دیدیم همه نوشتن، گفتیم ما هم بنویسیم ...
تازه وارد
ریونکلاو رولی بنویسید و در اون به طریقی با یک استاد خفن ریاضی ملاقات کنین و ازش کمک بخواین که قضیهی 2+2=5 رو اثبات کنید. (۲۰ امتیاز: خلاقیت ۵ امتیاز – پرورش سوژه ۱۰ امتیاز – ظاهر پست و رعایت اصول نگارشی، املایی: ۵ امتیاز)برای بیستمین بار اولین سوال را در ذهنش مرور کرد و پس از هربار، نکته ای به ذهن مری می رسید که شاید در یافتن جواب سوال، کمک چندانی به او نمی کرد!
- با یک استاد خفن ریاضی ملاقات کنین و ازش کمک بخواین که قضیهی 2+2=5 رو اثبات کنید ... واقعا که! استاد هم استادای قدیم! آخه یکی نیست بهش بگه عزیز من ... مثلا معلمی! خب حق خودت رو ادا می کردی و جواب سوالو می دادی. چرا می ندازیش گردن یکی دیگه؟ من که چشمم آب نمی خوره بشه این ترم رو با این استاد رد کنم!
- با یک استاد خفن ریاضی ملاقات کنین و ازش کمک بخواین که قضیهی 2+2=5 رو اثبات کنید ...
حالا من استاد خفن از کجا گیر بیارم؟ بهتره یه سر برم کتابخونه ... شاید اصلا نیازی به این کارا نباشه!
- با یک استاد خفن ...
قلم پرش را محکم روی میز کوبید. سعی می کرد خودش جواب را بیابد و هم زمان چشمانش را بست تا هر چه بیشتر بر روی سوال تمرکز کند.
- 2+2=5 باید خیلی آسون باشه. خیلی ... آسون ... نیست. نه، نیست! آخه چه جوری 2+2 میشه 5؟
چشمانش را محکم تر روی هم فشار داد. خسته تر از آن بود که بتواند جواب را پیدا کند. 2+2 ...
- مری ... مری پاشو! چرا اینجا خوابیدی؟
به زحمت چشمانش را باز کرد. قبل از این که پی به لذت بخش بودن خواب بعد از ظهرش ببرد، نگاهش به برگه ی تکالیف افتاد. قطعا تا چیزهایی مانند این وجود داشت، لذت بخش بودن معنایی پیدا نمی کرد.
بار دیگر ذهنش درگیر آن سوال شد اما این بار، لااقل می دانست که باید دنبال یک استاد خفن بگردد نه یک جواب برای مسئله و این موضوع کاملا روشن بود: تد ریموس لوپین، تنها استاد ریاضی جادویی در هاگوارتز!
نگاه مری به شومینه ی روبه رویش افتاد. آتش هر لحظه زبانه می کشید و این چقدر برای مری زیبا به نظر می رسید. تعجب می کرد که چرا تا به حال به این شومینه ی جادویی دقت نکرده بود! نقش و نگار های اطراف آن که به طرز عجیب و با ظرافت خاصی به کار رفته بودند، زیبایی آن را دو چندان کرده بود با رنگ ابی روشن که به همه آرامش می بخشید.
با ناراحتی دل از گرمای دلپذیر شومینه کند و روی میزی در وسط تالار نشست. باید تا قبل از شام به سراغ استاد ریاضیات جادویی می رفت تا جواب مسئله را پیدا کند ولی ... یعنی ممکن بود که پروفسور لوپین جواب سوالات را بدهد یا با آن لحن همیشگی اش پاسخ می داد:
- آه! اگه می خواستم جوابا رو بدم که همون سر کلاس می گفتم! شما بهتره مطالعه تونو بیشتر کنید.
با این فکر عصبانیت مری اوج گرفت. او باید به هر نحوی که شده این کار را می کرد. کم کم داشت از عصبانیت منفجر می شد و حس می کرد ا لآن است که جیغ بلندی سر دهد و تالار را روی سرش بگذارد. شاید بهتر بود از روی بقیه می نوشت ... از اول هم باید همین کار را می کرد. اگر می شد به طرز غیر مستقیم ...
لبخندی مرموزانه روی لبان مری نقش بست! با صدایی که حتی خودش نیز به سختی می شنید، گفت:
- چرا از اول به فکرم نرسید؟ همینه ... غیر مستقیم!
ساعتی بعد، حیاط مدرسه هاگوارتز- خب با من چی کار داشتی مری؟
این جمله را ویکتوریا ویزلی در حالی که سعی می کرد تعجبش را از چشم مری پنهان کند گفت. مری با صورتی خندان و با انرژی فراوانی که از او بعید بود پاسخ داد:
- کار ... کار خاصی نداشتم. راستش می خواستم باهات یه ذره گپ دوستانه بزنم؛ ویکی جون!
و با لبخندی مصنوعی ادامه داد:
- خب چه خبرا؟ تعریفت رو خیلی شنیده بودم، واقعا خوشحالم که با یه همچن دختر خوبی دوست شدم؛مگه نه ویکی جون؟
ویکتوریا انگار که حرف های مری را نشنیده باشد، برای دومین بار پرسید:
- با من کاری داشتی؟
- کار که خب نه، دلم می خواست به عنوان یه دوست ... یعنی ... ازت خواهش کنم که یه لطفی در حق من بکنی و ... به پروفسور لوپین بگی که برام یه مسئله ریاضی رو اثبات کنه!
این جمله ی آخر را مری پشت سر هم و بدون هیچ وقفه ای گفت؛ سپس درحالی که سعی می کرد چشمان ویکتوریا را که حالا از حدقه بیرون زده بود نادیده بگیرد، گفت :
- البته نگی که من این جواب رو می خوام . یعنی یه جورایی از طرف خودت باشه! می دونی چی میگم؟
چند ثانیه ای طول کشید تا ویکتوریا به خودش آمد . یک بار دیگر به مری نگاه کرد و گفت:
- و تو در عوض ...
مری با عجله وسط حرفش پرید و گفت:
- هر کاری که بخوای می کنم! قول می دم.
.....................................................................
یافتن ویولت در بین آن همه دانش آموز ریونکلاویی که در سکوهای تماشاگران منتظر مسابقه ی کوییدیچ بودند، کار آسانی نبود.
- چطوری مری؟
صدای شاد و پر هیجانی مری را از جا پراند! دیدن ویولت در آن لحظه برای مری واقعا غیر منتظره بود.
- هان ؟! خوبم ... خوبم!
- چیزی شده؟ دنبال کسی می گشتی؟ بهم بگو سه سوت برات پیداش می کنم.
مری که دستپاچه تر از قبل به نظر می رسید، من و من کنان جواب داد:
- نه، کی گفته؟ من ... نه تنها دنبال تو ... نمی گشتم، بلکه ... اصلا نمی خواستم ... کاری که ویکتوریا گفت رو انجام بدم.
ویولت که سعی می کرد با تعجب چیزی از بین حرف های پراکنده مری بفهمد پرسید:
- با من کار داشتی؟ ویکتوریا چی گفته؟
- من؟ نه ... من با تو کاری نداشتم و نمی خواستم هم اون روبان موتو ببندم به دم هیپوگریف که ...یعنی...
ویولت حتی نگذاشت حرف مری تمام شود...
- پس که این طور؟
مری در حالی که سعی می کرد آرامش خود را حفظ کند و البته در این کار چندان هم موفق نبود گفت:
- نه ... منکه بهت گفتم ... اصلا هم این طور نیست.
- نشونش می دم ...
چند ساعت بعدگوش هایش را محکم گرفته بود که صدای ویولت و ویکتوریا را که بلند بلند با هم دعوا می کردند را نشنود. در این بین لحظه ای نبود که دست از سرزنش خود بردارد. در حالی که به آن دو نگاه میکرد، با خود گفت:
- آخه یک سوال و این همه دردسر؟
رول کوتاه (در حد چند خط) بنویسید که کلاس رو موفق شدین بپیچونین و بنویسین چیکارا کردین..کجاها رفتین.. چه خبر! (۷ امتیاز)
- کی می تونه یه وردی بگه که اجسام رو به حرکت دربیاره؟
بچه ها :
آثار خستگی در چهره ی تک تک بچه ها موج می زد. بسیاری از آنها که شب قبل، تا نیمه های شب، مشغول تکمیل تکالیف ریاضی خود بوده؛ اکنون سر کلاس، در خوابی عمیق فرو رفته بودند.
بعضی از آنها مشغول صحبت کردن و عده ی معدودی هم با اشتیاق به درس گوش می دادند.
پروفسور فیلیت ویک صدایش را صاف کرد و به صحبت هایش ادامه داد. این وسط، مری حتی سعی نمی کرد صدای ضعیف او را بشنود؛ چه برسد به فهمیدن حرف هایش!
- آییییییییییی ... دلم! دلمممممممممممم ...
مری با ناراحتی این را گفت و تک تک کلاس را از نظر گذارند . سپس در همان لحظه اضافه کرد:
- پروفسور ... حالم خوب نیست! میتونم ... برم بیرون؟
پروفسور با صدایی آرام گفت:
- خیلی خب، برو!
آرام از جلوی نیمکت ها رد می شد . در حالی که دولا دولا راه می رفت در کلاس را باز کرد و در همان لحظه شکلکی برای بچه های حاضر در کلاس درآورد.
- تق! (افکت بسته شدن در)
مری با سرعت هرچه بیشتر به سوی حیاط مدرسه به راه افتاد و در راه در ذهن خود برنامه ریزی می کرد که چگونه از این ساعات حداکثر استفاده را بکند ...
- هوراااااااااااااااااااااااااا ... سلام بر آزادی ... آخ!
- حواست کجاست بچه؟ اصلا ببینم ین ساعت از روز تو باید سر کلاس باشی، اینجا چی کار می کنی؟
مری به قیافه ی متعجب مادام پامفری نگاهی انداخت و در حالی که دلش را می گرفت، سعی می کرد مظلومانه به او نگاه کند.
- راستش دلم درد می کرد ...
مادام پامفری میان حرف های مری پرید و با خوشحالی غیر قابل وصفی گفت:
- خدای من! اتفاقا امروز یه معجون واسه دل درد درست کردم. وای! چقدر تو خوش شانسی که می تونی به عنوان اولین نفر از اون استفاده کنی ... با من بیا!
مری نگاهی از سر نفرت به مادام پامفری کرد. قطعا خوش شانسی با وضعیتی که او در آن قرار گرفته بود، زمین تا آسمان تفاوت داشت.
چند جور کلاس توی تدریس جلسه اول موجود بود؟ ۲ مورد با ذکر تفاوت (۳ امتیاز)1. کلاس نوع اول حالت اول: کلاس نوع اول همون کلاس گذاشتن خودمونه! همون اولای کار متوجه میشیم که پروفسور دیر میکنه، به طوری که تمام بچه ها به فکر پیچوندن کلاس میوفتن.
درواقع طبق تحقیقات من پروفسور لوپین هیچ کاری نداشته که بخواد اون موقع روز سر کلاس دیر برسه، پس؛ نتیجه می گیریم که این نوعی کلاس بوده که پروفسور قبل از ورودش گذاشته!
2. کلاس نوع اول حالت دوم: این کلاس شامل همون کلاس درس میشه.
3. کلاس نوع اول حالت سوم: این هم همون کلاوس بودلره که بچه ها بهش اشاره کردن و فکر نمی کنم نیازی به توضیح باشه.
4. کلاس نوع دوم: در این کلاس اقتصاد تدریس میشه، همون طور که پروفسور به کم در آمد بودن و ... اشاره کردن.
+ این کلاس ها هیچ گونه تفاوتی با هم ندارند و کلهم یکی اند .
++ همه جور کلاسی ما اون وسط مسطا دیدیم الا ( نه اون الا) ریاضیات جادویی!
ویرایش شده توسط مری الیزابت کاترمول در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۷ ۱۳:۰۱:۱۴
ویرایش شده توسط مری الیزابت کاترمول در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۷ ۱۳:۰۴:۱۸