پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
ارسال شده در: جمعه 10 آذر 1402 15:29
تاریخ عضویت: 1402/08/27
تولد نقش: 1402/09/02
آخرین ورود: یکشنبه 8 تیر 1404 18:24
از: میان ورق های کتاب
عصر بود .اتاقی که به اختراع معجون جدید اختصاص داده شده بود پر بود از بخار و دود های رنگارنگ هوا گرم و خفه بود و تنفس مشکل،اما کار همچنان ادامه داشت
دختر جوانی گوشه اتاق روی یک پاتیل خم شده بود و مواد مختلف را درون پاتیل میریخت
-خب اینو که ریختم دوبار در جهت عقربه ساعت، یه بار برعکس و حالا این یکی
صدای اعتراض از طرف دیگر اتاق بلند شد
-اه واقعا امیدوارم این دیگه آخریش باشه، دیگه از شکست خوردن خسته شدم خسته!
-از تو که اختراع زیاد داری این حرفا بعیده!به نظر من که نزدیک و نزدیک تر میشیم، تو برو استراحت کن.
باخودش فکر کرد این حتما اخریشه من حسش میکنم جادویی و خاص این یه افتخار واقعیه اگه همه چی درست پیش بره
ظرفی رو از معجون پر کرد و روی میز گذاشت
-بهت تبریک میگم حدست کاملا درست بود.
با لبخند برگشت و عقب نگاه کرد اما با دیدن آن صحنه لبخندش خشک شد
چوبدستی همکارش با حالت تهدید آمیز به سمت او نشانه رفته بود
-یه چیزی رو یادت نرفته عزیزم؟مهم ترين قانونی که وجود داره اینه اگه میخوای یه کاری عالی انجام بشه تنها انجامش بده. پوزخند زد یا حداقل اینجوری وانمود کن.
اما همیشه زندگی روی خوب اش را نشان نمیداد . تا ابد ماه پشت ابر نمی ماند.
عکس العمل دختر سریعتر از او بود قبل ازینکه بتواند واکنشی نشان دهد با دستان بسته به دیوار میخ شده بود.
-متاسفانه تصورت غلط از آب دراومد من اونی نیستم که فکر میکردی.
اثر معجون تغییر شکل از به این رفت و شکل واقعی دختر آشکار شد
-حدس میزدم فقط باید مطمئن میشدم. پس اونا رو هم همینجوری کشتی فکر کردی کسی خبر دار نمیشه؟ تقاص کارتو پس میدی به دست من خواهی مرد
-تو، تو مأمور احمق نمیتونی منو بکشی طبق قانون من ته تهش میرم ازکابان
-هه قانون! وقتی قانون عادل نباشه عدالت رو وجدان تعیین میکنه
نور سبز رنگ از چوبدستی شلیک شد
شب بود و هوا خنک و قابل تنفس، با این تفاوت که در میان تاریکی جسدی افتاده بود.