از: رودولف لسترنج
به: رفیق قدیمی رودولف!
شماره دو!
چیه خب...جوابی نگرفتم بعد از نامه اول...بعد از یک سال از اون نامه...و دو سال بعد از اینکه برای آخرین بار دیدمت...و خب...یادته آخرین مکاله مون رو؟
داشتیم در مورد یه مشنگی به اسم داریوش صحبت میکردیم...و من بهت گفتم "تک تک کلمات آهنگش در مورد توئه از زبون من،به استثنا تو برو سفر سلامتش،چون نمیذارم بری!"...ولی خب مثل اینکه واقعا تک تک کلماتش در مورد تو بود...حتی این اون تیکه سفرش...چون معلوم شد دست من نبود که بذارم بری یا نری!
میدونی نزدیک دو سال فقط با هم صمیمی بودیم...ولی دقیقا تو دو سالی که من پرت شده بودم،تو همون دو سالی که من تازه به قول خود آهنگه "ای به داد من رسیده تو روزای در خود شکستن"...و اون دوتا هم بودن...و اون دو نفرم مثل تو عزیزن...ولی رفتنت به معنای رفتن چهار نفرمون بود،هر کدوم به یک سو!
و من مقصر میدونم خودم رو...که زودتر جمع نشدیم...و من مقصر میدونم خودم رو که کفران نعمت کردم!
فکر میکردم پیدا شدن یکی مثل شما آسونه...شاید فکر کردم که از شما زیاد هست...و حالا هر روز،هر ساعت،هر دقیقه و هر ثانیه دارم میفهمم که دیگه نیست...تاوان کفران نعمتم اینه که دیگه نتونم مثل شما،مثل تو و حتی مثل اون رو پیدا کنم!
خیلی ساده شبیه هم نبودیم...و خیلی ساده با هم کنار اومده بودیم...و خیلی ساده هم رو میفهمیدیم...و خیلی ساده من رو من کردین...و خیلی ساده باز بودم برای شما که برای دنیا بستم!
شاید همین ساده بودن گولم زد...همین ساده بودن باعث شد قدر ندونم...همین باعث شد مغرور شم...همین باعث شد که الان بهترین جایی که میتونم باهات حرف بزنم اینجا و اینجوری باشه...یادته قرار بود به زودی بیایی اینجا؟بیایی هاگ؟گروهبندی بشی؟بیایی جادوگر بشی؟
راستی...یادته پارسال غر زده بودم بهت و از احوال گفتم؟راستش دقیقا همون وضعم...یک سال همون بودن اگه بد نباشه خوب نیست...باور کن!
یه وقتایی بدون اینکه تو رو بشناسن،بدونن تو وجود داشتی،بهم میگن گذشته رو ول کن بره...منم به همین فکر میکنم...که بچسبم به حال،به اینده.
ولی مشکل میدونی کجاست؟ اینجاست که تو نیستی...تو تو حال و آینده ام نیستی...تو فقط تو گذشته ام هستی...تو این دنیا تو فقط توی اول جونیم هستی...دورانی که گذشته!
اصلا نوتلا تو قبرت! دو سال بودی که تکیه گاهم باشی...و الان دو ساله که فقط دارم میوفتم...و تا آخر عمر میوفتم...پس ارزش نداشت...اون دو سال ارزش نداشت که این دو سال و دو سال های بعد رو من بیوفتم!
چرا فکر میکنم تو باید بهترین باشی؟تو بدترینی...بی معرفت ترینی...نامردترینی...تو اگه نبودی که شب ها بیام سراغت،دیگه من عادت نمیکردم که بابت شکستام باید غر بزنم...من قوی میموندم...تو بهم ضعیف بودن رو یاد دادی...تو فکر میکردی داری کمکم میکنی،ولی تو داشتی داغونم میکردی...بیا..نتیجه اش ایناهاش!
تو وقتی نمیتونی تضمین بدی که همیشه باشی،چرا کاری کردی من اینجوری شم؟وقتی اینقدر قدرت نداری که نری تو اون طاق نمای لعنتی، چرا خودت رو نشون دادی به من؟
و چرا باید اینقدر عاقلم کنی که بدونم اینایی که الان گفتم فقط عذره،دنبال مقصر گشتنه،کار ضعیفاس،بازنده ها!
در حالی که مقصر خودمم...با قدر ندونستن..کفران نعمت...خودم این بلا رو سر خودم اوردم!
خود من هم امان نامه کتبی از اون طاق نما نگرفتم که من رو نبلعه!
چقد حرف دارم که بهت بزنم...ولی...هنوز دارم ادا درمیارم که من شبیه بقیه نیستم و میتونم با رفتنت کنار بیام...بذار پس ادامه بدم به این ادا دادنم تا میتونم...چون میترسم از روزی که دیگه نتونم...چون دیگه جایی مثل جمع ما نیست که بتونم ادا درنیارم و استراحت بدم به خودم...یه تک دارم میرم...تا وقتی بِبُرم...فقط امیدوارم قبل بُریدنم،منم از اون طاق نما رد شم!
مردم از غم ، چه کنم، پیش که گویم غم خویش
***
همه دارند ترا ماتم و من ماتم خویش