هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۰:۱۸ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۶

پیوزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۱ جمعه ۱۵ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱:۰۵ شنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 49
آفلاین
نیو جلسه


همه دانش آموزان روی صندلی های خود نشسته بودند و دستی در دماغشان میکردند تا دماغشان لذتی ببرد. البته دختر ها که این صحنات زشت و قبیح که واقعا اه اه متاسفم براتون را میدیدند، چشم غره ای میرفتند و پسران را شرمنده میکردند که بیخیال اینا شیم.

همه در حال تفکر برای این بودند که در این جلسه چگونه باید صدا کفش های لیسا تورپین را تحمل کنند و کمی از لحاظ اعصاب و روان خود را تقویت سازند که ناگهان در با شدت عجیبی باز شد و به دیوار برخورد کرد. همه دانش آموزان از این باز شدن در، در عجب بودند و نمیتوانستند هضم کنند که چگونه یک در خودش باز شده است.

کمی که گذشت ناگهان صدای عجیبی رسید، صدایی "دانکی طور" که سخنانی خوشحال کننده به همراه داشت:
-سامبلیک دانش آموزان شتک شده ی کم مصرف(یادی از آهنگ مصرف بی رویه. )، امروز معلمتون پاشنه هاش شکسته و ناخناشم از جاش در اومده پس نمیاد.

همه دانش آموزان با خوشحالی بلند شدند و به سمت در پریدند تا بروند کیفو حال که ناگهان در بسته و چارتاق قفل شد. از درون سولاخ آن یک دود غلیظ آمد... دانش آموزان که محو آن دود شده بودند ناگهان صدای عجیبی مانند تیکو تاک بمب ساعتی شنیدند. کمی به اطراف خود نگاه کردند و دیدند که بله، بمب دودزاست.

پنج دقیقه بعد، وقتی همه از آن حادثه ناگوار جان سالم به در بردند، با صحنه عجیبی مواجه شدند. یک روح بیتربیت رو به روی آنان ایستاده بود.
-آقا اجازه شما کی اید؟

دانش آموزان:

معلم:

مینروا مک گوانگل:

جسد دامبل نزدیک:

تابلوی اعلانات:

پیوز بدون توجه به "ممد" دانش آموز سال هفتمی، شروع به سخنوری کرد:
-خوب دوزتان، همونطور که دقایقی پیش خدمتتون فرمودم پاشنه کفش خانم تورپین شکسته و البته این کار به لطف من صورت گرفته. پس به لطف درکو فهم مدیریت مدرسه من رو به عنوان استاد کمکی در نظر گرفتن تا بیام اینجا واستون حرف بزنم.
-آقا اجازه دقیقا چیکا کردین با خانم تورپین؟
-اورلا یکم ساکت باش من حرفمو بزنم، عه!

پیوز از آنجایی که چوبش به فنا رفته بود مجبور بود با ناخن روی تخته بنویسد چون در آن مدرسه گچ وجود نداشت. (چقد بی امکانات آخه؟ ) دانش آموزان از صدای ناخن مزخرف پیوز روی تخته سیاه شدیدا دارای مخ سوت زنی و گرفتگی مغزی شدند.
-خوب دوستان، از الآن به بعد دیه درسه. میخوام امروز در مورد یک اجدها یا اژدها براتون صوبت کنم. این اژدها همونجور که اسمش معلومه رو دمش شاخ داره.
-استاد اسمشو نگفتینا هنوز.
-بشین سر جات پاتر وقتی دارم درس میدم نپر وسط حرفم.

کمی بعد یکی از دانش آموزان با کمالات ساحره، همین سوال را پرسید.
-بله، به نکته ریزی اشاره کردید. اسمش هست شاخدم مجارستانی.

پاتر که از شدت تبعیض بیناموسی و جادوگری-ساحرگی به تنگ آمده بود، سعی کرد خود را گشاد کند و چیزی نگوید. تنها واکنش وی این بود که:
-

پیوز شروع به ادامه سخنان گران بهایش کرد و گفت:
-این اژدها در مجارستان یافت میشود و انحصاری مجارستان است. یه وانتی هست که از مجارستان تخماشو بار میزنه میاره میفروشه. میاد همین پشت هاگوارتز بساط میزنه تو ساعت 10-11 صبح. و چون من اسپانسر مالیش به هیچ وجه من الوجوه نیستم اسم وانتش هست "وانت برادران پپیوز به جز اصغر". این اژدها های مجاری در یک منطقه خیلی خاص زندگی میکنند که طبق تواریخ الجامع از کندر عمید الملکی، قرن هاست که از یک گنج محافظت میکنند. این حیوانات پوست زمختی دارند و کلا سوسمار بالدارند.

برگشت و دستش را پشت کمرش گذاشتو با ناخن روی تخته نوشت:

1. ازتون میخوام برین یکی از این اژدها هارو تور کنید و دنبال گنجش بگردید و بگید وقتی پیداش کردین باهاش چیکار میکنید. (15 نمره)
2. تو یه رول کوتاه بنویسید که چگونه پیوز در این جلسه شمارا از شر کفش های لیسا تورپین راحت کرد. (10 نمره)
3.نظرتون رو راجع به کفش های لیسا تورپین بنویسید. (5 نمره)

-راستی من فقط سوژه خوب میخوامو رعایت علائم نگارشی. برین پی کارتون کلاس تعطیله!


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۸ ۰:۲۳:۴۸

ویروسر!

آیم ناثینگ برو!


کن آی هّو ا لیدل پرّویسی پلیز؟!


عمق داره!

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیجنگم بــــــــــــــــــرای خودم...!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۶

تام ریدلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۴ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۱۷ شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
یک رول بنویسید که با مرگ پوشه رو به رو شدید. مهم نیست که کجا و توی چه منطقه ای رو به رو شدید. تنها چیزی که برای من مهمه اینکه شخصیت خودتون باشه و صحنه سازیتون خوب باشه. (30 امتیاز)

لازمه ى قدم زدن در كوچه پس كوچه هاى هاگزميد، اون هم نيمه شب اينه كه جادوگر باشى. اين مهمترينشه. بعد جادوگر ماهرى باشى، چون آمار خفت كردن و زورگيرى در ساعات بعد نيمه شب، به شكل ترسناكى افزايش پيدا ميكنه. ملت بى كار و دردمند و غصه دار هم از ساعت پنج نزديك صبح به بعد از كافه هاگزهد ميزنن بيرون، در حالى كه تا خرخره نوشيدنى كره اى خوردن و با هر بادگلو حباب هايى از دهنشون بيرون مياد.
تلوتلو خوران راهى منزل ميشن اما اغلب راه رو پيدا نميكنن و گوشه ى پاركى، كنار جدول خيابونى يا جايى كز ميكنن و مى خوابن.

بين اين همه آدم غصه دار يك عدد ماگل ديده مى شد.
غمگين، ناراحت و ترسيده از آخر عاقبت خودش. شنيده بود پسرش مرد بزرگى شده در دنياى جادوگرى. مرد بزرگ ولى خب آدم بد. نه كه از بد بودنش ناراحت باشه، نه! ولى خب يه جورايى تحت تاثير حرفاى ديگران خودش هم كمى از پسرش ميترسيد.
بزرگترين دشمن ماگل ها و ماگل زاده ها؟ شوخى تلخيه كه پدر خودشم ماگله! اصلا شايد چون پدرش ماگل هست انقدر باهاشون دشمن شده.
تام ريدل غرق در افكار خودش، با صداى خش خش پاهاش رو روى زمين ميكشيد و به مقصد نامعلومى مى رفت.

خودش كه كلا تو يه عالم ديگه سير ميكرد اما خواننده احتمالا پيش خودش بگه "چى از اين بدتر كه لرد ولدمورت ازت متنفر باشه؟" كه بعد از خروج بى هدفش از دهكده و ورودش به يك بيشه ى تاريكى در آن اطراف اوضاع را مساعد وضعيت هاى بدترى كرد.
دست و پاش به ريشه هاى عظيم درخت هت كه از خاك بيرون زدن بودن گير ميكرد، هو هوى جغد ها و عوعوى گرگ ها هم از طرف ديگر مستى رو از سرش ميپروند.

نور ماه براى ديد كامل كفايت نميكرد اما ورجه وورجه ى موجودات كوچكى لا به لاى برگ هاى درخت ها و چش هاى ريز تيله اى مانندشون كاملا مشخص بود.
ترس و هول كردن تام واقعا به جا بود. اما نه از اين ها!
تام متوجه نشده بود كه خطر بزرگترى قدم به قدم دنبالش مياد و منتظر فرصتى هست براى حمله.
موجودى سر تا پا سياه رنگ و بدون چهره!
از بخت بد تام، چشم مرگ پوشه اى بهش افتاده بود و تا وسط جنگل كشيدن بودتش.
تام اين بار پايش به كنده درختى گير كرد و با صورت به زمين افتاد. همين كه سعى كرد بلند بشه چشمش به فضاى خاليه بين رداى مرگ پوشه افتاد. اول شك داشت كه اين ديوانه ساز ميتونه باشه يا مرگ پوشه، اما خب ديوانه ساز اصولا قبل از ورودش به هرجا فضا رو دگرگون ميكرد.
_ پس قراره بميرم! زوده هنوز، فعلا پسرمو نديدم من.

بدون اينكه متوجه بشه كلمات رو به زبون آورد.
مرگ پوشه شناور در هوا بهش نزديكتر ميشد و بدن تام سرد تر و عضلاتش منقبض تر ميشدن. توان حركت رو نداشت. براى لحظه اى چشماش رو بست و به بخت بدش لعنت فرستاد. كه از پس پلك هاى بستش نور شديدى را حس كرد.
چشماش رو باز كرد. مار بزرگ آبى رنگى، مثل پرنده در هوا پرواز ميكرد و مرگ پوشه رو از اون محل دور كرد. تام ريدل كه نور شديد پاترنوس همون ديد كمى كه با عادت به تاريكى جنگل پيدا كرده بود رو ازش گرفته بود، كور كورانه سرش رو به اين طرف و آن طرف ميچرخوند تا ناجى خودشو پيدا كنه.
دست سردى دستش رو گرفت و از زمين بلندش كرد.
تام خاك و آسغال هاى چسبيده به لباسشو تكوند و با لبخند گفت:
_ مرسى آقا! خيلى ممنون كه نجاتم دادين من جونمو مديون شمام!

اما لبخندش روى صورتش خشك شد. صورت رنگ پريدن و چشم هاى قرمز رو به رويش را با شنيده هاش مطابقت داد!
_ پسرم؟

و آخرين چيزى كه ديد نور سبز خيره كننده اى بود كه به سينه اش خورد.
لرد ولدمورت همين طور كه دور ميشد زير لب با خودش ميگفت:
_ خفت در چه حد؟ به دست يك مرگ پوشه ميخواست بميره ابله!


But man is not made for defeat. A man can be destroyed but not defeated.
Ernest Hemingway


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
از نيمه شب هم گذشته بود و هنوز نميتونست بخوابه.
صداى پاى رودولف رو ميشنيد كه طبق عادت براى سركشى، راهرو هاى خونه رو گز ميكرد تا از خوابيدن همه مطمئن بشه.

با اين حال، خيالش راحت بود كه با سوهانى كه ديشب به سمتش پرت كرد، جرأت باز كردن در اتاقش رو نداره.

چشماش رو باز كرد و غلطى زد...

با پيكر سياه پوشى كه در ده سانتى متريش بود، چشم تو چشم شد!
-رودولف؟!

پيكر، جوابى نداد.

-تو آدم نميشى رودولف؟! حتما بايد اين سوهان رو فرو كنم تو چشمت تا ياد بگيرى نياى تو اتاق؟! آقا من خوابم يا بيدار، به تو چه آخه؟!

پيكر، آماده ى خزيدن شد كه...

-آستوريا ؟ تو هنوز بيداري ؟ چند بار بگم بخواب. خواب خوب، قبل از نيمه شب بايد باشه. خواب بعد از نيمه شب، به هيچ دردى نميخوره. ساعت بدنت بهم ميريزه. كسل ميشى صبح بعد با اون ناخونات ميوفتى به جون ملت بدبخت!

پيكر، با شنيدن صداى رودولف از تخت آستوريا فاصله گرفته بود.

-وايسا ببينم. اگه اونى كه پشت در داره حرف ميزنه رودولفه...پس تو كى؟! آرسينوسى؟! اين قيافه جديدته؟ مسخره كردى منو؟ چي ميخواى تو اتاقم؟ اومدى خفم كنى؟! آره...همينه! اومدى منو بكشي...وايسا، الان نشونت ميدم!

پيكر با تعجب به آستوريا خيره شده بود كه از تخت بيرون اومده و رو به رويش ايستاده و دست هاش رو به سمت اون گرفته بود.

-يكى از ناخون هام رو انتخاب كن.

بالاخره تصميم به حرف زدن گرفت.
-چرا؟!
-ميخوام فروش كنم تو چشمت.

پيكر سياه پوش، از اين همه دموكراسى، انگشت به دهن مونده بود.
-ببين من مرگ پوشه ام. ميخواستم بكشمت، پشيمون شدم. الانم ميرم...خب؟

آستوريا قدمى به مرگ پوشه نزديك شد.
-ميخواستى منو بكشى؟!
-آره ديگه. اما خوشحال باش، پشيمون شدم...بيخيال شدم...بياي جلو ميكشمتا...برو عقب...نيا!

تا ساعاتى بعد، همه ى مرگخواران، از پنجره هاى اتاقشون به حياط نگاه ميكردن و براى پيكر تيره پوش ناشناسى كه از دست آستوريا فرار ميكرد، دعا ميكردن.



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۲:۱۳ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۶

مونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۳ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۱۹ دوشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۶
از آزکابان
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 36
آفلاین
یک رول بنویسید که با مرگ پوشه رو به رو شدید. مهم نیست که کجا و توی چه منطقه ای رو به رو شدید. تنها چیزی که برای من مهمه اینکه شخصیت خودتون باشه و صحنه سازیتون خوب باشه. (30 امتیاز)

چند وقت پیش در جایی خواندم که بین ساعات سه تا سه و نیم صبح، ساعت شیطانی نامیده می شود و اگر شما در این ساعت بیدار هستید قطعا چیزی کنارتان است! راستش را بخواهید الان ساعت سه و ربع است و اگر شیطانی کنارم است، دلم می خواهد به او بگویم که:

اصلا من به درک! خودت کار و زندگی نداری که هر شب اینجایی!؟

به هرحال اگر حقیقت داشته باشد، ترجیح میدهم بیدار باشم تا این که روی تخت و زیر پتو درخواب ناز بسر برم و روح شیطانی با قدم هایی سبک، نفس های صدا دار و چشمان وحشتناک ناگهان پتو رو از رویم بکشد!

راستش را بخواهید روزی چنین اتفاقی افتاد. یعنی روح شیطانی با قدم هایی سبک ، نفس های صدا دار و چشمان وحشتناک ناگهان پتو را کشید و موجودی شیطانی تر از خود زیر آن دید!

-شدو؟ شدو خودتی؟ اینجا چی کار می کنی!؟
-مون!

حتما متوجه شدید چه اتفاقی افتاد، دو دوست قدیمی یکدیگر را ملاقات کردند. احتمالا بعد از این مکالمه این طور تصور کرده اید که دو هردو یکدیگر را در آغوش کشیدند و روی همدیگر را بوسیدند. از همین صحنه های معمولی. اما باید بهتان بگویم این صحنه اصلا معمولی نبود!
دو موجود سیاه یکدیگر را در آغوش کشیده بودند!

-مون خودتی؟ چقدر بزرگ شدی!
-آره می دونی چند وقته همدیگه رو ندیدیم؟
-فکر کنم پنج هزار سالی بشه!
-خب ...تعریف کن از زندگیت!
-هیچی دیگه...بعد از تحصیل توی دانشگاه جهنم با پروفسور لوسیفر، شغل مرگ پوشگی رو انتخاب کردم و مرلین منو فرستاد زمین! تو چطور؟
-منم همینایی که تو گفتی فقط دیوانه ساز شدم!
-پس با این حساب میدونی چرا اینجام.
-نه!

اگر این مکالمه بین دو دوست معمولی بود، می نوشتم که شدو رنگ از چهره اش پرید و سرش را پایین انداخت. اما من دقیقا نمی دانم چهره مرگ پوشه کجای مرگ پوشه است! بنابراین بدون هیچ توصیفی به ادامه ماجرا می پردازم.

شدو گفت:
-مون تو میدونی وظیفه ام چیه...من مجبورم که انجامش بدم!
-آره...میدونم. باید منو از بین ببری!
-متاسفم مون.
-نه راحت باش. انجامش بده.
-منو ببخش مون تو دوست خوبی هستی.
-خودتو ناراحت نکن. فقط بذار برای آخرین بار ببوسمت.

دو دوست قدیمی یکدیگر را بغل کردند و ناگهان دیوانه ساز هوا را با شدت مکید و در عرض چند صدم ثانیه مرگ پوشه غیب شد! مون او را بوسیده بود!
-مرتیکه خر اومده بود منو بکشه مثلا! رفیقی که رفیقی! مدیر باش اصلا!

سعی کنید در زندگیتان این رفتار مون را سرمشق قرار دهید!



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

#اتحاد_گریف


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۱۴ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۶

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
شبی از شب های گرم تابستون اورلا توی تخت نرم و راحتش خوابیده بود. خواب میدید که سوار بر جارو به سمت قصر رنگارنگی حرکت میکنه و تو بغلش هزاران دستکش بلندن که دارن گریه میکنن. اما ناگهان ابر سیاهی روی خوابش سایه انداخت. همه چیز سیاه، سرد و نمناک شد. اورلا خواست توی تختش غلتی بزنه اما یه چیزی نمیذاشت حرکت کنه.

دختر چشماشو باز کرد و دید یه موجود زشت و بیریخت با یه شنل سیاه داره افتاده رو سینه شو نمیذاره نفس بکشه. مرگ پوشه آروم آروم به سمت صورت اورلا نزدیک شد. دخترک که حسابی ترسیده بود زبونش بند اومده بود. اما به طرز عجیبی توضیحات پروفسور تورپین یادش بود.

نقل قول:
بختک یه موجود ترسناکه که شنل سیاه داره و شما رو خفه میکنه. تنها راه رها شدن ازش هم صحبت کردن باهاشه.


خب شاید هم زیاد دقیق یادش نبود.

- آم... من شنیدم میشه با شما به خوبی میشه حرف زد...

مرگ پوشه شونه ای بالا انداخت. دختر شیرین میزد اما اون اهمیتی نمیداد. فعلا فقط میخواست به این فکر کنه که یه چیزی بخوره. اما اورلا بیخیال نشد. همزمان با این که دست و پا میزد؛ سعی میکرد مرگ پوشه را قانع کند تا اونو نخورد.
- ببین من لاغرم. اصن هم خوشمزه نیستم.

مرگ پوشه گوشش به این حرف ها بدهکار نبود. نمیخواست از خر شیطون پایین بیاد. کم کم به صورت اورلا نزدیک میشد.

- من هنوز جوونم. من کلی آرزو دارم.

درواقع اورلا اصلا آرزویی نداشت یا شاید هم داشت و یادش نمی اومد. به هرحال مرگ پوشه برای این گونه مسائل هیچ ارزشی قائل نبود. دست نداشته شو بلند کرد تا جلو دهن اورلا رو بگیره و خفه ش کنه که دختر آخرین حرف شو زد:
- میگم برو اونور بختک!

لحظه‌ای مرگ پوشه پوکر فیس شد. اون بختک نبود! بهش توهین شده بود. اون تخریب شخصیتی شده بود. از روی دختر کنار رفت و لحظه ای بهش نگاه کرد. ظاهر اورلا عادی بود اما مثل این که زیادی شیرین میزد. شاید اگر اون رو میخورد شاید مثل اون میشد.

- چیه؟ چرا اون شکلی نگاه میکنی؟ اصلا تو اتاق من چیکار میکنی؟

مرگ پوشه:

- مگه تو زبون نداری؟ جواب بده!

نه درواقع مرگ پوشه ها زبون نداشتند که حرف بزنند. مرگ پوشه‌ی قصه ی ما هم ترجیه داد به نشانه ی اعتراض دختر رو تنها بذاره. اگر اون رو میخورد و مثل اون میشد چی؟

- من چرا بیدارم؟ اتفاقی افتاده؟

اورلا شونه ای بالا انداخت و پتو رو روی سرش کشید، تا ادامه خواب قشنگشو ببینه.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۶ ۲۳:۲۰:۳۸

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۶

آملیا سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۹ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
از زیر گنبد رنگی عه آسمون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 151
آفلاین
-اسب! جون ارواح عمه ات برو یه کلاسی چیزی شرط کن یکم به خودت فشار بیار.
-باشه ارسی.
-بگو که ارشدم هستی.
-باشه ارسی.
-خوبم بنویس.
-باشه ارسی.
-ابرو داری کن نری امتیاز گریفیندور رو بکشی پایین اسب.
-باشه ارسی.
-فهمیدی اسب؟
-باشه ارسی.
-مرگ.
-باشه ارسی.
-کوفت و باشه ارسی!
-باشه ارسی.
-ازت متنفرم.
-باشه ارسی.

و بله...
میدونم شاید باورش براتون سخت باشه خودمم اولش باورم نمیشد ولی ارشد گریفیندور

اول میخواستم یه به معلم عزیزتر از جانم که همچو پروانه به دور ما چرخد و اتش به جان خودش می اندازد تا ما علم فرا بگیریم و چون فرا نمیگیریم مجبور به فرو کردن علم در مخمان میشود بگم که خواهرم وقتی میگی مرگ پوشه یه جک و جوونوری به اول و اخر اسمش بچسبون. من هی داشتم در مورد delete نمودن یک new folder در کامپیوتر مشنگی تفکر میکردم که چه طوری میشه باهاش رو به رو شد؟
یعنی چه قدر چیزای بدی توی "نیو فولدر" هات داری که نمیتونی باهاشون رو به رو بشی؟ چرا از سنت پسندیده بک آپ گرفتن استفاده نمیکنی؟
هان؟ چی میگی ارسی؟ اهان! باشه ارسی. خفه میشم. ببین باز قهر کرد این معلمه! اینا کین میذارین معلم بشن؟ کفش پاشنه بلندم پاش میکنه. نه جوون اسب بیا ببین مگه نمیگن کفش پاشنه بلند صدای پای شیطان عه؟ ارسی آسلام در خطره جون تو.
باشه ارسی. دهنمو میبندم و تکلیفمو مینویسم!


تکلیف

نگاهی به چراغ بالای سرش که پیت پیت نمیکرد کرد. این طوری نمیشد در چنین موقعیت خفنی حتما باید پیت پیت میکرد. پیت پیت جزو وظایف یک چراغ در هنگام اختلاط با یک مرگ پوشه بود. پس آملیا دور از چشم کسی با چوبدستی اش کمی به چراغ کوبید. ولی چراغ مسر بود که درست کار کند و پیت پیت نکند. املیا باز هم کوبید و با هم نتیجه نگرفت و باز هم؟ و باز و
پــــاق!
و بله چراغ پوکید. گند زدن یکی از ویژه های بارز یک آملیا بود!

مرگ پوشه نگاهی به دخترک کرد که اگر لامپی بود میشد از نگاهش خواند که میخواست برود خود را به نیوفولدری تبدیل و از کل جهان هستی دیلیت کند.
آملیا در همان حال که داشت سعی میکرد به ارواح عمه اش فکر نکند گفت:
-خب ایبی یوخدی بابا! یعنی بیخیال همه چی!

و بعد با ورد لوموس نور چوبدستی اش را در صورت مرگ پوشه انداخت.

-اینجا نوشته که اسم شما مرگ پوشه و معروفه به کفن زنده. ایا تائید میکنید؟

مرگ پوشه که خود را در این وضعیت میدید حاضر به خوردن مرگ موش هم بود با سر تائید کرد.

-خب اینجا نوشته که شما خیلی کمیابید. شاید برای گل های توی خونه که پشت مانتور با حالت "مادرسیریوس این چه تکلیفی" عه خاصی به من زل زدن باشن جالب باشه که من از کجا اوردم پس شما رو؟ که خب جوابش اینکه ارسی اومد کرد اینو تو دهنم گفت بیا اینم مرگ پوشه جون اون یکی عمه ات که هنوز زنده اس برو یه تکلیف تحویل بده که صحیح!

کفن زنده به کفن کردن خودش و اسبیکه رو به رویش فکر میکرد.

-شما شبیه شنل سیاه رنگی هستید. حالا برای ما شفاف سازی کنید. شما ایا شنل سیاه رنگی هستید؟ یا شبیه شنل سیاه رنگی هستید؟ برای بینندگان توضیح بدید. چرا؟ کی اتفاق افتاد؟ چه طور؟ چرا سیاه؟ چون مشکی رنگ عشقه؟ ایا عزای شخص خاصی رو گرفتید؟ حرف بزن لعنتی من نیاز دارم به این تکلیف!

و مرگ پوشه جواب نداد!

-خب مهم نیست بالاخره به زبون میارمت! نوشته شما هرکی رو بخورید شنلتون گنده تر میشه. یعنی چی؟ یعنی زیر شنلتون روده معده دارید؟ هضمتونو چه طور انجام میدید؟ مرلینگاه میرید شنلتون خیس نمیشه؟

و نه...درست حدس زدید مرگ پوشه جواب نداد!

-شبها در مجاورت زمین پرواز میکنند. چرا؟ چرا پرواز میکنید؟ میترسید شنلتون کثیف بشه؟ او نیگا کن تو این کتاب عه جک و جونورهای نیوت مرتیکه فلاویس بلبی دو سه صفحه در موردتون حرف زده. فک نکنم ننه ام در مورد من اینقدر حرف زده باشه میدونی بهت حسودیم شد. او یک سوال دیگه برام به وجود اومد! شما مرگ پوشه ها سردتون نمیشه با این شنله؟!

نه! جواب نداد.

-و ادامه داده شما قربانی که خوابه رو خفه میکنید و به هضم قربانی میپردازد و بعد هیچ اثری از خودش و قربانی به جا...هووووی! داداش کجا داری میای؟ آسلام رو به خطر نننداز از شنل سیاهت خجالت بکش! بیای جلو جیغ میزنم! ارسی! ارررررررسی!

و بله...مرگ پوشه آملیا را خورد!

آرسینوس با اثرات هیجانی که هنوز از وزیر شدن وینکی بر روی نقابش به چشم میخورد وارد اتاق شد ولی چیزی جز مرگ پوشه را ندید که با حالت آرامی روی صندلی خودش نشسته. نگاهی به چراغ بالا سرشان انداخت که ترکیده و شیشه های خردش روی زمین پخش شده بود. چوبدستی روی زمین افتاده و نور کم سویی از ان بیرون می امد. با خودش فکر کرد دوباره دخترک حواس پرت از سر کاری که بهش واگذار شده بود جیم زده و مرگ پوشه بنده خدا هم معطل او مانده.

-عجیبه پس چرا صداشو شنیدم؟

مرگ پوشه برای اظهار بی اطلاعاتی شنلش را به اطراف تکانی داد. ارسینوس به سمت کفن زنده برگشت و گفت:
-در هر صورت ممنون که تا اینجا اومدید قدم رنجه کردید. ببخشید دیگه این دختره همیشه باعث دردسر بوده.

و از اتاق خارج شد بدون اینکه متوجه مرگ پوشه کمی حجیم تر از حالت عادی اش شده!


من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۶

تریسی اورسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۴ دوشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
یک رول بنویسید که با مرگ پوشه رو به رو شدید. مهم نیست که کجا و توی چه منطقه ای رو به رو شدید. تنها چیزی که برای من مهمه اینکه شخصیت خودتون باشه و صحنه سازیتون خوب باشه. (30 امتیاز)

تابستان سال گذشته بود که به همراه پدرم برای جمع آوری بعضي از گونه های گیاهی بعنوان مواد اولیه ی معجون هایش، به قعر جنگل های استوایی رفتیم.
رطوبت آنجا به حدی بالا بود که لباس هایمان که از عرق خیس شده بود را به زور، به وسیله جادو خشک میکردیم.
نادرترین گونه های گیاهی در استوا قابل یافت شدن بودند.
گیاهان عجیب و غریبی که برای اولین بار حتی نامشان را می شنیدم.
من به اصرار خودم به این سفر آمده بودم چون مناطق استوایی به نظر خیلی جذاب می آمد و امتحان کردن یک بار سفر به آنجا،هیچ ضرری برای تابستان کسل کننده ی من نداشت.

پس از چند ساعت پیاده روی و جمع آوري چند گونه ی گیاهی، من و پدرم در حالی که از گرما کلافه شده بودیم، کنار رودی را برای استراحت انتخاب کردیم. چادرمان را از کوله پشتی درآوردیم و با استفاده از جادو، آن را کاملا باز کردیم.
پدرم لبخندی از رضايت زد و وارد آن چادر گرم و نرم شد. من هم به دنبال او رفتم و کوله پشتی ام را درآوردم، از خستگی خودم را روی یکی از تخت ها انداختم. چشم هایم را بستم و به راحتی تخت فکر کردم.

صدای شرشر آب و راه رفتن پدرم را میشنیدم. اما کمی بعد فقط صدای آب روان بود که به گوشم می رسید. حدس زدم پدرم نیز بخاطر خستگی میخواهد بخوابد.اما مطمئن بودم که برای پدرم همیشه احتیاش شرط اول را میزند. هیچوقت در سفر خوابش سنگین و طولانی نمیشد و اكثرا فقط دراز میکشید.اما من خسته تر از آن بودم که بخواهم مثل پدرم خودم را به خواب بزنم. آرام به خواب رفتم.خوابی سنگین و آسوده.
نمی دانم چند ساعت از آن خواب دلچسب میگذشت که صدای فریاد های پدرم را شنیدم. هرگز نمی خواستم از آن خواب شیرین دل بکنم اما سر و صدای پدرم این اجازه را نمی داد. خواستم بلند شوم اما هیچ یک از اعضاي بدنم حتی ذره ای تکان نخوردند.سنگینی خاصی را حس میکردم. پدرم فریاد میزد و از من میخواست که از آن خواب لعنتی بیدار شوم.

چشم هایم را باز کردم اما سیاهی خواب از بین نرفت. تنها چیزی که میان آن همه هیاهوی پدرم میخواستم فقط خواب بود و خواب. هنوز در گیر و دار خواب و بیداری بودم که فریاد اکسپکتوپاترونوم پدرم را شنیدم. دوباره چشمانم را با زحمت فراوان باز کردم و تنها چیزی که دیدم، مخلوطی از رنگ سیاه و نقره ای بود. اسب نقره ای،جسمی همچون یک شنل سیاه را دنبال میکرد.اسب را میشناختم، سپر مدافع پدرم بود.

جان به بدنم برگشت. آن سنگینی رفته بود. خواستم بلند شوم که دوباره توان حرکت از من گرفته شد. اما این بار بخاطر آغوش محکم پدرم بود. متعجب به پدرم نگاه میکردم. اصلا این اتفاقات را درک نمیکردم. او پس از یک دقیقه ی تمام مرا آزاد کرد. نفس عمیقی کشیدم و تا خواستم از او راجع به این اتفاقات مبهم بپرسم،او شروع کرد:
-تریس! نمی دونی چی شد...تو داشتی میمردی عزیزم. خدا دوباره تو رو به من داد!

گیج و سرگردان پرسیدم:
-مگه چی شده بود؟ من فقط یک سیاهیو دیدم...اون که رفت،همه چی خوب شد.
-اون یه مرگ پوشه بود تریس. تو خوابت خیلی سنگین بود. اگه یه لحظه دیرتر متوجه میشدم، الان دیگه تو اینجا نبودی. تقریبا هضمت کرده بود!

این دومین باری بود که این نام را می شنیدم...مرگ پوشه. اسم آن سیاهی که مرا تا دم مرگ رسانده بود، مرگ پوشه بود.بارها شنیده بودم که خواب مانند مرگ است. انسان در خواب نیمی از راه مرگ را طی میکند و برمیگردد. اما مثل اینکه مرگ پوشه وظيفه اش یکسره کردن کار مرگ است. سیاهی ای که در مناطق استوایی دیده میشود. پس از آن اتفاق، من و پدرم باهمان مقدار گیاهی که جمع کرده بودیم، به وسیله یک رمزتاز به خانه بازگشتیم.


ویرایش شده توسط تریسی اورسون در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۶ ۱۶:۵۶:۲۰


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۶

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
*
- نـــــــه! مرگ‌پوشه بهم حمله کرده. مرگ‌پوشه. کمک.

ناگهان شنل سیاه‌رنگی که دور لینی پیچیده شده بود طی حرکتی سریع کنار انداخته می‌شه.

- شنل بود این می‌فهمی؟ شنل! از بس ریزی ندیدنت یکی اینو انداخته رفته. احتمالا تو خواب وول خوردی دورت پیچیده شده.

رز اینو می‌گه و با برگش شنلو به کناری پرتاب می‌کنه. لینی که همچنان از وحشت نفس‌نفس می‌زد، بعد از شنیدن این حرف عرقی که بر پیشونیش نشسته بودو پاک می‌کنه. به آرومی با پاش لگدی به شنل که حالا کنارش افتاده بود می‌زنه و بعد از اطمینان از اینکه به اندازه‌ی کافی ازش دور شده، دوباره به خواب عمیقی می‌ره.

- مرگ‌پوشه. این دیگه خودشه. بهم حمله شده.

چند ساعت بیشتر نگذشته بود که دوباره داد و فریاد لینی به هوا برمی‌خیره. رز که چشماش از شدت خواب پف کرده بود، سعی داشت با بالشتی مانع رسیدن صدای لینی به گوشش بشه. اما موفق نشد. بنابراین با بدخلقی از جاش بلند می‌شه.
- آخه چرا نصف شبی خواب نمی‌ذاری واسمون؟

رز با چهره‌ای عصبانی شنل سیاه رنگو مجددا از روی لینی برمی‌داره.
- پنجره بازه. باد زده دوباره انداختدش روت.

رز بعد از گفتن این حرف شنلو برمی‌داره و این‌بار اونو از پنجره به بیرون پرت می‌کنه.بعدش در مقابل چشمان بهت‌زده‌ی لینی خودشم جهشی می‌کنه و از پنجره بیرون می‌پره. گلدونی که گوشه‌ی حیاط افتاده بود به نظر تخت‌خواب مناسبی برای رز میومد.

- دیگه تا عمر دارم با تو ماموریت نمیام اینور اونور.

اما در اتاق وضعیت دیگه‌ای برقرار بود. لینی که برای بار دوم شنلی رو مرگ‌پوشه پنداشته بود، حالا با خیالی آسوده میاد پتوی کوچیکی رو روی خودش بکشه که ورود شنلی سیاه‌رنگ از پنجره رو می‌بینه.

لینی در فکر و خیالش: هه! حالا تو می‌خوای منو بترسونی؟ فک کردی نمی‌دونم به همون شنل وینگاردیوم له وی یوسا زدی؟

لینی اینو می‌گه و با بیخیالی چشماشو می‌بنده. در آخرین لحظاتی که خواب داشت به چشماش میومد برخورد شاخکاش با چیزی رو حس می‌کنه و تا چشم باز می‌کنه تنها چیزی که می‌بینه سیاهیه.
- این شنل... مسخره‌رو... از من... دور... کـ...ن!

لینی که تمام وجودشو مرگ‌پوشه پوشونده بود دیگه قادر به تکلم نبود و به سختی نفس می‌کشید. سعی داشت از منافذی که باقی‌مونده دست و پا بزنه و خودشو خارج کنه. ولی طولی نمی‌کشه که هیچ منفذی برای خروج باقی نمی‌مونه. فکر می‌کرد کوچیک بودنش مزایایی داره، اما برعکس همین جثه‌ی کوچیکش باعث شده بود مرگ‌پوشه به راحتی اونو داخل خودش حبس کنه.

لینی که تا قبل از این خیال می‌کرد همون شنل سیاه‌رنگه که با شوخی رز دوباره روش انداخته شده، حالا دیگه اطمینان پیدا می‌کنه که خبری از شنل نیست و مورد حمله‌ی یک مرگ‌پوشه قرار گرفته.

در حالی که لحظه به لحظه بیشتر مرگ‌پوشه بهش وارد می‌کرد و اکسیژنی هم برای نفس کشیدن براش باقی نمونده بود، لینی در دل روونا روونا می‌کرد که رز به نحوی متوجه بشه و برای نجاتش بیاد. اما به نظر میومد تنها و بی‌سلاح در مقابل این وجود گیر کرده.

- چی شده لینی؟ اون شنل چیه؟ خودم دیدم شنله اون پایین افتاده بود. نکنه این...

رز که بر اثر سرمای بیرون، خواب به چشماش نیومده بود مجبور به بازگشت توی اتاق می‌شه که لینی رو احاطه شده اندرون یک مرگ‌پوشه می‌بینه.
لینی که به لحظات زوپسی مرگش نزدیک بود، صدای خفیف رز رو می‌شنوه.

- نجاتت می‌دم لینی. نجات. اکسپکتوپاترونوم!

و ثانیه‌ی بعد تمام فشاری که به لینی وارد شده بود در یک آن تموم می‌شه و جریان هوا دوباره برقرار می‌شه و نسیم ملایمی صورتش رو نوازش می‌کنه... به نظر میومد که اون شب، شب مرگش نبود!




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۶

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
*
- نـــــــه! مرگ‌پوشه بهم حمله کرده. مرگ‌پوشه. کمک.

ناگهان شنل سیاه‌رنگی که دور لینی پیچیده شده بود طی حرکتی سریع کنار انداخته می‌شه.

- شنل بود این می‌فهمی؟ شنل! از بس ریزی ندیدنت یکی اینو انداخته رفته. احتمالا تو خواب وول خوردی دورت پیچیده شده.

رز اینو می‌گه و با برگش شنلو به کناری پرتاب می‌کنه. لینی که همچنان از وحشت نفس‌نفس می‌زد، بعد از شنیدن این حرف عرقی که بر پیشونیش نشسته بودو پاک می‌کنه. به آرومی با پاش لگدی به شنل که حالا کنارش افتاده بود می‌زنه و بعد از اطمینان از اینکه به اندازه‌ی کافی ازش دور شده، دوباره به خواب عمیقی می‌ره.

- مرگ‌پوشه. این دیگه خودشه. بهم حمله شده.

چند ساعت بیشتر نگذشته بود که دوباره داد و فریاد لینی به هوا برمی‌خیره. رز که چشماش از شدت خواب پف کرده بود، سعی داشت با بالشتی مانع رسیدن صدای لینی به گوشش بشه. اما موفق نشد. بنابراین با بدخلقی از جاش بلند می‌شه.
- آخه چرا نصف شبی خواب نمی‌ذاری واسمون؟

رز با چهره‌ای عصبانی شنل سیاه رنگو مجددا از روی لینی برمی‌داره.
- پنجره بازه. باد زده دوباره انداختدش روت.

رز بعد از گفتن این حرف شنلو برمی‌داره و این‌بار اونو از پنجره به بیرون پرت می‌کنه.بعدش در مقابل چشمان بهت‌زده‌ی لینی خودشم جهشی می‌کنه و از پنجره بیرون می‌پره. گلدونی که گوشه‌ی حیاط افتاده بود به نظر تخت‌خواب مناسبی برای رز میومد.

- دیگه تا عمر دارم با تو ماموریت نمیام اینور اونور.

اما در اتاق وضعیت دیگه‌ای برقرار بود. لینی که برای بار دوم شنلی رو مرگ‌پوشه پنداشته بود، حالا با خیالی آسوده میاد پتوی کوچیکی رو روی خودش بکشه که ورود شنلی سیاه‌رنگ از پنجره رو می‌بینه.

لینی در فکر و خیالش: هه! حالا تو می‌خوای منو بترسونی؟ فک کردی نمی‌دونم به همون شنل وینگاردیوم له وی یوسا زدی؟

لینی اینو می‌گه و با بیخیالی چشماشو می‌بنده. در آخرین لحظاتی که خواب داشت به چشماش میومد برخورد شاخکاش با چیزی رو حس می‌کنه و تا چشم باز می‌کنه تنها چیزی که می‌بینه سیاهیه.
- این شنل... مسخره‌رو... از من... دور... کـ...ن!

لینی که تمام وجودشو مرگ‌پوشه پوشونده بود دیگه قادر به تکلم نبود و به سختی نفس می‌کشید. سعی داشت از منافذی که باقی‌مونده دست و پا بزنه و خودشو خارج کنه. ولی طولی نمی‌کشه که هیچ منفذی برای خروج باقی نمی‌مونه. فکر می‌کرد کوچیک بودنش مزایایی داره، اما برعکس همین جثه‌ی کوچیکش باعث شده بود مرگ‌پوشه به راحتی اونو داخل خودش حبس کنه.

لینی که تا قبل از این خیال می‌کرد همون شنل سیاه‌رنگه که با شوخی رز دوباره روش انداخته شده، حالا دیگه اطمینان پیدا می‌کنه که خبری از شنل نیست و مورد حمله‌ی یک مرگ‌پوشه قرار گرفته.

در حالی که لحظه به لحظه بیشتر مرگ‌پوشه بهش وارد می‌کرد و اکسیژنی هم برای نفس کشیدن براش باقی نمونده بود، لینی در دل روونا روونا می‌کرد که رز به نحوی متوجه بشه و برای نجاتش بیاد. اما به نظر میومد تنها و بی‌سلاح در مقابل این وجود گیر کرده.

- چی شده لینی؟ اون شنل چیه؟ خودم دیدم شنله اون پایین افتاده بود. نکنه این...

رز که بر اثر سرمای بیرون، خواب به چشماش نیومده بود مجبور به بازگشت توی اتاق می‌شه که لینی رو احاطه شده اندرون یک مرگ‌پوشه می‌بینه.
لینی که به لحظات زوپسی مرگش نزدیک بود، صدای خفیف رز رو می‌شنوه.

- نجاتت می‌دم لینی. نجات. اکسپکتوپاترونوم!

و ثانیه‌ی بعد تمام فشاری که به لینی وارد شده بود در یک آن تموم می‌شه و جریان هوا دوباره برقرار می‌شه و نسیم ملایمی صورتش رو نوازش می‌کنه... به نظر میومد که اون شب، شب مرگش نبود!




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۶

استوارت مک کینلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۵ جمعه ۱۶ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۶ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۷
از خونه ای در کوچه پس کوچه های خیابان دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 30
آفلاین
یک رول بنویسید که با مرگ پوشه رو به رو شدید. مهم نیست که کجا و توی چه منطقه ای رو به رو شدید. تنها چیزی که برای من مهمه اینکه شخصیت خودتون باشه و صحنه سازیتون خوب باشه. (30 امتیاز)

از خواب بیدار شدم و به سوی پنجره رفتم احساس کردم که چیزی دارد آن بیرون تکان می خورد. به بیرون رفتم دیدم آن چیز دارد پشت درخت اینور آنور میشود که یک دفعه یکی از پشت درخت آمد بیرون و گفت

:پخخحخخخخ

گفتم
:مرض. مگه دیوانه شدی کریس

کریس(پسر خالم) گفت

:آره مرض دارم اگه مرض نداشتم که الان کارل(دختر خالم) دیوانه نشده بود که

بهش بی اعتنایی کردم و این کارم باعث شد که تا یه جاییش (نمی خوام توضیح بدم کجاش) سوخت.
کریس چون ضایع شده بود داشت به سمت خوابگاه میرفت. کمی بعد متوجه شدم کمی جلو تر پشت یک درخت بلوط دارد چیزی تکان می خورد. با خودم فکر کردم بازم کریس است. و خواستم این دفعه من او را به ترسانم رفتم درخت را دور زدم و از پشت درخت در آمدم و رفتم کریس را به ترسانم که یک دفعه متوجه شدم که این موجود کریس نیست و یه مرگ خواره است. احساس کردم که دارد وارد بدنم را می شود که چوب دستی ام را بالا برده و داد زدم

:اکسپکتو پاترونوم

و گرگی بزرگ به مرگ خواره حمله کرد و او را از پای در آورد. سریع به سمت خوابگاه رفتم که صدای کریس آمد

:کمک کمک

سریع به سمت صدا رفتم فکر کردم که مرگخواره ای به کریس حمله کرده ولی وقتی وارد خوابگاه شدم دیدم کارل دنبال کریس افتاده و میگه

:لعنتی می کشمت

و کریس داد زد

:بابا یه آباژور قدیمی که این حرفارو نداره برات یکی میخرم ولم کن شکست فدای سرم.


ویرایش شده توسط استوارت مک کینلی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۶ ۲۲:۳۵:۰۲

استعداد رو باید از اول داشت.....استعداد خریدنی نیست......







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.