جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: عتیقه‌فروشی گل نیلی
ارسال شده در: یکشنبه 25 شهریور 1403 16:20
تاریخ عضویت: 1402/04/14
تولد نقش: 1402/04/15
آخرین ورود: یکشنبه 2 دی 1403 19:57
از: تو قلب کسایی که دوستم دارن!
پست‌ها: 208
آفلاین
-امروز اینجا جمع شدیم تا وداع کنیم با لرد سیاه.

هکتور خودش را به سکویی که قبلا تکه ای سیب بود رساند و روی آن ایستاد.
- غم این واقعه در کلام نمی گنجه. پس بهتره چیزی نگیم و فقط سکوت کنیم... ولی واقعا ظلمه که اینو نگم! در سراسر دنیا اونو با نام های مختلف می شناختن! اسمشونبر، تام ماروولو ریدل، لرد ولدمورت، لرد سیاه، دارک لرد، دارک چاکلت، ولدی، ولدک تک تک، تک تک ولدک، تک لردک... چیز... یعنی همون ارباب تاریکی!... برای بعضی خلافکار بود و برای بعضی یه قهرمان. اما برای همه، یه افسانه بود!*

نگاه هکتور روی لرد قفل شد.
- ایشون کسی بودن که هری پاتر از دستش شبا خواب راحت نداشت! کسی بودن که باعث شدن جینی ویزلی فوبیا دفترچه خاطرات بگیره! کسی که ملت حتی از به زبون آوردن اسمش می گرخیدن... کسی که همیشه به من به عنوان یه معجون ساز ماهر افتخار می کردن ... کسی که مرگخوارا خیلی دوستش داشتن... از همون اول هم گفتم که در کلام نمی گنجه.

قبل از اینکه هکتور تظاهر به گریستن کند، از طرف بلاتریکس یک پس گردنی محکم خورد و به تنظیمات کارخانه برگشت.

- هکتور هیچکس قرار نیست با ارباب خداحافظی کنه! .. سرورم شما هم نگران نباشین بالاخره یه جوری از این وضعیت نجاتتون میدیم.

پاتریشیا تا این حرف را شنید فوری روی یک تکه شناور هویج، چهار زانو نشست. و بعد انگشتانش را مانند ایکیوسان کنار سرش برد و شروع کرد به دورانی چرخاندشان.
پنج دقیقه بعد:

- یافتم یافتم!

لرد و بلاتریکس که مدتی دخترک کاراگاه را زیر نظر داشتند، با صدای بلند او از جا پریدند. ولی هکتور هیچ واکنشی نشان نداد چون به تنظیمات کارخانه بازگشته بود. کمی طول می کشید تا ویندوزش بالا بیاید و حافظه اش برگردد.

- اون وقت چی رو یافتی پاتریشیا؟
- راه خروج از اینجا رو.

بلاتریکس سریع یقه پاتریشیایی را که عینک دودی زده، ژست گرفته بود و داشت از کشف خود حسابی کیف می کرد، گرفت و او را محکم تکان تکان داد.
- معطل چی هستی پس؟ بگو اون راه حل چیه تا بتونم ارباب بزرگ و عزیز و شایسته و همه چی تموم و فوق العاده و پاتر کُش و افسانه ای و هرچی بگم کمه و... مونو نجات بدم!
- آخ... یه دقیقه تکونم نده... بگم.

بلاتریکس یقیه پاتریشیا را ول کرد و او درحالی که دور خودش می چرخید و تلو تلو می خورد گفت:
- باید قبل از اینکه تبدیل به کیموس معده بشیم یه کاری کنیم تا دامبلدور بالا بیاره. این تنها راه نجاته.



*الهام گرفته شده از گربه چکمه پوش آخرین آرزو
پاسخ به: عتیقه‌فروشی گل نیلی
ارسال شده در: سه‌شنبه 6 شهریور 1403 00:00
تاریخ عضویت: 1397/05/27
تولد نقش: 1398/04/17
آخرین ورود: چهارشنبه 3 اردیبهشت 1404 11:22
از: گیل مامان!
پست‌ها: 792
آفلاین
خلاصه: لرد یه کمد با قابلیت ورود به خواب دیگران داره که از طریق اون وارد خواب دامبلدور شده. وسط خواب، دامبلدور بیدار میشه و لرد توی بدن دامبلدور گیر میفته. حالا متوجه شده که پاتریشیا هم اونجا حضور داره و بلاتریکس رو دزدیده ببره تحویل دامبلدور بده.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ

پاتریشیا در حالی که بلاتریکس را در هوا نگه داشته بود به سرعت می‌دوید اما هر چه که می‌دوید گویی پله برقی‌ای را برعکس سوار شده باشد دوباره به جای اولش بر می‌گشت.

- تموم شد؟ خیلی تاثیرگذار بود.

بلاتریکس در حالی که حوصله‌اش سر رفته بود از دستان پاتریشیا پایین پرید و به کنار لرد بازگشت.
- اگر می‌شد از اینجا بریم بالا که تا الان من و ارباب رفته بودیم پاتریشیا! مشکل اینجاست اصلا معلوم نیست الان کجاییم!

لرد بر روی سکویی نشست و ابرو‌هایش را در هم کشید.
- هم اکنون ما بر روی سکویی جلوس کردیم که بسیار نرم بوده و در آن فرو رفتیم... از این وضعیت رضایتمند نمی‌باشیم. ضمن اینکه این سکو قهوه‌ای رنگ نیز بوده و ردای‌مان را به این رنگ در آورده!

پاتریشیا ذره‌بین کارآگاهی‌اش را از جیبش در آورد و به ترشحی سبز رنگ بر روی دیوار نگاهی دقیق انداخت.
- به نظر میاد این ترشح می‌جوشه و دود می‌کنه.

ناگهان صدای دامبلدور که با شخصی در حال صحبت بود در گوششان پیچید.
- اوه پسرم بازم شکلات؟ به خودت رحم نمی‌کنی به این پیرمرد دیابتی رحم کن!
- پروفسور خیالتون راحت. این شکلات معجزه ‌می‌کنه. هیچ قندی نداره و درمان دیابتم هست.
- ولی صبحم همین شکلاتو بهم دادی و گفتی قند بدنمو تامین می‌کنه ریموس!

ریموس عینک آفتابی بر چشم زد.
- این شکلاتی که بهتون میدم شکلات نیست. اگر شکلاته مثل اون شکلات نیست. هیچ شکلاتی مثل این شکلات نیست. چون شکلاته ولی شکلات نیست.
-

دامبلدور شکلات را از دست ریموس گرفت. تکه‌ای از آن را شکست و در دهان گذاشت. لحظاتی بعد تکه شکلات در میان مو‌های بلاتریکس فرود آمد.
- ارباب فکر کنم ما توی معده دامبلدور گیر افتادیم. این قسمتی هم که ازش نمی‌تونیم بریم بالا مری دامبلدوره... طبیعتاً اون ترشحات سبزم اسید معده‌ن!
ویرایش شده توسط مروپ گانت در 1403/6/6 0:12:57
In mama's heart, you will always be my sweet baby
پاسخ به: عتیقه فروشی گل نیلی
ارسال شده در: چهارشنبه 2 خرداد 1403 20:41
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: شنبه 23 فروردین 1404 18:09
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 641
آفلاین
هکتور با دیدن لرد و بلاتریکسی که هر لحظه بهش نزدیک‌تر می‌شدن، سرعت جویدن ناخوناش و ویبره‌هاش هم شدت می‌گیره. تا جایی که ناگهان به یاد میاره پاتریشیایی در کاره و چرا نباید با وعده‌های وسوسه‌آمیز اونو خام کنه؟
- پاتریشیا می‌خوای کاری کنی دامبلدور بهت افتخار کنه و هرچه زودتر ماموریتای بزرگ بزرگ تو محفل ققنوس بهت بده؟

پاتریشیا که هنوز سرگرم هضم کردن موقعیت عجیبی که توش قرار گرفته بود، با شنیدن صدای هکتور توجهشو به اون جلب می‌کنه.
- اممم... چطوری؟
- با گرفتن بلاتریکس و تحویل دادنش به محفلیا!

هکتور که از چهره متعجب پاتریشیا می‌تونست بخونه متوجه منظورش نشده، دست از ویبره برمی‌داره و به آسمون اشاره می‌کنه.
- اون بالا رو می‌بینی؟ لرد و بلاتریکس دارن سقوط می‌کنن. من لردو می‌گیرم تو بلاتریکس. نظرت؟

پاتریشیا مخالفتی نداشت. چی بهتر از دستگیری یکی از بهترین مرگخواران لرد و تحویلش به دامبلدور؟ پاتریشیا می‌تونست اسمی برای خودش بین محفلیا در کنه.
- باشه!

هکتور اگه می‌دونست این باشه به چه معناست، شاید هیچ‌وقت این پیشنهادو روی میز نمی‌گذاشت. چون به محض نزدیک شدن بلاتریکس و لرد به زمین، هکتور لرد رو در آغوش می‌گیره و پاتریشیا هم بلاتریکس رو. ولی قبل از این که فرصت حرکت دیگه‌ای رو بکنن، پاتریشیا همین‌طور که بلاتریکس رو دو دستی چسبیده بود، بدو بدو به سمت خروجی شهربازی می‌ره تا بلاتریکسو تحویل دامبلدور بده.

لرد که در آغوش هکتور جا خوش کرده بود، بدون این که تلاشی برای قرار گرفتن رو دو پاش کنه، هم‌چنان تو بغل یکی می‌زنه پس کله هکتور.
- بلاتریکس ما رو به یک محفلی فروختی؟ بدو نجاتش بده تا از دست نرفته!

بنابراین وضعیت به این شکل می‌شه که پاتریشیا، بلاتریکس به بغل می‌دوئه و هکتور هم لرد به بغل به دنبالش. اونم در حالی که حالا نه‌تنها بنفش، بلکه کل اسبای دیگه هم آزاد شده بودن و کل وسایل شهربازی تصمیم گرفته بودن پیچ و مهره‌هاشون رو باز کنن و رو زمین فرو بریزن!
پاسخ به: عتیقه فروشی گل نیلی
ارسال شده در: سه‌شنبه 1 خرداد 1403 12:49
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: جمعه 5 اردیبهشت 1404 02:20
از: ایستگاه رادیویی
پست‌ها: 307
آفلاین
بنفش یه نگاه به بقیه اسبا کرد که کم کم داشتن خودشونو آزاد می‌کردن، یه نگاه به کاری کرد. و شیهه‌ای از سر شوک کشید. بنفش هنوز باورش نشده بود. بالاخره آزاد شده بود. بالاخره می‌تونست برای خودش بره همه‌جا رو بگرده و از زندگی لذت ببره و مجبور نباشه داخل کاروسل صاف وایسه و کاروسل بچرخونتش.

- بنفش؟ کجایی؟ هنوز پیش مایی؟ پیست پیست!

بنفش هنوز غرق افکارش بود و اصلاً صدای کاروسل رو نمی‌شنید. انگار که اصلا وارد دنیای جدیدی شده بود و توی چشماش پر از ماه و ستاره و رنگین کمون و شیرینی و پاپ‌کورن و چیزای قشنگ قشنگ بود و کاروسل رو هم به جا نمی‌آورد.

اون‌طرف، لرد و بلاتریکس هم‌چنان در حال سقوط بودن و همون‌طور که به زمین نزدیک می‌شدن، اتم‌های هوا باهاشون دست تکون می‌دادن و سعی می‌کردن باهاشون سلام احوال پرسی کنن که البته توسط دستان پر توان لرد و بلاتریکس، پس زده می‌شدن و باید می‌رفتن یه جای دیگه گریه می‌کردن.

لرد همون‌طور که سقوط می‌کرد، خودش رو صاف کرد، دست به سینه شد، و گفت:
- ما دچار افکار مزاحم شدیم!

بلاتریکس که موقع سقوط، موهاش وارد گوش و چشم دهانش شده‌بودن نتونست جواب خاصی به لرد بده، که باعث شد لرد حتی بیشتر دچار افکار مزاحم بشه. لرد افکار مزاحم رو دوست نداشت. ولی به‌نظر می‌رسید افکار مزاحم لرد رو دوست داشته باشن.
- خب الان مثلا ما چرا باید دچار تفکر این موضوع بشیم که آمدنمون بهر چه بود؟ خب بهر زیبایی و قدرت بی‌کران و بی‌مانندمون بود دیگه! به همین سادگی!

و لرد و بلاتریکس همچنان داشتن به زمین نزدیک می‌شدن. و هکتور همچنان داشت با نگرانی ناخناشو می‌جوید و ویبره می‌زد و دور و برش رو پر از ناخنای جویده‌ شده‌ش می‌کرد و پاتریشیا هم همونجا بود تا از اتفاقات سر در بیاره و بنفش هم غرق افکارش و بی‌توجهی به کاروسل.
Smile my dear, you're never fully dressed without one
پاسخ به: عتیقه فروشی گل نیلی
ارسال شده در: دوشنبه 31 اردیبهشت 1403 18:02
تاریخ عضویت: 1402/10/11
تولد نقش: 1402/10/13
آخرین ورود: دوشنبه 19 شهریور 1403 12:23
از: خلافکارا متنفرم!
پست‌ها: 268
آفلاین
همان‌طور که تری و چری در شهربازی می‌چرخیدند، برج گردان و کاروسل با حسرت به آنها نگاه می‌کردند. برج گردان گفت:
- کاری، ببین چقدر خوشحالن؟

کاری گفت:
- کاش ما جای اونا بودیم، بری!

بری گفت:
- به‌نظرت اون خانمه که الان اومد توی شهربازی می‌تونه کمکمون کنه؟

کاری گفت:
- معلومه که می‌تونه!

آمدند برای پاتریشیا که معلوم نبود چطور به آنجا آمده بود، دست تکان بدهند که فهمیدند دست ندارند. در همین حال، پاتریشیا مشغول صحبت با هکتور بود.

هکتور گفت:
- پاتریشیا تو چطور اومدی اینجا؟

پاتریشیا گفت:
- قبلا دامبلدور منو فرستاده بود اینجا تا ببینم توی ذهنش چه‌خبره. نزدیک به یه هفته‌س که اینجام.

همان موقع کاری کلی زور زد و درنهایت یکی از اسب‌هایش (که رنگش بنفش بود) را از خود جدا کرد و به او گفت:
- بنفش، می‌ری اون خانمه رو خبر کنى؟
با یه کتاب می‌شه دور دنیا رو رفت و برگشت، فقط کافیه بازش کنی.
پاسخ به: عتیقه فروشی گل نیلی
ارسال شده در: دوشنبه 31 اردیبهشت 1403 17:02
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: شنبه 23 فروردین 1404 18:09
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 641
آفلاین
هکتور که بعد از خروج آخرین ذرات معجون سیاه‌رنگش از شهربازی، حالا احساس امنیت کامل می‌کرد که وسط شهربازی قدم بذاره و از نزدیک‌تر برای کمک به لرد و بلاتریکس بره، متوجه برخورد پیچ و مهره‌هایی به سر و صورتش می‌شه.
- آخ... نکن بلا... دیدی که معجونم چه بی‌خطر بود... چرا می‌زنی پس؟

بلاتریکس که از همون بالا متوجه شده بود قضیه چیه و معجون هکتور چه بلایی به سرشون نازل کرده، با عصبانیت فریاد می‌زنه:
- من نیستم ابله! خود چرخ و فلکه که داره پیچ و مهره‌هاشو باز می‌کنه و می‌خوره تو سرت! چند بار بهت گفتم نریز اون معجونو! چرا گوش نمی‌دی آخه!

هکتور چند تا شیشه معجون در میاره و شروع به دو دو تا چهار تا کردن می‌کنه و ناگهان دو گالیونیش میفته.
- اوه یعنی الانه که سقوط کنه؟

لرد خودش به صورت دستی پیچی که درست بغل کابینشون بود رو در میاره و محکم بر فرق سر هکتور می‌کوبه.
- این یعنی الانه که ما سقوط کنیم و اگه ما رو نگیری خودمون شخصا می‌ذاریمت زیر یه ساختمون چند طبقه و چندین بار ساختمونو رو سرت خراب می‌کنیم!
- ما یعنی فقط شما، یا شما و بلاتریکس با هم ارباب؟ آخه شما دو نفرین و من فقط یک نفرم.

قبل از این که لرد بتونه جوابی به سوال هکتور بده، ناگهان کابین زیر پاش به لغزش در میاد که خبر از خروج تمام پیچ و مهره‌ها از بدنه‌ش می‌داد.

چرخ و فلک که آماده فرو ریختن بود نگاهی به ترن هوایی می‌ندازه.
- آماده‌ای تری؟ ما هم مثل اون مایع سیاه‌رنگ جاری بشیم؟
- بشیم!

و چری و تری ناگهان شروع می‌کنن به سقوط کردن و بلاتریکس و لرد هم همراهشون! بقیه وسایل شهربازی هم به نظر از این حرکت بدشون نیومده بود!
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در 1403/2/31 17:18:12
پاسخ به: عتیقه فروشی گل نیلی
ارسال شده در: جمعه 28 اردیبهشت 1403 16:11
تاریخ عضویت: 1403/01/17
تولد نقش: 1403/01/17
آخرین ورود: چهارشنبه 12 دی 1403 22:56
از: وسط دشت
پست‌ها: 214
آفلاین
- ولی چطوری اعتراض کنیم تِری؟

چرخ و فلک که از پیشنهاد ترن هوایی خوشحال شده بود، اما نمی دونست باید چجوری پیشنهاد تری رو عملی کنن، با ناامیدی به تری نگاهی انداخت. بلکه خود تری جواب این سوال رو بدونه و چرخ و فلک رو از سردرگمی در بیاره. ترن هوایی خیلی باهوش بود. خیلی هم می‌دونست. کلا اطلاعاتش بالا بود و از همچی سر در میاورد.
- نمیدونم چَری! واقعا چجوری باید اعتراض کنیم؟ ماکه کاری از دستمون برنمیاد چَری!
- خب معلومه! چون دست نداریم کاری از دستمون برنمیاد تری! باید عقلامونو یه کاسه کنیم و فکرامونو روی هم بریزیم.

تری و چری، تصمیم گرفتن که فکراشونو یه کاسه کنن و عقلاشونو روی هم بریزن. اما همونطور که دست نداشتن تا کاری از دستشون بر بیاد؛ عقل هم نداشتن تا برش دارن و روی هم بریزن. اونا وسایل شهربازی بودن، همش فولاد بودن. همش آهن بودن. فولاد و آهنی از جنس معادن وژدان، یا وجدان، دامبلدور!

پس تصمیم گرفتن به جاش پیچ هاشونو یه کاسه کنن و مهره هاشونو روی هم بریزن. تری و چری خواستن دونه دونه پیچ و مهره هاشونو با دستای خودشون در بیارن که یادشون اومد دست ندارن. باز مونده بودن که باید چیکار کنن. کل وسایل شهربازی هم منتظر بودن که ببینن تری و چری میخوان چیکار کنن.

- چیکار کنیم تری؟
- نمیدونم چری؟
- ای‌بابا! واقعا نمیدونی؟
- چرا. میدونم!

تری ناگهان شروع کرد به زور زدن. چری خواست دلیل کار تری رو بپرسه، اما شرایط رو برای پرسشش مناسب ندید. پس اون هم به تقلید از تری شروع کرد به زور زدن. اونا زور میزدن و کل شهربازی نگاه میکردن. البته گوشاشون رو هم گرفته بودن. چون زور زدن اون دوتا، صدای ناموزون آهن و فولادی رو پخش می کرد که با روانشون کشتی می‌گرفت و انواع فنون راست و کج کشتی رو روی اعصابشون پیاده می کرد.

ناگهان زور زدن تری و چری و صدای روح‌نواز تولیدی‌شون تموم شد و جای خودش رو به صدای دنگ و دینگ پرتاب پیچ، مهره و سایر لوازم آهنی داد.

- آخیش.
- تریــــی!

ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در 1403/2/28 16:14:29
Lorsque vous sentirez que tout est fini, le reflet du miroir vous montrera le chemin


تصویر تغییر اندازه داده شده

تصویر تغییر اندازه داده شده

پاسخ به: عتیقه فروشی گل نیلی
ارسال شده در: جمعه 28 اردیبهشت 1403 11:25
تاریخ عضویت: 1402/07/14
تولد نقش: 1402/07/15
آخرین ورود: یکشنبه 17 فروردین 1404 17:21
از: من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
پست‌ها: 193
آفلاین
خلاصه: لرد یه کمد با قابلیت ورود به خواب دیگران داره و با بلاتریکس و هکتور میره به خواب دامبلدور. اما دامبلدور بیدار میشه و اونا تا وقتی دوباره بخوابه تو بدنش گیر میکنن. لرد و بلاتریکس باهم به وژدان میرن و یکم جلوتر به شهربازی وژدان میرسن. هکتور بعد یکم سردرگمی به راز های سر به مهر میرسه و میخواد یه راز رو برداره که زنگ خطر زده میشه. با این آژیر، لرد و بلاتریکس توی شهربازی گیر میکنن. هکتور برای اینکه نجات شون بده میره به شهربازی وژدان. اما میبینه که اونا بالای چرخ و فلک هستن و برای نجات‌شون، بی توجه به تهدید های بلاتریکس، یه معجون سیاه رنگ رو کف شهربازی خالی میکنه.

معجون سیاه رنگ کف شهربازی درحال حرکت بود. حالا که حتی فریاد های بلاتریکس هم نتونسته بود جلوی پخش شدنش رو بگیره، دیگه هیچ چیز جلودارش نبود!

ترن هوایی، درحالی که با تعجب به مایع سیاه رنگی که داشت روی کف شهربازی حرکت میکرد، نزدیک چرخ و فلک شد.
- چرخک تو میدونی این چیه؟

چرخ و فلک که آماده غیبت کردن با همسایه اش بود گفت:
- نمیدونم! اما نگاه چجوری داری همه جا میره. خوش‌به‌حالش!

ترن هوایی دوباره نگاهی به مایع سیاه رنگ کرد. از وقتی که یادش میومد، یه جا نشسته بود و تکون نخورده بود. حالا هم که کم‌کم داشت به یه جا موندن عادت میکرد، یه چیز متحرک داشت جلوی چشماش ویراژ میداد!
- آره. ما که کل عمرمون اینجا نشستیم. یه کلمه حرف هم نزدیم. انگار از قصد اومده داره جلو چشممون اینور اونور میره!

چرخ و فلک که این حرف رو از اون شنید، دیگه صبرش تموم شد و شروع به گریه کردن کرد.
- این همه اینجا زحمت بکش... آخرشم بشه این!
- اصلا ما هم اعتراض میکنیم! اینطوری میفهمن که ما نفهم نیستیم!
پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
ارسال شده در: سه‌شنبه 16 آبان 1402 01:49
تاریخ عضویت: 1385/05/08
تولد نقش: 1385/09/06
آخرین ورود: سه‌شنبه 20 شهریور 1403 17:23
از: سر قبرم
پست‌ها: 1506
آفلاین
- ارباب این جعبه کنترلش کجاست؟ اهرمی، دکمه‌ای چیزی باید داشته باشه!

لرد خشمگینانه فریاد زد:
- من تا به حال در وجدان نداشته دامبلدور سوار چرخ و فلک شده بودم یا جد بزرگوارم؟! یه جوری این لعنتی رو متوقف کن!

هکتور همان طور که به ویبره زدنش ادامه میداد دور تا دور محوطه وجدان دامبلدور را گشت اما چیزی که بتواند چرخ و فلک را متوقف کند نیافت. برای همین فکر کرد که باید از شیوه های مخصوص خودش استفاده کند. به آرامی دستش را در جیبش کرد و شیشه کوچکی را بیرون آورد!

بلاتریکس که از بالا میتوانست درخشش شیشه را در دستان هکتور ببیند فریاد زد:
- جرات نداری این کارو بکنی هکتور! یعنی این کار رو بکن تا خودم تو معجون هات غرقت کنم!

هکتور در حالت عادی با شنیدن حرف بلاتریکس ترسیده و بطری را به داخل جیبش برمیگرداند. اما این بار به دو دلیل این اتفاق نیفتاد. دلیل اول این بود که آنقدر در فضای سربسته وجدان دامبلدور ویبره زده بود که هیچ صدای دیگری را نمیشنید. دومین دلیل هم این بود که داشت با شیفتگی خاصی به معجون سیاه رنگ داخل بطری نگاه میکرد. این معجون یکی از خاص ترین معجون های او بود. برای رنگ مشکی خالصش مدت ها زحمت کشیده بود و در این لحظه می‌تواسنت بالاخره معجونش را امتحان کند.

برای همین بدون اینکه حتی فریادهای لرد و بلاتریکس را بشنود در بطری را باز کرد و تمام محتویات شیشه را کف وجدان دامبلدور خالی کرد!
ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!
پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
ارسال شده در: شنبه 24 تیر 1402 23:56
تاریخ عضویت: 1402/04/14
تولد نقش: 1402/04/15
آخرین ورود: یکشنبه 2 دی 1403 19:57
از: تو قلب کسایی که دوستم دارن!
پست‌ها: 208
آفلاین
لرد و بلاتریکس خیلی ریلکس همدیگر را نگاه کردند و بعد با صدایی که کل وجود دامبلدور را لرزاند، فریاد زدند:
- هکتور می کشیمت!

و خب همانطو که گفتم صدایشان آنقدری بلند بود که هکتور از چند اندام و عضله آن ورتر هم شنید.
- آخی... دل هر دوشون واسم تنگ شده.

البته فقط نام خودش را که قسمت مورد علاقه اش بود؛ شنید و به شدت انگیزه گرفت پیش آن دو نفر برگردد.
- نترسید الان میام!

حقیقتا لرد سیاه و بلاتریکس نترسیده بودند یا اگر هم ترسیده بودند که خیلی بعید بود؛ هرگز با آمدن هکتور مشکلشان برطرف نمی شد. اما برای هکتور اینها مهم نبود!
او از اینکه کسی نامش را صدا زده، به قدری به وجد آمده بود که بدون توجه به دو در در جلو، دو در در عقب، دو دو در وسط و بالا و پایین؛ از دیوار خارج شد.

- ارباب اومدم!

خیلی ها مانند هوریوس اسلاگهورن فکر می کنند هکتور معجون ساز ماهری است. البته کسی هم منکر این موضوع نیست به جز کل مرگخواران و محفلی ها و یک عده جادوگر بزرگ بدون جبهه و دانش آموزان هاگوارتز.
به هرحال اگر هکتور می خواست شغل معجون سازی را کنار بگذار، می توانست به دریل شدن رو بیاورد. از بس که شدت ویبره هایش زیاد بود! او به کمک همین ویبره ها کل در و دیوار وجود دامبلدور را سوراخ کرد تا به اربابش و بلاتریکس برسد.

- ارباب بالاخره پیداتون کردم.

هکتور بعد از چند دور اشتباهی طی کردن مسیر، بالاخره توانسته بود آن دو نفر را بیابد.
فقط نمی دانست چرا آنها سوار چرخ و فلک شده اند.

_ ارباب اون بالا چی کار می کنین؟
- خودمون هم خبر نداریم. راهی پیدا کن ما رو پایین بیاری هک!

حالا هکتور باید راه حلی مناسب میافت.