خلاصه: رودولف و هکتور و باروفیو تصمیم گرفتن در کافه محفل ققنوس استخدام بشن و دامبلدور این فرصت رو مناسب دیده که اونا رو به روشنایی دعوت کنه، اما تا اینجای کار یکی از مشتریاشون رو بعلت بالا آوردن حلزون تو اتاق قایم کردن و دیگری رفته پلیس بیاره تکلیفشونو معین کنن.
***
_راستی هکتور، تو چرا اینجوری حرف میزنی؟
_نمیدانم رودولف، حالا چه شد که به فکر با سواد کردن من افتادی؟
_نمیدانم هکتور، آخر اگر دقت کنی تو با روح پلیدت داری ما را میفرستی زندان.
_نمیدانم رودولف، این اصلا طبق شخصیت پردازی من نیست.
رودولف به خودش نگاه کرد که پیشبند صورتی به کمر و سینیِ نوشیدنی اشتها آور در دست وسط پاتوق محفلی ها ایستاده بود.
_الان در اروپا دیگر اصلا شخصیت پردازی مطرح نیست هکتور.
***
در همین حین، دامبلدور در اتاقش نشسته بود و به کار زشتش فکر میکرد، چرا که او مسئولیت خطیر بازگشت غرور انگیز سربازان سایه به آغوش نور و روشنایی را بر عهده ی دو شناسه ی old که یکیشان هم نوزاد است گذاشته بود و هر چه تلاش میکرد، سناریویی را نمیتوانست متصور شود که در آن عفت کسی زیر سوال نرود.
دامبلدور گوشی اش را در آورد و "چگونگی هدایت سربازان سایه به آغوش نور و روشنایی" را سرچ کرد و با پروفایل لینکدین برایان سیندرفورد مواجه شد. برایان با ارائه ی پکیج دولوکسِ هدایت که شامل بغض اضافه، افتادن روی زانو و مهِ مصنوعی میشد و بهمراه یک سخنرانی اشانتیون ارائه میگشت مافیای هدایتِ لندن را برای همیشه از آن خود کرده بود. شهرستان هم می آمد. اما متاسفانه سهمیه ی خود-ورودی به سوژه پیش تر به پایان رسیده و دیگر خز شده بود.
***
_میگویم رودولف، اگر دامبلدور بفهمد خواهرش را مگسی کرده ایم بسیار کدر خواهد شد.
_راستی هکتور، تو چرا هنوز اینجوری صحبت میکنی؟
_چون برایان صد سال است سایت نیامده و نمیداند شخصیت ها چجوری صحبت می کنند رودولف.
_برایان دیگر کیست هکتور؟
_واقعا نمی دانم چه اهمیتی دارد وقتی آن ساحره ی دیوچهر و ددمنش میخواهد ما را به زندان بیندازد.
_آم... بچها... من هنوز اینجا ایستادما.
_یعنی حتا نکردن تو رو از سوژه خارج کنن.
کمی بعد-خانه ریدل ها
لرد دستگاه تبادل اطلاعات را از گوشش جدا کرد و درحالیکه آن را بسیار دور از صورتش گرفته بود و چشمانش را ریز کرده بود چون عینک نداشت، با انگشت اشاره تلاش بر تحت سلطه درآوردن تکنولوژی مشنگی کرد.
_این چطور قطع میشه؟ ما برآشفته ایم.
هیچ یک از مرگخواران حرفی نزدند، چون برایان هنوز نمیدانست مرگخواران چه جوری حرف میزنند. برای همین لرد بصورت خودجوش دیالوگ پیشینش را تحلیل نمود.
_برآشفته ایم چونکه دو تا از مرگخواران ما رو بعلت تهدید شهروندان به قتل دستگیر کردن و حالا ما باید سند بذاریم.
مرگخواران باز هم چیزی نگفتند، چرا که برایان بیشتر مینوشت و کمتر میخواند و بیشتر حرف میزد و کمتر گوش میکرد. لرد در دلش به برایان که هیچ تپه ای را سفید باقی نگذاشته بود لعنتی فرستاد و خودش تنهایی به این نتیجه رسید که باید برود کافه محفل ققنوس، و دامبلدور، ممدویزلی ها و ممدپاتر را وادار کند سند کافه را تحت اختیار او قرار دهند تا برود بذارد. سپس از آنجا که مرگخواران مثل صد دانه یاقوت، دسته به دسته، با نظم و ترتیب یکجا نشسته و در سکوت به او زل زده بودند، تصمیم گرفت نتیجه اش را بلند بیان کند.
_برآشفتگی ما موجب شده تصمیم بگیریم بریم و از اون پیرمرد بهای بازی با سرنوشت مرگخوارانمون رو بگیریم. شما... میاید؟!
برایان نمیدانست کدام مرگخواران به هواخوری و آزادسازی قاتلین بالقوه علاقمند بودند، بنابراین همین بس که "تعدادی از" مرگخواران بلند شدند و پشت سر لرد براه افتادند.