تا حالا شده حس کنین از همه چیز و همه کس داره بهتون فشار میاد؟ تاحالا شده حس کنید کسی وجود نداره که درکتون کنه و توی این دنیای بزرگ تنهای تنهایید؟ توی این زمان ها چی بهتون کمک میکنه به خودتون بیایید؟ چی بهتون کمک می کنه که سرحال بیاید و زندگی اتون رو ادامه بدید؟ اصلا تاحالا این سوال ها رو از خودتون پرسیدین؟ این سوال ها سوال هاییست که هفته هاست ذهن هیزل را به خود درگیر کرده است اما جوابی درست که بتواند به کمک ان از این وضع اشفته دراید پیدا نمی کند. شما چه؟ شما می توانید جوابی برای این سوالات پیدا کنید؟ ایا می توانید هیزل را از این اشفتگی درون نجات دهید؟
دراز کشید بود و به اسمان بزرگ ابی تیره زل زده بود.ستاره های درخشان به او چشمک میزدند. سکوتی پایان ناپذیر میان او و کای برقرار شده بود که تنها هیزل می توانست این سکوت را بشکند.
-کای؟ -چی شده هیزل؟
هیزل اشاره کنان به ستاره ای که به انها چشمک می زد چیزی را به ارامی صدای جیرجیرک زمزمه کرد.
-اون ستاره ماست. -ستاره ما؟ -ستاره من و لوناست. اون شب بهم گفت که هر وقت دلت برام تنگ شد به ستاره امون نگاه کن
کای که میدانست حالا باید خاطره دیگری از کودکی هیزل بشنود اهی کشید.
-شروع کن.
22 سال قبل
-هی هیزل! -چیه؟ -دوستم میگه که کسایی که خیلی همو دوست دارن یه نشونه برای این دوست داشتنشون میزارن. -یه نشونه؟ -اره یه نشونه! مثل یه ستاره تو اسمون! -میشه ما هم یه نشونه بزاریم؟ -چرا که نشه!اصلا خودت ستاره امون رو پیدا کن!
هیزل به ستاره های اسمان نگاه کرد.همه انها بسیار زیبا بودند. ناگهان متوجه ستاره قرمزی شد که به او چشکم می زد.
-این چطوره؟! -عالیه!
سپس هیزل کوچولو را محکم بغل کرد.
-این هم نشونه دوستیمون! دیگه هیچی نمی تونه این دوستی رو خراب کنه
حال
-بهم دروغ گفت!اشتباهه! الان ما از هم جداییم! و هیچ توضیحی راجع بهش نداریم... -هیزل! تو اونو مقصر میدونی؟ -نه معلومه که نه! چرا باید اونو مقصر بدونم؟! -پس کیو مقصر میدونی؟ هیزل رویش را از کای برگرداند.
-مرگ.
ویرایش شده توسط هیزل استیکنی در 1402/10/22 14:53:49
{زِندِگیــت هَمون رَنگـی میشِـہ که خودِت نَقاشـیش میکُنـے🎨🦋}
داشت تکالیفش را انجام میداد. یک مقاله پنجاه سانتی متری تاریخ جادوگری و...
وقتی نصف مقاله را نوشت، دیگر فقط پنج دقیقه تا جلسه ی درس دفاع در برابر جادوی سیاه بود. سریع وسایلش را جمع کرد و به سوی کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه رفت.
خوشبختانه، موقعی که رسید هنوز پروفسور نیامده بود.
آن جلسه در مورد لولوخرخره ها بود. پروفسور نویل لانگ باتم را برای مبارزه با لولو خرخره انتخاب کرد.
باران می آمد. جینی در باران قدم میزد. باران را دوست داشت. باران نقش ها بر روی زمین افکنده بود. در آن لحظه هیچ چیز مهم نبود. هیچ چیز قدم قدم به سوی خانه بازگشت. خانه ای ساکت و آرام. نه یعنی پر سر و صدا و پر شور. به سوی امید بازگشت. به سوی امید.
آن لحظه، عجیب ترین لحظه برای من بود. آن وقت که فهمیدم باد هم آرزویی دارد! وقتی باد، در گوش قاصدک به زبانی که نمیفهمیدم هو هوکنان چیزی گفت و آن را آهسته فوت کرد و به این طرف و آن طرف به رقصی همراه با پرواز درآورد و دانه دانه، قاصدک هارا با پروانه ها همراه کرد !✨️✨️✨️
عصر بود .اتاقی که به اختراع معجون جدید اختصاص داده شده بود پر بود از بخار و دود های رنگارنگ هوا گرم و خفه بود و تنفس مشکل،اما کار همچنان ادامه داشت دختر جوانی گوشه اتاق روی یک پاتیل خم شده بود و مواد مختلف را درون پاتیل میریخت -خب اینو که ریختم دوبار در جهت عقربه ساعت، یه بار برعکس و حالا این یکی صدای اعتراض از طرف دیگر اتاق بلند شد -اه واقعا امیدوارم این دیگه آخریش باشه، دیگه از شکست خوردن خسته شدم خسته! -از تو که اختراع زیاد داری این حرفا بعیده!به نظر من که نزدیک و نزدیک تر میشیم، تو برو استراحت کن. باخودش فکر کرد این حتما اخریشه من حسش میکنم جادویی و خاص این یه افتخار واقعیه اگه همه چی درست پیش بره ظرفی رو از معجون پر کرد و روی میز گذاشت -بهت تبریک میگم حدست کاملا درست بود. با لبخند برگشت و عقب نگاه کرد اما با دیدن آن صحنه لبخندش خشک شد چوبدستی همکارش با حالت تهدید آمیز به سمت او نشانه رفته بود -یه چیزی رو یادت نرفته عزیزم؟مهم ترين قانونی که وجود داره اینه اگه میخوای یه کاری عالی انجام بشه تنها انجامش بده. پوزخند زد یا حداقل اینجوری وانمود کن. اما همیشه زندگی روی خوب اش را نشان نمیداد . تا ابد ماه پشت ابر نمی ماند. عکس العمل دختر سریعتر از او بود قبل ازینکه بتواند واکنشی نشان دهد با دستان بسته به دیوار میخ شده بود. -متاسفانه تصورت غلط از آب دراومد من اونی نیستم که فکر میکردی. اثر معجون تغییر شکل از به این رفت و شکل واقعی دختر آشکار شد -حدس میزدم فقط باید مطمئن میشدم. پس اونا رو هم همینجوری کشتی فکر کردی کسی خبر دار نمیشه؟ تقاص کارتو پس میدی به دست من خواهی مرد -تو، تو مأمور احمق نمیتونی منو بکشی طبق قانون من ته تهش میرم ازکابان -هه قانون! وقتی قانون عادل نباشه عدالت رو وجدان تعیین میکنه نور سبز رنگ از چوبدستی شلیک شد شب بود و هوا خنک و قابل تنفس، با این تفاوت که در میان تاریکی جسدی افتاده بود.
سرش را بلند کرد و به آسمان خیره شد. این روزها آسمان رنگ آبی خود را به غم روزهای بیخورشید باخته و خاکستری شده بود. یک شرطبندی احمقانه که ابرها با آسمان کرده بودند؛ اگر آسمان میتوانست دوری خورشید را تحمل کند و هر شب رخت سیاه خود را بر تن نکند، ابرها برای همیشه از دلش رخت برمیبستند و اگر نمیتوانست این دوری را تاب بیاورد، تا یک سال مهمان دلش میشدند. آسمان، باخته بود و حال روز به روز چهرهاش رنگ پریدهتر میشد. دیگر چیزی نمانده بود تا خون آبی رنگش برای همیشه خشک شود.
آهی کشید و به مسیر خود ادامه داد. دست هایش را در جیبهای سوراخش فرو برد و لرزید. سالها بود که از همه چیز دور افتاده بود و تنها امیدش به آسمان بود تا مسیر خانه را به او نشان دهد. حالا تنها امیدش هم داشت کم کم مثل شمعی که به ته میرسد، خاموش میشد. نمیتوانست به آینده فکر کند؛ آیندهای وجود نداشت. نمیتوانست زمان حال را درک کند؛ بجز درد چیزی درونش نبود. اما گذشته... گذشته با پنجههای قدرتمند خود داشت خفهاش میکرد. تمام حسرتها، تمام اشتباهها و تمام فقدانها یک به یک، هر روز، بیوقفه راهی برای بیرون آمدن پیدا میکردند. بیشتر لرزید. بیتوجه به هیچ چیز در کوچهها قدم برمیداشت. وقتی به چیزی برخورد کرد، ناگاه به خود آمد.
-اوه ببخشید!
پسربچهای کوچک، با لباسهایی نازک و پر از وصله، که از شدت دویدن به نفس نفس افتاده بود از او عذرخواهی کرد. کودک، ناامیدانه به انتهای کوچه خیره شد و با آهی گفت «نه...». او هم به انتهای کوچه نگاه کرد و بادکنکی آبی را دید که داشت از دید خارج میشد. نمیدانست چرا یا چگونه، اما شروع به دویدن کرد تا بتواند بادکنک را بگیرد. در لحظهای که بادکنک داشت به سمت آسمان میرفت، توانست با پرشی کوتاه، انتهای نخ آن را بگیرد. به سمت پسربچه برگشت و بی هیچ کلامی، نخ را به دستش داد.
-ممنونم! ممنونم! خیلی ممنونم!
خوشحالی پسربچه، شعلهای کوچک و گرم را در سینهاش ایجاد کرد. بدون حرکت به او خیره شد.
-خواهرم خیلی وقت بود که بادکنک آبی میخواست. هر روز میرفتم کار میکردم تا بتونم براش اینو بخرمش... ازتون خیلی ممنونم! خیلی زیاد.
و پسرک ورجه وورجه کنان، از کوچه خارج شد.
مدتها نگاهش روی نقطهای که پسرک ناپدید شده بود، ثابت ماند. سرش را بلند کرد و به آسمان خیره شد. آسمان هنوز خاکستری و افسرده بود اما شعلهی کوچکی که درون سینهاش روشن شده بود، مثل شمعی که هیچ گاه خاموش نخواهد شد به او امید میبخشید. لبخند کوچکی زد، آسمان هم یک روز امید خود را باز مییافت و به آغوش خورشید برمیگشت. دوباره به سمتی که کودک از آن رفته بود، به آینده، نگاه کرد. دستهایش را از جیبش درآورد و به مسیر خود ادامه داد. دیگر نمیلرزید.
تاپیکی که دارین می بینین جایی برای زدن پست های تکیه. درست مثل خاطرات مرگخواران، خاطرات یاران ققنوس و دفترچه خاطرات هاگوارتز. با این تفاوت که اینجا نیازی نیست موضوع هاتون به جبههی خاص یا گروه هاگوارتزتون مربوط بشه. شما اینجا می تونین راحت در مورد هر موضوع و هر شخصی بنویسید و محدودیتی برای نوشتههاتون در کار نیست.
فقط برای اینکه اسپم نشه، لطفا سعی کنید پشت سر هم پست نزنین و بین پست اول تا دومتون، یکی دو تا پست از بچه های دیگه، وجود باشه. اگه دیدین که از اولین پست شما مدت زیادی گذشته و کس دیگه ای پست نزده، در اون صورت مجاز هستین پستتون روپشت سرهم ارسال کنین.