هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۰۹:۰۶ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۲

Enfj


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵:۰۶ شنبه ۱۹ اسفند ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۳:۰۵:۲۴ یکشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 4
آفلاین
پشمک، جارو، عصبانی، اژدها، رعد و برق، سیاه، دست

نزدیک کریسمس بود. پدر و مادر جورج، یک بسته "پشمک" و آخرین مدل"جارو" را برای او خریده بودند. من هم در فکر و خیال خودم بودم. که یکهو دارلا با شوق فراوان اومد پیش ما.
- بچه ها یه کتاب جدید تو کتابخونه دیدم. در مورد موجودات جنگل ممنوعه هست. اوردمش شماهم ببینید. این جا رو نگاه یه "اژدها" "سیاه" و قرمز خیلی بزرگ که هروقت احساس خطر کنه یا "عصبانی" بشه، هوا طوفانی میشه و "رعد و برق" های بسیار بزرگ به وجود میاد.
- چه جالب! بگذریم...
-چی چیو بگذریم جورج شاید واقعی باشه راستی تو مگه اولین بارته که پشمک میخوری؟ کل "دست" و صورتت پشمکیه.
- اینو ولش بیاید بریم پیش هاگرید شاید چیزی در این مورد بدونه.
- سلام بچه ها چخبراا؟
- عه سلام فلورا، داشتیم درمورد یه اژدها که تو جنگل ممنوعه است با جورج و تام حرف میزدیم الانم میخوایم بریم کلبه هاگرید.
-خب پس منم میام
رفتیم سمت کلبه بعد از حال و احوال ماجرا اژدها رو گفتیم و او گفت
- قرن هاست که دیگه کسی اون رو ندیده. ولی خیلی قدرتمند و قوی بوده.
-باشه خیلی ممنون
- بیاید بریم پیش پروفسور دامبلدور اون بهتر میدونه.
- اوکی
بعد از کلی حرف تکراری تصمیم گرفتیم شب 4 نفری بریم سمت جنگل ممنوعه با توجه به گفته دامبلدور ممکنه هنوز وجود داشته باشند.
- هی بچه ها حس بدی دارم بیاید برگردیم.
- تا اینجا اومدیم جورج تو دوست نداری برگرد.
-هیسسسس جورج ، دارلا اونجارو نگاه کن این همون اژدها نیست؟
-خیلی شبیه اشه بزار نگاه کنم
- بچه ها فک کنم حق با جورج بیاید برگردیم
یک لحظه حس کردم هوا داره سردتر میشه. سرمو آوردم بالا که دیدم اون اژدها بالا سرمونه نفسم بند اومد توان حرف زدن و درآوردن چوبدستی ام رو هم نداشتم.
- تام، تا ا ممم... یا.. خخدااا... بچ.. بچه ها بییا..ید فرار کنیم الان رعد..برق میشههه
-وااییییییییی
-تامممم صدامو میشنویییی
برای یه لحظه از تو شوک در اومدم و شروع کردیم با بچه ها با تمام قدرت دوییدیم اگه رعد و برق میخورد قطعا کارمون تموم بود. پشت سرمو نگاه کردم جایی که اژدها بود انقد نور بود که نفهمیدم چیشد. نزدیکای قلعه که شدیم نفسی تازه کردیم.
-از اول نباید میومدیم به من که گوش نکردید.
-حالا که زنده ایم بیاید بریم خوابگاه که خیلیی خوابم میاد... فک کنم دیگه خیلی طولانی نوشتم مگه نه؟ 😂



دقیقا. این‌بار دیگه خیلی طولانی شد.
تا الان اینقد برات سخنرانی کردم که به نظرم بقیه‌شو بذاریم برای وقتی وارد ایفای نقش شدی. ولی تلاشت رو تحسین می‌کنم. امیدوارم وقتی وارد ایفای نقش شدی هم همینقد پرشور و انرژی باشی.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۰ ۲۱:۵۲:۵۹

درود بر لرد ولدموردت


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۸:۲۰:۳۱ شنبه ۱۹ اسفند ۱۴۰۲

Enfj


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵:۰۶ شنبه ۱۹ اسفند ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۳:۰۵:۲۴ یکشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 4
آفلاین
جارو، اژدها، عصبانی، سیاه، دست، رعدوبرق، شاخه

روز مسابقه بود. و مثل همیشه آماده بودم ولی باز یه چیزی اذیتم میکرد. بیخیالش شدم و رفتم پیش گروه همه با جارو هامون آماده بودیم. ولی اون احساس هنوز داشت اذیتم میکرد کم کم داشتم اعصبانی میشدم که با صدای جورج به خودم اومدم
-هی حواست کجاست؟ بیا دیگه
-آها باش اومدم.
شروع کردیم به پرواز هنوز یذره هم نگذشته بود که هوا بارونی شد. رعد و برق شروع شد درخت ها و شاخه تکون میخوردن اون احساس داشت بیشتر میشد یه صدای مبهمی میشنیدم تشخیص دادم امیلیه
-کلارا گوی... گوی جلو توعه میتونی بگیریش بدوووو.
سرمو اوردم بالا دم یه اژدها سیاه خیلی بزرگ بود. کم کم داشت حالم بد میشد دستمو دراز کردم گوی رو بزور گرفتم و بعدش دیگ نفهمیدم چیشد و از حال رفتم. وقتی بهوش اومدم تو درمانگاه مدرسه بودم.
-خیلی نگران شدم چی دیدی مگه؟
- یه اژدها، یه اژدها سیاه
-واقعا؟!! میگفتن اون تو افسانه هاست. تو یه کتابی درموردش خوندم.
-اون کتاب همراهته؟
-نه ولی میتونم برم برات بیارمش. تو استراحت کن تا من بیام
باشه ای گفتم و چشمام گرم شد و خوابم برد.



یه توصیه خیلی مهم! لطفا بعد از ویرایش ناظر یا مدیر، مجددا پستت رو ویرایش نکن و به جاش پست جدید بفرست. چرا؟ چون اصولا ناظرا و مدیرا وقتی به یه پستی جواب بدن، دیگه چون قاعدتا "جواب داده شده" محسوب می‌شه، دوباره برنمی‌گردن اون پست رو چک کنن تا یهو ببینن عه، دوباره باید بهش رسیدگی کرد! بنابراین به احتمال زیادی یه گوشه می‌مونه و جوابی نمی‌گیره در حالی که تو در انتظار نشستی تا پاسخ دوباره بگیری. الانم من کاملا اتفاقی دوباره تاپیکو باز کردم و متوجه شدم تغییری تو پستت دادی و نیاز به رسیدگی دوباره داره.
با این حال هنوزم متاسفانه مورد دوم، یعنی متمایز کردن کلمات از سایر متن رو رعایت نکردی. اگه نمی‌خوای حتما لازم نیست رنگی یا بولد و... کنی. همین که کلمه رو داخل علامتی مثل " " بذاری یا پشتش * قرار بدی هم کافیه. ولی همونطور که قبلا هم گفتم، تا وقتی این موردو رعایت نکنی نمی‌تونم به داستانت رسیدگی کنم.

ضمنا بازم تکرار می‌کنم، با این که این یکی داستانت نسبت به قبلی خیلی بهتر شده و اگه کلمات رو متمایز می‌کردی با تخفیف تاییدت می‌کردم، ولی هم‌چنان خیلی خیلی داستانت رو سریع پیش بردی. من حتی نفهمیدم این اژدها یهویی اونجا چی کار می‌کرد که هیچ‌کس دیگه هم ندیدش! به جاش می‌تونی داستانو کم‌تر جلو ببری اما جزئیات بیشتری از واقعه بدی تا خواننده متوجه بشه چه اتفاقی داره میفته.

لطفا دوباره برگرد و فراموش نکن کلمات رو متمایز کنی، که در این صورت مطمئنم تاییدیه رو می‌گیری.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۱۹ ۱۹:۰۳:۵۴
ویرایش شده توسط Enfj در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۱۹ ۲۱:۳۵:۳۲
دلیل ویرایش: به علت رد شدن به عنوان دو دلیل
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۱۹ ۲۳:۵۰:۱۶

درود بر لرد ولدموردت


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۴۷:۵۳ شنبه ۱۹ اسفند ۱۴۰۲

MARIAMALFOY


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۱ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۰:۵۴:۰۵ یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۲
از آکسفورد
گروه:
مـاگـل
پیام: 2
آفلاین
جارو، رنگ، عصبانی،شاخه، رعدوبرق، دست،سیاه

او مو های سیاه رنگ اش را بست و به سمت کلاس بعدی اش به راه افتاد،کوئیدیچ! او یک سال اولی بود و این اولین بارش بود که قرار بود با جارو کار کند،او با خودش فکر کرد که اگر روز اول کنترل جارو از دست اش در برود چی؟ اگر جارو او را با خود ببرد و او گم شود چی؟ اگر رعد و برق بزند و به سمت یک درخت بیوفتد،آن موقع مو های نازنینش به شاخه ها گیر میکرد. این فکر ها او را عصبانی میکرد،برای همین نفس عمیق بزرگتری کشید و با اعتماد بنفس بیشتر به سمت کلاس راه افتاد...


تصورات متناسب با موقعیتی بود.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۱۹ ۱۹:۰۳:۴۶

سیبی بر زمین افتاد
جاذبه کشف شد
هزاران تن جان دادند
انسانیت شناخته نشد

_هافلپاف


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۱۶:۰۶ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲

مالکولم ایلستر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۹:۴۶ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۱:۲۹:۲۶ سه شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 3
آفلاین
جارو، رنگ، عصبانی، نخ، رعدوبرق، شاخه، اژدها


چون اوضاع اتاق زیادی متشنج بود و او هیچوقت تحمل اوضاع متشنج رو نداشت، از اتاق بیرون آمد. مریلا، خاله ناتنی اش سر گمشدن جاروی نیمبوس مدل 97 قدیمی که پدرش قبل از آنکه بمیرد به او بخشیده بود بسیار اوقات تلخی می کرد و همه رو گرفته بود به بار ناسزا و در مواردی، کتک!

مریلا، که از شدت عصبانیت رنگ صورتش قرمز شده بود و دچار تنگی نفس شده بود، یقه تیتاروس مادر مرده رو گرفت و به شدت کوبیدش به دیوار و با همان عصبانیت گفت:
- صاعقه منو گم کردی! امیدوارم رعد و برق بزنه به کمرت!
- خاله مریلا! چرا انقد عصبانی؟ یه جاروئه دیگه...
- یه جاروئه دیگه؟ نگاه من نکن انقد ریزه میزه ام. من یه زمانی کصافط کاریای اژدها رو تمیز میکردم. قبل ازینکه بتونم شلوارمو بکشم بالا دستام بوی پهن اژدها میداد. الانم شلوار تورو میکشم سرت.

بعد تیتاروس رو با کمی از زورش هل داد. همین کمی از زوری که زد مانند بلایی بر سر تیتاروس نازل شد و تا به خودش آمد، پخش زمین شده بود.

- سریع برام ازون نخای سه لایه محکم بیارید. میخوام از شاخه درخت جلوی خونه برعکس آویزونش کنم تا بفهمه به جاروی بقیه نباید دست بزنه!

--------------------------------
اگه کوتاه بود یا جاییش اشتباه بود معذرت میخوام.
چند وقته دارم توی سایت پست میخونم و بعد کلی فکر کردن تونستم اینو پستش کنم.
امیدوارم تایید بشه.



خوب بود. خوش‌حالم که تلاشتو کردی.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط Tiitaaroos_hepto_hypotter در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۱۶ ۲۰:۳۲:۲۹
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۱۶ ۲۱:۰۸:۲۴


جادویه باستانی_مشاجره_اتفاق_سالن اسلیترین_duel_ناشناخته_قدرت خاص
پیام زده شده در: ۱۳:۲۹:۰۹ شنبه ۱۲ اسفند ۱۴۰۲

Nicolas_Xa


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴:۰۶ شنبه ۱۲ اسفند ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۱:۳۹:۵۱ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 1
آفلاین
روزی سالن اسلیترین[color] فردی به اسم : (Nicolas ) در حال قدم زدن بود که...
با یک از دانش اموزان اسلیترین به مشکل میخوره
دو طرف تصمیم میگیرند duel کنند
در حین duel جادو های زیادی رد و بدل شد ولی Nicolas با یک جادویه ناشناخته به دانش اموز حمله میکنه و متوجه میشه که یک قدرت خاص (جادوی باستانی) داره ...[quote]


شرمنده که دیر جواب می‌دم. فکر می‌کردم پاسختون رو دادم ولی گویا فراموش کردم رو دکمه ارسال بزنم!

متاسفانه نمی‌تونم این پستو تایید کنم. لطفا توی داستان بعدیت نکاتی که می‌گم رو رعایت کن:
- همه چیزو به فارسی بنویس و نه به انگلیسی یا با حروف انگلیسی.
- حتما این پست رو بخون و کلماتو متمایز از متن کن.
- داستانت خیلی خیلی خیلی کوتاهه و خیلی سریع از رو همه چیز عبور کردی و طوری به پایان رسیده انگار در حال نوشتن یهو خسته شدی و گفتی ولش کن و زدی رو دکمه ارسال. یکم بیشتر راجع به وقایع توضیح بده.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط Nicolas_Xa در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۱۲ ۱۵:۰۸:۰۵
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۱۳ ۲۲:۲۹:۱۴

gadoo daron hame hast
ama kesi ghodrat mand hast ke oon ro dark kone
Nicolas Valdi


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۸:۳۰:۰۹ سه شنبه ۸ اسفند ۱۴۰۲

Rahzad


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵:۵۳ سه شنبه ۸ اسفند ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۱:۵۳:۰۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 1
آفلاین
خنده، کلاه، رنگ، منظور، تلخی، قدرت، کاغذ پوستی، پله، تردید، عطسه

هاگواردس در تاریک ترین قُرونه جادوگری به سر میبرد، صدای خنده ایی دیگر نبود، قدم بر میداشت و شنلش بر ر‌وی زمین کشیده میشد. سر سرای عمومی دیگر اهنگه دلنشین هاگواردس را پخش نمیکرد، کلاه شنل روی سرش کشیده بود و فقط چشمانش دیده میشد، چشمانی پر از خشم و مشکی رنگَش نشان از دلتنگی میداد.
تلخیه روزگار را میشد از حرف هایی که زیر لبش میگفت و چشم های ترش فهمید.
رو به‌ رو کلاه گروهبندی را دید، به سمتش دوید.

- هی هی سلام.
+ س سلام فرزندم م منتظرت بودم.
- تو میدونستی من قراره بیام!؟
+ کلاه همه چیو میدونه فرزندم، تاریکی بر جهان چیره شده.
- منظورت چیه!؟

کلاه عطسه ایی زد و کاغذ پوستی از درونش درامد.

- فرزندم، این کاغذ پوستی مسیر رو نشونت میده، تو روح قدرتمندی داری و میتونی، یادت باشه کلاه همه چیو میدونه.
+ نمیتونم تنهات بذارم.

و سریع کلاه رو برداشت و با سرعت به سمت در دوید و تردید به خودش نشون نداد و میدونست که پله های نجات هاگواردس در دستانشه.
جارو رو سوار شد و از هاگواردس دور شد.





من قبلا هم توی سایت بودم تقریبا سال ۹۸ اینا بود و داستان مینوشتم شخصیت های گابریل ترومن و نیوت اسکمندر و علی بشیر رو هدایت کردم. خوشحالم که برگشتم و مینویسم از وقتی رفتم سرکار مغزم بسته شده بود تصمیم‌گرفتم با نوشتن دوباره مغزمو باز کنم.


متاسفانه نمی‌تونم داستانت رو تایید کنم چون همون‌طور که تو قوانین نوشته شده، باید کلمات متمایز از سایر متن باشن که این کارو نکردی. اما اگه قبلا تو ایفای نقش بودی نیازی به تایید تو بازی با کلمات یا گروهبندی نداری و می‌تونی مستقیما برای معرفی شخصیت بری. فقط لطفا لینک شناسه قبلیت رو حتما انتهای معرفی شخصیتت قرار بده.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۸ ۱۹:۴۶:۱۳
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۸ ۱۹:۴۷:۲۷


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱:۵۲:۵۸ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲

Deniz_Q


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۳۵ چهارشنبه ۱ آذر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱:۵۲:۵۸ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲
از تهران
گروه:
مـاگـل
پیام: 2
آفلاین
خنده، کلاه، رنگ، منظور، تلخی، قدرت، کاغذ پوستی، پله، تردید، عطسه
...
پله‌ها را یکی‌یکی پایین می‌رفتم و از حالا بوی دل‌انگیز کاغدهای پوستی و جوهری که پشتشان قایم شده بود، همه جا را برداشته بود. مغزم برای لحظه نقش‌آفرینی جوهر بر بافت پوستینِ کاغد به هیجان افتاده بود.
همان زمان که کلاه گروه‌بندی فریاد زد: "اسلایترین!" می‌دانستم که این خنده‌ها تازه شروع ماجراست و دیگر تردید، دوای هیچ دردی نیست. باید زنِ عمل بود! (طبق اصول فمینیسم جادوگران)
همین‌ جاست! اولین کلاس امروز: معجون‌ها! اسنیپ زبان تلخی دارد اما منظورش را خوب می‌رساند؛ او رنگ روحت را می‌بیند و حتی عطسه‌هایت هم برایش معنایی دارند. هیچ‌چیز از پروفسور محبوب من پنهان نمی‌ماند!
پیش از ورود، چشمانم را بستم و تا سه شمردم، نفس عمیقی کشیدم و تمام قوایم را جمع کردم. نباید اجازه بدهم کسی قدرت جادوگری‌ام را دست کم بگیرد!



توصیفاتت خیلی خوب بود ولی پس متمایز کردن کلمات از سایر متن چی شد؟
این آخرین پستیه که کلمات متمایز نشده و تایید می‌کنم!

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۶ ۱۱:۵۹:۴۷

P.Deniz.Q


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴:۳۹ شنبه ۵ اسفند ۱۴۰۲

charli_visli


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۵:۱۹ شنبه ۵ اسفند ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۰:۰۸:۴۸ سه شنبه ۲۲ اسفند ۱۴۰۲
از کرمان
گروه:
مـاگـل
پیام: 3
آفلاین
هری بسیار عصبانی بود، چون بخاطر اشتباهی که که در کلاس معجون سازی انجام داده بود مجبور بود تمام کلاس هارا جارو کند. همینطور که داشت جارو میکرد متوجه رنگ سیاهی شد که در کف راهرو ریخته، البته اینکه رنگ ریخته بود مشکلی نداشت، از این تعجب میکرد که رنگ پاک نمیشد!
بیشتر که دقت کرد دید ماننده یک رد پا تا انتهای سالن ادامه دارد، جارو را زمین گذاشت و به دنبال رد رنگ ها رفت...
بیشتر که رفت دید رنگ دارد به بیرون از مدرسه میرود! رد را گرفت و همینطور رفت تا اینکه متوجه شد چقدر از مدرسه دور شده، داشت فکر میکرد که ادامه بدهد یا نه؟ که حس کرد کسی پشت سرش وایستاده و تیزی و سردی شمشیری رو گردنش حس میکرد، دستش را زیر ردایش برد تا چوب دستی اش را بیرون بی اورد که ناگهان صدایی خشک و ترسناک شنید
-جرعت داری از جادوت استفاده کن تا خونت رو بریزم!
نیم نگاهی به پشت سرش انداخت و فهمید مردی است با ریشی بلند و سفید مانند پشمک.
اما متوجه چیز عجیبی شد...
روی پیشانی اوهم جایی مانند رعدوبرق داشت!
-اسمت چیه؟اون علامت روی پیشونیت چیه؟تو کی هستی؟
مرد با همان صدای خشنش گفت:«ارباب اژدها ، هیچکس نباید از وجود من خبردار بشه، من اینده ی تو هستم...!»


جالب بود... ولی همونطور که اینجا گفته شده، باید کلمات رو متمایز از متن می‌کردی که نکرده بودی. حالا این‌بار اوکیه، ولی پیرم کردی تا کلماتو چک کنم.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۵ ۱۸:۰۷:۴۵


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۰:۵۷:۲۹ یکشنبه ۲۹ بهمن ۱۴۰۲

ریونکلاو

بردلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۹:۳۹ شنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۶:۲۷:۱۵
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
پیام: 131
آفلاین
هفت کلمه:
جارو، رنگ، عصبانی، رعدوبرق، اژدها، پشمک، سیاه

هری پاتر جارویش را آتش کرد و به هوا برخاست. او حالا بازنشسته شده بود اما طبق عادات قبلی قصد داشت سر و گوشی آب بدهد و از آسمان، اطراف وزارتخانه و بخصوص هاگوارتز را رصد کند. مدت ها بود که همه چیز امن و امان بود. امروز هم همینطور بود.اخبار بد فقط در حد شایعه بود! سال اژدها، جنگ، قحطی، بازگشت ارتش سیاه و ... نه تنها که همه شایعه بود که امسال وضع، از همیشه بهتر بود. آزکابان خالی خالی بود و دمنتورها به مرخصی رفته بودند.

خیال هری که راحت شد سر جارو را کج کرد و به سمت خانه رفت. دیگر شب شده بود و ممکن بود جینی نگران شود. او مستقیم در وسط حیاط فرود آمد و به محض آنکه پایش سنگفرش خانه اش را لمس کرد صدای رعد و برق از آسمان بلند شد و بی مقدمه بارانی سیل آسا همه جا را فرا گرفت. ناگهان خاطره ای دور در ذهنش شکل گرفت، اما اول از همه ساعتش را نگاه کرد. هنوز نیم ساعت تا زمان شام باقی مانده بود و حالا او می توانست قبل از رفتن به سالن غذاخوری، به اطاق اندیشه اش برود و آن خاطره را درست حسابی مرور کند.

در داخل اطاق اندیشه، از میان همه قدح های قدیمی که رویشان با برچسب تاریخ چسبانده شده بود، هری خاطره ای بسیار قدیمی و در واقع همان که مشتاق بود آن را مرور کند یافت و سرش را داخل آن قدح کرد:

بوم! در رنگ و رو رفته اطاق زیر شیروانی شکست و دادلی که حالا دست کمی از یک گاومیش بزرگ نداشت با لگد به داخل اطاق پرید و گفت: "اژدها وارد می شود!"

هری نوجوان به زور چشم هایش را باز کرد، عینک دسته شکسته اش را به چشم زد و در حالی که پشم هایش ریخته بود گفت:
" چیه؟ چته؟ چی شده؟"

دادلی که قاه قاه میخندید جواب داد:
"پاشو تنبل! روز تولدته! برات کادو آوردم!"

سپس یک بسته پشمک حاج عبداله را به سمت هری انداخت. هری با تعجب به بسته پشمک نگاه کرد و گفت: "اینکه باز شده خیکی! نصفشو که خوردی!"

دادلی جواب داد: "زر نزن بابا! هیچکس برات کادو نمیاره! همینم زیادته!"

هری که عصبانی شده بود مانند گانگسترها ناغافل چوب جادویش را از زیر بالش پاره اش بیرون کشید و با یک حرکت، سر تیز آن را محکم به داخل ناف دادلی که از زیر لباسش بیرون زده بود فرو کرد!

دادلی که خشکش زده بود با دهن باز، مانند کسانی که چاقو خورده اند، کمی به هری و سپس کمی به شکم و نافش خیره شد و سپس وحشت زده به بیرون اطاق محقر و کوچک زیرشیروانی دوید و خطاب به مادر و پدرش فریاد زد:

" هری دیوث منو جادو کرد! چوب جادوشو فرو کرد!"

از آن سو هری سریع چوب جادویش را زیر تختش قایم کرد و به بیرون خانه و محوطه حیاط دوید تا از دست پتونیا و شوهرش در امان باشد! در همان لحظه رعد و برقی زد و باران شدیدی در گرفت...

هری مسن، سرش را از داخل قدح بیرون کشید و در حالی که زیر لب پوزخند میزد و به سمت سالن غذاخوری میرفت با خود گفت:"حقش بود خیکی!"



خیلی خوب بود! حقیقتا اشکالی برای ذکر کردن نمی‌بینم.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۹ ۱:۱۵:۳۹

تصویر کوچک شده



پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷:۵۰ شنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۲

Nazanii


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۹:۲۶ سه شنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۰:۵۲:۵۷ شنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 2
آفلاین
دختر در اتاق نشسته بود و اهنگی را زیر لب زمزمه می کرد،دست هایش را به دیواره ی اتاق میزد و صدایی که ادم را عصبانی میساخت به وجود می اورد.
جغد تازه رسیده بود و از پنجره ی اتاق داشت ان دختر ماگل را نگاه می کرد.او در فکر بود چگونه قرار است زمانی جادوگر شود و او انگار دیوانه بود . از اتاقش معلوم بود .اتاقی رنگارنگیی داشت ، رنگ ها چشم را میزدند ؛از صورتی،ابی و قرمز جیغ گرفته تا سیاه و طوسی و...
اتاقش غیر طبیعیی تر هم بود . در کنار عکس باب اسفنجی عکسی از اژدهایی هولناک جلب توجه می کرد .در وسط اتاق شاخه ایی که باز هم ان رنگی رنگی بود با نخ اویزان بود و هر بار که دختر بلند می شد سرش به ان میخورد و می خندید . صدای خندیدنش مانند صدای رعد و برق هراس اور بود.
غد که در اصل جغد نبود ئ حانورنمایی بود که برای ماگل ها نامه می برد و برای انها دنیا ی جادئگری را توضیح می داد . نوکی به پنچره زد و نگاهش به دخترک بود که با ترس به سوی او می امد تا نامه اش را بگیرد .وقتی پنچره باز شد جغد دعا کرد که این بار کارش زود تر و بی جیغ و داد تر تمام بشود و وارد شد و...



داستان جالب و متفاوتی بود. فقط یکم اشکالات تایپی و نگارشیت زیاد بود که با یه دور خوندن از روی پست قبل از ارسال رفع می‌شه که توصیه می‌کنم بعد از ورود به ایفای نقش حتما انجامش بدی. ضمنا علائم نگارشی همیشه به کلمه قبل از خودشون می‌چسبن و با یه اسپیس از کلمه بعدی فاصله پیدا می‌کنن.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط Nazanii در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۸ ۱۷:۳۱:۰۸
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۸ ۲۱:۲۰:۱۵







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.