خلاصه:خلاصه میخوایین واقعا؟! بشیند کل این چندتا رول قبلی رو بخونین لذت ببرین...حیفه خلاصه بذاریم!
----------------
دفتر رییس مترو لندن!_نه جناب ریش دراز...مترو مگه نهگبان داره اصلا پدرجان؟!یعنی اینقدر بیکاری فشار اورده به شما؟!شما باید تحمل کنید...الان توافق شده تازه،یه مدت دیگه یه کشور به اسم ایران میاد ما رو تحریم میکنه اگه اوضاع به همین منوال بمونه...اون موقع فقر و بدبختی و گرسنگی و فلاکت توی جامعه ی ما و دیگر کشور های 5+1 بیداد میکنه...اون موقع میخوای چیکار کنی؟!برو...هنوز جوونی...برو دنبال کار کردن!
دامبلدور نمیدونست که دقیقا بر اساس چه معیار هایی جوون محسوب میشد؟!یا نمیدونست که رییس مترو چرا بهش گفته بود برو دنبال کار کردن؟!مگه غیر این بود که الان اومده پیش رییس مترو دنبال کار؟!
اما اینا مهم نبود...دامبلدور بعد از صحبت های رییس مترو به این نتیجه رسید اگه نقشه مترو تهران یا حداقل نقشه منوریل قم رو روی یه جای دیگه از بدنش داشت چقدر خوب میشد...آخه الان قراره تازه اونجا رونق بگیره!
اون طرف،قلعه هاگوارتز،دفتر مدیریت!هری پاتر با پررویی تمام وارد دفتر مدیریت شد.اوایل با ترس و لرز و بدون رغبت به دفتر مدیریت میرفت ولی حالا بعد از این همه مدت دیگه سِر شده بود و عادت کرده بود!
پس در دفتر رو با لگد باز کرد و داخل شد...اما اونجا خبری از دامبلدور نبود...بلکه سیوروس اسنیپ نشسته بود روی صندلی مدیریت و جای ققنوس هم یه زاغ گذاشته بود بالاسرش!
_اسنیپ!
_زود پسر خاله نشو پاتر!شونصد امتیاز از گریفندور کم میشه!
_عه!لامصب...من میدونم تو نقش بازی میکردی...میدونم تو دوسم داشتی...میدونم عاشق مامانم بودی...میدونم چشام به مامانم رفته...تو لو رفتی اسنیپ...بیا بغل من!
_آدم اینقدر سیب زمینی ندیده بودم تو عمرم...صاف وایستاده جلو من میگه "تو عاشق مامان بودی"!بی غیرت!هویج!عار!کثافت!زشت!کثیف!بیشعور!گیس بریده!
_خب اسنیپ...ما انگلیسیم...یادت نرفته که...فرهنگمون فرق میکنه...همین اونور اقیانوس رو نیگاه...ازدواج های دامبلی رو قانونی کردن و همه ریختن توی خیابون دارن جشن گرفتن به خاطر این قضیه!ما خیلی متمدن و روشنفکریم اسنیپ!تازه عکس پروفایل فیضبوق خودم رو هم رنگین کمونی کردم!
_اوه راست میگی...خب من عاشق مامانت بودم پس...ولی از تو متنفرم پاتر!
_اما من چمشای مادرم رو دارم!
_خب دقیقا قصدم همینه که چشات رو دربیارم ببرم برای خودم!
_
اتاق مغزهای وزارت!رون که به تازگی یه زخم در اورده بود(متاسفانه روی پیشونیش ایجاد نشد این زخم...شما هم پی این رو نگیرید که کجا زخم ایجاد شده...واسه خودتون میگم!)احساس خود ناجی پنداری بهش دست داده بود...برای همین دست کرد تو جیبش که ببینه سنگ کیمیا تو جیبشه یا نه تا وقتیکه ولدمورت لمسش کنه،ولدمورت پودر بشه...ولی خب وقتی دست کرد تو جیبش به جای سنگ کیمبا،بمب پشکلی توی جیبش بود...آخه فرد و جرج خیلی شوخ بودن...ولی به نظر میرسید ایندفعه چیز قضیه رو دراورده باشن دیگه!
رون امیدوار بود این زخم مثل زخم هری باعث خرشانسیش بشه و رفت تا با بمب پشکلی با ولدمورت دوئل کنه!
راوی:پست طولانی شد...یکی یه لیوان آب بیاره گلوم خشک شد!
عوامل پشت صحنه:وای!وای!راوی!مسلمون نیستی تو...به خدا مسلمون نیستی!
راوی:چی شده؟!تک دلت رو بریدم؟!
عوامل پشت صحنه:نه نامسلمون...مگه نمیبینه ماه مبارکه...جلوی امت روزه دار آب میخوای بخوری؟!به خدا مسلمون نیستی!
راوی:ای بابا...خب گلوم خشکید...اصلا ادامه نمیدم...تازه میخواستم قضیه رون و لرد و بعدش داستان باسیهاگر و هرمیون و گراوپ رو بگم...ولی نمیگم...بذار نفر بعدی بگه...من رفتم آقا...اینجا کسی قدر من رو نمیدونه!