سوژه جدید: بازی با مرگ آغاز می شود!
اولین بار دامبلدور، نزدیک خانه ی گریمولد متوجه حضورش شد.
نزدیکی های غروب بود و باد خنکی می وزید و برگ های نارنجی رنگ درختان را با خود این سو و آن سو می برد. میدان گریمولد خیلی سوت و کور بود و جز صدای قدم های پیرمرد صدای دیگری شنیده نمی شد.
- فرزندم میدونم مدت هاست که در تعقیبمی. ولی تا ابد که نمیشه اونطوری ادامه بدی.
دامبلدور دست از حرکت کشیده و با چرخیدن به عقب، این حرف ها را رو به محله ی خالی از جمعیت گفته بود.
- می دونم هدفت کشتن من نیست. چون چند باری بهت مهلت حمله دادم ولی جلو نیومدی... از صبح دنبالمی و من متوجهت شدم.
با دقت به فضای تاریک میان سایه درختان خیره شد. انگار دقیقا می دانست کجا مخفی شده که به آنجا نگاه می کرد.
- بیا بیرون و خودتو نشون بده ببینم چه حرفی باهام داری باباجان.
به نظر نمی رسید هیچ موجود زنده ای آنجا باشد و احتمالا اگر کسی همراه دامبلدور بود، به او می گفت خیالاتی شده. ولی لحظه ای بعد پیکر شنل پوش فردی جلویش نمایان شد و اثبات کرد خیالات در کار نبوده.
فرد شنل پوش ماسکی به چهره داشت و قیافه اش معلوم نبود. ماسک و پوشش شباهتی به لباس مرگخواران نداشت.
پیرمرد لبخند اطمینان بخشی زد.
- میتونی نقابت رو در بیاری فرزندم؟ اینطوری اعتماد بینمون بیشتر میشه.
دست فرد شنل پوش به آرامی بالا آمد و سمت نقابش رفت اما دامبلدور چاقویی که در آستین لباسش پنهان شده بود را ندید.
چند دقیقه بعد- کمک! بیاین کمک!
این صدای فریاد ریموس لوپین بود که جسم خون آلود دامبلدور را در آغوش گرفته بود.
آن شب قرار بود جلسه ی مهمی در محفل برگزار شود ولی تا آن موقع خبری از پروفسور دامبلدور نشده بود. این حجم از تاخیر از او بسیار بعید به نظر می رسید. بنابراین ریموس تصمیم گرفته بود برود دنبالش.
اما همین که در خانه را باز کرده، با پیکر نیمه جان پیرمرد مواجه شده بود که چاقو خورده و به سختی نفس می کشید.
و کاغذی داخل دستان دامبلدوربود.
همان شب_خانه ی ریدللردسیاه تا دیر وقت مشغول بررسی گزارش ماموریت های مرگخواران بود و قصد نداشت به این زودی ها بخوابد. شبی آرام در خانه ی ریدل ها بود و صدای جیرجیرک ها از بیرون به گوش می رسید.
- وینکی برای ارباب نوشیدنی آورد.
لرد سرش را تکان داد و به وینکی اشاره کرد سینی را روی میزش بگذارد. وینکی اطلاعت کرد و بعد از انجام دستورات بی سر و صدا بیرون رفت.
کمی بعد از خارج شدن جن خانگی، لرد سیاه سراغ نوشیدنی ها رفت و مقداری برای خودش ریخت. باید کمی انرژی می گرفت تا بتواند تمام گزارشات را بررسی کند...
_صبح همان روز_لینی با خوشحالی درحالی که روزنامه ای در دست داشت جلوی در اتاق لرد سیاه ایستاده بود و اجازه ی ورود می خواست.
- ارباب اجازه هست بیام تو؟ یه خبر خیلی توپ دارم!
صدایی از جانب لرد نیامد.
- خیلی خبر خوبیه ها! در مورد دامبلدوره.
باز هم کسی جوابش را نداد.
اما از آنجایی که لینی نمی خواست کسی زودتر از خودش این خبر را به اربابش بدهد، مجازات "ورود بی اجازه" را به جان خرید و از سوراخ در، وارد اتاق شد.
- ارباب میگن دامبلدور چاقو خورده و الان تو بیمارستا... هیییی!
چهره ی شاد لینی با دیدن لردی که بیهوش روی زمین افتاده بود خیلی ناگهانی تغییر کرد. چه اتفاقی برای اربابشان افتاده بود؟
چند دقیقه بعداتاق قرارهای مرگخواران پر از جمعیت بود و هر کدام زیر لبی درمورد اتفاق ناگواری که برای لرد سیاه رخ داده بود حرف میزدند. طبق تحقیقات نوشیدنی ای که وینکی برای اربابشان برده، توسط فردی ناشناس مسموم شده بود. و احتمالا این فرد همان کسی بود که دامبلدور را زخمی کرده.
وینکی که احساس می کرد مقصر اصلی خودش است سرش را با شدت به دیوار می کوبید و با آسیب رساندن به سر و صورتش، خود را تنبیه می کرد.
با ورود بلاتریکس به اتاق، همهمه ها خوابید و همه سرتا پا گوش شدند.
او خشمگین تر از همیشه بود و کاغذی در دست داشت که در اثر فشار زیاد، میان مشتش مچاله شده بود.
- این کاغذ رو روی میز ارباب پیدا کردیم.
کاغذ را بالا برد تا همه ی مرگخواران ببینند.
- هنوز نتونستیم بفهمیم کی این رو اونجا گذاشته اما به زودی متوجه می شیم و طرف رو به سزای اعمالش می رسونیم.
مرگخواران با چهره های مصمم حرف او را تایید کردند.
- اما فعلا این فرد مرموز برامون یه یادداشت گذاشته که براتون می خونمش...
نقل قول:
محفلیا و مرگخوارای عزیز، به بازی با مرگ خوش اومدین! این بازی ثابت می کنه چقدر به رهبرتون علاقه دارین و برای نجاتش حاضرین دست به چه کارهایی بزنین. الان داخل بدن لرد ولدمورت و پروفسور دامبلدور یه موجود قدرتمند وجود داره که طی 72 ساعت به بلوغ میرسه و از بدن دو میزبان تغذیه میکنه. اما اگه یکی از میزبانا بمیره، رشد این موجود متوقف میشه... آره درست شنیدین. باید حتما یکی از این دو نفر بمیره تا اون یکی زنده بمونه. اگر72ساعت تموم بشه و شما هنوز کاری نکرده باشین، هر دو نفر می میرن...
در واقع الان زندگی رهبرتون دست شما ست. فقط کافیه یه اشتباه ریز بکنین تا دیگه نتونین رهبرعزیزتون رو ببینین. امیدوارم که از این بازی حسابی لذت ببرین.
بلاتریکس خوادن نامه را تمام کرد و به مرگخواران خیره شد. کیلومتر ها آن طرف تر هم یوآن دقیقا همین کار را کرد. حالا محفلیان هم مانند مرگخواران هراسان و نگران به نظر می رسیدند.
بازی با مرگ شروع شده بود...