فاینال:
ماتیلدا vs دورا ویلیامز- لعنتی! چقدر تنگه!
ماتیلدا در جعبه ی پست، به اندازه ی یک کارتنِ کارتن خواب بود. به شدت جایش تنگ بود و عرق از روی پیشانیش بر کارتن می ریخت. انقدر احمق بود که یک کمی از کارتن را پاره نکرده بود که جا برای تنفسش ایجاد شود. یا حداقل موقعیتش را بداند و یا حتی یک جعبه ی بزرگ تر انتخاب میکرد! اکنون، ماتیلدا از احمق بودنش رنج میبرد و دلش برای هافلپافی ها سوخت.
شب، نامه ای به دستش رسیده بود که خبر از جشن تولد مادر مادربزرگش بود. او خیلی تولد دوست داشت و حاضر بود که برای چنین آدم پیری سختی بکشد که برای تولدش برود.و البته که مادرش به او سفارش کرده بود که بیاید وگرنه خودش به هاگوارتز می آید و کله اش را میکَند.
ماتیلدا در دو ماه گذشته تصمیم گرفته بود که مادر و پدرش را بیش از حد نگران نکند. و نگذارد که آنها مثل مرگ خواهرش ناتاشا، غصه بخورند. به همین دلیل، موضوع هاگوارتز را به آنها گفت. مادر پدرش با تصویر تلفنی، او را دیوانه فرض کردند. ماتیلدا فقط یک ماه صرف راضی کردن آنها گذرانده بود. بخاطر همین نصف موهایش ناپدید و لاغر تر از قبل شده بود!
والدینش به او قول داده بودند که حتما نامه ای برایش بفرستند و گاهی هم با هم چت و... کنند. و حالا با مژده ای باور نکردنی، تولد مادر مادربزرگش که به سن صد و بیست سال میرسید، نامه فرستاده بودند. ماتیلدا در این فکر بود که چند نفر برای مادر مادربزرگش دعا کردند که او صد و بیست ساله بشود.
پس شب با بدبختی فراوان و از توی سطل آشغال مرکزی، جعبه ای کوچک پیدا کرده بود. از آنجایی که دید هیچ جعبه ی دیگری آن اطراف نیست، آن را برداشت. دوباره، نصف یخچال را خالی کرد در کارتن،که در آن سفر پر پیچ و خم چیزی برای خوردن داشته باشد. حداقل در این مورد احمق نبود! دوباره با یک میلیون بدبختی، خود را به اداره ی پست رساند و جعبه را جلوی در قرار داد. با هزار و یک میلیون بدبختی دیگر، خود را در جعبه جا کرد. روی جعبه با خطی بد و ناخوانا، نوشته بود:
- شکستنی! با آرامش آن را جابجا کنید!
و آدرس، دقیقا پایینش نوشته شده بود. از اینجا تا کالیفرنیا، راه زیادی نبود و ماتیلدا فکر میکرد که فقط حدود سه ساعت راه بود. اما او شنید که بعضی ها میگفتند که پیکان بهترین ماشین است! پس او را سوار پیکان کردند. او تقریبا پنج ساعت بود که در زندان خود مانده بود و فکر میکرد که یک ساعت دیگر هم طول بکشد. اما این تمام انتظارش نبود!
او روی جعبه نوشته بود : "شکستنی!" اما مثل اینکه یا دست خطش کار دستش داده بود و یا اینکه آنها هیچ توجهی نمی کردند. او بیش از سه بار ( گلاب به روتون!) " استفراغ" کرد. اما نه در آن جعبه! موقع هایی که راننده حواسش پرت بود، سرش را بیرون می آورد و کارش را در جاده انجام میداد! فکر میکرد که الآن هم در شرف آن بود! اما سعی کرد به چیز های خوب فکر کند.
او حتی چند بار هم به این فکر افتاده بود که از جعبه اش بیرون برود و حداقل یک تاکسی بگیرد و بقیه ی راه را با آن برود چون او آخرین بار که سرش را بیرون آورد، دیده بود که بیکرزفیلد را رد کرده بودند، پس با خود گفت:
- بیکرزفیلد نزدیک الایتمه! اما خیلیم نه! ویسالیا تا کالیفرنیا حدود یک ساعت راهه. بیکرزفیلد تا ویسالیا یک ساعت و خورده ای! پس تا کالیفرنیا حدود دو ساعت و خورده ای مونده. اما این حساب یه ماشین حداقل دیویست و شیشه. با این پیکانی که من می بینم، شاید اصن تا فردا طول بکشه! باید بعدا برم به اداره پست اعتراض کنم که چرا یه ماشین بنز نمی فرستن بسته ها رو برسونه؟! پوففففففف!
دوباره غرغر را از سر گرفت و تا جایی ادامه داد که ناگهان به یک دست اندازِ دو متری برخورد کرد. دوباره جای معده و روده و قلب و قلوه و... اش، جابجا شد. آن دست انداز آغاز کالیفرنیا بود. پس یعنی اینکه رسیده بود. سعی کرد که چوبدستیش را پیدا کند که دیگر از شر این پیکان و کارتن کوچک خلاص کند و خودش را از پیکانی که بیست تا هم نمیرفت، پرت کند!
نمی توانست همه جا را نگاه کند و با دست میگشت که چوبی پیدا کند. ناگهان دستش به چوبی در جنوبی ترین قسمت جعبه، یعنی دقیقا پشت خودش خورد و او در عجب بود که چرا چوبدستیش در آنجا قرار داشت. دستش را بر تمام چوبدستی کشید. ولی تا هشت سانت که رفت، چوبدستیش تمام شد. او چوبدستیش بیست و پنج سانت بود ولی مثل اینکه آب رفته بود. چند ثانیه گذشت که تازه فهمید چوبدستیش زیر وزنش شکسته است.
خودش را لعنت فرستاد و محکم دستش را بر روی کارتن سفت و محکم کوبید که شاید باز شود! او، جعبه را با یک ورد قوی بسته بود که راندن ناشی از پیکان، در کارتن را باز نکند. الان سریعا از آن کارش پشیمان شد و برای هزارمین بار، به خود فحش داد.
جعبه فقط با چوبدستی باز میشد. او چند بار سعی کرد که آن را از طریق، پاره کردن با ناخن، جویدن جعبه و پاره کردن کمی از کارتن با چوب های باقی مانده ی چوبدستیش، باز کند ولی انگار آن کار نشدنی بود. باید منتظر می بود که مادر و یا پدرش، در جعبه را باز کنند.
در این حین، ماشین دو بار ایستاد که این نشان دهنده ی این بود که پستچی، نامه های دیگری را هم به غیر از ماتیلدا باید تحویل میداد. بالاخره راننده پیکان محکم ترمز کرد که ماتیلدا دوباره حالت تهوعش برگشت! شنید که راننده، در ماشین پُرفِشِنالش را بست و به پشت آن آمد. راننده گفت:
- هی آقا!
ماتیلدا صدای پای کسی را شنید که به سمت ماشین روانه شد.
- بفرمایید.
- میشه بپرسم که کوچه ی فَبلیهیوِن*کجاست؟ میدونم که تو این محله!
- ما اصن همچین جایی نداریم آقا! ما اصن تو شهرم، کوچه ای به نام فهبولینو نداریم!
- آقا جان فهبولینو چیه؟! فبلیهیون!
- حالا همون! عجب اسمای عجق وجقی!
ماتیلدا ناگهان یادش آمد که کوچه یشان تغییر نام داده بود و مادرش هم این را در ایمیلش ذکر کرده بود! شخص این را گفت و رفت. راننده دستش را روی کارتن ماتیلدا گذاشت و شروع کرد به بلند فکر کردن:
- آخه با تو چیکار کنم جعبه! اگه برت گردونم که کسی که تو رو فرستاده، خونه خرابم میکنه...
ماتیلدا در جعبه به شدت دست هایش را تکان داد!
-... آهان، فهمیدم! می ندازمش سطل آشغال!
ماتیلدا نزدیک بود که غش کند!
- اما... به نظرم اولش یه نگاهی بهش بکنم ببینم چیه! روش که نوشته شکستنی! پس باید چیز باحالی باشه!
ماتیلدا دوباره سرش را به شدت از موافقت تکان داد که نزدیک بود کله اش کَنده شود! راننده چند بار آرام سعی کرد. نشد! دفعه ی بعد، محکم تر به جعبه فشار آورد. باز هم اتفاقی نیفتاد. این دفعه با حالتی وحشیانه، جعبه را تکان داد. دوباره اتفاقی نیفتاد، بلکه ماتیلدا دوباره در شرف تهوع رفت! راننده گفت:
- خب، عجب جعبه ی سرسختیه! خب همون می ندازمش دور!
ماتیلدا به راننده و جد و آبادش فحش داد و شروع به گریه کرد! راننده رفت و رفت، به سطل آشغالی رسید و با جنگ و خشونت جعبه را برداشت و در سطل آشغال انداخت! ماتیلدا بار ها و بار ها ناسزا گفت.
- همه تسترالین! عجب آدمایی پیدا میشن! اصن ما میخواستیم تولد آملیا رو جشن بگیریم! چرا یادم نبود؟ تو هاگوارتز که تولد بود، چرا این همه جون کندم اومدم اینجا! عجب تسترالی...
ماتیلدا دوباره خود را فحش داد. و به این امید که کسی در جعبه را باز کند، در سطل آشغال ماند!
...............
* این یعنی آشیانه ی افسانه. برگرفته از اسم پنجگانه ی آشیانه افسانه، اثر براندون مول.