wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
ارسال شده در: دوشنبه 3 خرداد 1400 12:08
تاریخ عضویت: 1398/11/26
تولد نقش: 1399/12/06
آخرین ورود: جمعه 22 فروردین 1404 23:20
از: خونه کله زخمی...
پست‌ها: 84
آفلاین
آن طرف پاساژ در آرایشگاه...
- خب عزیزم. اول باید موهاتو بشورم.
- ببینین خانوم من سریع باید برم...
- میری عزیزم. خب سرتو بزار اینجا! آفرین!
لیندا با آرامش و وسواس خاصی موی کتی را می شست و چیزهایی با خود زمزمه میکرد.
- بابت تمام این کارا ازت پول میگیرم. اندازه تک تک تار های موت باید پول بدی. خب عزیزم! بیا سرتو با حوله خشک کن و بعدش اونجا بشین.
کتی سعی کرد هرچه سریعتر موهای خود را خشک کند که ایمکار باعث شد دسته ای از موهایش کنده شوند!
- وااای عزیزم! داری چیکار میکنی؟ بیا اینجا.
لیندا موهای کتی را بست و گیره هایی در به آن بست.
- خب عزیزم! رنگ نارنجی واقعا به موهات میان!
- چـــــــــــــــی؟ نارنجی؟ ببین خانم اصلا فکرشم نکن که این کار رو با موهای عزیز و نازنین من انجام بدی!
- این کار هیچ آسیبی به موهات نمی زنه عزیزم! بیا اینجا! بیاا!
لیندا شروع کرد به رنگ کردن موی کتی. کتی زیاد از این کار مطمئن نبود. اما خب! خودش هم بدش نمی آمد که ظاهری جدید را امتحان کند.
ووووووووووووویییییییییییییییییییییییییییی!ویووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو!
- این صدای چیه؟
- ای وای! کمک! زلزله! آتشفشان! سونامی! الان غرق می شیم! داریم میمیریم! باید سریع تر بریم بیرون عزیزم!
لیندا دست کتی را که نصف موهایش رنگی بود را گرفت و با خود به بیرون کشاند. آن دو درحال خروج از پتساژ بودند که کتی متوجه چیزی شد! کتی یکی از دزدان را دید! در آن شلوغی کسی حواسش به کتی نبود که دستش را در ردایش برد و لیندا را بیهوش کرد.
- هی شماها! وایسیین!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
EVEN IN DEATH MAY I BE TRIUMPHANT

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
ارسال شده در: شنبه 1 خرداد 1400 17:03
تاریخ عضویت: 1400/01/20
تولد نقش: 1400/01/24
آخرین ورود: یکشنبه 6 تیر 1400 18:11
از: قلعه هاگوارتز
پست‌ها: 31
آفلاین
-باید آژیر خطر رو فعال کنیم! اینجوری همه میرن بیرون!
-ایده ی تام یک... کسی نبود؟ پس ایده ی تام تصویب شد! آژیر خطر رو فعال می کنیم!

بلا آنقدر از رد شدن ایده ی گابریل خوشحال بود که متوجه نشد منظور تام از "همه" همه ی جمعیت بود، یعنی حتی دزد ها.

-خب گابریل تو برو آژیر خطر رو بزن ما هم میریم دنبال دزد ها!
- چیییییییی؟؟؟؟ من عمرا دستمو به اون آژیر خطر کثیف که همه بهش دست میزنن نمیزنم فکر کردی!

نزدیک بود بلا از کوره در بره که گابریل گفت
-باشه بابا میرم.فقط الکلمو بده!
-نسوزونی آژیر رو ها!
گابریل رفت و چندی نگذشت که آژیر به صدا در اومد
همه ی مردم ماگل بیرون دوییدن
پاساژ سوت و کور شد.....

-پس این دزد ها کوشن؟؟؟؟
-بلا...... فکر کنم با مردم ماگل رفتن بیرون

-چییییی؟؟ واییییییییییی زنگ خطر رو که زدیم اونها هم رفتن!!!!
کدوم تسترالی گفت که زنگ خطر رو بزنیم هاااا؟؟؟؟؟

حالا توی این هاگیر واگیر مدیر پاساژ پیداش شد!
-که شما زنگ خطر رو زدین اره؟

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
𝓗𝓪𝓹𝓹𝓲𝓷𝓮𝓼𝓼,𝓬𝓪𝓷 𝓫𝓮 𝓯𝓸𝓾𝓷𝓭 𝓮𝓿𝓮𝓷 𝓲𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓭𝓪𝓻𝓴𝓮𝓼𝓽 𝓸𝓯 𝓽𝓲𝓶𝓮𝓼, 𝓲𝓯 𝓸𝓷𝓮 𝓸𝓷𝓵𝔂 𝓻𝓮𝓶𝓮𝓶𝓫𝓮𝓻𝓼 𝓽𝓸 𝓽𝓾𝓻𝓷 𝓸𝓷 𝓽𝓱𝓮 𝓵𝓲𝓰𝓱𝓽 ✨
پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
ارسال شده در: سه‌شنبه 28 اردیبهشت 1400 12:08
تاریخ عضویت: 1399/11/03
تولد نقش: 1399/11/15
آخرین ورود: شنبه 9 بهمن 1400 23:23
از: ویزلی آباد!
پست‌ها: 55
آفلاین
در همان زمانی که کتی بل زیر دست آرایشگر با سشوار و تافت و اسپری هایی که یکی پس از دیگری به طرف موهایش می رفتند دست و پنجه نرم می کرد، ملت مرگخوار با سردرگمی بین جمعیت پاساژ دنبال دزد ها می گشتند. سر و صدا و شلوغی پاساژ به قدری زیاد بود که آنها هنوز متوجه غیبت کتی نشده بودند.

بلاتریکس که از آمدن به پاساژ پشیمان شده بود، با صدایی نه چندان بلند فکر می کرد:
-اه این مشنگا چه مغازه های مزخرفی دارن. نباید می اومدیم اینجا. اصلا باید بیخیال شونه ارباب می شدیم و یه شونه ی دیگه براشون پیدا می کردیم‌. چی؟! بیخیال شونه ی ارباب بشیم؟! چه افکار پلیدانه ای! چه خبیثانه! چه خودخواهانه...

بلاتریکس همانطور با خودش کلنجار می رفت و می خواست کروشیویی نثار خود کند که ناگهان یکی از مرگخوار ها رشته ی افکارش را پاره کرد.
-اووم... بلا... می دونی چیه...
-حرفتو بزن!
-خب... چیزه... ما الان نزدیک دو ساعته که داریم توی پاساژ می گردیم ولی هیچ اثری از دزدا پیدا نکردیم، بهتر نیست یه فکر اساسی بکنیم و انقدر بی هدف توی پاساژ نگردیم؟
-خب می گی چیکار کنیم؟ تو ایده ی بهتری داری؟

مرگخوار مذکور همینطور این پا و آن می کرد و در فکر بود چه جوابی بدهد، که پیتر نجاتش داد.
-من دارم! من یه ایده دارم!
-خب تو بگو. چیکار کنیم؟
-باید اینجا رو یکم خلوت تر کنیم!

ملت مرگخوار طی یک حرکت جمعی، با قیافه هایی که داد می زدند:« نه بابااا چشم بسته غیب گفتی!» لحظاتی چند، پیتر را پوکر فیس نگاه کردند و سپس سر بحث اصلی خود بازگشتند.
-تکرار می کنم، کسی ایده ای نداره؟
-می شه مهلت بدین یه کم فکر کنیم؟
-فکر کنین! سریع تر! نباید بیشتر از این ارباب رو منتظر بذاریم.

و ملت مرگخوار شروع به فکر کردن کردند. بلاتریکس نیز در این فاصله کوتاه، یک میز مزایده بر پا کرد و حال مرگخوارانی که فکر کردنشان زودتر تمام شده بود، به پای میز می آمدند و ایده ی خود را به مزایده می گذاشتند.

-خب به نظر من بهترین راه اینه که تعدادی از ماگلا رو بخوریم تا جمعیت کمتر بشه.
-خب کسی ایده ی بهتری نداره؟ ایده ی ایوا یک... ایده ی ایوا دو... ایده ی ایوا...
-با ماگلای اضافی معجون ضد ماگل درست کنیم!
-ایده ی هکتور یک... ایده ی هکتور دو... ایده ی هکتور سه... خب کسی نبود؟
-به جمعیت الکل بزنیم تا محو بشن! تازه اینجوری کرونا هم نمی گیرن!

بلاتریکس لحظه ای مکث کرد. خواست کروشیویی حواله ی گابریل کند اما به موقع جلوی خودش را گرفت. به هر حال این هم ایده بود دیگر! عجیب تر از معجون ضد ماگل و ماگل خواری که نبود!
-ایده ی گابریل یک... ایده ی گابریل دو... ایده ی گابریل سه...

بلاتریکس کم کم داشت می ترسید. چرا کسی ایده ای نداشت؟ یعنی ایده ی گابریل باید در مزایده برنده می شد؟ نه! بلا چنین اجازه ای نمی داد!
-ایده ی گابریل چهار... ایده ی گابریل پنج... ایده ی گابریل شش... ایده ی گابریل هفت... ایده ی گابریل هشت...

بالاخره!

-باید آژیر خطر رو فعال کنیم! اینجوری همه میرن بیرون!
-ایده ی تام یک... کسی نبود؟ پس ایده ی تام تصویب شد! آژیر خطر رو فعال می کنیم!

بلا آنقدر از رد شدن ایده ی گابریل خوشحال بود که متوجه نشد منظور تام از "همه" همه ی جمعیت بود، یعنی حتی دزد ها.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
ارسال شده در: پنجشنبه 23 اردیبهشت 1400 13:07
تاریخ عضویت: 1398/11/26
تولد نقش: 1399/12/06
آخرین ورود: جمعه 22 فروردین 1404 23:20
از: خونه کله زخمی...
پست‌ها: 84
آفلاین
لیندا کتی را دنبال خودش کشاند و کشاند، در راه آرایشگاه کتی داد و فریاد میکرد و کمک میخواست، اما مردم ماگل توجهی به او نمیکردند.
- بیا عزیزم! رسیدم.
نگاه کتی به آرایشگاه بزرگی که در مقابل چشمانش بود افتاد. با چشمانی که تعجب از آنها بیرون میپاشید به در بزرگ و صورتی رنگ آرایشگاه نگاه میکرد که صدایی او را به خود آورد.
- خب عزیزم! اینجا سالن آرایش منه. همونطور که از قیافت معلومه خانم متشخصی هستی!
- خب در واقع...
- نمیخواد عزیزم. لازم نیست توضیح بدی! لطفا اون شالگردنت رو بده به من؟ راستی جنسش چیه؟
کتی اولین حیوانی را که به ذهنش رسید را گفت.
- خرس!
- خرس؟! چه جنس عجیببی.
لیندا درحالی که دست هایش را بهم میمالید با خود چیزهایی زمزمه میکرد.
- هممم. پوست خرسه. حتما مشتری پولداریه. باید تا جایی که میشه ازش پول بگیرم.
-خب عزیزم! بیا بشین اینجا.
سپس کتی را عزیزم عزیزم گویان به طرف صندلی کشاند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
EVEN IN DEATH MAY I BE TRIUMPHANT

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
ارسال شده در: چهارشنبه 22 اردیبهشت 1400 22:20
تاریخ عضویت: 1400/02/17
تولد نقش: 1400/02/20
آخرین ورود: چهارشنبه 5 مرداد 1401 15:30
پست‌ها: 17
آفلاین
_این کار رو داریم. جواهر دوزی شده. بسیار شیک و زیبا.

کتی به لباس رو به رویش که درواقع صد و بیستمین لباسی بود که در این یک ساعت میدید نگاه کرد و سعی کرد عیبی پیدا کند.

_رنگش رو دوست ندارم.
_رنگ های مختلفی داره خانم.

کتی بغض کرد.

_من نخوام لباس بخرم باید کدوم بنده مرلینی رو ببینم؟

ناگهان سر کله "بنده مرلینی" از ناکجا اباد پیدا شد.

_من رو باید ببینیدخانم.
لیندا تبر هستم؛ متخصص میکاپ و عمل های زیبایی.
مطمئن باید در ارایشگاه ما لباسی در کار نیست.

کتی نگاهی به زن رو به رویش و سپس به فروشنده لباس کرد.

_ترجیح میدم لباس بخرم.

ولی برای این حرف دیر شده بود ؛ لیندا یقه کتی را گرفته بود و به سمت ارایشگاهش میرفت!
اخرین حرف کتی توی مغازه اکو شد.
_مگه پاساژ ارایشگاه داشت؟

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Only Hufflepuff
پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
ارسال شده در: چهارشنبه 22 اردیبهشت 1400 11:39
تاریخ عضویت: 1399/11/03
تولد نقش: 1399/11/15
آخرین ورود: شنبه 9 بهمن 1400 23:23
از: ویزلی آباد!
پست‌ها: 55
آفلاین
-خب مثل اینکه رفتن توی پاساژ.

بلاتریکس این را گفت و راه افتاد به سمت پاساژ. اما چند قدم بیشتر دور نشده بود برگشت ودید مرگخوار ها هنوز سر جایشان ایستاده اند.
-چرا وایسادین منو نیگا می کنین؟ بیاین دیگه! باید زودتر بریم دنبالشون.

اما مرگخوار ها چنین قصدی نداشتند.

-اووم بلا میدونی چیه، من اصلا چیزای خوبی درباره ی پاساژ های ماگلا نشنیدم. به نظر نمیرسه که جای زیاد خوبی باشه. بعدم اینکه، قاقارو به جاهای شلوغ حساسیت داره پس شما ها برین تو من همینجا منتظر می مونم.

-آره، آره! منم با کتی موافقم! به نظر نمیاد رفتن توی پاساژ به این شلوغی کار درستی باشه. تازه من همین الان یادم افتاد که یکی از معجونامو گذاشتم روی پاتیل و باید برم زیرشو کم کنم. شما ها برین دنبال دزدا، منم خودمو بهتون می رسونم.

-راستش منم یه چند تا پاستل و مداد رنگی سفارش دادم که امروز باید برم بگیرمشون...

مرگخواران یکی یکی داشتند بهانه جور می کردن تا از آنجا جیم شوند که بلاخره بلاتریکس از کوره در رفت، چند قدمی را که رفته بود برگشت و شروع کرد به داد زدن.
-هی! شما ها چتون شده؟! ما همین الانشم کلی دیر کردیم، باید سریعتر شونه ارباب رو برگردونیم بهش. تا سه می شمرم، باید همتون دنبال من بیاین. هر کسیم بخواد از زیر کار در بره با من طرفه!

و این چنین شد که ملت مرگخوار بر خلاف میلشان وارد پاساژ شدند و سعی کردند از میان افرادی که عربده می کشیدند"بدو بدو اینور بازار" ، "حراج همه اجناس تا نود درصد داخل مغازه" و "بدو بدو حراجش کردم" ، دزد ها را پیدا کنند.
مرگخواران همینطور بین جمعیت را می گشتند بلکه اثری از آثار دزدان پیدا کنند، که ناگهان "مردی تابلوی حراج به دست" جلوی کتی را گرفت نگاهی به لباس های کتی(جلیقه ی ضد گلوله ای که از روی ردای چهار سایز بزرگتر از خودش پوشیده و قاقارویی که به عنوان شال گردن دور گردنش پیچیده بود) انداخت و گفت:
-به به! چه خانم خوش سلیقه و خوش لباسی! مطمئنم خانم باسلیقه ای مثل شما جنس های مغازه ی مارو می پسنده!
-ولی من...
-ولی نداره که! شما بیاین یه سر مغازه ی ما رو ببینین، مطمئنم دست خالی برنمی گردین!
-اما...
-ای بابا! گفتم که! ولی و اما و اگر نداره! شما بیاین یه سر جنسای مارو ببینین، اصل ترکن، خودم با این دستام رفتم از ترکیه آوردمشون! مطمئنم ازشون خوشتون میاد!

و دیگر منتظر جواب نماند، دست کتی را گرفت و به سمت مغازه اش برد.
کتی همانطور که داشت روی زمین کشیده می شد داد زد:
-کمک! من نمی خوام لباس بخرم! یکی نجاتم بده!

اما میان هیاهوی پاساژ کسی صدایش را نشنید.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
ارسال شده در: یکشنبه 8 فروردین 1400 07:23
تاریخ عضویت: 1398/01/06
تولد نقش: 1398/01/07
آخرین ورود: شنبه 10 خرداد 1404 23:12
از: تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
پست‌ها: 643
آفلاین
خلاصه: شونۀ موی لرد سیاه گم شده! لرد به مرگخوارا ماموریت میده تا شونه ش رو پیدا کنن و تا زمانی که پیدا نکردن به خانۀ ریدل بر نگردن. مرگخوارا تصمیم میگیرن عضو دایره پلیس که تجربه این مسائل رو دارن بشن و با خوردنِ رئیس پلیس توسط فنریر به این هدف می‌رسن.
حالا شاهدِ یه سرقت مسلحانه بودن که روی کمرِ یکی از سارقین شونه‌ای شبیه به شونۀ اربابشون وجود داشته و بچۀ رابستن هم به یکی از اون دزدا آویزوون شده.

***


- به نامِ قانون، ایست!
- این دزدایِ بی‌کلاس اگه قانون حالیشون بود دزدی می‌کردن؟
- به من چه من تو تلویزیون مشنگا دیدم اینارو می‌گن.

ماکسیم و جاگسن در هنگامِ تعقیبِ سارقینِ "بلا چاو" گو هم دست از بحث کردن بر نمی‌داشتند.

- جاگسن و ماکسیم! جمع کنین خودتونو! رودولف، هدفمون اون دزدان نه مشتریِ مانتوفروشی!

بلا همزمان با این سخنان، سعی کرد یقۀ رودولف را بگیرد و به مسیر برش گرداند که با توجه به لخت بودنِ همیشگی رودولف، قطعاً موفق نشد. پس به چشم‌غره بسنده کرد و بی‌شک، کارساز بود.
ادامه داد.
- اگه هماهنگ عمل کنیم راحت می‌تونیم بگیریمشون. آخه کجا رو دارن که بخوان در برن؟!
- رفتن اون تو!

با دیدنِ بیلبوردِ مجتمع تازه تاسیسِ لندن‌سنتر و سازۀ عظیمِ پیشِ رویشان، بلاتریکس جوابش را گرفت.
حال باید دنبالِ دزدِ شانه‌دار و حاملِ بچۀ گروهِ سارقین، در مجتمع تجاری‌ای پر از مشتری و مکان برای مخفی شدن، می‌گشتند!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
آروم آقا! دست و پام ریخت!
پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
ارسال شده در: یکشنبه 26 بهمن 1399 15:37
تاریخ عضویت: 1396/07/18
تولد نقش: 1396/07/19
آخرین ورود: پنجشنبه 10 آبان 1403 15:26
از: زير سايه لرد سياه
پست‌ها: 828
آفلاین
در همان لحظه، بار دیگر صحنه آهسته شد، سارقان متوقف شدند، پرندگان دیگر جیک جیک نکردند ومرگخواران دور یک دیگر حلقه زدند که شور کنند.
-پلیس بودن هیجان زدمون کرده... همه با هم یه نفس عمیق بکشیم!

رودولف نشست روی زمین.
-دوتا! دوتا نفس عمیق بکشید و اگر جواب نداد، بکنیدش سه تا. اما سعی کنید با همون دو تا آروم شید.

ملت مرگخوار نفس عمیق کشیدند.
در این بین رابستن خواست از توقف سارقان سواستفاده کند و بچه را از کیسه سرقت شده نجات دهد، لاکن لینی مانعش شد.
-زشته! سوژه رو خراب نکن. بچه باید نجات پیدا کنه. اما نه اینجوری.

رابستن تسلیم شد و نشست.

-خب... الان ما چرا دنبال کیف می‌گردیم؟ ما باید دنبال شونه ارباب بگردیم. کیف نداشتیم تو سوژه اصلا! عکس پسر اون پیرزنه رو داشتیم که فکر کردیم شاید دزد شونه باشه و الانم یه شونه رو کمر این جناب دزده.

راست می‌گفت خب.

-خب... پس پاشید. الان پا میشیم، میریم سارق هارو می‌گیریم، بچه رو نجات می‌دیم. شونه رو کمرش رو هم چک می‌کنیم که مال اربابه یا نه. این وسط هم ایوا و افلیا سعی می‌کنن به ما برسن! پاشیم!

صحنه از حالت آهسته خارج شد و مرگخواران دوان دوان به دنبال سارقان راهی شدند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him
پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
ارسال شده در: شنبه 25 بهمن 1399 10:34
تاریخ عضویت: 1399/08/01
تولد نقش: 1399/08/02
آخرین ورود: دوشنبه 22 مرداد 1403 10:34
از: دست رفته و دردمند
پست‌ها: 172
آفلاین
مرگ-پلیس_خواران تقریبا شانه لرد را فراموش کرده بودند و در ارشاد ملت و گربه ها غرق شده بودند. البته بلاتریکس هرگز به این جو زدگی ها دچار نمیشد چون به شدت لرد زده بود و فکر لرد چنان تمام سوراخ ها و فاصله های بین نورونی مغزش را اشغال کرده بود که دیگری جایی برای چیز دیگری نمیگذاشت.

بنابراین با تاسف به رودولف که سعی داشت خانم باکمالاتی را برای ارشاد خصوصی به ون نداشته شان ببرد نگاهی کرد و بعد از حواله کروشیو به سمتش , سعی کرد دنبال دزد کیف پیرزن و شانه مسروقه بگردد. ناگهان چشم اش به مغازه عجیبی خورد که در سر پیچ خیابان قرار گرفته بود. افراد در مغازه همه دست هایشان را بالا گرفته بودند بی حرکت به انتهای مغازه که برای بلا نا پیدا بود خیره شده بودند.

ناگهان صدایی هیجان زده از پشت سرش فریاد زد:
- منم بازی شدن! با مشنگ ها بازی کردن بشیم!

بلا برگشت و رابستن و بچه لش را دید که انگار در نجات گربه ها موفق شده بودند و حالا توجه شان به مغازه عجیب جلب شده بود.

- نخیر!نمیشه ! تا الانم کلی وقت تلف کردیم ! باید دنبال شونه ارباب بگردیم! تازه دزد کیفم هست! بچه تو جمع میکنیا!

- بچه گناه داشتن شدن!

- گفتم که نه!

رابستن با قیافه درهم دستش را بالا برد که با بچه همدردی کند:
- ناراحت نشدن! یعنی...

ولی دستش در هوا ماند. بچه آنجا نبود. بلا و رابستن به سمت مغازه چرخیدند و بچه رادیدند که ارام به آن سمت میرفت.

_نه! رفتن نشدن! صبر کردن شدن!

- برو بگیرش تا کار دستمون نداده!

در همان لحظه درمغازه عجیب باز شد و چند فرد قرمز پوش با ماسک های سبیل دار عجیب به بیرون دویدند.
صدای آژیری بلند شد و افراد قرمز پوش با فریاد "بلا چاو!" گویان ، در حالی که چند کیسه را به دنبال خودشان میکشیدند به سمت انتهای خیابان رفتند. در یک لحظه همه چیزآهسته شد.
لرد زدگی بلا به کار افتاد و او توانست شانه کوچکی را که به کمربند یکی از افراد قرمز پوش اویزان بود ببیند. شانه صورتی رنگ بود و رویش نوشته شده بود : *تامی جون و رفقا*

بلا نمیدانست رفقا چه کسی هستند ولی نتیجه گرفت که آن همان شانه لرد است. اسلوموشن تمام شد و همه چیز به حالت عادی برگشت.
بلا به سمت افرادی که فرار میکردند اشاره کرد و فریاد زد:
- شونه!

رابستن هم فریاد زد:
- بچه!
بچه به یکی از کیسه ها آویزان شده بود و داشت همراه افراد قرمز پوش دور میشد.

همه مرگ-پلیس-خواران دست از ارشاد کشیده و به وضع پیش آمده خیره شده بودند و در آن سکوت لحظه ایی فریاد دورتری هم به گوش رسید:
-افلیاااا! ساختمونا!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط اما ونیتی در 1399/11/25 10:37:24
All great things begin with a vision ……....A DREAM
پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
ارسال شده در: شنبه 27 دی 1399 02:35
تاریخ عضویت: 1399/09/13
تولد نقش: 1399/09/15
آخرین ورود: دوشنبه 9 خرداد 1401 01:33
از: خونه ویزلی ها
پست‌ها: 19
آفلاین
وقتی که ایوا و افلیا از اداره خارج شدن و درحال دویدن به سمت مرگ-پلیس-خواران بودن، با هر قدم که افلیا برمیداشت یه ساختمون پشت سرش می افتاد...

-افلیا!!!
-بوووم..کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!
-بس کن منم دیگه شکمم پر شد از بس این گندکاری های تورو خوردم!

بوووم


-ببخشید!خودش یهو ای‍..
-حالا اینو ولش کن! چرا می‌خواستیم بگیم دنبال کیف پیرزن نگردیم؟.
-یادت رفت!
-از بس که من این گندکاری های تورو خوردم که این هم دیگه یادم رفت!


فلش بک-دفتر پلیس

-مادرجون لطفاً دیگه به این چیز ها دست نزنید! اینا وسایل ماموران دولتن.
-مادرجون من کودک درونم بیش فعاله!باید آرومش کنم.بچه میخواد با اینا بازی کنه.شما می‌خواین حق بازی رو از یه بچه بگیرین؟
-مادرجون این چیه رو دستتون؟خب بدین با همینی که رو دستته بازی کنه!
-این؟این که کیف منه!
-شما کیفتون روی دستتون بوده بعد اینقدر وقت ما رو گرفتین؟؟
-این پیرزن رو ول کن افلیا بیا تا بریم بگیم نمی‌خواد دنبال کیف پیرزن بگردیم!.

پایان فلش بک


مرگ-پلیس-خواران دیگه تقریبا تو دید بودن.تقریبا رسیده بودن...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟