یک روز ابری دیگر در خانه ی ریدل آغاز شده بود و طبق معمول مرگخواران برای برآورده کردن خواسته های لرد سیاه در جنب و جوش بودند.
اما در یک سو سیوروس اسنیپ همچنان که کلاه وزارتش را مرتب میکرد به تک تک مرگخواران نگاه میکرد... مرگ زندانبان قبلی آزکابان، گیدیون پریوت، به وزارتخانه ضرر زده بود و چند زندانی بلافاصله فرار کرده بودند و این موضوعی نبود که اسنیپ بتواند از آن بگذرد؛ پس به فکر افتاد، باید هرچه سریعتر زندانبان دیگری برمیگزید... کسی که با جادوی سیاه آشنا باشد و مبارز نترسی باشد که ناگهان چشمش به تنها مرگخوار گریفیندوری خانه ی ریدل افتاد.
اسنیپ کمی موضوع را در ذهنش سبک سنگین کرد... نمیدانست میتواند این کار را به آرسینوس بسپارد یا نه... ولی این را هم میدانست که اگر یک مرگخوار زندانبان آزکابان بشود قطعا بهتر از این است که یک محفلی از جناح مخالف زندانبان شود... پس دلش را به دریا زد و جلو رفت.
چند ثانیه بعد که از میان شلوغی و حرکت های مرگخواران به آرسینوس رسید او را در حال جر و بحث با هکتور بر سر معجون هایشان دید پس صدایش را صاف کرد.
- اهممم... آرسینوس... میشه یک لحظه بیای؟
آرسینوس با چهره ای سرخ به هکتور آرام نگاهی کرد و با صدایی که به خاطر فریاد گرفت بود گفت:
- هکتور... بعدا باهم صحبت میکنیم! حیف که سیوروس کارم دارم!
- دستنوشته های من رو بهم برگردون آرسینوس!
از سیوروس هم به عنوان بهانه برای فرار استفاده نکن!
آرسینوس در حالی که میکوشید خشمش را کنترل کند همراه با اسنیپ از هکتور دور شد و به سمت در خانه رفت، اسنیپ با نهایت آرامش، چنان که میخواهد درس معجون سازی را در کلاس ارائه کند گفت:
- میخوام بهت یه وظیفه بدم آرسینوس... البته اگر خودت قبولش کنی!
- بستگی داره سیوروس... چی هست حالا؟
- میخوام زندانبانی آزکابان رو بهت بسپارم.
- داری باهام شوخی میکنی؟! زندانبانی آزکابان؟
ولی موافقت وزیر بلک چی میشه؟
- باهاش صحبت کردم... فقط کافیه قبول کنی تا ببرمت به دفتر کارت... چون فکر نکنم قبلا وارد اونجا شده باشی!
- خیلی هیجان زده ام... و اگر فکر میکنی من از پس این وظیفه بر میام زیر سایه ی ارباب قبول میکنم! :
- خیلی خوبه! مبارکت باشه... مطمئنم از پسش بر میای، حالا دیگه بریم!
سیوروس پس از گفتن این جمله بازوی آرسینوس را محکم گرفت و هر دو جادوگر غیب شدند...
سواحل دریای شمال!دو جادوگر با صدای
پاق بلندی در ساحل برهوتی ظاهر شدند، هوا بسیار سرد بود پس هر دوی آنها شنل هایشان را محکم به خود پیچیدند و بدون هیچ حرفی به راه افتادند.
سیوروس پس از چند دقیقه ناگهان ایستاد... طوری که چیزی نمانده بود آرسینوس به او برخورد کند!
- هوم... همینجاست! اینجا رو خوب یادت باشه آرسینوس... ممکنه یکبار که ضعیف شده باشی و بدون چوبدستی باشی به دردت بخوره!
آرسینوس چنان متعجب شده بود که نمیتوانست حرفی بزند، اما سیوروس کارش را بلد بود و ناگهان با یک حرکت چوبدستی زنجیری سیاه را بر روی زمین ظاهر کرد و سپس با حرکتی دیگر زنجیر را بیرون کشید که در نتیجه ی آن قایقی بزرگ بر روی سطح آب پدیدار شد...
- اون دیگه چیه؟!
- یه وسیله ی عبور... بار اول مخصوصا از اینجا آوردمت تا بفهمی چرا به این دریا میگن دریای سیاه!
- این قایق... مثل قایقی نیست که از قاب آویز ارباب محافظت میکرد؟
- تقریبا مثل همونه... ولی اون یکی خیلی قدرتمند تر بود... حالا برو تو قایق... و مراقب باش که جاییت به آب نخوره!
دو جادوگر وارد قایق شدند و قایق با تکان های ملایمی روی آب لغزید و به طرف جلو حرکت کرد.
همچنان که دو جادوگر در سکوت کامل به صدای امواج دریا گوش میداند ناگهان یک فقره مار بزرگ آبی از کنار قایق گذشت و آرسینوس تنها توانست یک سوال بپرسد:
- اون چی بود؟!
- به ما کاری ندارن! ولی واسه ی همینه که به اینجا میگن دریای سیاه!
دقایقی بعد:بالاخره قلعه ی بزرگ آزکابان مشخص شد و سیوروس و آرسینوس به آن رسیدند و از آن پیاده شدند...
سیوروس چند قدم جلوتر از آرسینوس حرکت میکرد و به او همه چیز را توضیح میداد تا اینکه بالاخره وارد قلعه شدند...
درون قلعه ساکت و تاریک و خوف انگیز بود... ولی نه برای دو مرگخوار قدرتمند و شجاع... با همه ی اینها آرسینوس سرمای دیوانه ساز ها را حس میکرد و کمی وحشتزده بود... ولی دیوانه ساز ها به رئسایشان حمله نمیکردند... و بالاخره پس از گذشتن از راهرو ها زندانبان و وزیر به دفتر فرماندهی رسیدند و سیوروس نفر اول وارد شد با افسونی مشعل ها و بخاری دیواری را روشن کرد و گفت:
- این هم از دفتر خودت... از فرماندهی لذت ببر آرسینوس و هر سوال یا کمکی خواستی هم به من یا بلک بگو...
- ممنونم سیوروس! هیچ وقت این لطف تو و سیریوس رو فراموش نمیکنم!
سیوروس تنها با وقار و متانت سری تکان داد و در همان نقطه آپارات کرد... و آرسینوس ماند و ریاست قلعه ی آزکابان... ولی با اینحال او همواره گفته که تمام موفقیت هایش زیر سایه ی لرد سیاه محقق شده و بدون اربابش او نیز هیچ بوده!