هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ چهارشنبه ۴ خرداد ۱۳۸۴

سالازار اسلیترینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۶ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۰:۵۴ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۷
از تالار اسرار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 272
آفلاین
جناب آقاي رومسالا يا همون السامور سابق

دوباره دارم بهت تذكر ميدم
طولاني بودن نمايشنامه به معني خوب بودنش نيست

موضوع محتواي نمايشه كه متاسفانه من هيچ محتوايي ر نمايشهاي شما نميبينم اين بار پاك نميكنم ولي اگر با ز پست طولاني .... پشت سرهم و بي محتوا مخصوصا از تو ببينم مطمئن باش كه پاكش ميكنم

اگر ميخواي كتاب رو باز نويسيش كني جاش تو اين انجمن نيست ...... !!!
-=-=-=-=-=-=-=--
پي نوشت : لطفا باز يه طومار پيام شخصي برام نزن كه اونم پاكش ميكنم

-=-=-=-=-=-=-=-=-=
زير نويس توسط کارکارف:

پست شما از هر نظر مشكل دارد:
اي..................كثافت

نه.كثافتا.ولم كنين.اي...اي...

نه بابا.عجب كله خري هست


زیر نویس توسط شاهزادۀ دورگه:

آقایون کارکارف و سالازار من از همه نظر با شما موافقم اما باید با کاربران سایت کمی با ملایمت صحبت کرد مثلا اگر یک مهمان بخواد عضو سایت شه وقتی این وضعیت رو ببینه زده می شه ببخشید فکر نکنید قصد نصیحت داشتم.

با تشکر:

شاهزادۀ دورگه


ویرایش شده توسط كاركارف در تاریخ ۱۳۸۴/۳/۴ ۲۲:۱۷:۴۴
ویرایش شده توسط شاهزادۀ دورگه در تاریخ ۱۳۸۴/۳/۵ ۱۱:۰۹:۳۳

نمایشنا


Re: شکنجه گاه جادوگران سفید
پیام زده شده در: ۱۲:۱۴ چهارشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۴

سرژ تانکیان old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۹ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 526
آفلاین
اول از همه بگم كه ببخشيد كه شكنجه هايه طنز گونه نيست...چون من فقط يه طوري ميتونم طنز گونه بنويسم اونم اينكه دستم آزاد باشه از بعضي لحاظ...كلا ببخشيد نخنديدن.

بوم
در كنده ميشه و روماسلا و السامور ميلا تو. لوپين كه داشت پلي استيشن بازي ميكرد يهوي از جاش پريد
- چيه؟شما؟الس؟
السامور:
- ها چيه؟هالا شديم دو نفر.
روماسلا:
- السامور .اين قدر تند نرو.قراره ببريمش سياه چال.
لوپين:
- چي؟اينكور دوموس
پرتويي سرخ رنگ از نوك چوب دستيه لوپين خارج ميشه و به طرفه السامور ميره.
- اي..................كثافت
- دارامپس
اين فرياده روماسلا بود.لوپين ناگهان مثل بچه آدم ميره رو صندلي ميشينه.و ديگه تكون نميخوره((اين چيچي ورد بود؟))
- السامور چيزيت نشد كه؟
- نه بابا .فيلمم بود.ميخ.استم ببينم تو چقدر با مرامي.
- جونه خودت.اين خون چيه از گوشت زده بيرون.
السامور ناگهان فرياد ميكشه.فريادي كه بالند كه بلند تر از اون فرياده غول غار نشينه.
-.چي شد الس؟
- اي.....
بعد السامور خشك ميشه ميافته.
- به درك.تو هم بمير.
روماسلا ميره طرفه لوپين.يه چيزي زيره لب ميگه و لوپين دوباره به حالت پريشان در مياد
- شما از من چي ميخوايين؟
- اون چه وردي بود به السامور زدي؟
لوپين ميخنده.خده ي شيطاني كه از يك سفيد بعيده.
-حالا بيخيال.من اومدم كه بهت بگم كه ميتوني بياي تو گروهه ما.ما به تو احتياج داريم.
ناگهان رنگ صورته لوپين گچ ميشه
- چي؟من؟تو گروهه شما؟ولدمورت؟دامبلدور؟
- نگران نباش.دامبلدورم تو گروهه ماه.
دوباره صدايه فرياده السامور بلند ميشه.
- اين انكرپوروس
السامور به زحمت بلند ميشه.انگار اثر ورد از بين رفته بود.
- روماسلا.داري چيكار ميكني؟بيا ببريمش.
- باشه.ببين لوپين آخرين حرفمو ميزنم مياي يا نه؟
- نه.كثافتا.ولم كنين.اي...اي...
-السامور .دسته چپشو بگير
السامور لنگان لنگان دسته لوپين رو ميگيره
بوم.
بوم.
از دو طرف كاراگاها با صدايه بومي پنجررو شكستن اومدن.
- روماسلا.غيب شيم

ولي چند ثانيه گذشت ولي اونها غيب نشدن.
-ها ها ها.نميتوني غيب بشين .نه؟اين خونرو با طلسمه ضد غيب شوندگي جادو كرديم.
اين صدايه موروتوگراف بود.يكي از بهترين كاراگاه ها.
تمامه كاراگاه ها اومدن جلو.السامور و روماسلا جرئته تكون خردن نداشتن.كاراگاه ها اونارو بستن و با خودشون بدن بيرون.
((آيا آنها به آزكابان مبرفتند؟آيا فرار ميكردند.آيا ولدمورت به كمكشان ميآمد يا آنهارا رها ميكرد؟بقيه داستان در برنامه بعد))




حالا ادامه
آقا شرمنده كه نمايشنامه هايه من هيچ ربطي به نمايشنامه هايه شما نداره



در راه به دادگاه
-داشتين چيكار ميكردين؟
اين صدايه خشخشي موروتوگراف بود.روماسلا رنگينكمان ميشه وميگه:
- هيچي داشتيم با دوسته قديميمون شوخي ميكرديم.
- عجب شوخيه خشني.نه؟
- نه!!!
- وا ه واه واه چي پر رو!
اين صدايه آنجوليا جولي بود.و ادامه ميده:
- چه قدر اين مجرمايه جديد پر رو شدن
يكي از پشت 7 تا كاراگاه ميگه:
- حالا طوري حرف ميزنه انگار خودش چند سالش باشه.
تق تق تق
- مودي تو اينجا چيكار ميكني؟
مودي با حالتي وحشتناك به السامور نگاه ميكنه و ميگه:
- هيچي اومدم يه گشتي بزنم با شما
موروتوگراف بادي به قبقب انداخت و گفت:
- مودي جان.من خودم اينهارو......كوشن.....كو....السامور.....روماسلا.....فرار كردن.....بگيرينشون.....اوناهاشن...برين دنبالشون.....زپرتوپوس.....ماراتاكيمونتاروموس
بيشتر مشنگهايه اون دورو اطراف جيغ و فرياد ميزدن.آخه چند تا افسونسيكه بتونه درختارو آتيش بزنه و گربه هرو خشك كنه براشون تازگي داشت.
مودي كه از همه عقب تر مانده بود فرياد زد :
- ديگه از چوبدستي استفاده نكنين.
السامور و روماسلا با بيشترين توان ميدويدند.دوچرخه دوتا مشنگ كه داشتن فرياد ميزدند رو گرفتند و سوار شدن ولي...
- آخ.....
- اوي.....
تق تق تق
- افرين چانگ((لازم به ذكر هست كه هيچ نسبتي با چو چانگ نداره)) خيلي افسونه جالبي بود ولي بهت گفته بودم كه ديگه از چوبدستي استفاده نكنين...ولي اشكالي نداره......حالا يه عالمه كار دفتري برايه آرتور ويزلي درست كرديم......ايندفعه تعداده مشنگهايي كه ديدن خيلي بيشتر بد....
چانگ با يه افسون بجا طنابي پرتاب كرد و السامور و روماسلا ر به هم بست.
- اي.....نه....ولم كنين.........مودي....مورتوگراف.......كمك....
اين صدايه جيغه آنجوليا جولي بود
حقا كه روماسلا و السامور تربيت شده ولدمورت بودن چون بازم بايه افسونه خيلي ساده تونستن خودشونو خلاص كنن.از اونجايي كه مودي افسون ضدغيب شوندگي به تنشون زده بود نميتونستن غيب بشن.ولي اينبار آنجوليا جولي روهم با خودشون بردند.خيلي سريع سوار دوچرخه شدند.
- بفلاي!!
- بفلاي!!
- ولم كنين عوضي ها!!!!
با يه افسون زيبايه پرواز دوچرخه هارو به پرواز در آوردن.مشنگهايه ديوانه كه تا اين صحنرو ديدن شروع كردن به دست زدن.انگار دارن فيلم سينمايي نگاه ميكنن.پليسه مشنگها هم فقط نگاه ميكردو مثل 110 هيچ غلطي نميكرد.7 تا كاراگاه رويه زمين بودن و پروازه زيبايه آن دو را تماشا ميكردند و افسوس ميخوردند كه آنهارو نتونستن دستگير كنن.
- عجب وروجكين اين دوتا
اين صدايه مورتوگراف بود.مودي خيلي تند سرش رو به او چرخاند طوري كه صدايه تلخ تلوخي از گردنش بلند شد وبا حالتي عصبي گفت:
-منظورت چيه؟
- هيچي به خدا.
مودي باز شروع به كارهايه هميشگيش كرد.دوباره همون حيله....
- نه.تو باهاشون همدستي.وگرنه چرا بهشون گفتي وروجك؟
- نه بخدا.فحش بده هركي همدست بود.من عمرا......
- آره جونه خودت...بگو چقدر پول گرفتي كه آزادشون كني؟يا چه وعده اي بهت دادن
موروتوگراف با حالتي عصبي همراه با زمزمه چندتا كاراگاه ديگر گفت:
- اه بس كن مودي.....هميشه هميني...تا تو يه جا شكست ميخوري ميگي كه يمي باهاشون همدست بود....ميخوايي اينجوري خودت ضايع نشي...اوندفعه كه گفته بودي دامبلدور باهاشون همدسته.....بسه ديگه...خيلي هم عادم الكي مشكوك باشه بده....در ضمن تحمت زدن هم درست نيست
تا مودي ميخواست با پرخاشگري هرچه تمام تر جوابه موروتوگراف را بدهد آقايه رابرتز پريد وسط و گفت:
- راستي مودي...اوناها تو حرفهاشون گفته بودن كه دامبلدور هم باهاشون همدسته...راسته؟واقعا دامبلدرو با اوناست؟
مودي باز حالتي مشكوك به خود گرفت گفت:
- چطور الان يادت افتاد؟.....اهان فهميدم توهم باهاشون همدستي...اي خائن!!
- ول كن مودي.....چرا چرتو پرت ميگي؟آخه همين الان داشتيم در مورده دامبلدور صحبت ميكرديم منم يادش اقتادم....همين....يه باره ديگه و فقط يه باره ديگه الكي به من تهمت بزني ديگه نزديا...
مودي كه يه خورده شرمنده شده بود ولي به رويه خودش نياورد وگفت:
- خب سوالت چي بود؟
- ميگم دامبلدور با اوناه؟
مودي كه انگار مساله پيشا پا افتاده اي رو مطرح ميكن گفت:
- نه بابا.عجب كله خري هست.....ببخشين....نه بابا..اينو گفته بود كه لوپينو بياره طرفه خودشون....راستي لوپين كجاست؟...نكنه اون با اونا همدسته..آره ....اين تمامش يه نقشه بود....اون
كسي نفهميد كه ديگه مودي چي گفت چون وقتي چهره غضبناك و بيحوصله بقيه رو ديد ديگه ادامه نداد.خودش فهميد كه زياده روي ميكند.
- راستي...
اين صدايه چانگ بود
- راستي آنجوليا جولي رو چيكار كنيم؟
مودي كه انگار بارها چنين اتفاقي افتاده است گفت:
- هيچي منتظر ميشيم تا خودش فرار كنه بياد.


ولي مگر آنجوليا جولي ميتوانست از دسته دو انسان شريف مثل السامور و روماسلا فرار كند؟

در هوا و سوار به دوچرخه ركابزنان روماسلا از السامور ميپرسه :
- الس..اين دختررو چيمار كنيم...ببخشين يعني منظورم اينه كه كجا ببريم؟
السامور نيم نگاهي به آنجوليا كه جلويه دوچرخه روماسلا نشسته بود و بسيار استرس داشت كرد و گفت:
- چطوره يه تفريحي كنيم؟
- چي؟الس؟مگه تو قول نداده بودي كه ديگه از اين
- نه بابا خنگه..منظورم اين بود كه ببريم شكنجه بديم.ببريم سياهچال شكنجه بديم
روماسلا پكر شده بود گفت:
- آره خوبه.ببريم بچه ها هم هستن.اينقدر شكنجهش بديم تا حرف بياد
- نه...تنهايي شكنجه ميديم.مين هميشه عادت داشتم شكنجه هام تنهايي باشه.حالا كه تو هم هستي با اكراه ميتونم اجازه بدم كه توهم باشي
روماسلا كه چهره نامشخصي به خود گرفته بود كه نميشد فهميد كه از اين لطف السامور خوشحال هست يا از كلمه اكراهه او ناراحت خيلي مختصر مفيد گفت باشه.


در نزديكي هايه سياه چال.
السامور با دست به رومايلا ميفهمونه كه بايد پايين برن...اين تغيير جهت همراه با جيغه آنجوليا جولي بود.!

در سياه چال

بوم.در باز ميشه و السامور و روماسلا كه محكم آنجوليا جولي رو گرفته بود وارد ميشن.مثل اينكه آنجوليا رو هم افسون ضدغيب شوندگي زده بودن. سياهچال يه اتاقه مدور بود كه ديوارش پر از در بود...هر در هم به اتقي باز ميشد كه در آن اتاق هم همين وضع بود...اينقدر اين روال ادامه داشت تا اتاق ها به بينهايت ميرسيد((در قديم برايه شكنجه دادن بعضي از سفيدهايه بيمصرف كه نيازي به معلومات آنها نداشتن آنها را در يكي از آن اتاق هايع بينهايت ميگزاشتن و او ديگر نميتوانست راه را پيدا كند.))در همين اتقي كه آنها بودن يعني اتاقه اصلي بخاري قرار داشت كه هميشه روشن بود حتي در تابستان...اتاق پره دود بود...مثله يك كافه صميمي بود.. چند تا از سياه هايه تويه سياه چال يهو از سر يز بلند ميشن.مردي كه خودشو تو گوني كرده بود گفت : (البته از صداش ميشد فهميد مرده))
- اين ديگه كيه آوردين...شورشو در آوردين.
روماسلا با بيحوصلگي ميگه كه :
- نميدونم كيه.به نظر ميرسه كه كاراگاه باشه.آورديمش كه شكنجه بديم
يك ساحره سياه كه چادر داشت((اسلامي بود . خوبه؟)) گفت:
- من كه جيگر ندارم............سرعته عمل ندارم...............تامي جونه من شريفه...............همشونو حريفه.
با گفتن اين يك بيت شعر زيبا سياهچال رفت رويه هوا.صدايه دست و سوت و.....بلند شد.السامور كه به وجد اومده بود گفت:
- من تاحالا نميدونستم كه تعداده سياها اينقدر زياده.مثل اينكه همتون بيكارين اينجا نشستين.نه خير.هيچ كس تو شكنجه اين مورد دخالت نميكنه.من و روماسلا تن به اين خفت ميذيم.
با اين خرفه السامور صدايه اعتراض بلند شد.
- ما خيلي وقته شكنجه نكرديم.
- هي...حاليته با كي حرف ميزني....من ماموره مخصوصه حاكمه بزرگ ميتي كومانم.
- آقا به درك كه نميزاري شكنجه بديم.چيزي كه زياده سفيد ((اينجارو فقط برايه اينكه يخورده غير اسلامي بود پاكش كردم.نوشته بودم سفيده خوشگل ولي ديدم كه شما خوشتون مياد فقط به من گير بدين))
- آره حالا اين دختره نشد يكي ديگه.
در همان هنگام كه السامور داشت قرمز ميشد و انژش جمع ميكرد برايه فرياد كشيدن خفاشي پروبال زنان وارده سياهچال شد و يه نامه جلويه روماسلا انداخ و مسقيم رفت تو آتيشه بخاري و با جيغي دردناك سوخت و مرد.السامور نامرو برميداره پيشه خودش ميخونه :
- درود به مرگخواره وفادارم.....يه نكته بايد بگم ......تو تنهايي بايد شكنجه بدي...هيچ كسي نبايد باشه همرات حتي روماسلا تاگاراپ.....در ضمن شما يه كاراگاهه سفيده خيلي مهم رو گرفتيد ...آفرين بر شما..اسمه اون آنجوليا جوليه.......السامور نبينم موقع شكنجه كنترل خودتو از دست بديه وگرنه شناست شپلخ ميشه...الان فكر ميكنم ميبينم كه روماسلا هم باهات باشه خوبه......اون جادويه سياه رو بهتر از تو بلده ولي تاحالا زياد در خدمته من نبوده....يعي كن اونو محك بزني....و حتي سعي كن چهارتا افسونه باحال ازش ياد بگيري......آدم كه لا معلمش اينقدر امرانه صحبت نميكنه...ناسلامتي من تورو پيشه اون كلاس فرستادما...خيلي بايد جلوش مادب باشي... ارباب تو ولدمورت


السامور بعد از خواندن اين نامه خيس عرق شد....بازم ارباب به او ماموريت داده بود...او فقط ميخواست كه آنجوليا را برايه تفريح شكنجه بدهد ولي حالا كه ارباب به او ماموريت داده بود قضيه خيلي جدي تر شده بود...
السامور با چشمك به روماسلا فهموندكه بايد بروند اتاقه بقلي...
((بقيه داستان در برنامه بعد.....آيا السامور ميتوانست مثل قبل شكنجه دهد يا نه....ديگر دل و جرئته شكنجه دادن رو نداشت؟برايه فهميدن اين موضوع برنامه بعد را نگاه كنيد.


خلاصه داستان:السامور و روماسلا برياه بردنه لوپين به خونه او رفتند ولي كاراگاه ها آنها را دستگير كردند ولي به هر نحوي كه بود آندو فرار كردند و يك سفيد هم همراهه خود بردند به سياهچال...ارباب در سياهچال نامه اي به السامر نوشت كه به ماموريته شكنجه آن دختره جوان سفيد را داد و السامور از اينكه همچين مامورتي گرفته است كمي ناراحت بود.....و حالا بقيه داستان


انگار همين 5 ثانيه اي كه السامور ميخواست به اتاقه بقلي برود به اندازه 5 ساعت طول كشيد.....خيلي كند پيش ميرفت.......او باز هم بايد با ماموريت شكنجه ميداد.......تا كي قرار بود كه گوش يه فرمان باشد؟....چرا خودش نميتوانست تفريحانه شكنجه دهد؟.......آنجوليا در دستانه قدرتمنده روماسلا تقلا ميكرد بلكه بتواند خود را آزاد كند ولي روماسلا كه رنگش مثل گچ شده بود همچين قصدي نداشت......اين اولين شكنجه او بود......او بايد خودي نشان ميداد.....او هنوز عاقيت شكنجه دادن را نميداست....نميدانست كه روحش مثل سنگ ميشود.......السامور ديگر طاقته آن خنده هايه مستانه خودش را نداشت چون آن خنده ها ظاهري بود.....او در همان اولين شكنحه از اين كار بيزتر بود.....ولي مجبور بود........السامور نيم نگاهي به آنجوليا كه داشت خود را تيكه تيكه ميكرد كه فرار كند كرد.........دلش برايه او سوخت
دلا بسوزد كه سوزه تو كارها بكند نياز نيم شبي دفع صد بلا بكند
......ولي سوختنه دل برايه كسي كه قرار بود به دستوره ارباب شكنجه شود يعني مرگ السامور....نبايد هيچ رحمي ميكرد....با قدم هاايه بلند ولي لرزان به طرف دره چهارمي از سمته چپ رفت.....همه ي آفراده درونه سيهاچال او را ميپايدند.....انگار با هم زمزمه ميكردند...ولي السامور فهميد كه دهانه آنهه بيش از اندازه برايه يه زمزمه باز است....حتما داشتند داد ميزدند ...ولي السامور نميشنيد....او ديگر اهميت نميداد كه مرگخوار ها چه ميگويند....فقط بايد اين آخرين ماموريت را انجام ميداد...او تصميم گرفته بود كه ديگر شكنجه ندهد....به در رسيد.....جنسه در از آهن بود....دستش را دراز كرد تا در را باز كند....ولي......
- نه.......اين نبايد اينجوري باشه......
اين صدايه فرياده السامور بود......او به دستانش اشاره ميكرد....چرا دستش اينقدر استخواني و بيروح شده بود....كم كم صدايه اطرافيا را ميشنيد كه فرياد ميزدند و ناگهان همه از رويه صندلي ها پايين پريدند و رويه زمين با حالته سجده تعظيم كردند.......السامور به روماسلا نگاه كرد كه از ترس داشت زهره ترك ميشد....ولي باز هم آنجوليا را محكم گرفته بود...البته نيازي به محكم گرفتند نبود....چون خوده آنجوليا هم ديگر تقلايي نميكرد.....السامور دوباره به دستانش نگاهي كرد ديد كه همان طور استخاني و رنگ پريده هست.....صدايه مرگخوارها رو ميشنيد كه ميگفتند:
- ارباب....ارباب....چرا بيخبر اومدين.....واقعا مارو خوشحال كردين
اما در صدايه آنها به هيچ وجه خوشحال نبود...برعكس خيلي هم ناراحات و ترسيده بودند.....السامور رفت به طرفه يك سيني كه كناره ديوار بود....سيني رو برداشت و جلويه خود گرفت......ناگهان چيزي ديد كه باعث شد سيني از دستش بيافتد.....همان صورته استخاني و دراز و رنگ پريده ارباب.....آيا او ارباب بود.....مگر ميشد؟......ناگهان احساسه عجيبي كرد.....احساس كرد بايد چيزي به مرگخوار ها بگويد ... و ناگهان دهانش را باز كرد و..
- درورد به مرگخوارانه وفادارم.....البته بيوفايم......اومده ام كه كاري را انجام بدهم و بروم...
همه مرگخواران داشتند از ترس ميتركيدند....اين احساس در لرزش بدن آنحا مشخص بود...
- از اونجايي كه من امكاناته زيادي در دست دارم فهميدم الساموره...مرگخواره وفادارم......درونش لبريز از احساسات شده است و دلش برايه اين دختره ميسوزد.......آمده ام كه اين احساس رو از بين ببرم....و فكر كنك ديگر از بين بردم......البته ....
لرد ولدمورت((السامور)) نيم نگاهي با آنجوليا انداخت و خنديد و گفت:
- خيلي دلم ميخواد با اين دختره جوان يه كاراي كنم و برم.....
ناگهان السامور((ولدمورت))چوبدستيش را به طرفه آنجوليا جولي گرفت و فرياد زد....
- بتراش!
صحنه خنده داري بود......آنحوليا جولي جيغ ميزد...انگار قيچي نامرئي اي رفته بود يراغ موهايه بلند و زيبايه او....و موهايه او را كوتاه ميكرد....آنجوليا با يك دسته آزادش نوكه مويي كه داشت كوتاه ميشد را گرفت ولي فايده اي نداشت...مو همچنان كوتاه ميشد...تا آنجايي كه مويه او به اندازه پسر ها شد.....با اين وجود او زيبايي خيره كننده اش را ازدست نداده بود....تازه باكلاس هم شده بود...
همه مرگخواران خنده اي از رويه زور كردند كه به صدايه گراز شباهت داشت
- خب كارمو كردم...بقيه رو به السامور ميسپارم....
ناگهان احساسي عجيب به السامور دست داد...احساس كرد درونش دارد خالي ميشود...به دستانش نگاه كرد....دستانش مثل قبل شده بود.....در سيني نگاه كرد...قيلفه خودش بود....ديگر كوچكترين احساسه دلسوزي نميگرد...دلش مثله سنگ شده بود...حتي از سنگ هم سنگ تر....دستش را دراز كرد و در را باز كرد...با چشم به رومسالا فهماند كه او هم بيايد و آنجوليا را هم بياورد....هر سه وارده اتاق شدن.....اتاقي غيره عادي بود....انگار درونه يك توپه فوتباله بزرگ هستند...اتاقي كاملا كروي.......حتا زمين آن حم كروي بود..و هيچ جايه كاملا صافي نداشت.....در اتاق 4 تا در در فاصله هايه مساوي از هم قرار داشت كه السامور از كي از آن در ها وارد شده بود....اين اتقا با تمامه اتاق هايه درونه سياهچال فرق داشت....چون 4 تا در داشت و مدور بود....السامور به خاطره اينكه در را برايه يرگشت گم نكند ....
- بشوم!
رويه دري كه وارد شدند عكسه علامته شوم حك شد.....رومسلا آنجوليا را كه دسته اورا گاز گرفته بود رها كرد.....انجوليا به طرفه يكي از درها رفت و سعي كرد يكي از آنها را باز كند.....ولي در باز نميشد...السامور خنديد....رومسلا با قيافخه اي متعجب به او نگاه كرد.....السامور گفت:
- اين در ها فقط برايه كسايي باز ميشه كه ...
رومسلا با استرس گفت:
- برايه چي كسي باز ميشه؟الس؟
- گفت هر رازي را نشايد باز گفت جفت طاق آيد گهي گه طاق جفت
- بابا الس.....ايول شعر....
- هي دختر...اسمش چيبود..آهان ..آنجوليا جولي.......خودت مثل آدم حرف مياي يا شكنجه ميشي و ميميري....
آنجوليا كه سراغه دره ديگر رفته بود جواب نداد.....السامور خنده اي كرد وگفت:
- خودت خواستي دختر....با اولين شكنجه چطوري؟...بشكنج!
صدايه جيغه آجوليا بلند شد......او كه ميخواست يراغه دره سوم برود رو زمين افتار و خود را جمع ميكرد...و هر ثانيه به ثانيه تكانه عجيبي همراه با جيغه ناگهاني ميخورد...انگار هر ثانيه داشتند سيخه داغي را در بدنه او فرو ميكردند....ده پانيه همين طور جيغ كشيد.....
- الس....بسه شايد حرف بياد
اين صدايه روماسلا بود كه با حالتي وحشت زده ادامه داد:
- الس..بسه....بسه ديگه...
- باشه.....ولي تو نبايد اينقدر دلرحم باشي..
- من دلرحم نيستم...گفتم شايد ترسيده باشه حرف اومده باشه....
السامور رو به آنجوليا كرد و گفت:
- خب...دختره خوبو نازنين...فرشته رويه زمين ....حرف اومدي؟
آنجوليا كه جيغش قطع شده بود.....از رويه زمين با لرزش بلند شد و با خشانت سرش را به طرفه السامور گرفت و گفت:
- شما چه جور اطلاعاتي ميخواهين؟هنوز نگفته چي ميخواهين ميگين اطلاعات بده....
السامور خنديد....رومسلا هم برايه تقليد هم شده خنديد...روماسلا گفت:
- راست ميگه السامور ...هنوز بهش نگفتيم چي ميخواهيم....
السامور كه انگار موضوعه پيشو پا افتاده اي را بيان ميكند گفت:
- روماسلا....خودتو زدي به نفهمي يا واقعا نميفهمي؟
- طور؟
- آخه اينها خودشون ميدونن ما چي ميخواهيم....آخه چه چيزه اينها برايه ما بيشتر از محل اختفا اهميت داره....ما هميشه تو شكنجه ها ميخواهيم از اونها محل مخفي شدنشونو بفهميم...نميدونم اسمه مكانش چي بود..آهان..محفل كبوتر...
- الس.....محفل كبوتر جيه...محفله ققنوس....
السامور خنديد و گفت:
- آره..آخه اين تنها اطلاعاتي بود كه تونستيم ازشون بگيري...راستي تو اينو از كجا ميدوني؟
روماسلا با حالتي سرشار از زيركي طوري كه ميتوان گفت او پدر زيركي نوين است گفت:
- حالا بماند....
- باشه..حوصله بازجويي از تورو ندارم....
السامور دوباره نيم نگاهي به آنجوليا كه خودش را به ديوار كروي تكيه داه بودانداخت....انگار احساس ميكرد كه موقعه نيم نگاه كردنها خيلي خوشگل ميشودكه هي نيم نگاهي ميكرد....در هر صورت .....السامور رويه زمينه كروي شكا راه رفت..داش تعادلش را از دست ميداد ولي به موقع خود را جمه جور كرد....گفتك
- خب روماسلا اين دفعه نوبته تو تا خودي نشوت بدي..
روماسلا كه انگار حكم قتل او را نشون داده بودند پريشون شد....اول نگاهي با السامور كرد و از او به آنجوليا و دوباره به السامور و دوباره به انجوليا و دوباره به السامور.....
- اه...روماسلا ..تا كي ميخواي به ما دوتا نگاه كني....چيه به هم مياميم.....ميخاي يرگيجه بگيري...شروع كن ديگه....
رومسلا آبه دهانش را قورت داد......در ذهنش دنباله وردي ويگشت كه هم كارساز باشد و هم درد ناكه ولي ظاهره وحشتناكي نداشته باشد....ناگهان فكر كرد و به خود گفت :چرا نبايد ظاهره وحشتناكي نداشته باشه....آخه چرا؟ مگه من از بقيه چي كم دارم...تازه من همشون جادويه سياه رو بيشتر بلدم....پس يه افسونه خفن......
دستش را بالا گرفت آنجوليا كه خشكش زده بود با ترس به او نگاه كرد
- بپزابدا......
بوم....هنوز رومسالا افسونش را كامل نگفته بود كه دري كه علامته شوم رويه آنبود باز شد.....
((آيا مشكلي پيش آمده بود؟آيا خبره بدي اورده بودند؟يا نه.....سفيد ها حمله كرده بودن؟...يا...همينجور الكي يكي از سياها ميخواست بيايد ببينيد اين شكنجه را...ولي چرا اينقدر در محكم باز شد؟برايه فهميدن اين موضوع برنامه بعد را حتما نگاه كنيد...))
----------
اقا الان ديدم بينه بعضي جاها ((برنامه بعد داره))كلا ببخشيد چون من اينو از تاپيكه سياهچال كپي كردم و الانم حوصله ندارم ويرايشش كنم.....آخه اينها چند قسمتي بود كه من بهو اونو تو يك قسمت كردم....بازم ميگم بقيه داستان در برنامه بعد((بعد از امتحانا))
--------
بوم....هنوز رومسالا افسونش را كامل نگفته بود كه دري كه علامته شوم رويه آنبود باز شد.....
در باز شد.....دره كناري آن باز شد....دره كناري كناريه باز شد...همينجور تا 4 تا در كملا باز شد...فقط از دره اولي كه علامته شوم روش بود ميتوانستند بيرون راببينند...سه تا دره ديگر وقتي باز شدند هوا را به داخل كسيدند....هوارا به داخل كشيدند....دخل الهوا اين داخلهوا......السامور و روماسلا با ترس به هم نگاه كردند...ناگهان مكشه هوا بيشتر شد.....السامور فرياد زد:
- روماسلا بيا بريم تو دستمال....
روماسلا كه با كمي تلاس توانسته بود خود را نگه دارد گفت:
- چي؟دست.....دستمال؟اونجا گجاست:
السامور ديد كه وقته سر خواراندن ندارن دسته روماسلا را گرفت و او را به طرفه دره بازي كه اتاقه اصلي نمايان بود برد....ناگهان در بسته شد.....آنجوليا جيغ كشيد.....اين جيغي از ترس نبود...بلكه از خوشحالي بود...
- دامبلدور...دامبلدور.....
شدته مكشه هوا بيشتر شد...ديگر ميتوانستند حتي خطوطه هوايي كه از اتاق خارج ميشد و به طرفه سه در ميرف را ببينند....با اين وجود هنوز نفس كشيدن راحت بود.....ناگهان پره بزرگه ققنوسي با صدايي بومي در اتاق پديدار شد و به جاي اينكه به علت مكسه هوا به طرفه در ها برود رويه زمين كروي شكل اتاق با كمي فاصله قرار گرفت....اندازه پر هم اندازه يك اسكيته تخت بود....آنجوليا با پاشنه كفشش در رويه زمين كروي شكل برايه خود چيزي درست كرده بود كه ميتوانست از ليز خوردن جلوگيري كند....السامور و رومسلا منظوره اين علامت را فهميدند....بيشك دامبلدوري در كار هست......همينطور خد را به طرفه بالا ميكشيدند و از نزديك شدند به علامت جلوگيري ميكردند...
بوم....
دامبلدور پديدار شد....اما نه معمولي....با چرخشي كه فقط خطوطه آن مشخص بود ظاهر شد....چرخش كم شد و كم شد و كم شد تا اينكه با ارامي رويه پره ققنوس فرود آمد..پره ققنوس لرزشي كرد و به ارامي بالا آمد....دامبلدور كه سواره پر بودء پر را هدايت كرد به طرفه انجوليا.....با قدرتي كه برايه يك پيره مرد بعيد بود آنجوليا را بلند كرد و جلويه خود بر رويه پر گزاشت....رويش را به طرفه السامور و روماسلا كرد....و با صدايي كه بزور در آن وضعيت شنيده ميشد گفت:
- السامور......خيلي چيزها ازت شنيدم.....خيلي هارو شكنجه دادي و كشتي.....حالا وظيفه منه كه تحويلت بدم...طنابومو.......
ترق توروق......باز هم هنوز وردي كامل به زبان نيامده بود كه چيزي در اتاق نمايان شد.....
- اكسپليارموس
ترق ...توروق.....وووووووووو................اين صدايه برخورده چوبدستيه دامبلدور با زمين و بعد كشيده شدن به طرفه درهايه بازوووبعد پرت شدن ان به بيروون.....بيشك آنچيزي كه ظاهر شده بود كسي جز لرد نيود.....لرد كه كمي داشت تعادلش را از دست ميداد..خود را با افسوني در هوا نگه داشت.....و:
- دون ده دور
سه تا در بسته شدند.....جالب اينجا بود كه وقتي درها باز شده بودند نه احساسه گرما و نه احساسه سرمايي بوجود آمده بود ولي وقتي در ها بسته يودند همه جا گرم تر شد....چرا؟((به عهده دانش آموزان))....دامبلدرو كمي رنگ پريده تر به نظر ميرسيد....ولدمورت قهقهه اي شيطاني زد و گفت:
- خب....بالا خره گيرت اوردم...خيال كردي تونستي منو از وزارت بيرون كني خيلي مردي....حالا نشونت ميدم.....بشكنج!
- پروتوگو توروپس!
افسونه ولدمورت برگشت و به خودش خورد.....برايه اولين بار جهان صدايه فرياد و ناله ولدمورت را شنيد.....انگار جهان در حاله نابودي بود......با تمامه جان فرياد ميزد .....افسوني كه باعث شده بود در هوا باشد از بين رفت...در كفه اتقه كروي شكل مثله گلولهاي جمع شده بود و ميغلتيد تا به وسطه كفه اتق رسيد...دامبلدور خنديد.....افسون از بين رفت...ولي هنوز ولدمورت ميلرزيد....امبلدور گفت:
- بابام مرلين بيامرز ((از صيغه خدا بيامرز)) يادم داده هميشه يه چوبدستي زاپاس داشته باشم......گفتش نياز ميشه...البته اونمنظورش تو ماهيگيري بود...ولي خب...الانم بدرد خرد....
ووووووفووووفوووووووفففف
نوره خيره كننده اي شروع به درخشيدن كرد.همينطور بزرگ شد ..بزرگ شد.تا......
((چه اتفاقي افتاد؟آيا...............؟بله حتما همينطور بده هست...برايه مطئن شدنه از اين حرس سه بار بگويي((الي بذكر الله تطمئن قلوب))....يه باره ديگه........باره اخر بگيد...خب پس مطمئن شديد....در برنامه معد متتظره خيت شدنه خودتان باشيد))


ویرایش شده توسط كاركارف در تاریخ ۱۳۸۴/۳/۴ ۲۲:۰۳:۰۷


Re: شکنجه گاه جادوگران سفید
پیام زده شده در: ۱۶:۱۰ سه شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۴

شاهزادۀ دورگه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۷ چهارشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۱۷ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 187
آفلاین
با سلام...

به دلیل اینکه تاپیک شکنجه گاه از قدمت بیشتری برخوردار بود و با تاپیک سیاهچال هم یک هدف رو دنبال می کردند تاپیک سیاهچال به قدح منتقل شد و شما عزیزان می توانید شکنجه های خود را همین جا انجام بدین در ضمن اینجا رو چون گیلدی تاسیس کرده پی جی هم موردی نداره


Head of Detection and Confiscation of Counterfeit Pants Office
Emperor's Spokesman


شکنجه گاه بازگشایی شد
پیام زده شده در: ۱:۱۶ پنجشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۴

دارک لرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۱ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱:۳۷ دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱
از پیش دافای ارزشی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 821
آفلاین
در راستای کوتاه کردن دست خاکستری ها از اماکن مقدس جادوگران سیاه شکنجه گاه رو با یک جادوی پیشرفته به پایگاه جدید جادوگران سیاه منتقل کردم...... این امتیاز بندی ها و این کارهای بچه گانه در میان جادوگران سیاه اصیلی مثل ما بی معنی است....! شکنجه در ذات یک جادوگر سیاه است و چه لذتی بالاتر از شکنجه دادن این جادوگران سفید و خاکستری ضعیف بیچاره


!ASLAMIOUS Baby!


Re:
پیام زده شده در: ۱۱:۰۱ جمعه ۱۹ فروردین ۱۳۸۴

السامور پاراگات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۰:۴۹ دوشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۴
از جنگل ممنوعه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 92
آفلاین
سلام جناب كريچر.اگر منظوره شما از اينكه شكجه ها هر چي قساوت داشته باشه بهتره كه اصلا اينطور نيست با منه بايد بگم كه من مجبور بودم.اخه هرچي مينوشتم ميگفتن بايد خفن تر بشه.آخه ميخواستم عضو بشم.پس مجبور بودم كه خفن بنويسم.
در مورده مسائل اخلاقي منم تو خيلي جاها گفتم به گفته آخوندها نبايد كاري داشته ياشم.
ولي خداييش تو خوده كتاب 5 هم صحنه داشت.اونجايي كه چو و هري تنها ميشن تو كلاس الف دال.حالا اگه خوشتون نمياد كه يه خورده از اين چاشني ها داشته باشه به رويه چشم.طوري مينويسم كه حتي آخوندها هم بگن به به.و به من يه مدرك حوضه علميه بدن.باشه.ببخشيد كه اينجه به جايه شكنجه پست زدم.اخه
بالا خره آدم بايد يه جايي از خودش دفاع كنه
.
دوست من من نگفتم یک جوری بنویس که آخوندا خوششون بیاد من گفتم این طرز نمایش نوشتن که وسطش هی .... میگزارین جالب نیست در هر حال ممنون که دیگه این طوری نمایش نخواهی نوشت در ضمن من مثلا اون نمایش نامه رو نوشتم که بگم خیلی ساده هم میشه شکنجه داد و همون طور که دیدی من حتی اسم طرف رو هم ننوشتم


ویرایش شده توسط کریچر(gray elf) در تاریخ ۱۳۸۴/۱/۱۹ ۱۴:۲۸:۱۹

تصویر کوچک شده

استيو هالف و خائنين بايد بسوزند!


Re:
پیام زده شده در: ۱۳:۵۴ پنجشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۸۴

کریچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ یکشنبه ۸ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۲۰ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲
از خانه ي شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1223
آفلاین
تازه گی ها یک شکنجه هایی میخونم که حالم رو به هم میزنن واقعا که یک عده فکر میکنن هر چی بیشتر قساوت تو نمایش نامشون باشهه بهتره در صورتی که هر چیزی حدی داره یک سری از نمایش نامه ها هم از نظر اخلاقی درست نیستند و اگه بازم مشاهده کنم پاک میشه

________________________-

کارکاروف وارد شکنجه گاه میشه او از جانب لرد ماموریت داشت و اکنون روبروی دخترک ایستاده بود ؛ دخترک با نگاهی توام با معصومیت به کار کارف نگاه میکرد و ترس اولین چیزی بود که از نگاهش خونده میشد
کارکارف حالا دیگه راحت تر افراد رو شکنجه میداد ؛ اون دل رحمی گزشته رو نداشت ولی باز امروز کسی رو باید شکنجه میکرد که سنی برابر با دختر او را داشت
کارکارف اندکی مکث کرد و بالاخره بین شکنجه ی دختر و شکنجه شدن خودش توسط لرد اولی را برگزید . دیگه معطلی توجیهی نداشت کارکارف چوبش رو از زیر شنلش بیون کشید
دختراز ترس چشماش رو میبنده اما کارکارف مرگ خوار قابلی بود و هیچ چیز نمیتونست سابقه ی اون رو خراب کنه
کروشیو
فضای شکنجه گاه از صدای دردناکی پر میشه
کارکارف تا به حال چنین فریادی رو نشنیده بود گویا دختر رو از دو طرف میکشیدند و او نظاره گر دو نیم شدن خود بود
جیغ ممتد دختر قطع نمیشد ؛ کارکارف ترجیح داد اون رو به حال خودش رها کنه وظیفه ی او شکنجه بود نه کشتن
درهای شکنجه گاه پشت کارکارف بسته میشه اما صدای دختر تا مسافتی طولانی در گوش او میپیچید


كريچر مرد ؛ زنده باد كريچر


Re: شکنجه گاه جادوگران سفید
پیام زده شده در: ۱۳:۱۶ دوشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۸۴

ميلي سنت بالسترود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۴ چهارشنبه ۷ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ شنبه ۶ اسفند ۱۳۸۴
از ازروت(سرزمین خاکستری)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 73
آفلاین
میلی سنت خسته تر از همیشه در حالی که حدود10 بتری نوشیدنی کره ای خورده بود با حالتی عصبی از کافه بیرون اومد .
احساس می کرد به شکنجه ی چند بی مصرف نیاز داره.
نگاهش را به انتهای جاده انداخت. چند نفر که چهرهایشان دقیق معلوم نبود سراسیمه به سمت او میومدند.خنده ی تلخ و مرموزی کرد.عصایش را از جیب عمیقش در اورد.
صدای خندهای ریز نویل گوشش را ازار می داد . دست در دست جینی داشت به سمتش می رفت .
میلی :سلام پسر
نویل: جینی بیا از این سمت بریم.
جینی که ترس تمام وجودش رو فرا گرفته بود دست نویل را محکم کشید و هر دو به سمت کافه حرکت کردن .
میلی با خونسردی گفت:اوه اوه دوستان کوچولوی ما انگار خیلی عجله دارن .( ماکسیم)
ناگهان نویل به سمت اصطبل پرتاب شد . خون از گوشش سرازیر شد. صدای جیغ جینی در کوچه ی خلوت پیچید.
جینی:کثافت باحاش چی کار کردی ؟
میلی:ow دو کفتر عاشق . دو لاش خور مثل لی لی و جیمز . مثل اون پدر مادرای.....
نویل : خپه شو بی سعور. سعی کرد عصاشو در بیاره ولی میلی خلع سلاحشون کرد.(اکسپلیارموس)
صدای ناله ی جینی که با خرد شدن کمرش همراه بود آمد.
میلی اکستراس)اب بدن نویل بخار شد و پوستش به استخوانش چسبید.
سریع به سمتش دوید و خودش را روی استحوان های نویل پرتاب کرد.صدای خرد شدن استخوان های نویل در فضا پیچید.
میلی احساس کرد قطره های اشک از چشمان پدر مشنگی که خودش با دست هایش خفه کرده بود سرازیر می شود. روح اون گند زاده همیشه دنبالش می کرد.
ناگهان یک صدای دوست داشتنی او را از پشت صدا کرد.
میلی : اوه رومیاس نمی دونی چقدر به کمکت نیاز دارم. بیا کلک این دوتا را بکنیم.
رومیاس: "(ناکتراس) همون موقع نویل باز باد کرد.اما باد کردنش خیلی سریع انجام شد تا اونجا که به سرعت ترکید.
میلی: اوه رومیاس تو که حرومش کردی . تازه بدنش ورز اومده بود.
- اشکالی نداره رو این هویج کار می کنیم.
- اوکی.(تارسیننتال) دو شبح از عصا خارج شدن.با دو طناب که به دهنشون اویزون بود
- رومیاس این طلسم واقعا جالبه .اینو پدر بزرگ جد بزرگ سالازار ساخته از عرب ها که زمانی بلال حبشی رو شکنجش می دادن یاد گرفته.
به سمت دست های جینی رفتن و به دستاش گره زدن بعد تبدیل به هیپوگریف شدن و هر کدوم از سمتی اون کشیدن. صدای کنده شدن کتفش اومد.
- میلی واقعا جالب بود حالا بذار من یه چشمه بیام
(سیپریای)جینی بدون دست روی زمین زانو زده بود و جیغ می کشید که ناگهان مبهوت به اطراف خیره شد.در انتظار اتفاق ثلخی بود.
_ خواهش می کنم. تمومش کنید . چه اتفاقی داره میوفته؟ وای من دارم خفه می شم.
- اوه رومی چقدر هیجان انگیز.
چند مار که به کلفتیه بازوهای هاگرید بود از دهنش خارج شد همراه با سیلاب خون.دیگه صدای جینی در نمی اومد. مار ها دور پای جینی حلقه زدن و اورا از پا به سقف برج اویزون کردند تا همه شاهد بد بختیه دشمنان جادوی سیاه باشند.
میلی و رومیاس با خنده های تلخشان ان جا را ترک کردن بعد از این کار یک......می ارزید.




گه غلطی داشت به بزرگیه خودتون ببخشید . تازه از شکنجه دادن خوشم اومده . ادامش می دم . امیدوارم این بار بلا رازی باشه.


ویرایش شده توسط شاهزادۀ دورگه (White Guy) در تاریخ ۱۳۸۴/۲/۱۵ ۸:۴۰:۲۴

THe return of ADAS


Re: شکنجه گاه جادوگران سفید
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ شنبه ۱۳ فروردین ۱۳۸۴

ميلي سنت بالسترود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۴ چهارشنبه ۷ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ شنبه ۶ اسفند ۱۳۸۴
از ازروت(سرزمین خاکستری)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 73
آفلاین
میلی سنت خسته تر از همیشه در حالی که حدود10 بتری نوشیدنی کره ای خورده بود با حالتی عصبی از کافه بیرون اومد .
احساس می کرد به شکنجه ی چند بی مصرف نیاز داره.
نگاهش را به انتهای جاده انداخت. چند نفر که چهرهایشان دقیق معلوم نبود سراسیمه به سمت او میومدند.خنده ی تلخ و مرموزی کرد.عصایش را از جیب عمیقش در اورد.
صدای خندهای ریز نویل گوشش را ازار می داد . دست در دست جینی داشت به سمتش می رفت .
میلی :سلام پسر
نویل: جینی بیا از این سمت بریم.
جینی که ترس تمام وجودش رو فرا گرفته بود دست نویل را محکم کشید و هر دو به سمت کافه حرکت کردن .
میلی با خونسردی گفت:اوه اوه دوستان کوچولوی ما انگار خیلی عجله دارن .( ماکسیم)
ناگهان نویل به سمت اصطبل پرتاب شد . خون از گوشش سرازیر شد. صدای جیغ جینی در کوچه ی خلوت پیچید.
جینی:کثافت باحاش چی کار کردی ؟
میلی:ow دو کفتر عاشق . دو لاش خور مثل لی لی و جیمز . مثل اون پدر مادرای.....
نویل : خپه شو بی سعور. سعی کرد عصاشو در بیاره ولی میلی خلع سلاحشون کرد.(اکسپلیارموس)
صدای ناله ی جینی که با خرد شدن کمرش همراه بود آمد.
میلی اکستراس)اب بدن نویل بخار شد و پوستش به استخوانش چسبید.
سریع به سمتش دوید و خودش را روی استحوان های نویل پرتاب کرد.صدای خرد شدن استخوان هایش در فضا طنین افکند
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
قابل توجه لرد


THe return of ADAS


بدون نام
السامور نامه رو باز میکنه:
انگار از مبارزه لذت میبری السامور! دیگه به اندازه ی کافی صبر کردم.... منتظر مرگ باش.
الستور مودی
السامور میخواد جلوی چو کم نیاره به نامه میخنده و فکر میکنه که فقط میخواسته بترسونه اما وقتی وقتی سرش رو بلند میکنه میبینه که الستور مودی داره وارد میشه. میخواد چو رو بکشه و فرار کنه اما الستور همون زمان سرش رو بالا میاره و مستقیم توی چشمای السامور نگاه میکنه... السامور جا میخوره و یکم عقب عقب میره و چوبدستیش رو به طرف مودی میگیره و مودی شنلش رو باز میکنه و شنلش توی باد به رقص در میاد. السامو ر یه نگاه به چو میکنه و در یک لحظه غیب میشه . الستور شنلش رو جمع میکنه. چو میگه: خیلی ممنونم پروفسور مودی... شما... شما خیلی شجاعید. مودی یه لحظه احساس میکنه کم کم داره حالش دگرگون میشه ( یه چیز توی مایه های ) برای همین میگه: خواهش میکنم فقط یادتون باشه که اینجور جاهای خطرناک هیچ وقت خودتون تنها نیاید حالا هم سریع برگردید.



Re: شکنجه گاه جادوگران سفید
پیام زده شده در: ۱۰:۳۲ یکشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۴

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
هومک اوکی!

من متوجه اون قسمتی که ولدی گفته همه رو بکش نشدم کوش؟؟؟

به هرحال من و هری دیگه رابطه ای نداریم که تو بخوای ازش استفاده کنی! هیچکس هم نمیدونه من اومدم اینجا الا یه نفر!


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.