه وحشتناک ادا کنند.

دیگر فضا داشت دیوانه کننده میشد. مرگخوارها به حد کافی عذاب میکشیدند و ناراحت بودند، لازم نبود مردم هلهله کنان بر زخم آنها نمک بپاشند. دالاهوف برای خلاصی از این وضعیت چند نوشیدنی آتشین سفارش داد و مرگخواران با هم خوردند.

با خوردن نوشیدنی کم کم بدنشان گرم شد و کمی از ناراحتیشان کاسته شد. آرام آرام عقلشان داشت سر جایش میامد و میتوانستند فکر کنند و ببینند با این اوضاع چطور باید کنار بیایند البته اگر میتوانستند.

بلاتریکس و دالاهوف در حال صحبت در این زمینه بودن که یکی از افراد سرمست حاضر در کافه فریاد زد: "بسلامتی هری پاتر" و همه بعد از او تکرار کردند. بعد او دوباره فریاد زد: " برای نابودی لرد ولد.. اسمشونبر" همه هم تکرار کردند: " برای نابودی اسمشو نبر" و نوشیدند.

یکی از مرگخواران که حسابی نوشیدنی خورده بود و در واقع خود را خفه کرده بود سریه به این صحبت توهین آمیز واکنش نشان داد. او چوبدستیش را بیرون کشید و فریاد زد: "خفه شید"

همه نگاه ها بطرف او برگشت. کم کم زمزمه هایی در میان مردم شنیده شد که میگفتند چند مرگخوار در بین آنهاست.

طبیعتا در این وضعیت باتریکس و دالاهوف باید مرگخوار خشمگین را آرام میکردند ول آنها هم بخاطر توهین به لرد عنان از کف داده بودند. معطلش نکردند! هر پنج مرگخوار چوبدستیشان را بیرون کشیدند و فریاد های " دیفندو" و "آوداکداورا" در کافه پیچید. درگیری سختی بود. در همان ابتدا چهار نفر از مردم پر تعداد حاضر در کافه در اثر طلسمهای مرگخواران مردند!

میزها و صندلی ها منفجر میشد و طلسمهای سبز و سرخ صفیر کشان از این سو به آن سو میرفت. چند دقیقه ای نبرد ادامه داشت و تعداد کته های مردم عادی به شش نفر رسیده بود و مرگخاران هم یکنفر را از دست داده بودند. بلاتریکس ول کن قضیه نبود و وحشیانه میجنگید. دالاهوف هم در بغض و خشم او شریک بود اما در آن لحظه عقلش بر احساسش میچربید.

از دو مرگخوار دیگر خواست که غیب شوند و به آن پناهگاه قدیمی در حومه لندن بروند. در همین حین مدام در حال دفع و همینطور شلیک طلسمهای مختلف بودنمد. تعداد مردم عادی خیلی زیاد بود و چیزی نمانده بود بتوانند دالاهوف و بلاتریکس را بگیرند. حالا چه مرده چه زنده.

آنها بینهایت عصبی بودند و حتی یادشان رفته بود که طلسمهای ممنوعه را بکار نبرند! فریادی بلند شنیده شد و بعد از آن طلسمی وحشتناک آوداکداورا با فاصله خیلی کمی از کنار گوش چپ بلاتریکس رد شد و موهایش بشدت موج پیدا کردند. بلاتریکس مبارزی بینظیر بود ولی تعداد مردم هم خیلی زیاد بود.

در آخر وقتی دالاهوف دید که نمیتواند بلاتریکس را از مبارزه منصرف کند در یک لحظه ناگهان مچ دست او را گرفت و آنگاه بود که همانطور که چرخ زنان به دور خود میپیچیدند از کافه غیب شدند و در کنار دو مرگخوار دیگر در پناهگاه فرود آمدند.

بلاتریکس با شدت هر چه تمامتر مچ دستش را از دستان تنومند دالاهوف خارج کرد و با حالتی که نمیتوانست بدتر از آن وجود داشته باشد چپ چپ او را نگاه کرد.

دالاهوف ابروهایش را بالا انداخت و گفت: " چاره دیگه ای نداشتیم"

اما بلاتریکس قانع نشده بود. در جلوی پای دالاهوف تف کرد و گفت: "بزدل"! بعد راهش را گرفت و به طبقه بالا رفت تا بخوابد.

---------------

مجمع عالی وینزگاموت

بلاتریکس، دالاهوف و دو مرگخوار دیگر اتهامات وحشتناکی از قبیل شکنجه زوج لانگ باتم و چندین فقره قتل را در پرونده خوودشان داشتند و بعد از سقوط لرد سیاه و از هم پاشیده شدن جامعه سیاهان کارآگاهان وزارت سحر و جادو از همیشه امیدوارتر بودند که مرگخواران را بیایند و بقول خودشان بدست عدالت بسپارند.

عده ای از مرگخواران در حین تعقیب و گریز کشته شده بودند. عده دیگری مانند لوسیوس مالفوی، ایگور کارکاروف و سوروس اسنیپ با اظهار ندامت به میان جامعه جادوگری بازگشته بودند اما چهار تن از متعصب ترین و سرسخت ترین طرفداران لرد سیاه یعنی بلاریکس، دالاهوف و دو مرگخوار همراهشان باور داشتند که لرد سیاه دوباره روزی برمیگردد و نه تنها حاضر نبودند تسلیم شوند بلکه با بغض و کینه کشت و کشتارهای بیشتری از قبیل حمام خونی که در آن کافه راه انداخته بودند بوجود میاوردند.

بالاخره با تلاش شبانه روزی کارآگاهان این چهارتن هم دستگیر شدند و در برابر اعضای مجمع عالی وینزگاموت قرار گرفتند.

در آن زمان بارتی کراوچ خشن و بیرحم در جایگاه ریاست مجمع عالی وینزگاموت مسئول رسیدگی به این پرونده های مهم بود. همه و از جمله خود این چهار مرگخوار میدانستند که مجازاتشان قطعی است ولی برای تشریفات دادگاه تشکیل شده بود.

در دادگاه باز شد و شنلپوشان سیاه و بسیار بلند بالا در حالی که چهار زندانی را همراهی میکردند وارد دادگاه شدند. دیوانه سازها چهار مرگخوار را روی صندلی ها نشاندند و رفتند. بلافاصله زنجیرهای صندلی ها دور دوست ها و پاهای مرگخواران قفل شد و آنها با نفرت به چهره های اعضای مجمع که آنها را دوره کرده بودند نگاه کردند.

بارتی کراوچ رسمی بودن جلسه را اعلام کرد و خیلی مختصر و مفید گفت: "خب چهارمرگخوار خونخوار روبروی ما هستند و همه هم از جرم هایشان اطلاع داریم. من تقاضای اشد مجازات را دارم و هر چند بنظرم لازم نیست ولی قبلش میخوام اگه دفاعی دارن انجام بدن."

سپس با بیمیلی به مرگخواران نگاه کرد. بلاتریکس فریاد زد:"ما هیچ دفاعی نداریم. ما به کارهای خودمون افتخار میکنیم! بزرگترین افتخار روی زمین خمت به لرد سیاه بود."

بلاتریکس همه حاضران را پوزخند از نظر گذراند و گفت:"ما باور داریم سرور و اربابمون یه روز دوباره برمیگرده و اونروز ما هم دوباره با افتخار بهش خدمت کنیم."

در این میان دالاهوف برای تایید صحبتهای بلاتریکس پوزخند میزد و دو مرگخوار دیگر آشکارا و وحشیانه میخندیدند.

بارتی کراوچ گفت:" خب پس صحبتی نمیمونه این چهار آدمکش به آزکابان میرن و تا آخر عمر اونجا میمونن تا بمیرن. هر کی با من موافقه قیام کنه."

همه اعضا بلند شدند و با صداهای بلند و عصبی بارتی رو تشویق کردند.

زنجیرهای دور دست چهار مرگخوار باز شد و سیاه پوشان بلند بالا برای بردن آنها دوباره وارد دادگاه شدند.

------------

ژانویه 1996 - در میان دریای سیاه: زندان آزکابان

بلاتریکس، دالاهوف و دو مرگخوار دیگر هنوز که هنوزه بعد از چندسال باور داشتند لرد سیاه روزی برمیگردد و بخاطر همین عقیده قوی بر خلاف سایر زندانیان آزکابان که خیلی زود یا دیوانه میشدند یا میمردند زنده مانده بودند. حتی آن روزها حالشان خیلی بهتر هم بود!

در زندان پیچیده بود که لرد سیاه برگشته. چند روزی از این خبر نگذشته بود که نگهبانان زندان آزکابان یعنی دیوانه سازها که همیشه به لرد ولدمورت علاقه داشتند به دستور او مقدمات فرار چهار مرگخوار را محیا کردند و ...

چهار مرگخوار دوباره با افتخار در خدمت اربابشان بودند. درست همانطور که بلاتریکس پیش بینی کرده بود!



Re: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ یکشنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۸
#4

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
بوی پوسیدگی و رطوبت همجا را پر کرده بود. پیکری، با سری فرو افتاده و بدن نحیف در گوشه ای از سیاه چال افتاده بود. مونتگومری سرش را بالا کرد. کلیدی در قفل درِ زندان چرخید. در با سر و صدا باز شد. مردی چاق، که لباس گران قیمتی بر تن داشت در چهار چوب در نمایان شد. مرد مشعلی در دست داشت. وی به صورت پوسیده و زخمی مونتگومری نگاهی انداخت و با صدایی بیروح و آرام گفت: تو باید به ما کمک کنی! اربابت تورو فراموش کرده...تو برای همیشه اینجا میمونی.
گویا سخنان مرد را نمیشنید. وی با همان وضع فلاکت بار و خمیده بر روی زمین باقی ماند. معلوم بود نمیخواست اراجیف مرد با بشنود. مرد مکث کوتاهی کرد. سپس خم شد، طوری که چهره اش نزدیک به صورت مونتگومری قرار گرفت، و بعد با آرامشی ساختگی گفت: شنیدم اگر به ما کمک کنی و جای اربابتو لو بدی، شاید آزادت کنن.
مونتگومری تفی بر زمین انداخت و بعد خنده ای جانانه سر داد. خنده اش در سیاهچال پیچید. گویا مرد از این کار ناراحت شده بود. . وی لبهای باریکش را به هم فشرد و آن قدر شعله را پایین آورد تا به طور خطرناکی نزدیک چشمان مونتگومری قرار گفت. سپسبا عصبانیت گفت: تو بالاخره لو میدی! چه بخوای چه نخوای لو میدی!
مرد این را گفت و بسوی در رفت. صدای بهم فشردن دندانهایش، که از عصبانیت بود، شنیده میشد. مرد مشتی به در زد و در باز شد. او رفت و در را پشت سر خود بست. مونتگومری نگاهش را به آسمان، که از لابلای میله های پنجره باریک نمایان بود دوخت.

سایه لرد مستدام!


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.