We're a Team
|ســـوژه جــدیـــــد|
--مــعـمـولا هیچکس انتظار ندارد هنگامی که آفتـاب می تابد اتفاق بدی بیفتد! همه ترس هایشان را در شب جا می گذارند...
زمینی ها عادت دارند همه چیز را با هم هماهنگ ببینند، ترس و وحشت را با خانه های خالیِ پنهان در تــاریــکی و شـادی و آسودگی خیال را در زمین کوئیدیچ در یک روز آفتــابی... هنگامی که همه چیز به طور نمادینی خوب است!--قلم را در دستش چرخاند. با چشمانش طرح چوب بلوط میز را که زیــر نور شمع به ســـختی پیدا بود را دنبال می کرد. بالاخره قلم را در جوهر فرو کرد و پس از کمی مکث به نوشتن ادامه داد.
--وقــتــشه این عادتو از سرشون بــنــدازیم...!--نـه صبح- رختکن کوئیدیچ تیم ریونکلاوولــی حـسـی در آدمیان اســت متعلق به دنیاهای دیگر، که نامی برایش وجود ندارد... فقط یــک عدد برایش گذاشته اند! عددی که خود به خوش نامی مشهور نیست ؛ حــــسِ ششم!
حــســی که به تمام بازیکنان کوئیدیچ هــشــدار می داد که چیزی درست نیست. دقیقا از همان لــحــظه ای پایشان را به درون رختکن گذاشتند.
- هه... من اصن حس خوبی ندارم راجع به این مسابقه! نمیدونم چرا...!
آماندا بروکل هرست، با شنیدن این حرف به سمت لینی وارنر برگشت و با لبخــنـــدی که روی لبش جا نمی گرفت و خشم از آن چکه می کرد، گفت:
- لینی... لینی... لینی...! تو که به این خرافه ها اعتقاد نداری؟! حالا فلور یه خواب دیده... همش از استرس کوئیدیچه!
نگاه تمام بازیکنان تیم ریونکلاو به سمت فلور که با رنگ پریده گوشه ای ایستاده بود منحرف شد. خواب شب قبل او همه آن ها را دگرگون کرده بود، مهمانانی از جهنم...
لینی نگاهش را از صورت رنــگ پریده ی فلور گرفت و توضیح داد:
- تو میدونی جریان جهنم و اینــ...
آماندا رویش را آنور کرد و لب هایش را بر هم فشار داد به طوری که دندان های خون آشامی اش لب هایش را زخم کرد. او یک خون آشام پانصد ساله بود، یک نیروی فراتر از انسان ها، با عمری بیشتر از همه ی آنان. دلیلی نداشت که یک بازی را به خاطر ترس احمقانه کسانی که در مقابلش نوزاد محسوب می شدند ببازد ؛ حتی اگر دل توی دلـش نبود! حتی اگر احساس می کرد عروسک ِ پارچه ای ایــ ــست، در دست قدرتی بزرگ تر! حتی اگر خودش هم می دانست قطعه ای از پازل زیر پا های کسی خرد شده!
با این وجود غرید:
- بسه دیگه! با همتونم! ما میریم، بازی می کنیم و می بریم و بر می گردیم!
کسی دیگر چیزی نگفت. شاید به خاطر تاثیر حرف آماندا بود شاید هم به خاطر جو سنگین رختکن که بر همه ی آن ها فشار می آورد و مجال برای نفس کشیدن نمی داد چه برسد به حرف زدن...
-بـــریم...
آمــــــــانـــدا جارویش را برداشت و بدون گفتن چیزِ دیگری به سمت در رفت، بی آن که نگاه کند کسی به دنبالش می آید یا نه. باید به آن ها نشان می داد که جز او هیولای دیگری در زمین کوئیدیچ وجود ندارد. اما آن صدای ســخـتـی که روح را خراش می داد و ورودشــان را اعلام کرد مسلما صدایی متعلق به زمینیان نبود و نسبتی با لی جردن نداشت!
- و کــــاپیــتـــان تیم ریونکلاو، خون آشـــام محبوب ِ ما وارد می شود! لیسا تورپین، ویولت بودلر، دافنه گرینگراس، لینی وارنر، مری الیزابت کاترمول وفلور دلاکور... ورودتون رو به جهنم خوش آمد میگیم زمینی های شگون بخت!
صــحـــنه ای که بازیکنان ریونکلاو با آن مواجه شدند صحنه ای نبود که حتی در بدترین کابوس هایشان هم توانایی تصورش را داشته باشند. زمین بازی همان زمین بازی بود، اما تماشـاچیـــــان شیاطینی بودند از دنیایی دیگر!
اشــکــالی دور از ذهــــــن...تــجــســـم تـــرس، در حال فریاد و جیغ کشیدن، نشسته زیر آســـمانی ســـــــرخ رنگ!
اگر کسی توانایی چشم برداشتن از شیاطین را داشت، می دید که بازیکنان گریفندور هم آن طرق زمین مبهوت و ترسیده ایستاده اند... بی حرکت!
هیچ کس چیزی نگفت. آن صحنه از یک کــابوس ِ بیمارگونه ِ ی یک ذهن مریـــض، بیرون آمده بود. نمی توانست واقعیت داشته باشد! این تـصـویـر درک ناپذیر برای هیچ کس تجزیه نمی شد...
و مــرلیــن از گوشه ای شاهد تمامی این اتفاقات بود، در خونسردی تمام... شاید او می دانست چه چیزی در انتظارشان است... شاید او حس می کرد آن حضور
شوم را... آن نسبت فامیلی نزدیک را... حتی قبل از بازی...!
سکوت بازیکنان دو تیم با زمزمه ای که از اعماق گلوی سالخورده مرلین بیرون آمد، شکسته شد:
-پــــدر!
شـــیــــاطین هم در سکوت فرو رفتند، به قول معروف دست بالای دست بسیار است! و بالاتری در ان مکان حضور داشت. از جایگاهِ مخصوص صدایی خوف آور که ترس را تا مغز استخوان فرو می کرد و قلب را ازحرکت وا می داشت، شنیده شد:
-پـــســرم...
صاحب صدا، چیزی نبود جز تاریکی محض... ذهن آدمیان قابلیت درک شکــــل که نه... مــاهیــت "او" را نداشت. او فــراتر از همه تعاریف امروزی بود. فقط سیاهی ای که مـــی ســــریـــد می کرد و شیاطین را به سجده وا می داشت! و این حضور بدشگون به سمت بازیکنان می آمد. به طرف یک شخص خاص ؛ مرلین!
-پـــسرم... بعد از این همه سال؟!
مرلین واکنشی نشان نداد، صورت پر از چین و چروکش از درونش هیچ چیز را بیان نمی کرد.
-لــوسیــفر... پدر عزیزم... دلم برات تنگ نشده بود.
سایه لرزید. شاید نشانه ی قهقهه اش بود! با همان زمزمه آرامی که در کل فضای آن جا می پیچید و حتی باد را هم خاموش میکرد رو به شخص مجهولی گفت:
- انتظار ندارین پسر من توی این بازی شرکت کنه که...
گزارشگر جهنمی هــم در برابر او چیزی نبود، پس لرزان پاسخ داد:
- بازیکنان تغییر می کــنــن! مهاجم جدید تیم گریفندور، گیدیون پریوت!
بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)