چند روزی بود که کسی ازش خبری نداشت. تنها خودش را در اتاقش حبس کرده بود و با کورجیمن، موجود ایده ساز وقت می گذراند. کوردیمن، هرگاه به شخصی می رسید، بلافاصله چندین ایده در سر او می انداخت و به زندگی او کمک می کرد. اما حالا بیشتر از یک هفته بود که با نیوت در یک اتاق حبس شده بود و خبری از ایده های نابش نبود. شاید کورجیمن خسته بود و ایده سازیش کار نمی کرد یا نیوت حال ایده گیری نداشت. به هرحال اوضاع اونطور که باید پیش نمی رفت.
نامه هایی خوانده نشده از دوستان، آشنایان، همکاران و چندین نامه تبلیغاتی روی هم جمع شده بود که نیوت از دم در جمع می کرد و بدون خواندن در گوشه ای می انداخت. نظرش به نامه ها جلب شد و به سمت آنها رفت و اولین نامه را برداشت به امید اینکه ایده ای یا چیزی مثل آن دستگیرش شود.
آن را باز کرد:
نقل قول:
سلام نیوت عزیز
گرچه خبری ازت ندارم، اما امیدوارم حالت خوب باشد.
هفته خوبی را نگذراندم. چون می خواستم دارویی را که غیر قانونی برای درمان پدرم خریده بودم، به او بدهم و چون نامه ها چک می شوند توسط وزارت جادو، داروی من هم ضبط شد و حالا پدرم حالش بسیار بد است.
ببخشید اگر سرت را درد آوردم، فقط ضمن صحبت با یه نفر اینرا باهات در میان گذاشتم! ای کاش میشد جوری که کسی نفهمد آن نامه را به پدر می نوشتم، درواقع جوری که فقط من و اون بفهمیم1
دوست دارت!
الیزابت...
ناگهان خنده ای به صورت نیوت و کورجیمن نشست. قلم پرش را برداشت. اول دفترش با خطی درشت نوشت:
پروژه جدید: زبان منداسکی!