سوژه جدید:- جمع شید یاران ما... میخوایم براتون سخنرانی کنیم.
صدا به سرعت با کمک بلندگو های جادویی موجود در خانه ریدل، در تمام فضا پخش شد و به فرکانس فراصوت رسیده، موجب فرو ریختن گرد و غبار و همچنین پاره شدن پرده گوش مرگخواران و حشرات موجود در خانه شد.
ملت مرگخوار که هر یک در محلی به خواب رفته بودند، به سختی و مشقت فراوان چشمانشان را باز کردند. به هر حال اول صبح روز سه شنبه و روز تعطیلی مرگخواران بود، ولی لرد سیاه آنها را اول صبحی آنها را فراخوانده بود؛ البته اگر بشود یک بعد از ظهر را اول صبح خواند!
در هر صورت، مرگخواران یک به یک با چشمانی پف کرده به دلیل کم خوابی و خستگی فراوان، از جایشان بلند شدند و در حالی که با در و دیوار و حتی با یکدیگر برخورد میکردند، از پله ها پایین آمدند و به طرف اتاق جلسات رهسپار شدند.
دقایقی بعد:مرگخواران دور میز سیاهِ بلندِ چوبی و یا شاید هم بلندِ سیاهِ چوبی نشسته بودند و گاهگداری چرت میزدند و منتظر بودند که اربابشان جلسه را آغاز کند.
بالاخره لرد سیاه سرش را بالا آورد و با چشمان سرخش نگاهی به تک تک مرگخوارانش انداخت.
- ما متوجه موضوعی شدیم مرگخواران مان... و اونهم اینه که...
مرگخواران چشمان خود را باز کردند و برای اینکه میزان توجه خود را نشان دهند، به حالت
در آمدند.
- قیافه های نحستون رو اونطوری نکنید... داریم سعی میکنیم طوری بگیم که از شدت تعجب و غش نکنید بیفتید رو دستمون!
مرگخواران به سرعت چهره های شرمنده ای به خود گرفتند تا مانع از مرگ و یا شکنجه شدنشان شود.
- میفرمودیم... چیزی که میخوایم بگیم، اینه که پشمک، بچه داره!
- چی؟!
- دقیقا چیزی که شنیدید... یعنی پشمک بچه داره. و برای محافظت ازش، گذاشتتش تو یتیم خونه سنت دیاگون.
- امم... ارباب یعنی چی این؟
-
آواداکداورا!لرد سیاه یک نگاه به جنازه مرگخوار پرسشگر انداخت، سپس چوبدستی اش را فوتی کرد.
- کسی سوال دیگه ای داره؟ شما ها دقیقا کدوم قسمت از جمله "دامبلدور یه بچه داره" رو نفهمیدید؟
مرگخواران کاملا جمله "دامبلدور یه بچه داره" را متوجه شدند و حتی آن را هضم کردند.
- اول باید از سیوروس تشکر کنیم به دلیل این اطلاعات که برامون آورده. اما چون ارباب هستیم، تشکر نمیکنیم و میگیم که وظیفش بوده بیاره. در ادامه هم نقشه بسیار بکر و شگفت انگیزی داریم که چون بسیار به یارانمان اهمیت میدهیم، میذاریم نفس عمیقی بکشند، آب قندی میل کنند و بعد بشنوند!
- امم... ارباب... اون شکلک من نیست که آخر دیالوگ شما اومده؟
- چیزی گفتی سینوس؟
- من بیجا بکنم... منوی مدیریت تو حلقم اصلا.
- میفرمودیم همچنان... ما وظیفه خطیر پیدا کردن این بچه رو به آرسینوس و ریگولوس میسپاریم که تیم بسیار فوق العاده ای هستن در کنار یکدیگر.
آرسینوس و ریگولوس پوکرفیس وار به یکدیگر نگاه کردند، کاملا با یکدیگر تفاهم داشتند، البته از این نظر که هر دو میخواستند دیگری را خفه کنند.
- ادامه نقشه رو از زبان آرسینوس میشنویم. جایزش برای حدس زدن نقشه هم اینه که شکنجه نمیشه.
آرسینوس آب دهانش را با صدای بلندی قورت داد، سپس با دستش کمی یقه اش را آزاد کرد تا عرق آن خشک شود.
- اممم... من باید ریگولوس رو بفرستم به عنوان یتیم اونجا تا بچه رو پیدا کنه؟
- خیلی نزدیک گفتی. تو ریگولوس رو بدون هیچ تغییری و صحیح و سالم میفرستی اونجا، تا برای ما بچه رو پیدا کنه. جهت جذاب تر شدن ماموریت هم بهتون نمیگیم بچه چند سالشه... فقط بدونید که شکل پشمکه تقریبا، هم از نظر اخلاقی و هم از نظر قیافه ای... خودمون هم میدونیم چقدر نفرت انگیزه، نگران نباشید.
ساعاتی بعد، یک کوچه آنطرف تر از یتیم خانه سنت دیاگون:- الان یعنی توی ماسکی نصفه نیمه میخوای منو ببری بذاری یتیم خونه؟
- واسه ماموریت لازمه خب... البته، همینطوریشم فکر نکنم کسی حاضر شه تو رو به فرزندی قبول کنه.
- ممنون از لطفت.
آرسینوس با نیشخندی به ریگولوس نگاه کرد و ترجیح داد جوابی ندهد. ظاهر ریگولوس در آن لحظه از هر جواب دندان شکنی بدتر بود. چرا که ریگولوس با یک لباس نوزادی صورتی بسیار تنگ و یک کلاه که زرد که دور صورتش را پوشانده بود و همچنین یک جفت کفش قرمز که هفت سایز کوچکتر بودند، بسیار خنده دار شده بود.
آرسینوس بالاخره لبخند خود را در زیر نقاب جمع و جور کرد و گفت:
- خب... حالا باید بغلت کنم که بریم تو... تو فقط ادای بچه هارو در بیار!
ریگولوس پوکرفیس به آرامی به طرف آرسینوس رفت و آرسینوس نیز پیش از آنکه او را درون پتویی بپیچد و حرکت کند، یک پستونک را نیز درون دهان او چپاند.
دقایقی بعد، داخل یتیم خانه شد و وارد دفتر مدیریت آنجا شد.
- با سلام... بنده این کودک یتیم و بی نوا رو آوردم که به دستان پر... پر... چی میگن بهش؟ آهان! پر مهر شما بسپارم!
مسئول یتیم خانه که پشت میزی چوبی و کهنه نشسته بود، به سرتاسر اتاق قدیمی و خاک گرفته نگاهی کرد و گفت:
- این که بچه بزرگه.
- خیر... این فقط یه نوزاد کوچولو موچولوئه... اصلا هم بزرگ نیست.
- این بچه هم اندازه منه قربان... کجاش کوچیکه؟
- میگم کوچیکه، بگو چشم... عه. به وزیر مملکت هم میگن نه آخه؟
ریگولوس در آغوش آرسینوس، اندکی دستانش را برای ثابت کردن نوزاد بودنش تکان داد و با صدایی که به شدت میکوشید نازک باشد، گفت:
- ماما... بابا.
- عَخِی... حالا اسمش چیه؟
- اسمش ریگولوس بلکه!
- معاون وزیر سحر و جادو؟
- نه... فقط از آرایه تلمیح استفاده کرده، اشاره داره به اون، ولی اصلا ربطی نداره بهش.
- عجب. حالا فامیل دیگه ای نداره؟
- نه... یعنی آره... ولی انقدر بدبخت بیچاره ان که نمیتونن این بچه رو قبول کنن.
- ولی اون هنوزم یه آدم بالغه ها... نمیتونه اینجا بمونه.
آرسینوس کمی فکر کرد و ناگهان چراغی بالای سرش روشن شد، اما چون چراغ باعث داغ شدن نقابش میشد، به سرعت آن را خاموش کرد، سپس گفت:
- هوم... قوانین شامل مدیر ها هم میشه؟
- مدیر ها؟
- خبر ندارید یعنی من علاوه بر وزیر، مدیر هم هستم و منوی مدیریت دارم که میتونم همین الان پودرتون کنم؟
مسئول یتیم خانه کمی فکر کرد... اصلا ارزشش را نداشت که پودر شود، بنابراین با لحنی که میکوشید بیمیل به نظر برسد، گفت:
- پس مشکلی نیست... ما از این کودک به خوبی نگهداری میکنیم.
- آفرین!
آرسینوس سپس به سرعت ریگولوس را روی سر و کله مسئول یتیم خانه انداخت تا مهره های کمرش اندکی نفس بکشند.
- عالیه... پس من میرم، شما هم اتاق و چیزای دیگشو نشونش بدید و کارشو راه بندازید. اگرم پولی چیزی نیاز شد، حتما جغد بفرستید.
وزیر مملکت به سرعت از یتیم خانه محو شد و حتی پشت سرش را نگاه نکرد و ریگولوس نیز در ذهنش به سرعت شروع به مرور ماموریتش کرد.
- خیلی خب کوچولو... اول باید بریم اتاقتو نشونت بدیم.