-هی!فلور!
فلورانسو در حالی که از برق تعجب در چشمانش هویدا میشد،سرد پاسخ داد:
-بله؟!
الادورا و لینی به هم نگاه میکنند.لینی صداش رو صاف میکنه:
-راستش...ما...میخواستیم با تو صحبت کنیم...
ابرو های فلور جهشی به بالا میکنند:
-و چرا یه مرگخوار باید بخواد با من صحبت کنه؟!
الادورا و لینی مردد به هم نگاه می کنند.اینبار الاودورا صحبت میکنه:
-اوه...احمق نباش فلور!این فقط یه مهمونی چایه!!!
فلور لبخند سرد و سیاستمدارانه ای میزنه.علیرغم تلاش برای نشاندن ماسک بی تفاوتی روی صورت خود،چشم هایش شک و دو دلی را فریاد میزدند.
الادورا سعی کرد لبخند اطمینان بخشی بزند.
-اوه!الادورا!باید بگم شبیه اونایی شدی که دارن کروشیو میخورن!
این صدای جینی بود.
فلورانسو هیجان زده به سوی صدا بازگشت.این جینی بود!جینورا ویزلی،دوستی که در گذشته صمیمی ترین حساب می شد.با یاد آوری آخرین دعوایشان،که بر حسب اتفاق بسیار شدید هم بود؛احساس کرد چیزی در درونش برای هزارمین بار فرو می ریزد.
-سلام،جینی!
برای لحظه ای تصور کرد که برق چشمان جینی را می بیند.اما...نه!چشمان جینورا همانطور سرد و یخی بود.آهی کشید.
-اوه فلور!تصور می کردم میدونی که من از این اسم مخفف متنفرم!
-متاسفم،جینورا!
-در هر صورت خوشحال میشم که دعوتم رو برای مهمانی چای بپذیری!
لحظه ای از ذهن فلورانسو گذشت:دقیقا با چه کسی بود؟!
اما این سوال،جوابی به همراه نداشت.این طور که نشان میداد،روی صحبت جینی به هر سه آن ها بود.
صدای مغرورانه و سرد جینی در گوش فلورانسو پیچید:
-فلور!ازت میخوام که دعوتم رو رد نکنی!چون...
-میام!
این صدای مصمم و تقریبا هیجان زده فلورانسو بود.
هوا رو به تاریکی میرفت...
عصر روز بعد
-اوه!فلور!حقیقتا از دیدنت خوشحالم!
-واقعا،جینورا؟!
-من عادت ندارم چیزی رو دو بار تکرار کنم،فلور!
این صدای گرم جینورا ویزلی بود.در حالی که لبخند قشنگی به لب داشت،فلورانسو را به سوی سالن
پذیرایی راهنمایی کرد.
فلورانسو در حالی که تعجب از چشمان درشتش نمایان بود،رو به جینی کرد:
-من غافلگیر شدم،جینورا!
جینی با خونسردی چوب دستیش را تکان داد.دو لیوان چای!هوا واقعا سرد بود!سپس با همان خونسردی و لحن سیاستمدارانه اش رو به فلورانسو کرد:
-چرا فلور؟!
-در حقیقت من فکر می کردم که...خب...چرا بقیه نیومدن؟!
لحن جینورا متعجب بود:
-بقیه؟!
-خب...الادورا و...لینی...چرا نیستن؟!
-اوه!احمق نباش فلور!کی گفته که اون ها قراره بیان؟!این یه مهمونی دوستانه و صد البته دو نفرس!
فلورانسو صاف نشست:
-خب،توقع نداری باور کنم که فقط یه مهمونیه؟!انتظارت رو به من بگو!!
جینورا لبخند متظاهرانه ای زد:
-تو هنوز هم همونقدر باهوشی،فلور!
-درسته!
-چایت رو بنوش.
-من برای نوشیدن چای به اینجا نیومدم،جینورا!
-چرا اتفاقا!تو به یه مهمونی چای اومدی!وگرنه چه دلیلی داره که تو به منزل یه سیاستمداری که بر حسب اتفاق به سمت جادوی سیاه متمایله،بیای؟!
-تو تغییر کردی!جین...
صدای قاطع جینی در فضای خانه پیچید:
-من تورو برای این دعوت کردم که...
هنگامی که از ادامه نیافتن سخن فلور مطمئن شد،ادامه داد:
-هنوزم دیر نشده فلور!ارباب از سیاه های اصیلی مثل تو خوشش میاد!
پلک چپ فلورانسو می پرید.تقریبا فریاد زد:
-توقع داری که من یه ساحره ی سیاه بشم؟!
-البته که نه!من هم یک ساحره سیاه نیستم!ولی عضوی از محفل هم نیستم!
-تو چ...
-ببین فلور!میخوام باهات رو راست باشم!یک اتفاقاتی داره میوفته که...
-چه اتفاقاتی؟!
-تو باید به ما کمک کنی!
-جدا؟!ولی تو هنوز نگفتی که چه اتفاقی داره میوفته؟!
-اوه!این وحشتناکه فلور!تورو به مرلین،کمی صبر داشته باش!این اتفاق وحشتناک تر از اونیه که تو فکر میکنی!!!این اتف...
جینورا مکث کرد.پوست دستانش به گز گز افتاده بود.احساس خطر کرد.اثر معجون مرکب داشت از میان میرفت...
-چی شد،جینی؟!
لودو به سرعت از صندلی برخاست.به سوی اتاق خواب دوید.در میان راه با خود اندیشید:شانس
بزرگیه که جینورا تا حالا خونه ی خودش رو به فلور نشون نداده!
صدای فلور از پشت در اتاق می آمد:
-جینورا؟!جینی؟!چی شد؟!جینی من نگرانم!تا سه می شمارم و بعد میام تو!
1،2...