در همان زمانی که کتی بل زیر دست آرایشگر با سشوار و تافت و اسپری هایی که یکی پس از دیگری به طرف موهایش می رفتند دست و پنجه نرم می کرد، ملت مرگخوار با سردرگمی بین جمعیت پاساژ دنبال دزد ها می گشتند. سر و صدا و شلوغی پاساژ به قدری زیاد بود که آنها هنوز متوجه غیبت کتی نشده بودند.
بلاتریکس که از آمدن به پاساژ پشیمان شده بود، با صدایی نه چندان بلند فکر می کرد:
-اه این مشنگا چه مغازه های مزخرفی دارن. نباید می اومدیم اینجا. اصلا باید بیخیال شونه ارباب می شدیم و یه شونه ی دیگه براشون پیدا می کردیم. چی؟! بیخیال شونه ی ارباب بشیم؟! چه افکار پلیدانه ای! چه خبیثانه! چه خودخواهانه...
بلاتریکس همانطور با خودش کلنجار می رفت و می خواست کروشیویی نثار خود کند که ناگهان یکی از مرگخوار ها رشته ی افکارش را پاره کرد.
-اووم... بلا... می دونی چیه...
-حرفتو بزن!
-خب... چیزه... ما الان نزدیک دو ساعته که داریم توی پاساژ می گردیم ولی هیچ اثری از دزدا پیدا نکردیم، بهتر نیست یه فکر اساسی بکنیم و انقدر بی هدف توی پاساژ نگردیم؟
-خب می گی چیکار کنیم؟ تو ایده ی بهتری داری؟
مرگخوار مذکور همینطور این پا و آن می کرد و در فکر بود چه جوابی بدهد، که پیتر نجاتش داد.
-من دارم! من یه ایده دارم!
-خب تو بگو. چیکار کنیم؟
-باید اینجا رو یکم خلوت تر کنیم!
ملت مرگخوار طی یک حرکت جمعی، با قیافه هایی که داد می زدند:« نه بابااا چشم بسته غیب گفتی!» لحظاتی چند، پیتر را پوکر فیس نگاه کردند و سپس سر بحث اصلی خود بازگشتند.
-تکرار می کنم، کسی ایده ای نداره؟
-می شه مهلت بدین یه کم فکر کنیم؟
-فکر کنین! سریع تر! نباید بیشتر از این ارباب رو منتظر بذاریم.
و ملت مرگخوار شروع به فکر کردن کردند. بلاتریکس نیز در این فاصله کوتاه، یک میز مزایده بر پا کرد و حال مرگخوارانی که فکر کردنشان زودتر تمام شده بود، به پای میز می آمدند و ایده ی خود را به مزایده می گذاشتند.
-خب به نظر من بهترین راه اینه که تعدادی از ماگلا رو بخوریم تا جمعیت کمتر بشه.
-خب کسی ایده ی بهتری نداره؟ ایده ی ایوا یک... ایده ی ایوا دو... ایده ی ایوا...
-با ماگلای اضافی معجون ضد ماگل درست کنیم!
-ایده ی هکتور یک... ایده ی هکتور دو... ایده ی هکتور سه... خب کسی نبود؟
-به جمعیت الکل بزنیم تا محو بشن! تازه اینجوری کرونا هم نمی گیرن!
بلاتریکس لحظه ای مکث کرد. خواست کروشیویی حواله ی گابریل کند اما به موقع جلوی خودش را گرفت. به هر حال این هم ایده بود دیگر! عجیب تر از معجون ضد ماگل و ماگل خواری که نبود!
-ایده ی گابریل یک... ایده ی گابریل دو... ایده ی گابریل سه...
بلاتریکس کم کم داشت می ترسید. چرا کسی ایده ای نداشت؟ یعنی ایده ی گابریل باید در مزایده برنده می شد؟ نه! بلا چنین اجازه ای نمی داد!
-ایده ی گابریل چهار... ایده ی گابریل پنج... ایده ی گابریل شش... ایده ی گابریل هفت... ایده ی گابریل هشت...
بالاخره!
-باید آژیر خطر رو فعال کنیم! اینجوری همه میرن بیرون!
-ایده ی تام یک... کسی نبود؟ پس ایده ی تام تصویب شد! آژیر خطر رو فعال می کنیم!
بلا آنقدر از رد شدن ایده ی گابریل خوشحال بود که متوجه نشد منظور تام از "همه" همه ی جمعیت بود، یعنی حتی دزد ها.