هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳ شنبه ۳ مرداد ۱۳۹۴

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۱۵:۵۰
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 549
آفلاین
ارشد اسلی شون!


نقل قول:
تکلیف: مشخصه دیگه، قراره که کل کلاس، به یک سفر اکتشافی تحقیقاتی به جزیره دری یر برن و اطلاعات بیشتری در مورد پنج پا ها و اون افسانه خاص به دست بیارن و همینطور یک فیلم مستند و در واقع راز بقا از اون جزیره و علی الخصوص پنج پاها بسازن. (30 نمره)


دوربین چرخید و روی یک جن خانگی مسلسل به دست ثابت شد که در میان درختان و بوته ها می چرخید، وول میخورد و بی هدف جلو میرفت. صدای آقای مستند گو در فضا طنین افکن گشت!
-اجنه در فصل سرما به مناطق سردتر کوچ میکنند. چرا که در این مناطق مردم شومینه روشن میکنند و جن ها میتوانند شب ها دزدکی روی شومینه بنشینند و گوش هایشان را بسوزانند. جن ها معمولا راه سفر به سرزمین های زمستانی را تنهایی طی میکنند...

سیریوس علاوه بر یک استاد خوب بودن، یک زوپس نشین خوب هم بود. بنابراین به محض شنیدن کلمه ی تنهایی سرش را از پشت کادر بیرون آورد و داد زد:
-مگه نگفتم یه همراه بردارین؟ مگه نگفتم گروهبندی بشین؟ چرا هِی آدمو مجبور میکنین از اسمایلی ننه ـش استفاده کنه؟

جن خانگی از جا پرید و شوکه شد! این شوکه شدن به حدی بود که نورون های عصبیش تاب برداشتند و به این طرف و آن طرف جمجمه و نخاعش گره خوردند. و این طور شد که از آن روز به بعد وینکی صاحب اعصابی شد که همیشه روی تاب می نشستند و یکدیگر را هل داده و کلی هم تابی تابی بازی میکردند. بله!

جن به پشت سرش نگاه کرد و سیریوس را دید. پس شروع کرد به داد و بیداد متقابل!
-وینکی همراه داشت. وینکی یه همراه خوب داشت که نامرئی بود. وینکی گروهبندی شد و با این همراهِ نامرئی و قابل اطمینان افتاد!
-نامرئی؟ بانز؟ تو اونجایی؟
-وینکی با بانز نبود. همگروه وینکی این جا بود.

سیریوس به سمتی نگاه کرد که جن اشاره کرده بود و چیزی ندید.
-شما؟
-مهمان هستم.
-نه خیر. شما خودتون میزبانین. بفرمایین اسمتونو؟
-مهمان هستم. کاربر مهمان.
-

سیریوس با قیافه ای پوکرفیس و در حالیکه داشت زیر لب برای تمامی حاجتمندان ذهنی طلب مغفرت میکرد دور شد.
جن داد کشید:
-وینکی و مهمان باید رفت و دنبال پنج پا گشت... و فقط برای احتیاط... مهمان چند تا پا داشت؟
- دوتا!

وینکی آسوده خاطر شد. بنابراین دوربین به دست راه افتاد و همراه با مهمان رفت و رفت و رفت... از روی دره های عمیق پریدند و از کوه ها بالا رفتند. از درخت ها برگ کندند و همچنان رفتند. تا اینکه صبر کاربر مهمان تمام شد.
-نمیشه. نمیشه. من تو این ده بیست سال همیشه بودم. حتی وقتی کاربر های رسمی سایت تنها میشدن من همدمشون بودم. من... من با دار و ندار سایت سوختم و ساختم. و حتی چند روز پیش... وقتی که دامینو اکسپایر کرده بودن...وقتی که صفحه ی اول سایت، خاکستری و پر از لینکای خاک بر سری بود... وقتی که دیگه مردم ذره ای به من اهمیت نمیدادن. من از یادها رفتم. حتی یه بار هم از من نخواستن که سایتو درست کنم براشون.


مسلما وینکی حتی یکی از کلمات کاربر مهمان را هم نفهمیده بود.
-خب مهمان که اینا رو گفت یعنی پنج پا پیدا کرده بود؟


مهمان سرش را به نشانه ی نفی تکان داد. و اینطور شد که آن دو، دوباره دوربین به دست گرفتند و راه افتادند و رفتند.این بار، پس از چند متر وینکی فریاد زنان ایستاد.
-وینکی گوریل انگوری دید!

مهمان از جایش پرید و وحشت زده به دور و بر نگاه کرد.
-کو؟ کجا؟ چی شده؟
-وینکی گوریل انگوری دید. وینکی دید! وینکی دید!

مهمان به این طرف و آن طرف نگاه کرد و بالاخره موجود مذکور را دید. حیوانی که وینکی او را گوریل انگوری خطاب کرده بود در حقیقت یک عنکبوت پنج پایی بزرگ بود. یا شاید هم پنج تا پا بود که به یک سر منتهی میشدند!

-مووووووووووووووآآآآآآآآآآآآ!
-گاومیش ماره بِدِن. گاومیش ماره وسط ماجرا نکشونین. ما گاومیشمونه به کسی نمیدیم.

کارگردان، باروفیو را از رول پرت کرد بیرون و به صدابردار پیشنهاد داد که صدای مناسب تری برای پنج پا انتخاب شود.

-غوووووآآآآآر! میخورمتون.

وینکی دوربینش را انداخت و مسلسل به دست شد!

-پا پنجی نتوانست وینکی رو خورد. وینکی پا پنجی رو خورد. وینکی جن خانگی مسلسل به دست بود و از پاپنجی سوال داشت.

هیولای پنج پا با تعجب به وینکی نگاه کرد.

-وینکی خواست در مورد افسانه ی پاپنجی ها اطلاعاتی کسب کرد. وینکی خواست دانست که چرا پاپنجی اینقدر شبیه به گوریل انگوری بود؟

پنج پا چشمانش را چرخاند و دماغش را با یکی از پاهایش خاراند!
-من کجام شبیه گوریل انگوریه خب؟من حتی گوریل نیستم. عنکبوتم. اطلاعات؟ خب من چرا باید اطلاعاتمو به یه موجود کوچیکتر از خودم بدم؟

وینکی سرش را با مسلسل خاراند و به فکر فرو رفت. بالاخره بعد از مدتی فکر کردن یک ایده به ذهنش رسید.
-خب پاپنجی توانست اطلاعاتش رو به کاربر مهمان داد. کاربر مهمان بسیار قد بلند و غولانه بود؛ و به خاطر اینکه بسیار بزرگ بود دیده نشد!

کاربر مهمان از این حرف بسیار شادمان شد. دهانش کف کرد و در جا مُرد! و اینگونه بود که سایت برای همیشه بدون کاربر مهمان شد! به احترام این بزرگوار یک دقیقه سکوت.

پنج پا سرش را خاراند و به خاطر اینکه موجودی بود با مغز بسیار کوچک، بدون هیچ حرفی اطلاعاتش را از جیبش در آورد، موشک کرد و فرستاد به سمت وینکی. و اینطور شد که وینکی کلی اطلاعات در مورد افسانه ی پنج پاها یاد گرفت و تکلیفش را به پایان برد. کارگردان و صدابردار و دیگر عوامل صحنه هم بیرون آمدند و کمرشان را گرفتند و خستگی در کردند. و کاربر مهمان... کاربر مهمان هم همانجا ماند. سالهای سال همانجا ماند و خاک نشد. حتی تجزیه هم نشد. فقط همانجا مانده بود.بدون اینکه کسی بفهمد! روحش شاد و یادش گرامی باد!




Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۶:۱۱ سه شنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۴

هلنا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۰۲ جمعه ۲۹ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
از زیر سایـہ اربـــــــــاب....
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 82
آفلاین
مشخصه دیگه، قراره که کل کلاس، به یک سفر اکتشافی تحقیقاتی به جزیره دری یر برن و اطلاعات بیشتری در مورد پنج پا ها و اون افسانه خاص به دست بیارن و همینطور یک فیلم مستند و در واقع راز بقا از اون جزیره و علی الخصوص پنج پاها بسازن. (30 نمره)

دانش آموزان که به سیریوس زل زده بودند و توقع داشتند که این حرف او شوخی بیش نباشد. اما او سیریوس بلک بود در زمینه معلمی هیچگونه شوخی نمی کرد.
_استاد با چی قراره بریم؟
سیریوس با انگشت هایش چنگی درون مو هایش زد و گفت:
_شما مثلا جادوگرید؟ یا با جارو می ریم که اسنیپ اجازه چنین کاری رو به من نمی ده شما هم که نمی تونید آپارات کنید من خودم جابجاتون می کنم فقط قبلش یکم از این معجون ضد تهوع رو بخورید که هکتور ساخته بعد بریم.

سیریوس :

دانش آموزان: :worry:

هکتور:

_خب راه بیفتید دست همدیگه رو بگیرید.
دانش آموزان چشم هاشون رو بستند . هرکس دست دیگری رو گرفت و صف بلند بالایی همانند زنجیر تشکیل داده بودند که با احساس زمین سفت زیر پایشان چشم هایشان راباز کردند تصور همه دانش آموزان از این مکان جور دیگری بود جنگلی با درختان سر به فلک کشیده که انگار قبل از ورود دانش آموزان لشکر موغول به جنگل حمله کرده بودند. دانش آ»وزان که کمی از وضعیتی که می دیدند نگران بودند و خورد معجون های هکتور باعث شده بود که هر لحظه تعدادی از دانش آموزان به گوشه ای بدوند البته در این بین کسانی هم بودند که به اطراف نمی دویدند و این نشان می داد که عده ای از دانش آموزان هم بودند که از دستور معلم سر پیچی کرده بودند که همه آهنا ریونکلاوی بودند.

_خب ، باید گروهبندی شید.

یکی از دانش آموزان که ایکس تعریفش می کنیم، گفت:
_یعنی دو باره باید کلاه گروهبندی رو بزاریم رو سرمون ایول!
_نه خیر! دو به دو شروع به کار می کنید اون پایین یه دریاچه داره من می رم کنارش آفتاب بگیرم برنزه شم. خودتونم خودتون رو گروهبندی کنید.
سیریوس با مو های طلایی اش راهی دریاچه شد و دانش آموزان را تنها گذاشت اما قبل از رفتن بر گشت و گفت:
_راستی توی اون کیفی که گذاشتم اونجا دوربین گذاشتم بر دارید فیلم بگیرید به عنوان سند...
سیریوس رفت و حمله دانش آموزان که منجر به شکستن دو دوربین فیلم برداری شد.در بین این حملات سه زخمی و دو کشته به جای ماند. هرکی برای خودش یه نفر رو برداشت و رفت و از شانس بده هلنا با فیلیوس افتاد. البته مزیتی که داشت این بد که حداقل باعث شادی و خوشحالی هلنا می شد و هلنا می توانست قد او را مسخره کند و در طول مسیر بخندد. هلنا به زیر درختی نشست ، که باعث عصبانیت فیلیوس شد.
_این چه وضعیه؟ مگه قرار نبود بریم فیلم بگیریم؟ پس چرا نشستی؟

هلنا خمیازه ای از روی خستگی کشید و گفت:
_بابا حال داریا تو برو فیلم بگیر بعد به اسم کار گروهی می دیم به پروف...
_جان من رو دل نکنی؟
_نه غمت نباشه اصلا!
فیلیوس که می دانست تمام نقطه ضعف هلنا روی مادرش است و مانند چی از روونا می ترسد گفت:
_اِ سلام بانو روونا خوبید؟
این حرف فیلیوس کافی بود تا هلنا مانند برق زده ها از جا به پا خیزد.
_مامان؟ مامانمم مگه اومده؟
فیلیوس به هلنا نگاهی انداخت و گفت:
_ پاشو بریم!
هلنا به راه افتاد و از دست فیلیوس عصبانی بود.
_فیلیوس مشنگا یک سری قرص دارن برای بلند شدن قد نمی خواید؟
فیلیوس سینه ای ستبر کرد و گفت:
_من به این رشیدی! قرص بلند قدی می خوام چیکار؟
بغضی کرد و گفت:
_نکنه می خوای بگی من قدم کوتاهه؟
_نه شما به این رشیدی!
_خیالم راحت شد.
هلنا بر روی رد پا هایی خم شدو به فیلیوس گفت:
_خب از این عکسو فیلم بگیر که از این نتیجه می گیریم پنج پاها وجود دارن!
فیلیوس عکسی از رد پاهای روی زمین گرفت و گفت:
_خب حالا باید بریم دنبال پنج پا ها.
_بابا دلت خوشه ها پروف گفت ببینیم حقیقت داره یا نه؟ ما هم می گیم حقیقت داره والسلام نامه تمام.
_ولی اینطوری نمره بیشتر می دن اگه با جنازه یکی از اون ها بریم.
هلنا که حوصله جروبحث نداشت به دنبال فیلیوس راه افتاد در حال کشیدن خمیازه ای بود، گفت:
_اگه یکی پیدا بشه خودت باید باهاش بجنگیا منکه برام اتفاقی نمی افته بعد منم لباسای تو رو برای پروفسور سند می برم که تو رو پنج پا ها خوردن.


ساعت ها بعد

_فیلیوس ما الان کجاییم؟
_خب توی جنگل !
_اینو که می دونم ولی کجای جنگل نکنه گم شدیم من مامانمو می خوام.
_بابا دختر گم شدن چیه ولی جدی جدی ما الان کجاییم؟:worry:

هلنا گریه می کرد و فیلیوس سعی بر آرام کردنش داشت ولی موفق نبود که صدای پاهایی را از پشت سرشان شنیدند.
_عـــــــــــــــــــــــنکبوت، به مرلین من روحم کلا مزه ندارم این قدش بلنده اینقدر خوشمزه اس که حد نداره!
_دروغ می گه.
عنکبوت نگاهی به چهره نگران آنها انداخت و گفت:
_نترسید بیاید بریم خونه من!
فیلیوس و هلنا به دنبال عنکبوت راه افتادند که به سواراخی در بلند ترین درخت توی جنگل رسیدند که خانه عنکبوت در آن قرار داشت.هلنا پرواز کرد و خودش را به سوراخ رساند و فیلیوس مجبور به بالا ادن از درخت شد ولی وقتی عنکبوت دید که نمی تواند از درخت بالا بیاید او را با تور به بالا کشید.هلنا و فیلیوس یه روزی می شد که به این جنگل آمده بودند که صدایی از بیرون توجهشان را جلب کرد که اسم هلنا را صدا می کرد.
_هـــــــــــــلنا؟ جانا؟
_مامان روونا؟
هلنا از درون سوراخ به بیرون دووید و خودش را به ظاهر در اغوش روونا پرت کرد ولی باعث شد که به زمین بر خورد کنند. عنکبوت از فیلیوس خواهش کرده بود که در کنار او زندگی کند فیلیوس هم در رو در بایستی گیر کرد و مجبور به قبول کردن پیشنهاد عنکبوت و شروع به زندگی جنگلی شد.هلنا هم به آغوش گرم فرزندان عمو دامبلدور بر گشت و نمره کامل را از سیریوس گرفت چون نه تنها حقیقت را پیدا کرده بود بلکه ساعاتی را در کنار ان عنکبوت زندگی کرده بود...
"اونا هیچ خطری ندارن"




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۰:۴۶ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۹۴

سيريوس بلك قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴
از موتور خونه جهنم !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1086
آفلاین
توضیح نمرات جلسه اول

وندیلن: 5 + 25
ملت یاد بگیرین. زبون رول نویسی، اون بخش های توصیفش یا باس رسمی کتابی باشه یا این مدلی که وندلین نوشت. بی ریا مخلوط بشه به فنا میره. یه کلمه هم یه حرفش جا افتاده بود ولی خب، بیخیال دیگه.

موگانا لی فای: 5 + 22
خب... اولش خوب بود... وسطاش به بعد دیگه... یه مقدار ضعیف شد. صد در صد می تونست بهتر از این باشه. من رولای دیگه ات رو هم خوندم، می دونم که بهتر می نویسی. به هر حال این رول، چند ایراد داشت، یکی اینکه بعضی جاها بعضی از کلمات حروفش جا افتاده بود یا جا به جا شده بود. یه چنجا علائم نگراشیش جا افتاده بود و اینکه سوژه خیلی زود پیش رفت. خیلی زود هم تموم شد. می تونست به نظرم بیشتر روش کار بشه. فکر می کنم 22 نمره منصفانه ای باشه.

مایکل کرنر: 5 + 23
در کل خوب بود. منتها یه مقدار مشکلات نگارشی داشت، خیلی کم. یدونه کلمه هم غلط بود املاش که حالا اون هیچی. مجموعا یک نمره اینجا کم میشه. یک نمره دیگه هم در کل خودم کم می کنم، چون فکر می کنم برای این تکلیف نمره 23 کافیه. :دی

هلنا ریونکلاو: 5 + 20
من نقد کامل پستتون رو پیغام شخصی می کنم. در واقع پست شمارو یک بار باز نویسی می کنم، بعد خودتون تفاوت های دو پست رو برای من بگید.

فلورانسو (آریانا): 5 + 23
تا قبل از اینکه پست وندلین رو بخونم نظرم این بود که نمره کامل رو به پستت بدم. ولی پست وندلین همینجا یک نمره ازت کم می کنه. یک نمره دیگه هم به خاطر یه چند مورد ایراد نگارشی کم می کنم.

تری بوت: 5 +22
هیچ اشکالی از نظر نگارش و ویرایش نداشت به نظرم. اما نکته خاصی هم نداشت. نه طنز قوی نه اتفاق خاصی... امممممممم فکر می کنم همین نمره مناسبش هست.

فلیت ویک: 5 +21
نقد پستتون رو پیغام شخصی می کنم. این مدل گشتن توی لندن و بازی با ابوالهول هم در نوع خودش جالب بود

هاگرید: 5 + 24
پستت خیلی باحال بود. ولی خب چون تکلیف وندلین 30 داشت، این در اون حد نبود که 30 بگیره.

کتی بل: 5 + 21
اینتر و علائم نگارشی بارز ترین مشکل پست شما بود. ولی یه چیزی که خیلی جالب بود و بهش اشاره کردی. طرح معما برای دست زدن و نزدیک شدن به شی تحت حفاظتش بود. آفرین. نقد پستت رو پیغام شخصی می کنم.

رون ویزلی: 5 + 22
رون... با اینکه از نظر تمیزی و خوانا بودن یکی از بهترین رول هایی بود که خوندم و چشمام جلا اومد ولی توی نوشتنش دقت زیادی نکرده بودی. همچنین که یک سری ایرادات نگارشی هم اون وسطا بود. اگر خودت بخوای نقد کاملش رو واست می فرستم.

---

سایر دانش آموزان محترم هم اگر کسی نقد میخواد، بگه که من در فاصله این دو هفته واسش بنویسم و پیغام شخصی کنم.

اون 5 نمره هم دلم خواست به همه بدم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۳:۴۵ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۹۴

سيريوس بلك قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴
از موتور خونه جهنم !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1086
آفلاین
جلسه دوم

بدون توصیفات صحنه، سیریوس که کوله بار سفر بسته بود و لباسی اسپرت به تن داشت با گام هایی سریع به سمت دریاچه، جایی که دانش آموزان دقایقی بود منتظرش بودند می آمد. پشت سرش با فاصله ای هفتاد متری سوروس اسنیپ در حالی که لبه ردای خود را گرفته بود می دوید. با این حال باز هم به گرد پای سیریوس نمی رسید.

- بلک! با توام! وایسا ببینم!

سیریوس با صدای بلند آهی کشید، سری تکان داد و همان طور که به راهش ادامه می داد گفت:
- آآآآآآآآآآآآآه! چیه اسنیپ؟

دانش آموزان دهانشان باز ماند!

- اهم... چیزه... چیه جناب مدیر؟
- وایسا ببینم. این کوله پشتی و وسایل چیه دیگه؟

سیریوس که حالا دیگر به محل تدریس رسیده بود، وسایلش را زمین گذاشت و گفت:
- آه جناب مدیر... منکه بهتون گفتم دارم میرم مسافرت. عجله هم دارم. وقت کمه.

سوروس که دیگر طاقتش طاق شده بود فریاد زد:
- مسافرت؟ تعطیلات؟ یعنی چه آقای عزیز؟! شما خجالت نمی کشی؟! مسئولیت قبول می کنی بعد داری میذاری میری تعطیلات؟ میری مسافرت؟ آخه من از دست تو چیکار کنم؟

سیریوس که می خندید گفت:
- آروم باشید جناب مدیر. آروم باشید.
- آروم باشم؟ این از تو، اینم از اون فامیلت! من چه گناهی کردم که باید با شما بی مسئولیت های بوقی همکار باشم؟!

اسنیپ پس از گفتن این جملات، با خشم و عصبانیت ردای خودش را تکان شدیدی داد و از آنجا دور شد.

دانش آموزان که نمی دانستند باید بخندند یا همچنان بهت زده بمانند، به سیریوس نگاه کردند که روی کوله پشتی بزرگش نشسته بود و مشتاقانه آنهارا نگاه می کرد.
مایکل کرنر دستش را بلند کرد و گفت:
- ببخشید استاد... مشکلی پیش اومده بود؟

وندلین نیز پرسید:
- قراره جایی برین؟

سیریوس که لبخندش باز تر میشد بالاخره گفت:
- همه مون با هم قراره بریم.

از حالت صورت های شان مشخص بود که هنوز کاملا گیج هستند. رون ویزلی پرسید:
- امممممممم... پس چرا گفتین که مسافرت میرین؟

سیریوس که نقشه ای قدیمی از کیفش در آورده بود خنده ای از سر شیطنت کرد و گفت:
- خب... اذیت کردن مدیر کیف میده بماند اهم... و اما تدریس امروز، چون وقت کمه، سریع میرم سر اصل مطلب.

پنج پاها، موجوداتی هستند بسیار بسیار خطرناک. به نوعی عنکبوت به حساب میان. یه چیزی مثل آکرومانتیولا. اما نه دقیقا شبیه اونا. جثه کوچکتری دارن. اما کوچکترینشون دو متر ارتفاع داره. ضمن اینکه نیش هم ندارن. فقط چنگک دارن. و خب همون طور که از اسمشون پیداست 5 تا پا بیشتر ندارن که این هم یک تفاوت دیگه شون با عنکبوت هاست. کلا به خوردن انسان ها علاقه ویژه ای دارن.

اما چیزی که برای ما مورد سوال هست، اینه که وزارتخونه هیچ نشونه ای از چگونگی خلقت اینا در دست نداره. بعضی افسانه ها میگن که در جزیره دری یر، دو تا خاندان بودن، خاندان مک کلی ورت و خاندان مک بون. میگن روزی بین روسای این دو خاندان و قبلیه دوئلی در میگیره که رئیس قبلیه مک کلی ورت اونجا شکست میخوره و کشته میشه. اعضای خانواده اون مرحوم شبانه میرن روستای مک بون هارو محاصره می کنن، کل افراد رو جادو و به این هیولا ها تبدیل می کنن. بعد اونا که هیولا شدن رفتن همه قبیله مک کلی ورت هارو خوردن! اما بعد فهمیدن ای دل غافل، دیگه هیچ کسی نیست که اینها رو با جادو به حالت انسانی در بیاره. در نتیجه در همون حالت موندن.

دانش آموزان:

کتی بل دستش را بلند کرد.

- بله دوشیزه بل؟
- ام... خب استاد... الان چیکار کنیم؟ چی شد بالاخره؟ خودتون میگین افسانه!

سیریوس گفت:
- بله دوشیزه بل. ولی دلیل نمیشه پنج پا ها وجود نداشته باشن. ما امروز همه مون با هم به اون جزیره میریم و تحقیق می کنیم.

دانش آموزان:

سیریوس کیف و کوله پشتی و وسایلش را برداشت و گفت:
- نگران نباشید... هکتور بهم معجون ضد مرگ داده... مشکلی پیش نمیاد. نقشه راه هم داریم... خیله خب! آماده شین که بریم.

همگی از جای خود برخواستند. به خوابگاه های خود رفتند و نیم ساعت بعد، آماده بودند که با فرمت همراه با سیریوس به جزیره بروند.

تکلیف:
مشخصه دیگه، قراره که کل کلاس، به یک سفر اکتشافی تحقیقاتی به جزیره دری یر برن و اطلاعات بیشتری در مورد پنج پا ها و اون افسانه خاص به دست بیارن و همینطور یک فیلم مستند و در واقع راز بقا از اون جزیره و علی الخصوص پنج پاها بسازن. (30 نمره)


توضیحات:
1- اینجا فرقی بین لغت خاندان و قبیله وجود نداره. کلا دو گروه ساکن بودن اونجا، مک بون ها و مک کلی ورت ها.
2- اون همه وسایل و کوله پشتی که همراه سیریوس بود در واقع پر از دوربین و وسایل فیلم برداری بود که بعدا توی جزیره بین دانش آموزا تقسیم کنه.
3- توی رول، هر کسی باید یه همراه داشته باشه و بره مستندش رو بسازه از اون جزیره و موجوداتش. مثلا من میخوام این تکلیف رو بنویسم، میگم که سیریوس با فلانی همگروه شد و رفتن برای فیلم برداری و تحقیق و اکتشاف.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۰۲ پنجشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۴

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
تفاوت جانوران و گیاهان در « روش به دست آوردن غذا » میباشد . جانوران از گیاهان و سایر جانوران تغذیه میکنند .
گیاهان غذای خود را با استفاده از موادی که از راه ریشه و برگ ها به دست میاورند تهیه میکنند ، جانوران بر خلاف گیاهان قادر به جایجایی هستند .
2-
دراکو مالفوی که هیچ علاقه ای برای شرکت در کلاس هایی که به هر طریقی به هری پاتر و گروهش منتهی می شد را نداشت، با عصبانیت به استاد مراقبت از موجودات جادویی نگاه کرد و زمانی که او را در حال چشمک زدن به پسر خوانده اش، دید بر عصبانیتش افزوده شد. به نزدیک ترین ابولهول اطرافش نگاه کرد. به نظرش موجودات کودن و بی ریختی می آمدند. اصلا نمی فهمید چرا باید چنین کار مسخره ای بکنند و آن ها را که وزارت هم خطر ناک می شمرد، را به گردش و تفریح ببرند.

-بسیار خوب وقت کلاس به پایان رسیده. حالا هرکدومتون یه ابولهول بگیرین و ببرین.موفق باشید بچه ها.

ملت دانش آموز، با این حرف استاد بلک، با ترس و لرز هرکدام یه ابولهول را به آرامی گرفنتند و راه افتادند.

مالفوی که اصلا از این کار خوشش نمی آمد، تنها در فکر این بود که چگونه از شر این مصیبت خلاص شود. اما هچه فکر کرد نتوانست راه حلی برای این مسئله پیدا کند گویی مجبور بود با این وضعیت بسازد.

کمی دور تر از مالفوی، هری که کنار سیریوس ایستاده بود، ملتی را که از آنها دور می شدند را نظاره می کرد.

سیریوس که وقتی از دور شدن دانش اموزانش اطمینان حاصل کرد، رو به هری کرد و گفت:
-برای روز اول چطور بود؟
-عااااااالی.
-واقعا؟
-واقعا.

سپس هردو خنده ای کردند و همچون همیشه، به بحث و گفتگو پرداخت.

سرانجام هنگامی که خورشید در پشت کوه ها در حال پنهان شدن بود، هری و سیریوس از یکدیگر جداشدند و هری همراه با ابولهولش، به سوی تالار گریفیندور راهی شدند.

زمانی که وارد تالار شد، با صحنه ای عجیب روبه رو شد. تعدادی ابولهول چفت در چفت یکدیگر، با نظامی خاص ایستاده بودند و صاحبان آنها نیز همگی در حال خوشگذرانی در وسط تالار، جمع شده بودند.

هری که از دیدن این صحنه خنده اش گرفته بود، به شعور گریفیندوری ها درودی فرستاد و خود نیز به جمع دوستانش پیوست و ابولهولش را رها کرد با به همزاد های خود بپیوندد.

ملت گریفیندور که صاحب ابولهول ها بودند، در آن بین نه تنها به خوشگذرانی بلکه به همفکری برای انجام دادن تکیف مراقبت از موجودات حادویی هم پرداخته بودند. هر کس نظری می داد اما نظرات ارائه شده منطقی و قابل اجرا نبودند.

تلاش و کوشش گریفیندوری ها برای یافتن راه حل، ساعت ها به طول انجامید اما در نهایت هوش گریفیندوری جواب داد و قرار بر این شد که با کمک فرد و جرج ملت گریفیندوری، از راه های مخفی از قلعه خارج شوند و ابولهول های خود را بچرخانند.

روز رفتن به لندن

ملت گریفیندور که همه با هم هماهنگ بودند و ابولهول های خود را با افسون سر خوردگی نا مرئی کرده بودند، آماده ی علامت فرد و جرج بودند تا بتوانند مخفیانه از قلعه خارج شوند.

درنهایت همگی با خوشحالی و شادی و بدون ایجاد مشکلی، از قلعه خارج شده و دقایقی بعد، ملت گریفیندور خود را در میان عده ای ماگل یافتند.

ملت که قرار بر این گذاشتند که همان جایی که از هم جدا شده اند، ساعتی بعد، زمانی که افسون سرخوردگی از بین می رود، به یکدیگر بپیوندند، در لندن پراکنده شدند.
رون و هری در حالی که هرکدام ابولهول خود را هم راهی می کردند، از جلوی مغازه های ماگلی می گذشتند و در همین حین، به ماگل ها می خندیدند.

مردم ماگل، که با دیدن حرکات هری و رون که در حال جلو گیری از برخورد ابولهول های خود به هم بودند، تعجب می کردند، در حالی که آنها را دیوانه می شمردند، از کنار آن ها می گذشتند.

-هری بیا بریم تو یکی از این مغازه ها به من بگو چی چیه؟
-اونوقت ابولهولا رو چیکار کنیم؟
-میبریمشون تو خب.
-تو اون مغازه ی فسقلی جا میشن خب؟
-نه اینجوری گفتم ببینم تو می فهمی یا نه؟ خب میذاریمشون بیرون و به جایی می بندیمشون.
-باشه بیابریم.

هری و رون، ابولهول های خود را به نزدیک ترین ستون چراغ، بستند و به داخل مغازه هجوم آورند.

رون که از دیدن آن همه وسایل ماگلی، در پوست خود نمی گنجید با دقت به هری که در حال معرفی وسایل بود، گوش سپرده بود.

مغازه آن طوری که از بیرون، خود را نشان می داد نبود. مغازه ای بزرگ، به طوری که از ته ان، سرش ناپیدا بود.

دقایقی بعد، وقتی هری کشان کشان رون را از داخل مغازه به بیرون می کشید با صحنه ی عجیبی روبه رو شدند.

ستون چراغی که، در قبل ابولهول ها را به آن ها بسته بودند، اکنون در جای خود نبود و ابولهول ها هو نبودند.

-هری، ابولهول من نیست.
-مال منم نیست.

هری و رون با هم به وسط خیابان پریدند و خیابان ماگلی را به امید یافتن ابولهول هایشان نگاه کردند.
-نیست.
-نیست.
-چیکار کنیم؟
-نمی دونم.

جیـــــــــــــــــــــــــــــــــغ

هری و رون که با چشمانی خیس به یکدیگر نگاه می کردند، با صدای جیغ مردم از جا پریدندو به سوی منبع صدا، شروع به دویدن کردند.

یکی از مغازه های ماگلی، که هری و رون قبلا از مقابل آن گذشته بودند، به صورت فجیهی رو به خرابی بود. وسایل مغازه که هر ثانه به بیرون پرتاب می شدند، خیابان را نیز به آشوب کشیده بود.

هری و رون که علت این آشوب را حدس می زدند، با شتاب عزم رفتن به داخل مغازه را کردند که ناگهان، ماگلی که گویا صاحب مغازه بود، از پنجره به سوی رون و هری پرتاب شد و روی آن دو افتاد.

مغازه دار، که تلاش می کرد از روی زمین بلند شوند، فهش های رکیکی به زمین و زمان داد و با خشم به هری و رون نگاه می کرد.

هری جرئت کرد و پرسید:
-چه خبره؟
-نمی دونم. همه چی انگار بال در اوردن. یه چیزای نامرئی دارن مغازمو خراب میکنن. حس می کنم دیوانه شدم...

هری و رون که همین حد برایشان کافی بود، تا بدانند چه اتفاقی افتاده، شروع به دویدن به سوی مغازه کردند و سخن مغازه دار را ناتمام گذاشتند و وارد مغازه شدند.

مغازه در سکوتی عمیق فرو رفته بود و دو ابولهولی که شورش به پا کرده بودند، بیهوش در حالتی که زمان افسون سرخوردگی تمام شده بود، بر روی زمین افتاده بودند.

رون و هری که از این سکوت متعجب شده شده بودند، اطراف را به جستجوی دلیل این اتفاق نگاه کردند و تنها فردی شنل پوش را دیدند که با حالت عجیبی در مغازه نشسته بود.

-تو کی هستی؟ چهرهتو به ما نشون بده.
-چهره ی منو میخوای؟
سپس شنل را از روی خود کشید و باعث شد که هری و رون بسیار بشتر از قبل جا بخورند.

سیریوس بلک استاد مراقبت از موجوات جادویی در مقابلشان ایستاده بود و به آنها لبخند می زد.

-بهتون نگفتم مواظبشون باشین؟ اینجوری تکالیفتونو انجام میدین؟ بهتون نگفتم که گمشون نکنین؟

شاید سیریوس این را با خنده می گفت اما هری و رون میخواستند که سر آنها داد بزند اما آنگونه مهربان رفتار نکند.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۹:۱۱ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ یکشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۳:۴۴ جمعه ۱۳ شهریور ۱۳۹۴
از اردوگاه تیم کلاغ زاغی منتروز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 20
آفلاین
1-تعریف شما از جانور چیست؟ (5 نمره)

به نظر من هر موجود جان داری که عقل و شعورش به اندازه انسان نباشد جانور است. به همین دلیل افراد به آدم بی شعور میگن جانور.

2- نفری یدونه از این ابوالهول هارو بر میدارین، روشون افسون سرخوردگی اجرا می کنین و می برین در شهر لندن پای پیاده دور دور می کنین. با توجه به جثه بزرگشون و اخلاقای خاص دیگه شون که با خلاقیت خودتون اونها رو اضافه می کنید، در رولی شرح بدید که چه اتفاقاتی در این بین رخ میده. ممکنه یکیشون یه دفعه یه چیزی ببینه که شبیه یکی از اشیایی باشه که قراره ازش حفاظت کنه، هر اتفاقی ممکنه بیفته. با توجه به اینکه با افسون دلسردی نامرئی هستن، مراقب باشید گمشون نکنید! (25 نمره)

-ای بابا این پروفسور بلک هم نمیفهمه مردم چقدر کار دارن . یه ابوالهول آخه!
کتی غرولندکنان به طرف قفس ابوالهول ها رفت اما قفس خالی بود.
- آخ جون! قفس خالیه، ابوالهول ها تموم شدن من دیگه نباید برم بگردونمش.
-آه خانم بل...
-پروفسور بلک!
-خانم بل لطف کنین برین پیش هاگرید و بهش بگین ده تا ابوالهول بیاره بزاره اینجا بعدشم خودتون یه دونه بردارینو وقتی کارتون تموم شد بدینش به هاگرید.
کتی که فکر نمیکرد تا این حد بدشانس باشد با ناامیدی گفت:
-چشم
او کمی دورتر غیب شد و جلوی خانه هاگرید ظاهر شد.
تق تق تق
-واقعا که من میگم کارم زیاده بعد اون....
-سلام کتی
کتی از صدای بلند هاگرید شوک شد و چند قدم عقب رفت.
-اوه سلام هاگرید. پروفسور بلک گفت ده ابوالهول بزار تو اون قفسه. لطفا یه دونه الان به من بده من برم.
-آها باشه به من کمک...
-نه نه هاگرید متاسفم خیلی کار دارم.
-باشه.
-یه ابوالهول اهلی رام اروم و تر و تمیز بهم بده.
هاگرید رفت و در خانه را هم بست. چند دقیقه بعد او با طنابی که در دست داشت از پشت خانه به سمت کتی آمد. طناب معلق در هوا بود و به چیزی وصل نبود. وقتی هاگرید کل خانه را دور زد و فاصله اش با کتی پنج قدم شد گفت:
-بفرما اینم ابوالهول مورد علاقه من.....لونی
-اما هاگرید اینجا چیزی نیست. تازه لونی یعنی خل پس اون خله؟!
-اونو با افسون دلسردی جادو کردم بعدشم من از اسم لونی خیلی خوشم میاد دلیل نمیشه اون خل باشه اگه نمی خوای تیز رو بهت بدم!
-نه قربون دستت همین خوبه. کی اثر....
کم کم ابوالهول ظاهر شد. او به رنگ آبی بود و ادامه طناب هاگرید به دور گردنش بود اما در کل آرام به نظر می رسید.
-عالی شد.
سپس کتی به سمت هاگرید رفت و طناب را از دستش قاپید.
-فقط هاگرید تو اینو بسته بودی پس یعنی اون وحشیه؟
-نه برای مشخص کردنشونه اخه....
-افسونشون میکنین. میدونم خداحافظ هاگرید. ای وای یادم رفت.
او با دست آزادش چوبدستی اش را در آورد، افسون دلسردی را اجرا و طناب ابوالهول را باز کرد. دیگر هیچ چیز جای ابوالهول نبود.
سپس کتی و ابوالهول در همان نقطه غیب شدند.
کتی خودشان را کنار برج ساعت ظاهر کرد. آن جا خلوت تر از همیشه بود. این باعث خشنودی کتی شد.
-خوب لونی اینجا لندنه.
-چه جالب
-خوب ببین لطفا از این ساعت محافظت کن.
کتی ساعت کوچک طلایی رنگی را از جیبش بیرون آورد و به کمربندش آویزان کرد.لونی هم گفت:
-باشه
سپس با علاقه به دنبال کتی راه افتاد. کتی هم رضایتمند از فضای لندن استفاده میکرد.
مدتی به آرامی گذشت و بالاخره اتفاق تازه ای افتاد دختر مشنگی که به ساعت خیره شده بود، ‌بالاخره نزد کتی آمد و گفت:
-چه ساعت قشنگی
تادختر دستش را به سمت ساعت برد، لونی‌ نزدیک آمد در گوش دختر زمزمه کرد:
-باید به معمایی که میگم جواب بدی.
دختر جیغ زد و گفت:
روح!!!
و سپس از آنجا دور شد. کتی حیرت زده به دختر نگاه کرد اما بعد رو به لونی کرد و به او تذکر داد.
چند نفر که به دختری که جیغ زده بود نگاه میکردند بعد از آن به مکانی که دختر ایستاده بود زل زده بودند و با دیدن صحنه ای که کتی با موجود نامرئی حرف می زند، فریاد زده بودند:
-اون با روح ها حرف میزنه!!
و بعد آن ها هم فرار کرده بودند. کتی که از این همه شلوغی اعصابش خرد شده بود، بدون هیچ توجهی به مشنگ ها دست ابوالهول را گرفت و خودشان را غیب کرد. او و ابوالهول جلوی پاتیل درزدار ظاهر شدند. کتی می خواست ساعت را بردارد اما ابوالهول گفت:
-باید به معمایی که می گم جواب بدی.
-ای بابا گیر چه بدبختیی افتادم. بگو!
-ترس توام، خوف توام، از خنده بدم میاد، از جمیعیت بدم میاد، مسخره بازی جلوم درنیار!
-بوگارت.
-درسته!
کتی ساعتش را برداشت. خوشبختانه دیگر برای پروفسور کافی بود. پس ابوالهول را گرفت و خودشان را غیب و جلوی خانه هاگرید ظاهر کرد.


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۴ ۹:۳۱:۳۳
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۴ ۱۵:۰۰:۵۶

تصویر کوچک شده

امضا کتی بل


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۵۸ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۴

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
1-تعریف شما از جانور چیست؟ (5 نمره)
چند روز پیش در مجلات حیات وحش به دنبال قیمت روز تخم اژدها بودم تا بفهمم به چه قیمتی باعث نابودی سنگ جادو شدم که با نوشته زیر روبرو شدم:
"جانوران، موجودات زنده پر سلولی و یوکاریوتی متعلق به ردهٔ انیمالیا هستند!"
از نظر من اما، جانور- یا جونور- لقبیست که مادران به فرزندان شر و شیطون-یا حتی شیطان- خود داده تا آرامش محیط را به ارمغان بیاورند که معمولا با پاسخ " اگه تو خودت جونور نبودی، من هم جونور به دنیا نمیومدم" روبرو شده و شکست سنگینی را متحمل می شودند.

2- نفری یدونه از این ابوالهول هارو بر میدارین، روشون افسون سرخوردگی اجرا می کنین و می برین در شهر لندن پای پیاده دور دور می کنین. با توجه به جثه بزرگشون و اخلاقای خاص دیگه شون که با خلاقیت خودتون اونها رو اضافه می کنید، در رولی شرح بدید که چه اتفاقاتی در این بین رخ میده. ممکنه یکیشون یه دفعه یه چیزی ببینه که شبیه یکی از اشیایی باشه که قراره ازش حفاظت کنه، هر اتفاقی ممکنه بیفته. با توجه به اینکه با افسون دلسردی نامرئی هستن، مراقب باشید گمشون نکنید! (25 نمره)
نقل قول:
باید ذکر کنم که بنده اصالتا جنوبی هستم و خیلی هم خوش حال میشم تو رولم از لهجه استفاده کنم! هیچ گونه بی احترامی، مسخره و از حد گذشتگی هم سعی کردم که توی رول نباشه!

دانش آموزان یکی پس از دیگری، یک ابولهول گرفته و به گوشه ای می رفتند تا طلسم سرخوردگی را بر روی وی انجام دهند. ابولهولی که به هاگرید رسید، عبول نام داشت. هاگرید عبول را به گوشه ای برد و چترش را برای انجام طلسم، درآورد.

-کوکام چه میکنی؟ بارون نمیاد خو! ای چتر صورتیکو چیه؟

هاگرید در حالی که از شدت استرس،تنش به لرزه افتاده بود و چترش در دستش حرکت دورانی می زد، گفت:
-تکون نخور بزا سرخوردت کنم! الان سرخوردت می کنم... الان... ی...یه لحظه صب کن.

هاگرید این را گفت و صدایی عجیب از سر چوب دستیش ،همزمان با بسته شدن چشمانش در آمد و وقتی که چشمانش را باز کرد، ابولهول غیب شده بود. به همین دلیل با تعجب شروع به حرف زدن کرد:
-یا صندلی ماشین مشتی ممدلی! پس ابولهولم کو؟ حالا تو دوران تحصیلم یه بارم نتونستم چیزی رو غیب کنما. الان از شانس بوقم ابولهول بنده مرلین رو نابود کردم.

دستی از پشت سرش، شانه اش را نوازش کرد و همزمان گفت:
-کوکا، مگه تو با خوتم حرف میزنی؟ وووی،وووی. اصن نگران نباشا! تو شهر ما یه روانپزشکی اومده که برزیل درس خونده. او کمکت میکنه.
-تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه نگفتم تکون نخور؟
-تو انقد لفتش دادی که مو تشنم شد گفتم برم کوکایی پپسی ای چیزی پیدا کنم بلکه بخورم.ببین ایقد تو ناشی بازی در اوردی مو خود به خود سرخورده شدم! نیازی به طلسم نی. بریم سمت شهر ریبن قیمت کنیم.

شهر لندن

عبول هرچه را که می دید بلافاصله اذعان می داشت که بهترش در شهر خودشان با نصف قیمت پیدا می شود.برای مثال به اینکه چرا بدون حق کپی رایت، برج بیگ بن را ساخته بودند، اعتراض می کرد. او هم چنان کرسی را به دست گرفته و به هاگرید مجال حرف زدن نمی داد.عبول بر حسب علاقه ای که ابولهول ها به طرح چیستان دارند، هزاران سوال پرسیده بود و هاگرید نیز بدون لحظه ای مکث کردن، اشتباه ترین پاسخ ممکن را می داد.
-چی؟ کیک؟ نه عامو چطور میگی با ارزش ترین گهر تولید شده توسط بشر کیکه؟ راستی همسفر به ما نگفتی اسمت چیه ها!
-روبیوس.
-چـــــــــــــــــــــــــــــــی؟ روبیوس؟ روبیوسم اسمه میذارن رو بچه هاشون این ایـــنگـیــــلیسیا؟ همینه هیچی حالیت نی. اسمت مال خنگاست.

عبول که حالا در وجود خود، رگ سانتوری هم پیدا کرده بود، شروع به تفسیر نام و خصوصیات هاگرید کرده بود.

-جدی میگی؟ بخاطر اسمه؟ آخه ننم که من وآقام رو دوست نداشت این اسم رو رو من گذاشته!
-ها کوکا! صد در صد از اسمته. اسم خوب مث عبول. با لبات بازی می کنه.
-اوهوم...
-می بینی چیقد موفقم من؟ همش بخاطر عبول بودنمه!

همزمان با تمام شدن جمله عبول، به ورودی کوچه ای تاریک رسیدند که نوید از دور شدن از چشم مردمی میداد که با تعجب به مردی غول پیکر نگاه می کردند که با خودش حرف می زد. هاگرید با اشاره ای به داخل کوچه ، رو به عبول گفت:
-بیا این کوچه هم ادرسی که میخواستی ببرمت.
-ها، این اتوبان ختم میشه به فلافلی مش دونالد، شعبه لندن.جایی که قراره دم درش وایسم و ازش مراقبت کنم.
-اتوبــــــان؟مراقبت؟ شیب؟ بام؟
-ها په چه؟ نکنه میخوای بگی خیابونه؟ برو دیگه به کارات برس. به استادتون یه نامه میفرستم تعریفت میکنم! از بابت این چیزایی که برام هدیه خریدی هم ممنون! یادم باشه یه وام توپ از بانکم بهت بدم.
-هدیه؟ تو که گفتی پولشو بهم میدی آخر امروز.
-برو زیاد حرف میزنی... برو! مجوز قنادی هم خیالیت نباشه درستش میکنم.


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۰۲ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۴

فیلیوس فلیت ویکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
از پیش اربابم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
1.
جانور چیست؟ خب به نظر من جانور موجودی زنده است! خوب کاملش کنم این میشه که هر چیزی که بتونه راه بره، آب و شیر بخوره و غذا بخوره بهش جانور میگن!

2.
-خب آفرین پسر خوب، بیا بریم. آروم، حواست باشه منو له نکنی.

همه دانش آموزان ابوالهولی را که به نظرشان بی خطرتر بود را برداشتند. فیلیوس به علت کوتاه بودن قدش مجبور شده بود آخرین ابوالهول را که از همه وحشی تر بود را بردارد. ابوالهول اول او را نمیدید ولی بعد از چند دقیقه درست زمانی که کم مانده بود او را زیر پایش له کند، او را دید.فیلیوس زیر لب میگفت:
-امان از دست این استادا! مگه میشه؟ مگه داریم؟ یعنی چی؟ برید با اینا یه دور بزنیدو بیاین؟ آخه این چه معنی میتونه داشته باشه؟ اه! همش کارای سخت، همش تکالیف سخت! هوی تو از این ور بیا! باید آپارات کنیم.

پس از آن که به دهکده رسیدند فیلیوس افسون را روی ابوالهول اجرا کرد، سپس دست ابوالهول(!) را گرفت و به لندن آپارات کرد. ناگهان صدای جیغی آمد.
-واااااای، چه خبره؟

مردی که مشنگ به نظر میرسید به سمت دختر دوید.
-چی شده خانم؟ چرا جیغ زدین؟
-یهو خاک و گل های اونور اومدن بالا!
-همون جایی که اون آقا ایستاده؟
-آره درست همون جا.
-این امکان نداره، میای بریم دکتر؟

فیلیوس سرش را تکان داد. به ابوالهول نگاه کرد. به نظر او به همراه داشتن یک ابوالهول بزرگ کنار مشنگ ها دیوانگی بود. با ناراحتی به اطراف نگاه کرد.
-الان باید چیکار کنم؟ بریم پارک!

دوباره به ابوالهول نگاه کرد، لبخندی زد، او عاشق پارک بود! میتوانست با کودکان بازی کند و چون ابوالهول غول پیکر دیده نمیشد نمیتوانست مشکلی به وجود آورد.

هر دو راه پارک را پیش گرفتند. ولی ای کاش هرگز پیش نمیگرفتند! حدود نیم ساعتی ابوالهول مشکلی برای فیلیوس به وجود نیاورد. البته اگر، کندن چند درخت که باعث وحشت زده شدن مشنگ ها شد، شکستن شیشه یکی از مغازه ها، خراب کردن آسفالت خیابان که به تازگی آسفالت شده بود و فریاد های ابوالهول که مردم را وحشت زده میکرد را جزو مشکلات به حساب نیاوریم!

اما بعد از نیم ساعت که به پارک رسیدند ابوالهول رفت و سوار تاب شد اما میله تاب به علت وزن زیاد ابوالهول شکست و تمامی بچه ها ازپارک فرار کردند. اکنون فقط ابوالهول و فیلیوس در پارک ماندند.فیلیوس پیشنهاد کرد:
-بیا بریم الاکلنگ!
-اولزک بتلو وداع! (ترجمه:باشه بیا بریم)

اول فیلیوس نشست ولی وقتی ابوالهول نشست فیلیوس به هوا پرواز کرد و 100 متر آن سوتر افتاد! سپس با خوشحالی بلند و خندید و ابوالهول را بغل کرد! ابوالهول نیز شاد شد. شاید این اولین باری بود که کسی او را بغل کرده است. فیلیوس و ابوالهول شروع به بازی کردند.
فیلیوس با افسونی تاب را محکم کرد، هر دو باهم سرسره بازی میکردند. تاب بازی، البته ابوالهول که اکنون فیلیوس اسم او را انتر خان گذاشته بود،او را هل میداد ولی فیلیوس نمیتوانست او را هل بدهد. گرگم به هوا بازی میکردند و کلی بازی دیگر. به هر دو کلی خوش گذشته بود. البته فیلیوس هر دو ساعت یک بار افسون را دوباره روی ابوالهولش اجرا میکرد. تا اثر طلسم از بین نرود.
چند ساعتی گذشته همه با ابوالهول هایشان پیش استادشان برگشته بودند به جز فیلیوس. بلک چند گروه جست و جو برای فیلیوس فرستاد. نصف شب بود که فیلیوس را همراه انترخان پیدا کردند. وقتی آنها را برگرداندند فیلیوس گریه میکرد. بلک شروع به حرف زدن کرد.
-کجا بودین؟ ترسیدم. ابوالهول رو برگردونیم جنگل.
-نه من انترخانم رو میخوام
-بهتره بری سنت مانگو، این ابوالهول خطرناک تر از اونی بود که من فکر میکردم!
-انترم کجایی؟ بیا بغل بابا. انتتتتتتترم کجایی؟

بلک با تعجب به فیلیوس نگاه کرد. این از اون چیزی که فکر میکرد صدو هشتاد درجه فرق داشت!


ویرایش شده توسط فیلیوس فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۳ ۱۵:۲۳:۰۰

Only Raven


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۰:۴۴ دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۴

وندلین شگفت انگیز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۲ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶
از اون طرف از اون راه، رفته به خونه ی ماه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 382
آفلاین
ارشد هافلپاف
1- تعریف شما از جانور چیست؟ (5 نمره)
جانور=جان+ور. یعنی آنچه که جان می ورد. البته شایدم معنیش این نبود. آنچه که جان به او وریده است؟ آنچه که جان در یک ور او جمع شده و از یک ور دیگرش گریخته است؟ آنچه جان و جین و جیمز و جو او را اینور آنور می کنند؟ :worry: آنچه...آنچه...آقا به خدا ما درس خونده بودیم...آقا اینو درس نداده بودید...آقا ما اصن کلاسو اشتباهی اومدیم میخواستیم بریم سر کلاس پیشگویی!

2- نفری یدونه از این ابوالهول هارو بر میدارین، روشون افسون سرخوردگی اجرا می کنین و می برین در شهر لندن پای پیاده دور دور می کنین. با توجه به جثه بزرگشون و اخلاقای خاص دیگه شون که با خلاقیت خودتون اونها رو اضافه می کنید، در رولی شرح بدید که چه اتفاقاتی در این بین رخ میده. ممکنه یکیشون یه دفعه یه چیزی ببینه که شبیه یکی از اشیایی باشه که قراره ازش حفاظت کنه، هر اتفاقی ممکنه بیفته. با توجه به اینکه با افسون دلسردی نامرئی هستن، مراقب باشید گمشون نکنید! (25 نمره)
[نگارنده در این راستا و در راستای دیگری که در همین راستاست لکن خودش را راستای دیگری جا زده:
چون شما روی ابوالهول طلسم دلسردی رو اجرا می کنین، خودتون می تونین ببینینش، ولی بقیه مشنگا و جادوگرا و ساحره ها نمی تونن ببینن.
مایل است بداند بالاخره مراقب باشد گمش نکند یا مراقب نباشد گمش نکند یا مراقب باشد گمش کند یا مراقب گورش را گم کند یا چی خلاصه؟ جان؟ ساکت شم رولم رو بنویسم؟ بله چشم!]


کاربر تازه وارد با کلی خوشحالی وارد سایت شد؛ نمایشنامه در خور توجهی نوشت و از فاز اول ورود به ایفا به سلامت عبور کرد. با کلاه گروهبندی سایبری مخوف جدید النصب مد ظله تعالی رودررو شد و کلاه گروهبندی سایبریِ...الخ، او رو به اسلیترین فرستاد. کاربر که از شادی در پوست خود نمی گنجید، به سراغ معرفی شخصیت رفت و ابوالهول رو به عنوان کاراکتر انتخابی خویش معرفی کرد. هنوز اسنیپ از منوی مدیریت دکمه «تایید» رو پیدا نکرده و نفشرده و فنر دکمه تایید به سر جای اولش برنگشته،...بله، سیریوس بلک تصمیم گرفت تکلیف جانورشناسی روز جمعه رو به گردش اختصاصی ابوالهول ها در لندن اختصاص بده!

و بدین سان بود که ابوالهول در حالی که هنوز دسترسی ایفای نقش و تالار اسلیترینش داغ بود و ازشون بخار بلند می شد، با جمعی دانش آموز هاگوارتز روبرو شد که وار بهش زل زده بودن.
-بح بح...چه استقبال گرمی...چه برخورد لطیفی با یک تازه وارد!
-
-سلام عرض کردم به شما همکلاسی های گرانقدرم!
-
-ما میتُ لکم؟! [توجه: ابوالهول از مصر آمده و در موقعیت های حساس کپشن وی به زبان مادری باز می گردد!][دوبله گلوری:چه مرگتان است گل های باغ هستی؟]
-

در اینگونه موارد سه حالت مقتضی ممکنه پیش بیاد.
الف، شما راونکلاوی هستید و سه سوته می فهمید اوضاع خیطه و باید پا به فرار بذارید.
ب، شما سابقه حضور قبلی در سایت دارید و با درود بر روح پر فتوح پرسی و ایگور و دامبلدور و غیره، می فهمید اوضاع خیطه و باید پا به فرار بذارید.
ج، شما ویژگی خاصی ندارید، ولی خب در کل اوضاع اونقدر خیط هست که دیگه شما هم میفهمید اوضاع خیطه و باید پا به فرار بذارید!

ابوالهول با مدد از جانب درگاه باری تعالی و توکل به ساحت مقدس عله و نمید-بر وزن زئوس و هرا!-گزینه جیم رو انتخاب کرد و پا به فرار گذاشت. پا به فرار گذاشتن ابوالهول همانا و حمله دانش آموزان به سمت او همانا! به جز ردیف اول که سال اولی های ریزه میزه و جثه نداری بودن و زیر دست و پا له شدن که روحشان قرین رحمت الهی باد، بین بازماندگان دعوای شدیدی در گرفت:
-مال منه!
-من می گیرمش!
-سرخوردگیوس!
-مگه از روی نعش حاجیت رد شی که کسی جز ویولت بودلر دسِش به این دائاشمون برسه!
-فندک می کشم بری هوا!
-معجون سرخوردگی ابوالهول از راه دور بدم!؟
-گراوپ هگر خواست!
ملت:

خلاصه ابوالهول بدو، ملت بدو! کینگزکراس رو رد کردن، از ویزنگاموت گذشتن، شورای عالی و تالار نقد و کارگاه سوژه پردازی و ورک شاپ چگونه با یک پست رول به محفل بپیوندیم رو با مرکز مطالعات آماری و راهبردی جادوگران و موزه رول ها و خوابگاه مختلف منتقدین ویزنگاموت یکی کردن، از حیاط تازه چمن کاری شده ی هاگوارتز گذشتن تا به حاشیه شهر لندن رسیدن! ابوالهول یه نگاه به چپ کرد یه نگاه به راست[در این زمینه موجود خیلی دقیقی بود. اونقدر دقیق بود که در مصر بهش میگفتن ابوالدقائق!] و با یه محاسبه سر انگشتی، پرید تو شهر بازی ویزاردلند!

متاسفانه با وجود خیل عظیم جمعیتی که این موقع سال به ویزاردلند مراجعه می کنن، ابوالهول کأنه دکل نفتی که با چاهش گم شده باشه، به درون ملت فرومکیده شد. و خوشبختانه به دلیل وجود اون یکی خیل عظیم جمعیتی که به دنبال این عضو تازه وارد نگون بخش راه افتادن و درگیری های متعاقبش، افسون سرخوردگی هیچکس به این بنده خدا برخورد نکرده بود؛ در نتیجه درسته که پیدا کردنش از یافتن چوب الدر در مغازه الیواندر سخت تر بود، ولی میشد خدا رو شکر کرد که چوب الدر مذکور رو کسی نامریی نکرده!

ملت دانش آموز دم در ویزاردلند به دسته های مختلف تقسیم شدن تا بتونن ویزاردلند رو وجب به وجب بگردن. از اون سو، ابوالهول درحالی که کلاه گروهبندی روی سرش فریاد میزد «اسلیترین! اسلیترین! یکی منو از رو سر این برداره بذاره رو سر تازه وارد بعدی!»، خودش رو در پس زمینه ی گل باقالی سینما چهاربعدی بارفیو و شرکا مستتر کرده بود. دیدین عکساشو تو مصر؟ تو بیابون گُمه و همرنگ پس زمینه شده؟ اون سیستمی!

یگان پنجم «میشن ایمپاسیبل: در جستجوی ابوالهول» از جلوی سینما چهاربعدی گذشتن و به خاطر این استتار ماهرانه، بدون توجه به هدف که کلاه به سر، و کلاه که که کف بر دهان، همون گوشه ایستاده بودن راهشون رو کشیدن و رفتن. ابوالهول نفس راحتی کشید و به رنگ عادی خودش در اومد. داشت میرفت که سر به بیابون گذاشته، خودش رو از سایت به صفحه پیوند ها پرتاب کنه و با سرور های دات آی آر وطنی یکی بشه، که متوجه شد مسئول باجه بلیت فروشی با چهره ای که نشون میداد مجذوبش شده بهش زل زده!
-جانم؟

بلیت فروش به سر تا پای ابوالهول نگاه خریدارانه ای انداخت و گفت:
-داداش دمت گرم...چه هیکل میزونی داری!

ابوالهول نگاهی به عضلات بیرون زده و سیکس پکش انداخت و خودشیفته وار گردنش رو راست کرد:
-لطف داری اخوی...تو محل بهم میگن ابوالعضله!

فروشنده دستی به شونه ابوالهول گذاشت و گفت:
-یه لطفی در حق من بکن نمک گیرت شم پهلوون!
-جون بخواه اخوی!
-این باجه رو یه دقه داری من جَلدی برم دستی به آب برسونم و بیام؟
-همین؟

بلیت فروش دسته بلیت ها رو تو دست ابوالهول گذاشت و دمت داغ ـی گفت و دوان دوان دور شد! ابوالهول مدتی با همون آیکن به طرف خیره شد و بعد روش رو برگردوند تا با اولین مشتری اون روز، یه کوچولوی گوگولی مگولی مواجه بشه!
-یه بلیت سینما چهاربعدی لدفن! :aros:

ابوالهول مطابق عادت معهود نشست کف باجه و دست هاش رو روی هم گذاشت. بالاخره کم چیزی نبود که....مسوولیت یه باجه و یه سینما رو بهش سپرده بودن!
-اینطوری که نمیشه بچه جان...اول باید جواب سوالم رو بدی!
-چه سوالی عمو؟:aros:

ابوالهول خرناسی کشید و چشم غره عجیبی به بچه رفت.
-اصولا کسی ابوالهول رو عمو صدا نمی کنه بچه! در محل به من میگن ابوالخشم! میزنم نصفت می کنما!

دخترک که گویی دهه هشتادی بود و به این زودی ها از رو نمیرفت، آدامس بادکنکی دروبلزش رو ترکوند و جواب داد:
-خبالا عمو...عصبانی نشو! معماتو بگو ببینم!:aros:

ابوالهول با خرسندی زبونش رو لیسید و شروع به خوندن کرد:
-ز عینک یک برون آر ای جوانبخت *** کبابی آور وبنشین تو بر تخت
چو آبی از کبابی بر فکندی *** همان را بر ته قبلی ببندی
چو تابوتت روان شد آخر کار *** دو حرف آخر تابوت بردار
از این سه این دورادنبال هم کن *** جواب چیستانم برملا کن!

دختربچه آدامسش رو از این لپ به اون لپ انداخت و سری به نشونه تاسف تکون داد:
-واقعا که...سرانه مطالعه مملکت داره به کجا میره؟ جوابش عنکبوته عمو! بلیتمو بده برم!

ابوالهول بغض کرد. درسته که هیکل درشتی داشت و پنجه های کشنده ای، اما پشت اون ستاره حلبی قلبی از طلا داشت، در حدی که تو حل بهش میگفتن ابوالزرین قلب!
-تو از کجا میدونستی؟

دخترک با بیخیالی جواب داد:
-کتابش ده سال پیش چاپ شده خب! منم خوندم دیگه!:aros:
-یعنی الان همه تو دنیا میدونن جواب معمای من چی میشه؟

بچه کمی فکر کرد و جواب داد:
-همه ی همه که نه...ولی خب 98% جهانیان می دونن! اون 2% هم اصلا به وجود من و تو اعتقادی ندارن که دونستن یا ندونستنشون مهم باشه عمو!:aros:

ابوالهول با قلبی شکسته جعبه بلیت ها رو به دخترک داد و اشک ریزان ویزاردلند رو به مقصد صفحه پیوند ها ترک کرد. زندگی براش بی معنی شده بود و دیگه نمیتونست از هیچ گنجی، حتی از یه جعبه بلیت متعلق به سینما چهاربعدی بارفیو و شرکا حفاظت کنه! و از اون روز به بعد تا الان هم...خب، دیگه لاگین نکرده! چون خیلی دل نازکه...اونقدر که تو محل بهش میگفتن ابوالکنجشک!


ویرایش شده توسط وندلین شگفت انگیز در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۲ ۲۱:۱۲:۵۳


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۹۴

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
ارشد اسلیترین

جانور: خوب اساسا جانور به موجوداتی میگن که سطح هوشی اش از انسان پایین تره. ممکنه در نوع خودش سطح هوشی بالایی داشته باشه. مثل سانتور ولی بازم از انسانه کمتره سطحش. غالبا با بیش از دو پا راه می ره یا اصن پا نداره. و ممکنه هر چیزی بخوره خب. حتی آدم!



رول:


- ابوالهول؟ آخه من نمی فهمم ابوالهول؟ کی با ابوالهول رفته گردش که من نفر دوم باشم خب!

البته مورگانا وقتی به بقیه کلاس نگاه این حرفش را پس گرفت.
- خوب حالا نفر دوم نیستم ولی با یه جانور به قد هیکل اون کیک خور برم تو لندن بچرخم بگم سلااااام ما اومدیم گردش؟

مورگانا غرولند کنان سعی می کرد یک ابوالهول مناسب انتخاب کند. اما خوب واقعا قابل انتخاب نبودند. بعد از نیم ساعت چرخیدن بین ابوالهول ها، از یک ابوالهول ماده با رنگ کرم شکلاتی خوشش آمد. اما خب نمی دانست چه بر خوردی باید داشته باشد.
- ام... سلام آقای هول.. نه چیز ببخشید ابوالهول!

ابوالهول با اخم به او خیره شد. مورگانا برای چند لحظه گیج شد.
- ام...چیزه... چی شده؟

نگاهش به ناخن های مشکی رنگ ابوالهول افتاد...
- اهم... شما خانم تشریف داشته می باشید.
- یعنی اگر نمی فهمیدیاااا....
- اهم.... تو حرفم میزنی؟
- نه پ! می خواستی لال باشم؟
- خب حالا! چه حاضر جواب.

مورگانا طناب طلایی رنگی را که از ابوالهول آویزان بود گرفت. برایش باور پذیر نبود که ابوالهول قلاده داشته باشد. با این هیکلش!
- اهای بی اسم کجا؟ وایسا کارت دارم.
- من بی اسم نیستم. بهم میگن عسلک.

چیزی نمانده بود مورگانا صاحب دو فروند شاخ به قد و قواره همان عسلک خانم شود.
- بله... بله .. تشریف بیارید.

نامرئی کردن عسلک زیاد طول نکشید. ولی مورگانا در این اندیشه بود که این عسلک گنده بک را باید دقیقا در کجای لندن بگرداند. به همین در اولین نقطه ای که به ذهنش می رسید، ظاهر شد.
مورگانا از اینکه عسلک نامرئی بود، خودش را شکر کرد. چون هاید پارک به ندرت خلوت میشد. و طبعا اگر با چنین موجودی وسط پارک ظاهر می شد، جماعت زیادی از ترس و حیرت سر به بیابان می گذاشتند .
با گذشت سه ساعت مورگانا به این باور رسیده بود که می شود بدون دردسر چند ساعنی با یک ابوالهول ول گشت.
البته این مال قبل از وقتی بود که ابوالهول خانم، باغچه رز های قرمز پارک را ببیند. چون ناگهان به سرش زده بود بپرد وسط گل ها!
- هوووووی کجا! اونا گلن!
- عسلک گل دوست داره!!!!!
مورگانا احساس میکرد با یک بچه سه ساله غوتلشن به گردش آمده! و بعلاوه حس میکرد عسلک دارد گل ها را له می کند
- هی بسهههه! خرابشون کردی! بیا برگردیم خونه
-اگه می خوای بریم خونه باید به معمام جواب بدی!
مورگانا این بار خودش سرش را لمس کرد تا از نبودن هیچ گونه شاخی اطمینان حاصل کند.
- ببین کار پیغمبره مملکت به کجا رسیده! بیا بپرس ببینم
- من می تونم گرم و خواستنی باشم. من میتونم هزاران رنگ داشته باشم . من می توانم هزاران کوسپند را ببلعم. من چیستم! در ضمن فقط سه بار فرصت داری.
مورگانا خنده ملایمی کرد.
- اژدها!
ابوالهول لب هایش را جمع کرد.
- دختره کسل کننده!
مورگانا خوشحال بود که می تواند به هاگوارتز برگردد. نیاز مبرمی به خواب داشت.


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.