نميدانست که کلهي حجيم شده و از ريخت افتادهي ولدمورت و مودي در آسمانِ زمينِ کوييديچ و در پس ابرها چه ميکردند! يا اينکه او اصلا چرا بايد بعد سي سال و اندي دوباره تخم طلايي را از شاخدم بياعصابي که قصد جانش را کرده، بربايد.
اما خب، به هرحال چيزهاي زيادي بود که نميدانست. مگر او ميدانست که کدام جن بود که قبل از همه ايدهي شورش اجنه را مطرح کرد؟! يا مثلا پروانههاي مونارک در هر مهاجرت چند کيلومتر ميپيمايند؟ و اصلا چرا تخم اژدها فحش نيست؟! خب، اين هم يکي از آنها.
بار ديگر با يک چرخش خطرناک، فوارهي آتشي را که اژدهاي شرزه به سمتش روانه کرد را دور زد. بايد نقشهاي ميکشيد، اين اژدها انگار خيلي سرسختتر و نابکارتر از شاخدم قبلي بود.
هري پاتر چهل ساله دستي به موهايش کشيد و لعنتي بر طراح اين تصوير فرستاد، چقدر موهايش را لوس و بلند کشيده بود! سپس با نهايت سرعتي که از يک آذرخش انتظار ميرفت، سعي کرد اژدها را دور بزند و از پشت به تخم اژدهاي مسخرهاي که نميدانست چه کارش دارد يورش ببرد.
تمام سعي خود را ميکرد تا چشمش به آن ولدمورت غول پيکرِ درآسمانايستاده نيفتد که سر کچل و سفيدش به جاي ماه شب چهارده عمل ميکرد! اما... مگر ميشد؟! داشت دور اژدها ميچرخيد که چشمانش بياختيار به چشمان خيرهي ولدمورتِ ماهنما افتاد که مستقيم به او مينگريست...
چشمان نافذ ارباب تاريکيها گويي اشعههایي نامرئي از جنس طلسم شکنجه بر آسمان شب گسیل میدادند. تا به حال زخم پيشانياش چنان درد نگرفته بود! همچنان که سوار بر آذرخش کهنهاش بود،
چشمانش را بست و با دو دستش محکم شقيقهاش را فشرد. باد شديدي از مقابل وزيدن گرفت... اما یک دقیقه نشده بود که چشمانش را با زحمت باز کرد. و وای! ...
*********
ديگر اثري از شاخدم، تخم طلا، اژدها و ولدمورت کذا نبود! شاید به شکلی جادویی همهی آنها با بازیکنان کوییدیچ که حالا در ورزشگاهِ زیر پای هری مشغول بازی بودند، عوض شده بود. هری حالا باید گوی زرین را میگرفت؟ شاید. سدریک دیگوری یا لااقل یک بازیکن هافلپافی هم جثهی او، با سرعت و شتاب بالایی از کنار هری ِ گیجشده رد شد. هری مطمئن بود که این یک حقه نیست، سدریک بدون شک گوی زرین را دیدهاست. پس دستهی جارویش را بالاتر گرفت و به سرعت به دنبال او، به درون ابرها صعود کرد.
سدریک صدای جیغ آن زن را نمیشنید؟ احتمالاً یکی از تماشاچیان مسابقهی کوییدیچ کمک میخواست. اما نمیدانست چرا، ندایی در درونش میگفت:«تمرکز کن و بهش اهمیت نده!» هری هم همینطور عمل کرد، سرسختانه به دنبال سدریک پرواز کرد و به صدای جیغ کشیدهی زنی که ضجه میزد «هری رو نه!» اهمیتی نداد.
حالا گوی زرین را میدید که در میان ابرهای غلیظ، در تلاش بود که از سدریک بگریزد. اما سدریک تقریبا به گوی رسیده بود. حالا او... دستان گندیدهاش را از زیر شنل سیاهش بیرون آورد و درحالی که صدای چندش آوری از خود در میآورد گوی زرین را گرفت. هری، مبهوت از دیوانهساز بودن سدریک، در حالی چیزی نمانده بود گوشهایش با صدای جیغ مادرش کر شود از جارویش افتاد.
دست کم هزار پا از زمین فاصله گرفته بود.
لحظهی سقوطش را به خاطر نمیآورد. حالا هری با چشمان بسته روی بستر نرمی دراز کشیده بود. حس غریبی به او میگفت که حالا همتیمیهایش از راه میرسند، تکههای جارویش را به او میدهند و به او میگویند که به خاطر از حال رفتن او، گریفیندور بازی را به هافلپاف واگذار کرده. اما آیا آنها باور میکردند اگر میگفت که سدریک دیگوری یک دیوانهساز است؟!
*********
صدای پایی از دست راستش شنید. حتماً دوستانش بودند، هری این را میدانست اما چشمانش را باز نکرد. کسی، با صدای سرد و بم و بیروح گفت:
- برو و ببین زندهس؟
-سرورم حالتون...
- گفتم برو ببین پسره زنده مونده؟
هری جا خورده بود! کمی بعد، دستی با چاشنی خشونت، به زیر پیراهنش دوید تا ضربان خائن قلبش، زنده بودنش را برای نارسیسا مالفوی افشا کند. اما نارسیسا مالفوی، به جای لو دادن هری، آهسته در گوشش نجوا کرد:
- دراکو... پسرم... اون زنده مونده؟ توی قلعهس؟
هری همه چیز را به خاطر آورد. بله، دراکو زنده بود. پس زمزمه کرد:
- آره.
صدای قهقههی وحشتناک مرگخواران به گوش هری رسید. شوکزده شد. نارسیسا... مگر رولینگ تقدیرش را اینگونه ننوشته بود که نارسیسا نجاتش بدهد و ولدمورت بمیرد؟! لعنت بر شیطان! صدای ولدمورت را از فاصلهی نزدیکی شنید که گفت:
- اینبار، دیگه تو مردی پاتر!
با وحشت چشمانش را باز کرد، اما پیش از هر حرکتی، با فریاد «آواداکداورا»ی ولدمورت، پسری که زنده مانده بود، دیگر زنده نماند!
*********
- هری! هری! بلند شو!
هری پاتر، درحالی که عرق سردی بر پیشانیاش نشسته بود از خواب پرید. جینی، نگران، کنارش نشسته بود.
- باز هم... همون خواب مسخره؟
- مسخره باباته.
بله، این است رسم سرای درشت! اگر یک ساعت نشستهاید و نمایشنامه را خواندهاید بلکه پایانش کمی درست و حسابی باشد و بهانهای برای تایید پییدا کنید، زهی خیال باطل! اصلا به قول معروف، مرد باید سه بار نمایشنامهاش رد شود، بعد وارد ایفا شود. اصلا چه معنی دارد که آدم انقدر لوس، بار اول تایید شود؟!
در همین راستا، جینی نگاه نگرانتری به هری انداخت و فرمود:
:|
نکنه با این نمایشنامه قشنگ انتظار رد شدنم داری؟ :|
نکنه تازهواردم هستی؟ :|
تایید شد. :|
گروهبندی و معرفی شخصت. :|
ویرایش شده توسط norbert.thenightfury در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۶ ۲۲:۲۰:۲۴
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۶ ۲۲:۳۷:۰۳