تقدیم به تری بوت... با نفرت!
...........................................
لرد بسیار سیاه، بعد از کشت و کشتار و شکنجه های طولانی و قتل عام جادوگران سفید، در اوج ابهت و شکوه به سمت دفتر کارش حرکت کرد.
احتیاج به کمی استراحت و تمدد اعصاب داشت که بتواند به صحنه جنگ برگشته و به کشتار بی رحمانه و خونین خودش ادامه دهد.
- آخ!
این معمولا صدایی نبود که در بدو ورود لرد به دفترش به گوش برسد.
ولی رسیده بود.
صبح آن روز، آلانیس به این نتیجه رسیده بود که باید بطور خودجوش، دفتر کار لرد را مرتب کند و در همین راستا زیاده روی کرده و فرش اتاق را هم مثل رداهای لرد تا زده و جلوی در گذاشته بود.
لرد هم که عادت نداشت زیر پایش را نگاه کند. نگاهش همواره رو به آسمان بود. پایش گیر کرد و نقش زمین شد.
سریعا باید بلند می شد. قبل از این که کسی او را در آن وضعیت ببیند.
ولی چیزی که باید انجام شود و چیزی که انجام می شود، همیشه یکسان نیست.
قبل از این که لرد سیاه، موفق به جمع و جور شدن بشود، سدریک دیگوری دوان دوان وارد اتاق شد. طبیعتا در حین این ورود، از روی لرد سیاه رد شد و او را له و لورده کرد. به طرف میز کار لرد سیاه رفت.
- ارباب که وسط جنگن. من یکی دو ماهی اینجا می خوابم. کسی مزاحمم نمی شه.
و زیر میز گرفت و خوابید.
لرد سیاه زیر لب زمزمه کرد:
- برای این ما رو له کردی؟ حداقل کاش کار مفید تری داشتی.
و سعی کرد از جا بلند شود. ولی متوجه شد که به شدت به زمین چسبیده و باید با کاردک جمعش کنند.
ولی او نمی خواست یارانش او را در این وضعیت خمیر مانند ببینند. برای همین اراده کرد و کم کم از زمین کنده شد.
- آخیش! نجات یافتیم!
نیافت!
کتی بل و جانور قل قلی همراهش، هول هولکی وارد اتاق شدند.
بله... پس از عبور از روی لرد سیاه.
کتی با خوشحالی فریاد کشید:
- ارباااااااااااب... کله زخمی مرده. ما جسدشو دیدیم. نارسیسا هم کنترل و تایید کرد که مرده. خیالتون راحت باشه.
و وقتی متوجه شد که لرد سیاه در اتاق نیست، از همان مسیر خارج شد.
بله... پس از عبور از روی لرد سیاه!
این بار لرد سیاه احساس سبکبالی می کرد. بعد از کمی توجه، دریافت که در اثر ضربات مداوم جانور قل قلی همراه کتی بل، دل و روده هایش از دهانش خارج و در سطح اتاق پراکنده شده اند.
قصد داشت بی خیالشان بشود. ولی نشد. چرا که دل و روده هایش را لازم داشت و این روزها قطعات یدکی یک لرد، به سادگی گیر نمی آمد.
به سختی خودش را کمی بلند کرد که کابوس بعدی از راه رسید.
گابریلی که وسط جنگ، به جای سپر مدافع و چوب دستی، تی و جارو به خودش بسته بود.
- اینجا کثیفه! در حال درگیری شدید با دشمن بودم که یه حسی بهم گفت الان دفتر ارباب آلوده اس و باید سم زدایی بشه. اینجا چه خبره. زواید اجساد رو پخش کردین اینجا، فکر کردین ارباب با دیدنشون خوشحال می شن؟
و دل و روده های با ارزش لرد سیاه را جارو کرد و حتی تی کشید و بیرون رفت.
لرد احساس خلاء می کرد.
البته نه به صورت مجازی... واقعا خالی شده بود. نصف اعضا و جوارح داخلی اش را از دست داده بود.
ولی او می توانست ادامه بدهد. او مغزش را داشت. ذهنش را داشت. روح داشت. می توانست کتاب بخواند و غذای روح بخورد و این گونه به زندگی ادامه دهد.
لرد سیاه در حال گول زدن خودش با این مزخرفات بود که ناگهان سرش با سطح زمین یکی شد.
صدای مبهم تری بوت را شنید که با ذوق و شوق برگه ای را در هوا تکان می داد.
- ارباب! رول اولمو آوردم بخونین. ببینین توش چه اتفاق های مهیجی براتون افتاده. بخونین و لذت ببرین.
کفش های تری درست روی گوش راست لرد بود و سرش را به زمین فشار می داد.
صدای غر غر سدریک که بلند شد، تری هم رول اولش را برداشت و اتاق را ترک کرد.
لرد سیاه روی زمین افتاده بود. سرش باریک شده بود و زبانش از دهانش بیرون افتاده بود.
تصمیم گرفت اول به وضعیت زبانش سرو سامانی بدهد و آن را به داخل دهان برگرداند، ولی دستی به سمت زبانش دراز شد.
-خوراک زبان! دوست دارم!
ایوا، زبان را برداشت و به سمت آشپزخانه شتافت.
دیگر، درخواست کمک هم ممکن نبود.
ولی لرد سیاه بیدی نبود که با این بادها بلرزد.
او هنوز مغز داشت و می توانست با نیروی ذهنش کمک بخواهد.
سعی کرد تمرکز کند... ولی موفق نشد.
چرا که دستی که چند ثانیه پیش به سمت زبانش دراز شده بود، این بار شکاف سرش را باز کرد و مغزش را برداشت.
-خوراک مغز رو هم همینطور...
و رفت!
لرد سیاه داشت فکر می کرد که با جسد تو خالی اش دقیقا چه کاری می تواند انجام دهد که نارلک سر رسید!
- مقداری استخوان... زیاد محکم نیستن. ولی به درد لونه سازی می خورن.
و پلاکسی که رشته های باریکی که تا چند دقیقه پیش رگ های لرد سیاه مسوب می شدند، را از روی زمین جمع می کرد.
- رنگ قرمز... لازم داشتم. براق و خوش ساخته.
و صدای اسکلتی که می گفت:
- کسی از کمی گوشت و عضله اضافه آسیبی نمی بینه.
از گوشه چشم ایوان را دید که عضلات ورزیده اش را به بازو و شکم خودش می چسباند.
چیزی جز کمی پوست برای لرد باقی نمانده بود.
- دستکش!
- پالتو پوست!
- گفتم دستکش!
- تو آخه دستی داری؟
لینی دست های باریکش را جلو گرفت.
- اینا چین پس؟
هکتور پوست ها را به طرف خودش کشید.
- نمی دونم. فرق زیادی با شاخک هات ندارن. این پوست زیبا و با کیفیت، مال منه. قراره باهاش پالتو پوست بدوزم. می دونی که پالتویی ندارم.
لینی با تمام توان پوست را کشید.
کشیدند و کشیدند. تا این که پوست از وسط به دو نیم شد.
- اشکالی نداره. همین برای دستکشم کافیه. اگه با دقت بدوزم می شه یه نیش کِش هم ازش در آورد.
-من پالتوی بلند دوست ندارم. کوتاهشو می دوزم.
و هر دو خوشحال و خندان از اتاق خارج شدند.
اتاق خالی شد...صدایی جز صدای خر و پف آهسته سدریک به گوش نمی رسید.