هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱:۰۹ سه شنبه ۱ فروردین ۱۳۹۶

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
نتیجه دوئل لیسا تورپین و پالی چپمن:


امتیاز های داور اول:
لیسا تورپین: 23 امتیاز – پالی چپمن: 24 امتیاز

امتیاز های داور دوم:
لیسا تورپین: 24 امتیاز – پالی چپمن: 24.5 امتیاز

امتیاز های داور سوم:
لیسا تورپین: 25 امتیاز – پالی چپمن: 26 امتیاز

امتیازهای نهایی:
لیسا تورپین:24 امتیاز – پالی چپمن: 25 امتیاز

برنده دوئل: پالی چپمن!




-بگیر...یک دست ردای مرگخواری...یک جفت کفش...یک زنگ اخطار که بهت نشون می ده فاصلت با بلاتریکس کمتر از پونصد متر شده...آدرس دکه دربونی من که یه وقت گمش نکنین. این فقط به ساحره ها داده می شه...لیست مکان های ممنوعه.

لیسا و پالی کاغذی را که رودولف به طرفشان گرفته بود، گرفتند.

-از ساعت دوازده تا دوی شب ورود به راهروی شرقی طبقه چهارم اکیدا ممنوع می باشد.

دو مرگخوار تازه وارد نگاهی به هم انداختند و بعد از تحویل گرفتن وسایلشان به طرف اتاق هایشان به راه افتادند.


ساعت دوازده شب!

-لعنتی! اون پای منه!

پالی جا خورد! صدای لیسا بود. سراسیمه پایش را عقب کشید و چوب دستی نورانی اش را به طرف صدا گرفت. چشمان لیسا در اثر نور خیره کننده چوب دستی بسته شد.
-کورم کردی. تو اینجا چیکار می کنی؟ مگه بهت نگفتن در این ساعت این منطقه...
-ممنوعه؟!
-بله...ممنوعه. تو باید یاد بگیری به مقررات احترام بذاری. من...داشتم گشت می زدم که دیدم داری میای این بالا. اومدم سرزنشت کنم و برم!

پالی مطمئن بود قضیه این نیست.

کنجکاوی حس بسیار قدرتمندی بود...و جاه طلبی، ویژگی مشترک مرگخواران!

-خب...باشه...بیا با هم بریم. تو هم می خوای بدونی اونجا چه خبره. تو هم خوابت نبرده. تنهایی نمی تونی. منم نمی تونم. ولی با کمک هم حتما موفق می شیم. تا کی می تونی طاقت بیاری و نری اون جا؟ چرا فقط توی این دو ساعت ممنوعه؟! این چیه که فقط تو این دو ساعت وجود داره؟

لیسا با تردید نگاهش را به زمین دوخت.

حق با پالی بود. تک تک ذرات وجودش می خواست از چیزی که در راهرو قرار دارد مطلع شود. برای همین ترس و وحشت پنهان در نگاهش را پس زد و با حرکت سر، موافقتش را اعلام کرد.

-خب...درو باز کن و برو تو. من با چوب دستیم مسیرت رو روشن می کنم و درست پشت سرت حرکت می کنم.

میزان حمایت پالی از همین ابتدا مشخص بود! لیسا چوب دستی خودش را هم در دست گرفت و با احتیاط در منتهی به راهرو را باز کرد.

چند ثانیه سکوت...

-راهروئه!
-اینو که می دونستیم. توش چیه؟
-تاریکی!
-یعنی چی تاریکی؟ ارباب تاریکی؟ یعنی لرد اونجاس؟ اگه منو ندیده بگو فلنگو ببندم!
-نه بابا...تاریکی خالی! هیچی نیست.

پالی سرش را دراز کرد و از کنار گردن لیسا نگاهی به داخل انداخت.

راهرو واقعا خالی بود.

اولین ماجراجویی مرگخواران با شکست مواجه شدن بود!

-هی...صبر کن.

صدای لیسا، پالی را که برای برگشتن به اتاقش آماده می شد، متوقف کرد.
-چیه؟! می خوای قول بدم به کسی نگم؟ خب من...نمی تونم همچین قولی بدم.

لیسا به داخل راهرو اشاره کرد.
-تهش...تهش یه دره.

پالی نگاه دقیق تری انداخت. تاریکی مانع دیدش می شد. برای همین به همراه لیسا قدم به درون راهرو گذاشت.
در انتهای راهرو دری بسیار بزرگ و مجلل قرار داشت. دری که مسلما اسرار ارزشمندی را در پشت خود پنهان کرده بود.

-ایول...خودشه. باید اینو باز کنیم! زود باش. آلوهومورا...

در باز نشد.

لیسا و پالی هر دو چوب دستی هایشان را به طرف در گرفتند و طلسم را مجددا امتحان کردند.

در بسته ماند.

پالی با ناامیدی برگشت.
-معلومه که باز نمی شه...لرد تاریکی در رو با همچین طلسم پیش پا افتاده ای قفل...

صدای "تیلیک" کوتاهی که به گوش پالی رسید نشان از باز شدن در می داد. پالی به طرف در برگشت. واقعا هم باز شده بود.
-هی...چیکار کردی؟

-هیچی...فقط دستگیره رو گرفتم و کشیدم پایین.
-مثل یک مشنگ!
-خب..نمیای بریم تو؟

پالی برخلاف چند دقیقه پیش، مصمم به نظر نمی رسید.
-اممم...نمی دونم...راستش دارم فکر می کنم شاید بهتر باشه این کار رو نکنیم. شاید خطرناک باشه. اصلا بریم یه شب دیگه برگردیم.
-تو...ترسیدی؟

پالی با عصبانیست سرش را تکان داد.
-من نترسیدم. من فقط می گم احتیاط کنیم. شاید بتونیم از یکی دو نفر درباره در پرس و جو کنیم. حداقل کمی آماده باشیم!

لیسا لبخند تحقیر آمیزی رد...در را باز کرد و از آن عبور کرد و در را پشت سرش بست.
با باز شدن در، نور بسیار زیادی که ساطع می شد، مانع دید پالی شد.
پالی سعی کرد ببیند که چه چیزی در پشت در قرار دارد...ولی موفق نشد.
شانه هایش را بالا انداخت و به طرف اتاقش برگشت.

کمی طول کشید تا چشمان لیسا به نور عادت کرد.

با نسیم خنکی که به صورتش می خورد و بوی خاک باران خورده، متوجه شده بود که در فضای آزاد قرار دارد...شاید جنگل ممنوعه ای دیگر!

دستش را سایه بان چشم هایش کرد و به اطراف نگاه کرد.
جنگلی در کار نبود...او در محوطه پشتی خانه ریدل قرار داشت. جایی که صبح همان روز به همراه بقیه مرگخواران تازه وارد در آن گشت می زدند.

تعجب کرد.

دری با آن شکوه و زیبایی به چنین مکان عادی ای باز می شد؟

نمی فهمید قضیه چیست...هیچ مورد ممنوعه ای ندیده بود. نه در راهرو و نه در پشت در. احساس خستگی می کرد.
-بهتره برگردم به اتاقم و بخوابم. بد هم نشد. فردا می تونم کلی داستان مهیج و ساختگی برای پالی تعریف کنم و بترسونمش!

سعی کرد در را دوباره باز کند. ولی ظاهرا در فقط از سمت داخل باز می شد.
برای همین، به طرف دکه دربانی رودولف به راه افتاد.

-آهای...کسی این جا هست؟

سر رودولف از پایین شیشه دکه دیده شد.
-همیشه! باز کنم بیای تو؟

-نخیر...در اصلی و باز کن برم تو خونه... سردمه.

رودولف ناامید شد. نگاهی به لیستی که در دست داشت انداخت.
-شرمنده...نمی شه!

-چرا دقیقا؟

-رفتی تو منطقه ممنوعه؟!

لیسا جا خورد...یعنی رودولف قادر به دیدن آن منطقه بود؟ شاید سعی می کرد از او اعتراف بگیرد.

-مم...من...نه...من فقط اومدم بیرون قدم بزنم!

رودولف پوزخندی زد.
-از کجا؟! ورودی ها و خروجی های این جا دست منه. تو وارد شدی...خارج نشدی! و الان خارجی! یعنی از جایی غیر از در اصلی خارج شدی. و تنها جایی که می تونی خارج شده باشی همون منطقه ممنوعه اس که به محوطه پشتی ختم می شه. ناامید کننده بود نه؟...ابتکار خودمه! ارباب هم خوشش اومد. این جوری می تونیم بفهمیم کیا به مقررات و دستور های ارباب عمل می کنن. متاسفم لیسا...ولی نه...خوب که فکر می کنم می بینم زیاد هم متاسف نیستم! دعوتت کردم تو...نیومدی! زامبی...گاز!

با دستور رودولف، زامبی ای که از پست دوئلش، به همراه خود آورده بود و تا آن لحظه، بی حرکت در گوشه ای از دکه ایستاده بود، روی لیسا پرید و گاز کشنده ای از گردنش گرفت!




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۶:۰۳ یکشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۱۴:۳۸ چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 956
آفلاین
پست نتیجه توسط لرد ولدمورت نوشته شده است.


***


نتیجه دوئل آلبوس دامبلدور و رودولف لسترنج:


امتیازهای داور اول:
آلبوس دامبلدور: 25.5 امتیاز – رودولف لسترنج: 26.5 امتیاز

امتیاز های داور دوم:
آلبوس دامبلدور: 26 امتیاز – رودولف لسترنج: 25 امتیاز

امتیاز های داور سوم:
آلبوس دامبلدور: 26 امتیاز – رودولف لسترنج: 26.5 امتیاز

امتیاز های نهایی:
آلبوس دامبلدور: 25.83 امتیاز – رودولف لسترنج: 26 امتیاز


برنده دوئل: رودولف لسترنج!




رینگ بزرگ و باشکوهی در وسط سالنی بزرگ و مجلل!

و مرگخواران و محفلی هایی که دور تا دور رینگ را با طناب های قرمز رنگ طناب کشی می کنند.

-گفت طناب قرمز رنگ! طناب شما چرا سیاهه؟

آرسینوس نگاهی به طناب سیاه رنگی که در دستانش قرار داشت انداخت. اخم هایش را در هم کشید و با نگاهی دقیق به طناب خیره شد و بعد از یک دقیقه سرش را بلند کرد.
-قرمزه!

چهره آرسینوس آن قدر جدی بود که محفلی ها هم بی اختیار به طناب زل زدند.

-سیاهه بابا!
-آره...منم می بینم. سیاهه خب.
-خوب دقت کنیم. نکنه قرمز خیلی تیره باشه؟
-نه سیاهه...فرزند تاریکیه!

آرسینوس به سختی جلوی لبخندش را گرفته بود.
-شما کور رنگی دارین. معلوم نیست تغذیه تون تو محفل چطوری بوده. این قرمزه!

و سرگرم بستن طناب سیاه به دور رینگ دوئل شد.


یک ساعت بعد سالن مملو از تماشاگر بود. سیاه ها در یک طرف...و سفید ها در مقابلشان.
پلاکاردهای بزرگی برای حمایت از دوئل کنندگان تهیه شده بود.
گزارشگر شروع به صحبت کرد.
-تماشاچیان عزیز! در سمت چپ قمه کش اعظم خانه ریدل، غر زن بی رقیب، بغض کن بی دلیل، مرگخوار عریان، رودولف لسترنج...

صدای فریاد و غوغای مرگخواران به هوا بلند شد!

-و در سمت راست، دامبلدور...

گزارشگر، مسلما یک مرگخوار بود!

ولی به هر حال محفلی ها هم اهل غوغا و سرو صدا نبودند. در آرامش به تشویق رهبر گروهشان پرداختند که شاید مرگخواران از این همه سنگینی و متانت کمی خجالت بکشند...که نکشیدند!

دامبلدور ردای سفید رنگی بر تن کرده بود که ماندانگاس در ازای دریافت دو گالیون، اعتراف کرده بود که این لباس، با اضافه کردن یک کلاه منگوله دار، هر شب نقش لباس خواب دامبلدور را ایفا می کند.

و رودولف...

همان یک شلواری را که قبلا می پوشید هم در آورده بود!

دامبلدور و رودولف وسط رینگ سرگرم برق انداختن چوب دستی هایشان بودند.

که صدای گزارشگر مجددا به گوش رسید.

-به من اطلاع دادن که دوئل کنندگان بیخودی چوب دستیاشونو برق نندازن...چون قرار نیست دوئل کنن. قراره جوئل کنن.

دامبلدور جادوگری بسیار قدیمی و با تجربه بود و می دانست معنی جوئل چیست. ولی برای این که رودولف هم متوجه بشود پرسید:
-جوئل چیه فرزند؟

-دوئل با استفاده از موجودات جادویی! طبق قوانین وزارتخانه، دامبلدور به دلیل کهولت سن ممنوع الدوئله! رودولف هم به دلیل نپوشیدن لباس مناسب از دوئل منع شده. در این شرایط تنها راه حل جوئل بود... نگران نباشین. ما به هر دو جبهه اعلام کردیم که جانوران جادویی مناسب رو انتخاب کنن.

دامبلدور و رودولف ناامید و نگران روی صندلی هایی که برایشان تعبیه شده بود نشستند.

-و اما...جانور جادویی انتخابی محفل ققنوس...که ظاهرا انتخاب کننده کسی نبوده جز مالی ویزلی...این شما و این هم...غول غارنشین!

زمین لرزید و غول انتخابی مالی، با قدم های سنگین به طرف رینگ حرکت کرد. چون عقل درست و حسابی در کله نداشت طناب ها را پاره کرد و وارد رینگ شد.

دامبلدور به طرف مالی برگشت...در نگاهش حسی از اعتماد موج می زد. مالی دو شستش را بالا گرفت.
-هر چی بزرگ تر بهتر!

و صدای گزارشگر در سالن دوئل طنین انداخت.
-و حالا...جانور جادویی انتخابی گروه مرگخواران...که توسط اسمشو نبر انتخاب شده...دوستان...فلو رو تشویق کنید!

رودولف با ناباوری به در ورودی نگاه کرد. یعنی لرد سیاه فلور دلاکور را به عنوان نماینده او فرستاده بود؟ چه انتخاب به جا و مناسبی!

ولی نه جلوی در ورودی و نه تا جایی که چشم کار می کرد، اثری از فلور دلاکور نبود.

چند دقیقه گذشت. رودولف داشت نگران می شد.
-امممم...جانور من نیومده انگار...خودم یکی انتخاب کنم؟

گزارشگر لبخندی معنی دار به رودولف زد.
-چرا اتفاقا...اومده...و منتظر تشویقه!

نگاه های همه به رینگ دوئل دوخته شد...

دقیق تر دوخته شد...

خیلی دقیق تر...

و وقتی عده ای عینک های ذره بینی خود را به چشم زدند، کرم فلوبر کوچکی را دیدند که لباس کاراته به تن کرده، و سرگرم خط و نشان کشیدن برای غول غار نشین است.

رودولف می دانست لرد سیاه کلا علاقه ای به او ندارد...نه از نوع خاص و نه از نوع غیر خاصش...ولی در این حد؟!

یک کرم فلوبر را برای جنگیدن برگزیده بود؟

رودولف به طرف داوران برگشت. قصد داشت بپرسد که آیا حق انصراف دادن دارد یا نه. ولی قبل از مطرح کردن سوال، با چهره های گشاده و خندان داوران مواجه شد که هر سه بطور همزمان ابروهایشان را بالا انداختند!

رودولف بسیار منفور بود!

با سوت داور دوئل شروع شد.


محفلی ها سنگینی و متانت را کنار گذاشتند و با حرارت، مشغول تشویق غول غارنشینشان شدند.

کرم فلوبر هم وسط رینگ حرکاتی انجام می داد که با چشم غیر مسلح قابل دیدن نبود و در نتیجه تشویق هم نمی شد.

مرگخواران تشویق نمی کردند...ولی همگی لبخند می زدند!

غول غارنشین از این همه گرم شدن خسته شد و تصمیم گرفت کار را تمام کند. به طرف فلوبر رفت. پایش را بلند کرد و با تمام توان روی کرم کوچک کوبید!
کل سالن به لرزه در آمد.
غول پایش را بلند کرد...

کرم دمش را برای غول تکان داد!

غول دوباره پایش را بالا برد و روی کرم که به روش خَزِش سریع، سعی در فرار داشت، کوبید.

و وقتی پایش را بلند کرد، با تکان دم و صدای نازکی که فریاد می زد "دالی!" مواجه شد!

غول خشمگین شد. پایش را بلند کرد و روی کرم کوبید.

کرم کوچک با خیال راحت سر جایش ایستاد...آن قدر ریز بود که به سادگی لابلای چین های کف پای غول جا می گرفت. و در نتیجه ضربات غول کاری از پیش نمی برد.

ولی مگر می شد این را به غول غار نشین بی کله ای همچون او فهماند!

بارها و بارها حرکتش را تکرار کرد...و کرم هنوز زنده بود. حتی کمی خسته و کسل به نظر می رسید...رختخوابش را همان جا وسط رینگ پهن کرد. چشم بندی به چشمانش زد و به خواب عمیقی فرو رفت.
غول تحقیر شده بود. چشمانش از شدت خشم به سرخی می زد. برای لحظه ای وسوسه شد کرم را رها کرده و ضربات بعدی را نثار تک تک جادوگران حاضر در سالن کند...ولی با طلسم ناظران دوئل، متوقف شد.
نگاهی به جمعیت انداخت...انتخابش را کرد!
با قدم های سریع به میان جمعیت رفت. به هری پاتر رسید.
دامبلدور و ملت محفل ترسیده بودند! جان پسربرگزیده در خطر بود!
ولی غول کاری با پاتر نداشت. دستش را جلو برد. عینک هری را برداشت و به رینگ برگشت. عینک را به چشم زد و با دقت روی زمین به دنبال کرم که به تازگی بیدار شده بود و در حال کش و قوس دادن بدنش بود گشت!
برای ضربه بعدی آماده شد.

دامبلدور نگاهی به مالی انداخت...با نگاهش فریاد زد: هر چی بزرگ تر بهتر؟!

مالی فریاد نگاه دامبلدور را نشنید و معلوم نیست به چه دلیل قانع کننده ای، در آن وضعیت اسف بار باز دو شستش را بالا گرفت!

غول به ضربه زدن ادامه داد. کرم با بی حوصلگی به اطراف نگاه کرد. پشه کوچکی را از جیبش در آورد. پیش بندش را بست. کارد و چنگال به دست گرفت و سرگرم خوردن غذا شد.

کرم احتیاج به تغذیه داشت.

پاهای غول کم کم داشت دچار درد خفیفی می شد. ولی حرکات کرم برایش قابل تحمل نبود. در تمام طول زندگی غول آسایش اینچنین تحقیر نشده بود.
تصمیم گرفت هر طور شده کرم را له کند...درد اهمیتی نداشت! دامبلدور هم اهمیتی نداشت. حیثیت غولی او در خطر بود.
پایش را بیشتر از هر بار بلند کرد...

ولی نتوانست پایین بیاورد...چون تعادلش را از دست داد و با صدای مهیبی، از پشت روی زمین افتاد.
با زمین خوردن غول، زمین و دیوار ها طوری لرزیدند که چندین تماشاچی از روی صندلی به ردیف های جلوتر پرتاب شدند.

پزشک دوئل که پیرمردی کوتاه قد و عینکی بود دوان دوان به طرف غول رفت و او را معاینه کرد.

-تموم کرده! بنویسین...علت مرگ...سکته قلبی در اثر خشم مفرط و غیر قابل کنترل!

کرم غذا خوردن را به پایان رسانده بود. به طرف رودولف خزید و دهانش را با جوراب او پاک کرد.

رودولف باورش نمی شد! او برنده این دوئل بود.

خوشحال بود...ولی در حالی که در لابلای جمعیت، به دنبال حریف بعدی برای دوئل می گشت، به این موضوع فکر می کرد که آیا واقعا لرد سیاه این اتفاق را پیش بینی کرده بود...یا؟!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ شنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۵

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
نتیجه دوئل یوآن ابروکرومبی و جیمز سیریوس پاتر:


امتیاز های داور اول:
یوآن ابروکرومبی: 27 امتیاز- جیمز سیریوس پاتر: 28 امتیاز

امتیاز های داور دوم:
یوآن ابروکرومبی: 26.5 امتیاز – جیمز سیریوس پاتر:28 امتیاز

امتیاز های داور سوم:
یوآن ابروکرومبی: 27 امتیاز – جیمز سیریوس پاتر: 28.5 امتیاز

امتیاز های نهایی:
یوآن ابروکرومبی: 27 امتیاز – جیمز سیریوس پاتر: 28 امتیاز


برنده دوئل: جیمز سیریوس پاتر!


.....................


دیر شده بود...خیلی دیر!

لینی، در حالیکه چند تکه کاغذ را به سختی نگه داشته بود، با نگرانی و با تمام قدرت بال می زد.

به طرف اتاقی با در قرمز رنگ!

اتاق داوران دوئل!

جایی که ورود به آن، با دلیل یا بدون دلیل، برای هر موجود زنده و غیر زنده ای ممنوع بود. فقط داوران دوئل حق ورود به این اتاق را داشتند. و لینی این موضوع را خوب می دانست.
به در رسید. با یکی از شاخک هایش چند ضربه به در زد و با چشمانی نگران به انتظار ایستاد.
جوابی نگرفت...
همانطور که حدس می زد، دیر رسیده بود.
کاغذ های حاوی درخواست های دوئل در دستانش قرار داشت و داوران اتاق را ترک کرده بودند.
می ترسید...
و ترسش بی دلیل نبود.
لرد سیاه حساسیت بیش از حدی روی به موقع بودن دوئل ها و امتیاز دهی و اعلام نتیجه داشت.
آهی کشید و تصمیم گرفت برگردد...که باریکه نوری از لای در توجهش را جلب کرد.
در به طور کامل بسته نشده بود. و با ضربه های شاخکش کمی عقب رفته بود.
با یک فشار ضعیف به در، متوجه شد که حدسش درست است.
در باز شد...
حالا لینی مانده بود و اتاق خالی!

وسوسه شد کاغذ ها را داخل صندوق مخصوص دوئل بیندازد. کسی نمی فهمیداو چند دقیقه دیر کرده. می توانست ادعا کند که کاغذها را به موقع آورده و این هکتور بوده که با حواس پرتی همیشگی اش باعث فراموش شدن دوئل شده بود.

قدمی به سمت اتاق برداشت.

این اولین بار بود که وارد این مکان می شد.

دیوار های اتاق پوشیده از رنگ سرخ تندی بودند که برای لینی فقط یادآور خون و خشونت بود. میز و صندلی های داوران بطور نامرتب و پراکنده در گوشه و کنار اتاق قرار داده شده بود.
کمدی قهوه ای رنگ در گوشه اتاق...و میز گرد بسیار بزرگی در وسط.
روی میز با پارچه ای سیاه رنگ و کهنه پوشیده شده بود که نمایانگر سلیقه نه چندان خوب انتخاب کننده اش داشت.

لینی غرق تماشای اتاق شده بود.

ناگهان به خودش آمد...باید هر چه سریع تر اتاق را ترک می کرد. با عجله کاغذ ها را در صندوق مخصوص انداخت و به طرف در برگشت.

-بیست و چهار از سرشم زیادی بود. ندیدی چه توصیفای لوسی داشت؟ این واقعا فکر می کنه با مزه اس؟
-حق داره خب...دوستاش پستاشو می خونن و به به و چه چه می کنن. اینم فکر می کنه خبریه. من یه امتیاز اضافه رو به خاطر شخصیت کرابش بهش دادم. واقعا عالی بود.
-دست بردار! عالی؟...تو رو به شکل سوپر قهرمان نشون داده بود! با این قیافت!
-خب؟...مشکلت چیه؟

لینی وسط اتاق خشک شده بود. صداها کم کم نزدیک می شدند. جرو بحث کراب و هکتور، با فرمان "کافیه! تمرکز ما را به هم می زنید" لرد سیاه قطع شده بود.

داوران به اتاق نزدیک شده بودند...لینی فرصتی برای فرار نداشت.
در آخرین لحظه ای که نوک کفش کراب را از کنار در دید، با سریع ترین پرواز ممکن، خودش را به کمد رساند و از سوراخ کلید وارد آن شد.
نفسش را در سینه حبس کرد.
اگر لرد سیاه می فهمید او وارد این اتاق شده، این آخرین نفس هایی بود که می کشید.

سه داور داخل اتاق شدند و یک راست به طرف کمد رفتند. هکتور در کمد را باز کرد. لینی درست جلوی چشمش بود، ولی هکتور به طرف لرد سیاه برگشته بود.
-ارباب رداتونو بدین بذارم تو کمد.

ظرف یک ثانیه دو ردا به طرف هکتور پرتاب شد. بعد از چشم غره رفتن به کراب، هر دو را داخل کمد، و در واقع در بغل لینی چپاند و در را بست.

لینی از لای در می توانست اتاق را به خوبی ببیند.

-خب...چه خبر؟ به ما گزارش بدین.

هکتور نگاهی به لیستش انداخت.
-ارباب، این رودولف بالاخره یکیو راضی کرده...راضی که چه عرض کنم. وقتی بررسیش کردیم، طرف تحت طلسم فرمان بود! ردش کردیم رفت. تهدید به بغض و غر و استعفا هم بی فایده بود. امتیازای دوئل قبلی که رسید...امتیاز دوئل آینده هم می رسه. البته امیدوارم!

-یعنی چی امیدوارم؟

-ارباب...خوب کار نمی کنن...ضعیفا رو کشتم. ولی باز سرعت کار بالا نرفت. می خوام چند تای دیگه رو هم بکشم...ممکنه چند تا جایگزین بهم بدین؟

هکتور با چهره ای شرمگین درخواستی از لرد سیاه داشت که لینی درک نمی کرد چیست. ولی ظاهرا لرد می دانست! با اشاره سر تایید کرد.
-می دیم. ولی بذار خودمون هم ببینیم!

هکتور به طرف میز وسط اتاق رفت و پارچه سیاه رنگ را با یک حرکت ناگهانی کنار زد.

لینی میز را دید که در واقع دایره ای با سه حفره بود. روی هر حفره اسم یکی از داوران نوشته شده بود و داخل آن ها موجودات کوچک سبز رنگی به چشم می خوردند که لینی تا به آن روز هرگز ندیده بود.
موجوداتی بسیار زیبا و دوست داشتنی به شکل گربه هایی در ابعاد خود لینی، که روی دو پا ایستاده بودند و با چشمانی ملتمس به سه جادوگر غول پیکر خیره شده بودند.
لینی ناخودآگاه لبخندی زد. فکر نمی کرد داوران دوئل در این اتاق مخوف به پرورش چنین موجودات جادویی دوست داشتنی ای...

شترق!

صدا لینی را شوکه کرد...ولی دیدن منبع صدا حسی جز ناباوری برایش نداشت.

هکتور شلاق بزرگی در دست داشت و بی رحمانه آن را بالا می برد و درست روی سر موجودات پشمالوی سبز رنگ که جایی برای فرار نداشتند، فرود می آورد. در ضربه سوم خون سرخ رنگ حیوانات کوچک روی صورت هکتور پاشید و قهقهه سه جادوگر سیاه در اتاق طنین انداخت.

-ببینین ارباب! ضعیفن...تو همین ضربه سوم شیش تا شون مردن. سه تاشونم دارن اشک می ریزن. اون یکی هم که اون گوشه می لرزه...هی...تو...امتیازت آماده اس؟

جانور گربه سان، آب دهانش را به سختی فرو داد و سرش را به دو طرف تکان داد.
همین حرکت باعث شد شلاق هکتور دوباره بالا برود.
-که این طور...آماده نیست؟....بزنم؟

جانور که نمی توانست جلوی اشک هایش را بگیرد سرش را به نشانه نه تکان داد.

هکتور قصد زدن نداشت...مشخص بود. حداقل برای لینی! چون در ضربات قبلی به اندازه کافی تلفات داده بود. فقط داشت از ترساندن آن موجود کوچک لذت می برد.
-چطوره که لونی های ارباب همیشه به موقع امتیاز ها رو می رسونن و مال من دیر آماده می شه؟ سوژه های این هفته تونم نپسندیدم. اصلا از کارتون راضی نیستم. تصمیم خودمو گرفتم! همه تونو یه جا آتیش می زنم!

صحنه بعدی شعله های آتشی بود که بی پروا از نوک چوب دستی هکتور بیرون می زد.
موجودات که ظاهرا "لونی" نام داشتند در گوشه از از حفره روی هم جمع شدند و با دست های کوچکشان چشمانشان را پوشاندند.

در این فاصله لرد سیاه و کراب پرونده های مربوط به دوئل های آینده را مرتب کرده و به داخل حفره پرتاب کردند.

لونی های گریان و وحشت زده، به سرعت خودشان را به کاغذ ها رساندند. آن ها را برداشتند و با دقت به کلمات نگاه کردند.
حرکت نمی کردند...فقط به کاغذ خیره شده بودند. تعدادشان آنقدر زیاد بود که نوشته ها دیگر دیده نمی شد.

کراب روی صندلی اش نشست.
-ارباب، اگه می شد کاری کنیم اینا کمی باهوش تر بشن کارا سریع تر انجام می گرفت. البته الانم خوبه...ولی این که هر کدوم فقط می تونن یک کلمه رو در طی روز بخونن، کارا رو کند کرده. خوندن هر دوئل دو روزی طول می کشه. اونم با وجود این که تو اون مدت بهشون آب و غذا نمی دم که وقتشون تلف نشه و طلسم فلفل آتشین خودکار روی میزکار می ذارم که نتونن بخوابن.

لرد سیاه با بی حوصلگی جواب داد:
-ما وقت اضافه نداریم برای اینا بذاریم. درست کردنشون راحت تر از باهوش کردنشونه. بذارین کار کنن...وقتی ضعیف شدن بکشینشون. یه دسته جدید درست می کنیم. فقط مواظب باشین کسی وارد این اتاق نشه. الان در قفل نبود. وقتی خارج می شین طلسم های امنیتی فراموش نشه.

اشتیاق موجود در نگاه های هکتور و کراب نشان می داد که آن ها هیچ گونه اطلاعاتی در مورد این که لرد چگونه این موجودات را درست می کند ندارند.

-ارباب، امتیازای یوآن و جیمز هم آماده اس.
-بگین که باخته!

هکتور نمی دانست لرد مایل است چه چیزی را بشنود. تا جایی که هکتور می دانست لرد نه به یوآن علاقه ای داشت و نه به جیمز!
-اممم...ارباب...جیمز برد. ولی یوآنم جالب نوشته بود. اون حس وفادارانه پستش رو دیدین؟ حتی درباره شما هم نوشته بود. روباه پر احساسیه. من یک امتیاز به امتیازی که از اینا گرفته بودم اضافه کردم.

کراب احساس کرد از قافله عقب مانده است.
-بله بله...جیمز هم واقعا خلاقانه نوشته. تا لحظه آخر فکر کردم فراموش کرده. نمیاد...یوآنم همین فکرو می کرد. ولی خودشو رسوند. سوژه جدید و جالبی داشت! سبک منحصر به فردی...

-ما ازتون نخواستیم بشینین درباره این دو منفور سخنرانی کنین! کاش هر دو تو همین دوئل می مردن. ولی خب...یکی هم غنیمته! بسه دیگه. ما کارهای زیادی برای انجام دادن داریم. اسم و سوابق دوئل کننده های جدید رو بدین به اینا که سوژه های مناسب رو پیدا کنن. فراموش نکنین در مقابل هر سوژه نامناسبی که دادن یه انگشت یکی شونو قطع کنین. هیجان زندگیشون کم نشه! اون مادر و بچه رو هم از هم جدا کنین. کنار هم خوب کار نمی کنن. حواسشون پیش همدیگه اس. جمع کنین بریم!

با اشاره لرد، سه داور از جا بلند شدند.

هکتور پارچه سیاه رنگ را برداشت که روی میز بکشد. در لحظه آخر لونی ای را دید که خمیازه می کشد.
از داخل حفره بلندش کرد و بدون مکث، سرش را گرفت و از بدنش جدا کرد.

لینی می خواست فکر کند که لونی ها موجودات بی احساسی هستند...نمی فهمند...درک نمی کنند...زجر نمی کشند!

ولی با دیدن چهره های وحشت زده و لرزش کاملا محسوسشان و اشکی که در چشمان درشتشان حلقه زده بود، متوجه شد که اشتباه می کند.

درست در همان لحظه بود که فهمید، با وجود تعداد بسیار زیاد لونی ها، رنگ چشم هیچ کدام مشابه دیگری نیست.

داوران از اتاق خارج شدند...و لینی را با دنیایی از رنج و تردید، داخل کمد باقی گذاشتند...


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۲ ۱:۵۲:۱۷



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ جمعه ۲۰ اسفند ۱۳۹۵

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
سوژه دوئل پالی چپمن و لیسا تورپین: منطقه ممنوعه!


توضیح: شما مرگخوار شدین. در اولین روز ورودتون لرد سیاه براتون سخنرانی می کنه. درست مثل سخنرانی اول سال دامبلدور. و بهتون می گه به منطقه خاصی نرین. انتخاب با خودتونه. هر جایی می تونه باشه.
ولی کنجکاوی بر شما غلبه می کنه...و تصمیم می گیرین برین اونجا. تنها یا همراه شخصی یا به هر شکلی!
توضیح بدین که اون جا با چی مواجه می شین و چه اتفاقی میفته.

هیچ محدودیتی در مورد صحنه یا چیزی که در منطقه ممنوعه باهاش مواجه می شین وجود نداره.
پالی مرگخوار نیست. ولی مدت کوتاهی قبل از این بود. برای همین مشکلی پیدا نمی کنه.


اگه سوالی داشتین از طریق پیام شخصی بپرسین.


برای ارسال پست در باشگاه دوئل ده روز(تا دوازده شب دو شنبه 30 اسفند) فرصت دارید!


جان سالم به در ببرید!

.....................


سوژه دوئل آلبوس دامبلدور و رودولف لسترنج: اشتباه شگفت انگیز!


توضیح: نیوت اسکمندر نویسنده کتاب جانوران شگفت انگیز و زیستگاه آن هاست.
شما نامه ای به نیوت اسکمندر نوشتین(یا می نویسین) و ازش درخواست یک جانور شگفت انگیز کردین! این جانور می تونه در هر شکل و اندازه ای باشه و برای هر هدف مثبت و منفی ای بکار برده بشه.
ولی سفارش شما با سفارش شخص دیگه ای قاطی می شه...و جانور سفارشی اون شخص(هر کسی که بخوایین) برای شما فرستاده می شه.

توضیح بدین جانوری که به دست شما می رسه چیه...و چیکار می کنه...
و شما با این جانور چیکار می کنین!


برای ارسال پست در باشگاه دوئل یک هفته(تا دوازده شب جمعه 27 اسفند) فرصت دارید!


جان سالم به در ببرید!




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ پنجشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۵

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۹ جمعه ۱۹ آذر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 48
آفلاین
تام!

با فرزند تاریکی هماهنگ کردیم جهت دوئل. مهلتش هم یک هفته باشه.

پ.ن: تام در هاگوارتز هیچ کس تحمل دزدی رو نداره فرزندم.



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ پنجشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۵

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۱:۳۲ سه شنبه ۸ آبان ۱۴۰۳
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
مـاگـل
پیام: 539
آفلاین
من و این میخوایم با هم دوئل کنیم.
هردومون هم موافقیم!
لطفا 10 روز باشه.


ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۱۹ ۲۱:۳۳:۳۹

قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۰:۲۰ پنجشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۱۴:۳۸ چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 956
آفلاین
سوژه دوئل جیمز سیریوس پاتر و یوان ابروکرومبی: انجمن مخفی!

توضیح: شما در هر جا، هر حالت و در هر زمانی که هستین، به طور اتفاقی انجمنی(گروهی) مخفی رو کشف می کنین!
درباره این بنویسین که این گروه چیه؟...هدفش چیه؟ چیکار می کنه؟...اعضاش کین؟ و بعد از کشف شدن توسط شما چه اتفاقی برای شما یا اونا میفته!


برای ارسال پست در باشگاه دوئل چهار هفته(تا دوازده شب جمعه 20 اسفند) فرصت دارید.


در پاتیلی سرشار از معجون تا گردن شناور شوید!


ویرایش شده توسط هکتور دگورث گرنجر در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۲۱ ۱:۰۹:۴۱

ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲ سه شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۵

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
مـاگـل
پیام: 1531
آفلاین
سلام کچل! (دوبله مردان سیاهپوش.. ندیدیش هنوز؟)

بدینوسیله دعوت میکنم از این عزیز که در خدمتش باشم به صرف شام و شیرینی، به پاس قلم خوبش و آواتار و امضای جیمزپسندش.

ولی نه خیلی زود، اگه قبول کرد تاریخ دوئل رو بندازینش یه سه چهار هفته دیگه تا من لپ تاپ دائم الخرابمو میدم تعمیر و پس میگیرمش.

ارادت.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۱۹ ۲۳:۵۶:۱۱


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۸:۲۵ سه شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۵

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
نتیجه دوئل یوآن ابروکرومبی و لادیسلاو پ.خ. ک. ج. پ. ع. زاموژسلی:


امتیاز های داور اول:
لادیسلاو زاموژسلی:27.5 امتیاز – یوآن ابروکرومبی: 26 امتیاز

امتیاز های داور دوم:
لادیسلاو زاموژسلی: 25.5 امتیاز – یوآن ابروکرومبی:26.5 امتیاز

امتیازهای داور سوم:
لادیسلاو زاموژسلی: 27 امتیاز – یوآن ابروکرومبی: 26 امتیاز

امتیاز های نهایی:
لادیسلاو زاموژسلی:26.5 امتیاز – یوآن ابروکرومبی: 26 امتیاز


برنده دوئل: لادیسلاو پ.خ. ک. ج. پ. ع. زاموژسلی!



یوآن به سختی چمدان سنگینش را در محفظه کوچک بالای کوپه جا داد. نگاهی به بلیطش که کلمه "ابروکرومبی" با فونتی بسیار ضخیم تر و واضح تر از بقیه کلمات نوشته شده بود انداخت و سر جایش نشست.

طولی نکشید که صدای سوت قطار به گوش رسید.

از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و شروع به دست تکان دادن برای مردم کرد.
کسی برای بدرقه اش نیامده بود. ولی این دلیل نمی شد که خداحافظی نکند! بعد از دوئل خونینش با گرگینه محفل، برای استراحت به لانه پدریش باز می گشت.
در بین جمعیت چهره های آشنایی می دید.
هکتور دگورث گرنجر و وینسنت کراب که با دقت او را زیر نظر گرفته بودند و هر از چند گاهی با عجله چیزهایی روی دفترچه هایی که در دست داشتند می نوشتند.
لادیسلاو را دید که سوار همین قطار شده بود. ولی هر چه اصرار کرد که به کوپه او بیاید، نشنیده گرفت! تا این که مامور قطار او را به طرف واگن دیگری هدایت کرد. به هر حال لادیسلاو هم ترجیح می داد با عقرب عجیب و غریبش تنها باشد.


بالاخره قطار حرکت کرد.

خوشحال بود که در کوپه اش تنهاست. در این شرایط راحت تر می توانست روی صندلی لم داده و نقشه هایی برای نابودی تمام کسانی که می شناخت و نمی شناخت بکشد.
تقویم کوچکی از جیبش در آورد.
-هووووم...هفت سال و چهار ماه و نه روز...خوبه...خیلی مونده!

تقویم مرگ شمار، هدیه ای بود که از لرد سیاه گرفته بود.

احساس گرسنگی کرد. می دانست به زودی چرخ دستی حاوی مواد خوراکی به کوپه اش خواهد رسید. درست مثل قطار هاگوارتز. ولی بد نبود که سری به واگن های دیگر بزند. یوآن همیشه باید از همه چیز سر در می آورد.

از کوپه خارج شد و شروع به رفتن به سمت عقب قطار کرد. راهرو ها تنگ و تاریک بودند...در طول مسیر سه نفر از کنارش عبور کردند و هر سه بدون توجه به یوآن به او تنه زده و رد شدند. یوآن به عنوان اعتراض به شکلی کنایه آمیز از نفر سوم عذرخواهی کرده بود...ولی طرف حتی جواب هم نداده بود!

درهمان واگن خانواده ویزلی را دید. این خانواده، جادوگران مورد علاقه اش محسوب نمی شدند، ولی در آن شرایط برای گذراندن وقت بد نبودند.

وارد کوپه شد و به سختی خودش را میان رون و پرسی جای داد.
-هی چه خبر؟ دیدن چند تا آشنا تو این قطار سوت و کور نعمت بزرگیه. شما هم دارین می رین تعطیلات؟

چهره آقای ویزلی رنگ پریده و نگران به نظر می رسید.
-نه...ما...داریم می ریم به عمه موریل سر بزنیم.

یوآن علاقه ای به صحبت در مورد عمه موریل نداشت...ویزلی ها هم چندان سرحال به نظر نمی رسیدند.

کوپه را ترک کرد.

-هی تو...نارنجی! نباید اینجا باشی!

یوآن به سمت صدا برگشت.
-چون نارنجیم؟

شخصی که در مقابلش قرار داشت بی شباهت به دیوانه ساز نبود. شنل بلندی پوشیده بود و کلاهش را روی صورت کشیده بود.
-خیر...خروج تو از کوپه ممنوعه. حالا لطفابرگرد تا برای کنترل بلیط بیاییم سراغت.

لحن صحبتش، برخلاف ظاهر وهم آورش آرام بود. یوآن هم از گردش و تنه خوردن خسته شده بود. ترجیح می داد با خود خلوت کند. بدون اعتراض به کوپه بازگشت.


مسئول قطار به طرف اولین واگن رفت.

لوکوموتیو ران دستی برایش تکان داد.
-کنترل کردی؟ همه چی روبه راهه؟ آماده این؟ بزنم؟

مسئول شنل پوش سرش را بلند کرد...داخل کلاهش خالی بود. داس بسیار بلندی را که به دیوار تکیه داده شده بود برداشت.
-آماده ام...چیزی نمونده بود که روباهه به واگن های عادی بره. برش گردوندم. تا دوباره نرفته بزن.

لوکوموتیو ران ددستش را به طرف دکمه قرمز رنگی برد.


چند دقیقه قبل:

یوآن بعد از تذکر مسئول قطار به داخل کوپه اش برگشت و خودش را روی صندلی پرت کرد. روزنامه ای را که در لحظه آخر مخفیانه از سبد واگن بعدی برداشته بود باز کرد.
با دیدن عکس خندان خانواده ویزلی در صفحه اول روزنامه، خوشحال شد. شاید می توانست با نشان دادن این عکس به آنها سر حال ترشان کند!

ولی تیتری که زیر عکس زده شده بود...

خانواده ای در اثر گرفتگی دود کش، در خواب خفه شدند...


ویزلی ها خفه نشده بودند...یوآن همین چند دقیقه پیش در کنارشان نشسته بود.
با به یادآوردن خاطره ای مبهم، ذهنش بیشتر مشوش شد.

کریسمس سال قبل...هنگامی که یوآن به دعوت آرسینوس به خانه ویزلی ها رفته بود...
تفریحات ویزلی ها و خواندن شعر های سال نو هیچوقت برایش جذاب نبود. خودش را با تماشای قاب عکس های روی دیوار سرگرم کرد.
چهره پیرزنی بشاش که از داخل قاب به او لبخند می زد توجهش را جلب کرد.
-عمه موریله...همون سالی که رون به دنیا اومد در اثر سقوط از روی جارو گردنش شکست...در جا مرد...مامانم می خواست اسم رون رو موریل بذاره! به سختی جلوشو گرفتیم.

عمه موریل سال ها قبل مرده بود. و حالا ویزلی ها با چهره هایی رنگ پریده و بهت زده، به دیدن او می رفتند.


در واگن اول، دست لوکوموتیو ران در نزدیکی دکمه قرمز توقف کرده بود.
-یه لحظه صبر کن مسیر صاف شه. این جا خیلی پیچ داره. میگم... این روباهه...یعنی هنوز نفهمیده؟


فهمیده بود!

دلیل این که چرا در طول راهرو همه به او تنه می زدند را فهمیده بود. دلیل این که این تنه زدن ها را حس نکرده بود و فقط با توجه به عرض راهرو فهمیده بود که برای رد شدن باید به او تنه زده باشند فهمیده بود... دلیل این که چرا جواب عذرخواهی اش را نداده بودند...دلیل این که چرا مامور، لادیسلاو را-که احتمالا حتی صدای او را هم نشنیده بود- به طرف واگن دیگری هدایت کرده بود...

یوآن دوئل با گرگینه را برده بود...ولی شدت جراحاتش به حدی بود که همان شب در اثر خون ریزی زیاد دوباره به سنت مانگو مراجعه کرده بود.

فکر می کرد شفابخش ها موفق شده بودند جلو خون ریزی را بگیرند. فکر می کرد مرخص شده...
تقویم مرگ شمارش هنوز کار می کرد... لبخند تلخی زد.
-لعنت به پنجه هات تدی...لرد فکر اینجاشو نکرده بود...نه؟


به مسیر صافی رسیده بودند. لوکوموتیو ران دکمه قرمز رنگ را فشار داد.

واگن حامل یوآن و خانواده ویزلی به آرامی از قطار جدا شد و مسیرش را رو به بالا تغییر داد.
دو تکه باقی مانده قطار به سرعت به هم متصل شدند و قطار به راهش ادامه داد.


مسئول داس به دست، کنترل ادامه مسیر را بر عهده گرفت.




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰ چهارشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۱۴:۳۸ چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 956
آفلاین
سوژه دوئل یوآن ابروکرومبی و لادیسلاو زاموژسلی: قطار مرموز!

توضیح:
یه قطار رو تصور کنین...در دنیای جادویی.
تنها کارکنش شما هستین. قطار خدمه و لوکوموتیو ران و هیچ شخص دیگه ای نداره. به همه کارها خودتون باید رسیدگی کنین.
ولی یکی از وظایف اصلیتون اینه که با چرخ دستی به واگن ها و کوپه ها مراجعه می کنین و یه چیزایی به مسافرا می فروشین.

شما می تونین توضیح بدین که مسافرینتون چه کسانی هستن و چی بهشون می فروشین. چیزایی که می فروشین می تونه خوراکی باشه و می تونه نباشه. می تونه کاملا تخیلی و جادویی و حتی غیر ممکن باشه. هر چیزی می تونین بفروشین. بدون استثنا!

یه نکته دیگه هم در مورد قطار شما وجود داره.
یکی از واگن ها حامل اشیاء، موجود یا موجودات ممنوعه و شاید خطرناک هست. مسافرینتون می تونن از این موضوع باخبر بشن(و بترسن) یا نشن. ولی شما توضیح بدین که اون واگن به چه چیزا یا موجوداتی فروخته شده.

موارد اختیاری که می تونین دربارش بنویسین مبدا و مقصد قطاره....یا هر اتفاقی که تو راه می تونه برای قطار شما بیفته...یا کارهایی که به عنوان تنها کسی که تو قطار کار می کنه انجام می دین. شما می تونین کلاهبردار باشین و هر کوپه رو به یه مقصد جداگانه فروخته باشین!

فقط حواستون باشه که قطار جادوییه...و در دنیای جادویی هیچ چیز تعجب آور و غیر ممکن نیست.

خواهشا دقت کنین که قسمت های اصلی سوژه کجاهاش هستن...بعدا ما سه روز نشینیم فکر کنیم که این پست به سوژه مربوط بود یا نه! اگه سوالی داشتین بپرسین.

برای ارسال پست در باشگاه دوئل 12 روز (تا دوازده شب دوشنبه 18 بهمن) فرصت دارید.


سرتا پایتان معجون مالی شود.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.