- استوپفای!
هری طلسم بیهوشی را به سمت توده افراد سیاه پوش پرتاب کرد و خود پشت سنگری از سنگ های بزرگ شکسته شده پناه گرفت.
***
- مورد بعدی مربوط میشه به یه جادوگر فراری که حین سرقت مرتکب قتل شده.
جادوگر، عکس های فرد مظنون را روی میز هری قرار داد. اما هری خسته تر از آن بود که بخواهد اهمیتی دهد. تنها خواسته اش پایان ساعت کاری و برگشت به آغوش همسر و فرزند خردسالش بود.
- خودت پیگیری کن کارول.
کسی که کارول نام داشت جادوگری بود بلند قد و چهارشانه. موهای پرکلاغی داشت و آنها را به سمت چپ شانه کرده بود.
- هری. بنظرم میتونی بری خونه. اینجا دیگه کاری نداریم.
کارول دستش را بر شانه هری گذاشت و لبخندی زد. هری پاتر- پسری که زنده ماند- با حالت قدرشناسانه ای سرش را تکان داد. کاغذ ها را از روی میزش جمع کرد و درون کیف دستی کوچکش قرار داد.
- ممنون کارول. فردا میبینمت.
- میبینمت رئیس.
هری راهش را به سمت آسانسور وزارتخانه سحر و جادو در پیش گرفت. در ساعات پایانی روز معمولاً تعداد مراجعین کمی وجود داشتند به همین دلیل آسانسور سریعاً به طبقه کاراگاهان رسید. هری سوار شد و دکمه"لابی" را فشرد. توجهی به دو نفر حاضر نداشت. طبق معمول مشغول پچ پچ با یکدیگر بودند. هر کس هری را میدید شروع به زمزمه میکرد. حتی با اینکه 11سال از نبرد هاگوارتز گذشته بود.
آسانسور در طبقه لابی توقف کرد. آن دو نفر به نشانه احترام صبر کردند تا اول هری پیاده شود. دکوراسیون وزارتخانه تفاوت چندانی نکرده بود. همچنان شومینه ها اصلی ترین راه ارتباطی بودند و رنگبندی اصلی ساختمان نیز حفظ شده بود. اما مجسمه در وسط لابی تفاوت کرده بود.
حالا ادای احترامی بود به کسانی که جان خود را در راه توقف ظهور دوم لردولدمورت فدا کرده بودند. در میان آنها آلبوس دامبلدور از همه بلندتر و با وقار تر مینمود. دابی نماینده جن های کوتوله بود و فایرنز پشت سر دامبلدور میراند. پیکر سوروس اسنیپ در سمت راست خودنمایی میکرد.
هری لبخندی زد. همیشه به سوروس لبخند میزد. امکان نداشت فداکاری های او را فراموش کند؛ و پروفسور با همان شنل بلندش و چهره مصمم اش آنجا بود.
- مرگ بر دولت خائن!
صدای فریاد نخراشیده ای در سرسرا پیچید و پشت آن صدای انفجار مهیبی. هری به سرعت چوبدستی اش را کشید و به سمت صدا برگشت. گرد و خاک بلند شده بود و جادوگران فریاد میکشیدند. میتوانست عده ای سیاهپوش را با چوبدستی های عریان تشخیص دهد.
دوباره طلسم انفجاری شلیک شد. اینبار نزدیک جایی که هری ایستاده بود.
- استوپفای!
هری طلسم بیهوشی را به سمت توده افراد سیاه پوش پرتاب کرد و خود پشت سنگری از سنگ های بزرگ شکسته شده پناه گرفت.
نفوذ به داخل وزارتخانه بدین شکل و در روز روشن بی سابقه بود. عده ای توانسته بودند به نحوی با چوبدستی وارد شوند و حالا طلسم های انفجاری را به سمت مردم، اشیا و هر چه دم دست بود میفرستادند.
- تعدادشون خیلی زیاده!
همسنگر هری این را در گوشش فریاد زد.موج انفجار یکی از گوش های او را از کار انداخته بود. افراد وزارتخانه کم کم خود را پیدا میکردند و آماده مقابله بودند. اما حجم آتش آشوبگران بسیار بیشتر از تحمل کاراگاهانِ کم تعداد بود. کارول و بقیه همچنان در طبقه خود بودند.
هری نگاه سریعی به پشت سنگر انداخت. حدود 10 -12 نفر بودند. نقابی به چهره نداشتند. ظاهراً ترس از تشخیص هویتشان را خیلی وقت پیش از دست داده بودند. هری صدای ناله یک نفر را شنید. چشمانش را تنگ کرد تا بتواند از میان گرد و غبار منبع صدا را تشخیص دهد.
پیکر فردی نیمه جان بر روی زمین و در نزدیکی آشوبگران بود. و در کنارش فردی که با سوختگی شدید جان خود را از دست داده بود. همان دو نفری که همراه هری در آسانسور بودند.
- هی! اسمت چیه؟
همسنگر هری پاسخ داد:
- سباستین. باعث افتخاره در کنار شما میجنگم!
وقتی برای افتخار کردن نبود.
- من رو پشتیبانی کن سباستین. باید برم اون سمت.
و با دستش به جایی اشاره کرد که دید خوبی برای پرتاب طلسم داشت. سباستین سری به نشانه موافقت تکان داد. هری نفس عمیقی کشید و از سنگر خارج شد. آخرین چیزی که متوجهش شد صدای انفجار پشت سرش بود. موج انفجار و ترکش سنگ ها باعث شد تا هری به سمتی پرتاب شود. چشمهایش سیاهی میرفت و گوشش زنگ میکشید. نمیتوانست تکان بخورد. مزه شور خون را در دهانش احساس میکرد.
بعد از لحظاتی احساس درد به سرعت در بدنش پخش شد. چشمانش را باز کرد، زیرپای مجمسمه دامبلدور قرار داشت. یادش آمد در همین سرسرا مبارزه مخوف بین پروفسور و تام ریدل را دیده بود. میدانست در میانه نبردی است اما نمیتوانست بلند شود. پس افکارش را غرق در آن شب کرد.
دامبلدور هری را به عقب هل داد و همزمان طلسم ولدمورت را دفع کرد. هری ناتوان روی زمین افتاده بود. سنگینی غم از دست دادن پدرخوانده اش توان را از او سلب کرده بود. دامبلدور لحظه ای ولدمورت را عقب راند. لرد سیاه ناپدید شده بود اما بلاتریکس میخندید. انگار میدانست چه در سر اربابش میگذرد. لحظه ای بعد هری و ولدمورت یکی شده بودند. دامبلدور فریاد زد:
- هری بلند شو! هری!
کارول هری را به زور از جا بلند کرد. صدای فریاد کاراگاهان و آشوبگران با صدای قهقهه های لردولدمورت و بلاتریکس ترکیب شده بودند.
- ما تونستیم یه گوشه گیرشون بندازیم. دستور چیه؟
هری پاتر نگاهی به صحنه نبرد انداخت. حق با کارول بود. آشوبگر ها جایی برای فرار نداشتند. اکثرا بدون چوبدستی در جایی پناه گرفته بودند. اما نگاه هری در جایی که مقصد قبلی اش بود سر خورد. جایی که پیکر دو جادوگر بی جان روی زمین افتاده بود.
------
پاسخ:سلام خوش اومدین به کارگاه...چقدر چهرتون آشناست! شما رو قبلا جایی ندیدم؟! مثلا اخیرا مشغول شکستن درخت شفتالوهای مامان نبودید؟!
خلاقیتتون عالی بود. اینکه از یه زاویه دیگه به یه عکس نگاه کردید خیلی مهم و قابل توجه هست.
فضاسازی و شخصیت پردازی ها هم خیلی تیزبینانه بود که باعث میشد خیلی خوب با پستتون همراه بشم.
اشکال خاصی توی ظاهر پستتون پیدا نکردم. همه چیز سر جاش بود.
اما راستش حس می کنم جا داشت یکم روی پایانش کار بشه. یه پایان قابل قبول بود ولی می تونست بهترم باشه.
ولی در کل خیلی خوب بود. اما بخاطر خصومت شخصی و کینه های شفتالویی...
هرگز تایید نشد. ویرایشِ تام مذهبی و مرلین دوست :
هشدار! الاناست که مرلین این پستو ببینه ناراحت شه. ملت ممکنه بعد این اتفاق طوفان و زلزله و سونامی و... بیاد. مراقب خودتون باشین خلاصه! برای جلوگیری از این اتفاقات، شکافتن زمین، حرکت کوه ها، حفظ جان جادوگران و ساحرگان، رضایت مرلین و در جهت جلوگیری از آخر الزمانِ زودهنگام...
تایید شد.