لرد و بلاتریکس خیلی ریلکس همدیگر را نگاه کردند و بعد با صدایی که کل وجود دامبلدور را لرزاند، فریاد زدند:
- هکتور می کشیمت!
و خب همانطو که گفتم صدایشان آنقدری بلند بود که هکتور از چند اندام و عضله آن ورتر هم شنید.
- آخی... دل هر دوشون واسم تنگ شده.
البته فقط نام خودش را که قسمت مورد علاقه اش بود؛ شنید و به شدت انگیزه گرفت پیش آن دو نفر برگردد.
- نترسید الان میام!
حقیقتا لرد سیاه و بلاتریکس نترسیده بودند یا اگر هم ترسیده بودند که خیلی بعید بود؛ هرگز با آمدن هکتور مشکلشان برطرف نمی شد. اما برای هکتور اینها مهم نبود!
او از اینکه کسی نامش را صدا زده، به قدری به وجد آمده بود که بدون توجه به دو در در جلو، دو در در عقب، دو دو در وسط و بالا و پایین؛ از دیوار خارج شد.
- ارباب اومدم!
خیلی ها مانند هوریوس اسلاگهورن فکر می کنند هکتور معجون ساز ماهری است. البته کسی هم منکر این موضوع نیست به جز کل مرگخواران و محفلی ها و یک عده جادوگر بزرگ بدون جبهه و دانش آموزان هاگوارتز.
به هرحال اگر هکتور می خواست شغل معجون سازی را کنار بگذار، می توانست به دریل شدن رو بیاورد. از بس که شدت ویبره هایش زیاد بود! او به کمک همین ویبره ها کل در و دیوار وجود دامبلدور را سوراخ کرد تا به اربابش و بلاتریکس برسد.
- ارباب بالاخره پیداتون کردم.
هکتور بعد از چند دور اشتباهی طی کردن مسیر، بالاخره توانسته بود آن دو نفر را بیابد.
فقط نمی دانست چرا آنها سوار چرخ و فلک شده اند.
_ ارباب اون بالا چی کار می کنین؟
- خودمون هم خبر نداریم. راهی پیدا کن ما رو پایین بیاری هک!
حالا هکتور باید راه حلی مناسب میافت.