نیو سیوژشب از نیمه گذشته بود،در نتیجه جشن هالویین در هاگوارتز هم خیلی وقت بود که تمام شده بود.صدای پای فلیچ سکوت حاکم بر فضا را میشکست.همه تالار ها در خاموشی فرو رفته بودند البته تالار هافلپاف دراین میان استثنا بود.اعضای تالار در فاصله چندمتری پنجره تالار ایستاده بودند و با بیم به آن چشم دوخته بودند.
تق،تق،تق،اووووو...تق،تق،تق،اووووووو...
سه ضربه اهنگین و سپس یک ناله.رز زلر در حالی که شنل خفاشی اش را از روی دوشش برمیداشت با لحنی که معلوم بود طاقتش سرآمده گفت:
-ببینم،تا کی قراره اینجا مثل احمق ها بخاطر حرف جناب رودولف ذل بزنیم به پنجره؟هه،جالبه که ایشون حضور یه شبحو تو تالارمون حس میکنه!
رودولف با ناراحتی به او پرید و گفت:
-مجبور نیستی اینجا واسی!میتونی بری بخوابی ولی من گفتم که فکر....
-تو اصلا فکرهم...
آنتونین بزرگتری کرد و درحالی که چشم از پنجره برنمیداشت گفت:
-هیس!فرجو تو برو ببین بیرون پنجره چیه.
فرجو با شنیدن این حرف جاخورد و لبخندی زد و گفت:
-تو بزرگتر و شجاع تری!
وینکی با حالتی تهدید امیز مسلسلش را در دستانش چرخاند و روبه سه مرد گفت:
-یکی رفت پنجره را دید زد یا وینکی باید از مسلسلش کار کشید؟مثلا شما مرد بود!
آنتونین ابروهایش را بالا انداخت و جواب داد:
-اگه اینجوریه،شما ها هم خانوم هستید،خانوما مقدم ترن!
دورا رویش را به سمت پدر جدیدش برگرداند و گفت:
-اگه الان داداش گیدیونم بود میرفت میدید کیه داره در میزنه.
آنتونین که نفرت و حسدش پیدا بود با ارامش به دورا گفت:
-بله برای این که از قدیم گفتن روح چو روح بیند خوشش آید.
فرجو با قیافه ای متفکرانه گفت:
-اون احیانا دیوانه چو دیوانه ببیند...
دورا به پدرش خیره شد و بعد با بغض گفت:
-داداشی من روح نیست!
-شصت میلیون بار گفتم چشاتو اینجوری نکن عزیز دل فادر.
شترق!:slap:
دورا:
آنتونین:
هافلیون:
-
چرا میزنی خو.رز آهی کشید و سرش را تکان داد و فریاد زد:
-اگه مسخره بازیاتون تموم شد من برم بخوابم؟!در ضمن اگر روح رو دیدی سلام منم بهش برسونید آقایون!
سپس به دنبال او وینکی و دورا هم با دلخوری صحنه را ترک کردند.
رودولف خودش را روی صندلی ولو کرد و دستش را زیر چانه اش زد و گفت:
-خیلی خوب،میگم فکر کنم صدای...
واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای!
صدای جیغ مانع ادامه حرفش شد.جیغ،جیغ دورا بود!