مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
ارسال شده در: سه‌شنبه 2 آبان 1402 09:52
تاریخ عضویت: 1402/07/14
تولد نقش: 1402/07/15
آخرین ورود: یکشنبه 17 فروردین 1404 17:21
از: من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
پست‌ها: 193
آفلاین
یوآن،با دقت به حشره ابی رنگ رو به رویش نگاهی انداخت.پیکسی موردعلاقه ولدمورت،لینی وارنر اینجا چه کاری میکرد؟
لینی بی توجه به یوآن وارد خانه شد.یوآن فریاد زد:
_هی داری چیکار میکنی؟
و چوبدستی اش را جلویش گرفت.
لینی از جلوی چوبدستی یوآن کنار رفت و با نهایت توان داد زد:
_عه!این چه طرز رفتار با یه خانومه محترمه؟اصلا تو...تو میدونی من برای چی اومدم؟
یوآن که به خاطر اتفاقات اخیر مضطرب بود و وراجی های لینی عصبی اش کرده بود،به سختی خودش را آرام حفظ کرد و با لبخندی کذایی گفت:
_قطعا برای جنگ نیومدی؛وگرنه مرگخوار ها اونقدر زیادن که احتیاجی به استراتژی ندارن.خب...چیزی به ذهنم نمیرسه.خودت بگو!
لینی سعی کرد تا جایی که امکان دارد بلند صحبت کند.گلویش را صاف کرد و بلند گفت:
_خب...فکر کنم به شما هم یه نامه اومده...از طرف کسی که اسم این اتفاقات رو بازی با مرگ گذاشته.خب...ما میگیم که...توی تاریخ...برای اولین بار...باید مرگخوار ها و محفلی ها...متحد بشن...اگه قبل ۷۲ ساعت که بهمون مهلت داده،بتونیم که اون رو پیدا کنیم...میتونیم ارباب و دامبلدور رو نجات بدیم؛نظرت چیه؟
یوآن به فکر فرورفته بود.مطمئن بود اگر دامبلدور اینجا بود،به مرگخواران اعتماد میکرد؛اما اکنون،دامبلدور نیمه جان روی تخت بیمارستان،زخمی خوابیده بود و این نتیجه همان اعتمادش بود.ولی این تصمیمی نبود که یوآن به تنهایی بگیرد به همین دلیل به لینی اشاره کرد که به سالن خانه بروند.یوآن و پیکسی آبی رنگ مرگخوار،وارد سالن شدند.محفلی ها،همه با تعجب سرپا شده،چوبدستی هایشان را اماده حمله کردند.

چند دقیقه بعد...

یوآن پیشنهاد مرگخواران را به محفلی ها توضیح داد.
گابریل که تا اکنون،کتاب به دست،با دقت به سخنان یوآن گوش میکرد،نگاهی زیرچشمی به لینی انداخت و گفت:
_به نظر من ایده خوبیه!البته به شرطی که توی اینکار،به هیچ عنوان،ببینین دارم دوباره میگم...به هیچ عنوان...مرگخوار ها سعی نکن،محفلی هارو کلک بزنن...
سیریوس که با چهره ای خشمگین به اطراف نگاه میکرد،با حرف گابریل عصبی تر شد و داد زد:
_گب،متوجهی داری چی میگی؟با مرگخوارا توافق کنیم؟
اینبار به جای گابریل،آلانیس جواب داد:
_این برای نجات دامبلدوره
بعد از این حرف آلانیس،سیریوس خواست چیزی بگوید که،یوآن گفت:
_و ما برای نجات دامبلدور هرکاری میکنیم؛مگه نه سیریوس؟
سیریوس خشمگین سالن را ترک کرد...
درست است تمامی محفلی ها از این پیشنهاد استقبال کردند،ولی لینی و دیگر مرگخواران نمی دانستند که لوپین،اکنون درحال رفتن به خانه ی ریدل ها است...
ویرایش شده توسط تلما هلمز در 1402/8/2 20:04:22
پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
ارسال شده در: جمعه 28 مهر 1402 19:51
تاریخ عضویت: 1398/11/24
تولد نقش: 1398/12/15
آخرین ورود: شنبه 30 فروردین 1404 23:31
از: من به تو نصیحت...
پست‌ها: 323
آفلاین
مرگخواران باری دیگر در سکوت فرو رفتند و اطلاعات دریافتی را در ذهنشان مرور کردند.

-دارین ماردن؟

بلاتریکس به حرف آمد.

-فکر می کنی دارین ماردن پشت این قضایاست؟ مطمئنی؟

ایزابل پاسخ بلاتریکس را داد.
-تقریبا بله.

در این میان، آیلین سوالی را مطرح کرد که جمع، در حال اندیشیدن به آن بود.
-جدا از همه ی اینها، تصمیم دارین چیکار کنین؟ فکر کنم بهترین راهی که در حال حاضر جلومونه همون راه حلیه که قبل مطرح شد. باهاشون مذاکره می کنیم که شخص پشت این قضایا رو پیدا کنیم. محفلیا قبول می کنن. چاره ی دیگه ای هم ندارن. افرادشون برای مقابله ی مستقیم با ما کافی نیستن.

به نظر می رسید اکثریت با آیلین توافق داشته باشند. فضا در این جدی بودن، استرس زا به نظر می رسید.
-همین کارو می کنیم. یکی باید بره و زمان مذاکره رو به محفل اعلام کنه. تا اون موقع، بقیه برای زمان مبارزه آماده میشن.

بلاتریکس تصمیم قطعی را اعلام کرد.
-کی حاضره پیام رو به محفل برسونه؟

سکوت مطلق حاکم شد. چه کسی این ریسک را می پذیرفت؟ همه می دانستند که همان قدری که آنها به لرد اهمیت می دهند، محفل نیز برای دامبلدور ارزش قائل است...

-من میرم.

حشره ی آبی در مرکز حلقه ی مرگخواران به پرواز در آمد. سعی می کرد تا جایی که می تواند بلند حرف بزند.
-من میرم اونجا. بهشون میگم که یا تا چند ساعت دیگه مذاکره برگذار می شه، یا بهشون حمله می کنیم. بقیه تون فعلا اینجا بمونید و مطمئن بشید ارباب جاش امنه.

جایی برای مخالفت نبود. همگی سر تکان دادند. لینی وارنر، از درب خانه ی ریدل ها خارج شد.

در همان حین، خانه ی گریمولد

یوآن، خواندن نامه را به پایان رساند. همه با بهت و حیرت، به نامه ی در دست یوآن نگاه می کردند. برای چند لحظه، ناباوری بر جمع محفل ققنوس حاکم بود.

-فکر می کنید مرگخوارا هم همین نامه رو دریافت کردن؟

-حتما کردن دیگه. این یه رقابت دو طرفه ست.
یوآن نامه را روی میز گذاشت.
-فکر می کنید میخوان چیکار کنن؟

آلنیس که ظاهرش ترکیبی از خشم و استرس را به نمایش می گذاشت، گفت:
-بعید نیست همین الان تو راه اینجا باشن که بهمون حمله کنن. اینجوری ما می بازیم...

-پس چیکارمی تونیم بکنیم؟

سیریوس تقریبا فریاد زد. این بار کمی آرام تر از پیش گفت:
-الان باید فکر کنیم که باید چیکار کنیم...

نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-فکر می کنید چقدر میتونیم دووم بیاریم؟

یوآن جواب داد:
-شاید دو سه ساعت. چطور؟

سیریوس گفت:
-اگه همه شون به ما حمله کنن، نیروی زیادی نمی مونه که از ولدمورت مراقبت کنه. یه نفر از ما میتونه به شکل مخفیانه وارد خانه ی ریدل ها بشه و لرد رو بکشه.

لحظه ای سکوت شد تا همگی مسئله را هضم کنند.

-من حاضرم این کارو بکنم.

لوپین با ظاهری جدی که شعله های خشم در آن پنهان شده بود، به روبه رو زل زد. لوپین کسی نبود که با روش های ناجوانمردانه سازگار باشد، اما در موقعیت حال حاضرش، چاره ی دیگری نمی دید.

جمع موافقتشان را با نظر او، با تکان دادن سر اعلام کردند. به محض اینکه لوپین از در پشتی خارج شد، کسی زنگ خانه ی گریمولد رو به صدا در آورد. و وقتی یوآن با احتیاط در را باز کرد، با حشره ای کوچک و آبی رنگ مواجه شد...
پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
ارسال شده در: پنجشنبه 27 مهر 1402 22:42
تاریخ عضویت: 1401/10/18
تولد نقش: 1401/10/30
آخرین ورود: پنجشنبه 28 فروردین 1404 23:42
از: حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
پست‌ها: 228
شفادهنده
آفلاین
دوریا با نگاهی نگران که در اعماق آن شعله های آتش زبانه می کشید، به میز کار لرد سیاه خیره شد. سپس نگاهش را از آن گرفت و ثانیه ای با ایزابل چشم در چشم شد، انگار که چیزی هردویشان را آزار می داد... !
انگار که هر دو می دانستند کار کیست اما در این لحظه حتی به خودشان هم اطمینان نداشتند.

سکوت سهمگینی اتاق را فرا گرفته بود. آیلین سکوت را شکست و گفت:
- کی جرعت کرده تا این حد نفوذ کنه؟

بلاتریکس با پوزخندی عصبی و با صدایی نسبتا بلند گفت:
- نفوذ به عمارت شبیه یه جوک میمونه... هیچکس نمیتونه تا این حد نزدیک بشه که حتی اربابم متوجه نشه.

ایزابل به سمت لیوانی که حاوی نوشیدنی لرد سیاه بود حرکت کرد؛ در یک لحظه وقتی بوی آن به مشامش خورد، چشمانش را بست و خود را عقب کشید. سپس زمزمه کرد:
- جوک نیست ... بوی مرگ میده... !

نگرانی و دلهره در چهره مرگخواران به وضوح مشخص بود. اسکورپیوس با نگاهی پرسشگر رو به جمع گفت:
- چطوری توی این وقت کم بفهمیم طرف کی بوده؟
- الان مهم نیست طرف کیه، مهم اینه که چیکار کرده... از بین بردن دامبلدور مشکل رو حل می کنه. اون الانشم نصفه جونه، کارمون راحت تره.

لینی دوریا را سرزنش کرد و گفت:
- تند نرو دوریا... همون اندازه که کشتن دامبلدور برای ما راحته، آسیب رسوندن به ارباب هم برای محفل مثل آب خوردنه.
- ایده ای بهتر از این داری؟

ایزابل در حالی که قهوه ی داغش را در دست داشت، با نیشخندی موذیانه از روی صندلی بلند شد و گفت:
- چرا باید انقدر به خودمون زحمت بدیم؟ محفلیا انقدر ساده لوح هستن که به راحتی بشه از اعتمادشون سوء استفاده کرد:)

بلاتریکس که ظاهرا از ایده ی ایزابل خوشش آمده بود، یک بار دیگر آتش انتقام در چشمانش شعله ور شد و حرف ایزابل را تکمیل کرد:
- باهاشون مذاکره میکنیم... . وقتی سرگرم شدن از پشت بهشون خنجر می زنیم.
- مذاکره سر چی؟
- پیدا کردن کسی که این کارو کرده... !

لینی که از سناریوی چیده شده بسیار خوشحال بود، در پاسخ بلاتریکس گفت:
- اگه پیداش کردن با یه تیر دو نشون زدیم!

اما ایزابل یک بار دیگر، در حالی که به گوی پیشگویی محبوبش خیره شده بود، توجه همه را به خودش جلب کرد:
- ته ته وجودم... ته ته غباری که توی این گوی می بینم، یه چیزی بهم میگه میدونم همه ی این ماجراها زیر سر کیه... !

دوریا با این که می دانست چه کسی را می خواهد نام ببرد، اما باز هم پرسید:
- کی؟
_ دارین ماردن! ... یادتون که نرفته؟ پدر و مادرش مرگخوار بودن اما بعد از کشته شدنشون توی جنگ توسط محفل... شما ولش کردین توی دنیای ماگل ها تا بمیره. طبیعیه که بخواد هم از محفل، و هم از ارباب انتقام بگیره. نه؟








----------
دارین ماردن در یک مصاحبه در تالار ریونکلاو تمام این صحبت ها را درباره شخصیتش گفته بود.

نقل قول:
15. تو معرفی شخصیتت نوشتی دارلین از لرد متنفره چون مادر و پدرش مرگخوار بودن و تو جنگ مردن. امکان داره روزی دارین به محفل ققنوس بپیونده به امید گرفتن انتقام از لرد؟ یا اینکه دارلین از محفلم متنفره؟

درواقع دلیل اصلی مرگ پدر و مادرش نیست. دلیل اصلی نفرت دارین از مرگخوار ها به این خاطره که وقتی پدر و مادرش برای ولدمورت مردن مرگخوار ها دارین رو توی دنیای مشنگی ول کردن تا بمیره.
با اینکه پدر و مادر دارین اون همه به مرگخوار ها و ولدمورت وفادار بودن ولی اونا به خاطر مشغله های خودشون دارین رو تنها گذاشتن.
به اون و پدر و مادرش خیانت کردن.
ممکنه یک روز محفلی بشه. ولی همون محفلی ها پدر و مادرشو کشتن. مگه نه؟
ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در 1402/7/28 0:48:55
ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در 1402/7/28 20:48:24
The loudest scream in the world is a tear that silently flows from the corner of the eye
تصویر تغییر اندازه داده شده

پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
ارسال شده در: پنجشنبه 27 مهر 1402 19:37
تاریخ عضویت: 1402/04/14
تولد نقش: 1402/04/15
آخرین ورود: یکشنبه 2 دی 1403 19:57
از: تو قلب کسایی که دوستم دارن!
پست‌ها: 208
آفلاین
سوژه جدید:
بازی با مرگ آغاز می شود!


اولین بار دامبلدور، نزدیک خانه ی گریمولد متوجه حضورش شد.
نزدیکی های غروب بود و باد خنکی می وزید و برگ های نارنجی رنگ درختان را با خود این سو و آن سو می برد. میدان گریمولد خیلی سوت و کور بود و جز صدای قدم های پیرمرد صدای دیگری شنیده نمی شد.
- فرزندم میدونم مدت هاست که در تعقیبمی. ولی تا ابد که نمیشه اونطوری ادامه بدی.

دامبلدور دست از حرکت کشیده و با چرخیدن به عقب، این حرف ها را رو به محله ی خالی از جمعیت گفته بود.
- می دونم هدفت کشتن من نیست. چون چند باری بهت مهلت حمله دادم ولی جلو نیومدی... از صبح دنبالمی و من متوجهت شدم.

با دقت به فضای تاریک میان سایه درختان خیره شد. انگار دقیقا می دانست کجا مخفی شده که به آنجا نگاه می کرد.
- بیا بیرون و خودتو نشون بده ببینم چه حرفی باهام داری باباجان.

به نظر نمی رسید هیچ موجود زنده ای آنجا باشد و احتمالا اگر کسی همراه دامبلدور بود، به او می گفت خیالاتی شده. ولی لحظه ای بعد پیکر شنل پوش فردی جلویش نمایان شد و اثبات کرد خیالات در کار نبوده.
فرد شنل پوش ماسکی به چهره داشت و قیافه اش معلوم نبود. ماسک و پوشش شباهتی به لباس مرگخواران نداشت.
پیرمرد لبخند اطمینان بخشی زد.
- میتونی نقابت رو در بیاری فرزندم؟ اینطوری اعتماد بینمون بیشتر میشه.
دست فرد شنل پوش به آرامی بالا آمد و سمت نقابش رفت اما دامبلدور چاقویی که در آستین لباسش پنهان شده بود را ندید.

چند دقیقه بعد

- کمک! بیاین کمک!
این صدای فریاد ریموس لوپین بود که جسم خون آلود دامبلدور را در آغوش گرفته بود.
آن شب قرار بود جلسه ی مهمی در محفل برگزار شود ولی تا آن موقع خبری از پروفسور دامبلدور نشده بود. این حجم از تاخیر از او بسیار بعید به نظر می رسید. بنابراین ریموس تصمیم گرفته بود برود دنبالش.
اما همین که در خانه را باز کرده، با پیکر نیمه جان پیرمرد مواجه شده بود که چاقو خورده و به سختی نفس می کشید.
و کاغذی داخل دستان دامبلدوربود.

همان شب_خانه ی ریدل

لردسیاه تا دیر وقت مشغول بررسی گزارش ماموریت های مرگخواران بود و قصد نداشت به این زودی ها بخوابد. شبی آرام در خانه ی ریدل ها بود و صدای جیرجیرک ها از بیرون به گوش می رسید.
- وینکی برای ارباب نوشیدنی آورد.
لرد سرش را تکان داد و به وینکی اشاره کرد سینی را روی میزش بگذارد. وینکی اطلاعت کرد و بعد از انجام دستورات بی سر و صدا بیرون رفت.
کمی بعد از خارج شدن جن خانگی، لرد سیاه سراغ نوشیدنی ها رفت و مقداری برای خودش ریخت. باید کمی انرژی می گرفت تا بتواند تمام گزارشات را بررسی کند...

_صبح همان روز_

لینی با خوشحالی درحالی که روزنامه ای در دست داشت جلوی در اتاق لرد سیاه ایستاده بود و اجازه ی ورود می خواست.
- ارباب اجازه هست بیام تو؟ یه خبر خیلی توپ دارم!

صدایی از جانب لرد نیامد.

- خیلی خبر خوبیه ها! در مورد دامبلدوره.

باز هم کسی جوابش را نداد.
اما از آنجایی که لینی نمی خواست کسی زودتر از خودش این خبر را به اربابش بدهد، مجازات "ورود بی اجازه" را به جان خرید و از سوراخ در، وارد اتاق شد.
- ارباب می‌گن دامبلدور چاقو خورده و الان تو بیمارستا... هیییی!

چهره ی شاد لینی با دیدن لردی که بیهوش روی زمین افتاده بود خیلی ناگهانی تغییر کرد. چه اتفاقی برای اربابشان افتاده بود؟

چند دقیقه بعد

اتاق قرارهای مرگخواران پر از جمعیت بود و هر کدام زیر لبی درمورد اتفاق ناگواری که برای لرد سیاه رخ داده بود حرف میزدند. طبق تحقیقات نوشیدنی ای که وینکی برای اربابشان برده، توسط فردی ناشناس مسموم شده بود. و احتمالا این فرد همان کسی بود که دامبلدور را زخمی کرده.
وینکی که احساس می کرد مقصر اصلی خودش است سرش را با شدت به دیوار می کوبید و با آسیب رساندن به سر و صورتش، خود را تنبیه می کرد.
با ورود بلاتریکس به اتاق، همهمه ها خوابید و همه سرتا پا گوش شدند.
او خشمگین تر از همیشه بود و کاغذی در دست داشت که در اثر فشار زیاد، میان مشتش مچاله شده بود.
- این کاغذ رو روی میز ارباب پیدا کردیم.

کاغذ را بالا برد تا همه ی مرگخواران ببینند.
- هنوز نتونستیم بفهمیم کی این رو اونجا گذاشته اما به زودی متوجه می شیم و طرف رو به سزای اعمالش می رسونیم.

مرگخواران با چهره های مصمم حرف او را تایید کردند.

- اما فعلا این فرد مرموز برامون یه یادداشت گذاشته که براتون می خونمش...
نقل قول:
محفلیا و مرگخوارای عزیز، به بازی با مرگ خوش اومدین! این بازی ثابت می کنه چقدر به رهبرتون علاقه دارین و برای نجاتش حاضرین دست به چه کارهایی بزنین. الان داخل بدن لرد ولدمورت و پروفسور دامبلدور یه موجود قدرتمند وجود داره که طی 72 ساعت به بلوغ میرسه و از بدن دو میزبان تغذیه میکنه. اما اگه یکی از میزبانا بمیره، رشد این موجود متوقف میشه... آره درست شنیدین. باید حتما یکی از این دو نفر بمیره تا اون یکی زنده بمونه. اگر72ساعت تموم بشه و شما هنوز کاری نکرده باشین، هر دو نفر می میرن...
در واقع الان زندگی رهبرتون دست شما ست. فقط کافیه یه اشتباه ریز بکنین تا دیگه نتونین رهبرعزیزتون رو ببینین. امیدوارم که از این بازی حسابی لذت ببرین.

بلاتریکس خوادن نامه را تمام کرد و به مرگخواران خیره شد. کیلومتر ها آن طرف تر هم یوآن دقیقا همین کار را کرد. حالا محفلیان هم مانند مرگخواران هراسان و نگران به نظر می رسیدند.

بازی با مرگ شروع شده بود...
پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
ارسال شده در: پنجشنبه 27 مهر 1402 19:01
تاریخ عضویت: 1402/04/14
تولد نقش: 1402/04/15
آخرین ورود: یکشنبه 2 دی 1403 19:57
از: تو قلب کسایی که دوستم دارن!
پست‌ها: 208
آفلاین
پست پایانی

هیچکدام از آنها ماسک نزده بودند و معلوم بود اهمیتی به پروتکل های بهداشتی نمی دهند. محفلی ها زیرلب نچ نچی کردند و برای پدر و دختر بچه اش که با اشتیاق آبنباتی را لیس می زد، احساس تاسف کردند.

- عجب پدریه! اصلا به فکر بچه ش نیست. نمیگه فردا روزی جرونا می گیره.
- همین بی فرهنگا هستن که ویروسو اینور و اونور پخش می کنن.
- نگاه کن چقدر هم با شادی و لذت دارن قدم می زنن و از هوا لذت می برن. چرا نمی ترسن جرونا بگیرن؟

همین موقع پدر و دختر به گروه محفلی هایی که هنوز جلوی کتابخانه ایستاده بودند رسیدند.
و پدر بعد از شنیدن قضاوت های محفلیون رو به دخترش کرد و گفت:
- فرزندم، نماز را به پا دار.
- بابا چیزه... این برای اینجا نبودا.

مرد که قیافه ی لقمان گونه به خود گرفته بود تازه متوجه شد چه سوتی بدی داده. با دستپاچگی در ذهن آموزه های لقمان حکیم را مرور کرد..
- بله بله. ببخشید فرزندم... منظورم این بود که در دروازه رو میشه بست ولی در دهن مردم رو نمیشه بست.
- اوه پدر! چه درس ارزشمندی امروز به من دادی.

یکی از محفلی ها که اعصابش خورد شده بود جلو رفت و کلاس تدریس پدر دختری را به هم زد.
- آقا شما که انقدر به فکر آموزش دادن به دخترتون هستین چرا به فکر سلامتیش نیستین؟ الان تو این وضعیت قرمز جرونایی اومدین بیرون قدم بزنین؟ این درسته آخه؟
- وضعیت جرونایی؟ جرونا دیگه تموم شد. مگه نشنیدین درمان جرونا پیدا شده؟

محفلیان با تعجب سر های خود را به معنای "نه" تکان دادند.
کی جرونا تمام شده بود که آنها خبر نداشتند؟ اصلا درمانش کی کشف شده بود؟ پس تکلیف ماسک ها و وسایل احتکار شده چه می شد؟

- روزنامه نمی خونین؟ همین چند ساعت پیش دانشمندا درمان جرونا رو کشف کردن. یه واکسن ساختن به نام دامبرز. اصلا بیاین خودتون خبر ها رو ببینین.

مرد روزنامه ای از جیبش در آورد و به آنها داد.
تیتر اول روزنامه بسیار درشت چاپ شده بود. < کشف واکسن دامبرز>

- واکسنی که توانست بیماری مخوف جرونا را شکست دهد! نام این واکسن از روی دو تن از جادوگران فداکار به نام های آلبوس دامبلدور و رز زلر گرفته شده که در راه علم و کمک به تحقیقات دانشمندان جان خود را فدا کردند.

محفلی ها بعد از خواندن تیتر خبر آب دهانشان را صدا دار قورت دادند. حالا می دانستند آن کتابخانه ی قدیمی و ترسناک به کجا ختم می شود...
آزمایشگاه مخفی بزرگ لندن! که هر ساله در آن دانشمندان جوان زیادی جان آدم ها را برای انجام آزمایش هایشان می گیرند.

نقل قول:
- بعد از اینکه دانشمندان عصاره ی دامبلدور و رز را در آوردند آنها را سانتریفیوژ کردند و قسمت های سفید و خوبشان را به فردی مریض تزریق کرده و مشاهده کردند که بیماری خود به خود از بین رفت. یکسری از پزشکان معتقدند ویروس ها وقتی می خواستند فعالیت بیشتری در بدن فرد میزبان داشته باشند توسط ریش های واکسن دامبلدور گیر افتاده اند و یکسری هم بخاطر ویبره های شدید رز دچار سرگیجه شده اند و ترجیح داده اند بدن میزبان را ترک کنند.
تازه دانشمندان حدس می زنند اگر عصاره ی هری پاتر را به بدن کسی تزریق کنند، آن فرد در برابر همه ی ویروسها مقاوم، نمیر و سگ جان می شود. در واقع هرچه درجه ی خلوص و سفیدی یک فرد بیشتر باشد عصاره ی خارج شده اش بهتر و پرکیفیت تر است.
درست مانند سفید کننده ها و وایتکس که لکه ها، سیاهی ها و چرک ها را پاک می کنند؛ سفیدان هم ویروس های چرکین و کثیف را از بدن دور می کنند و باعث می شوند بیماری ها خوب شود. در نتیجه اگر در اطراف خود فرد سفید و محفلی ای را دیدید هرچه زود تر آن را تحویل نزدیکترین آزمایشگاه دهید و یک واکسن مجانی دریافت کنید.

- شما که احیانا محفلی نیستین، هستین؟

محفلی ها اول نگاهی به پدر و دختر انداختند و بعد، همدیگر را نگاه کردند. سپس با بیشترین سرعتی که داشتند به خانه ی گریمولد آپارات کردند.
به نظر می رسید قرنطینه شدن، برای آنها تازه قرار بود شروع شود...
پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
ارسال شده در: دوشنبه 23 آبان 1401 17:14
تاریخ عضویت: 1401/04/10
تولد نقش: 1401/08/22
آخرین ورود: چهارشنبه 26 دی 1403 19:09
از: جایی در ناکجاآباد
پست‌ها: 20
آفلاین
صدای قدم هایشان در کتابخانه میپیچید. جلو، چپ،چلو، دوباره چپ و..
_صبر کن ببینم باباجان!
کمی به عقب برگشتند. در سمت راست اتاقکی وجود داشت که صداهای مرموزی از آن می آمد. به طرف اتاق رفتند. دامببلدور چوبدستی اش را روشن کرده بود پس رز نیز زمزمه کرد:
_ لوموس!
فضای اطراف کمی روشن تر شده بود اما همچنان نمیتوانستند چند متر جلوترشان را ببیند. همینطور صداهایی از نوعی پاتیل می آمد که حس جالبی را ایجاد نمیکرد و انگار این کافی نبود چون موجودی لزج و دراز در گوشه اتاق قرار داشت که شبیه مار بود! صبرکن.. او درون یک آب بود!
_ هومممم.. البته.. یه مارماهی.. موجودی ماگل با رگه هایی جادویی..
این را دامبلدور در حالی که دست به ریشش میکشید گفت.
رز زمزمه کرد:
_ فکر میکنید کسی در این اتا...
رز حتی فرصت کامل کردن سوالش را نداشت زیرا در همان حین در پشت سرشان در با صدای محکمی بسته شد. و با جادویی نیز قفل شد!
رز با تمام توان فریاد زد و از محفل کمک خواست. دامبلدور گفت:
- باباجان اگر کارتون تموم شده اجازه بدید با عشق و محبت این در را باز کنم. الوهومورا!
به نظر زمان برای چندثانیه متوقف شده بود چون صدایی از کسی نمی آمد. شاید چون جادوی دامبلدور جواب نداده بود یا شاید هم شوک اتفاقی که بعدش افتاد...
ترق!

در روبروی کتابخانه، محفلی ها

حدود 10 دقیقه از رفتن دامبلدور و رز میگذشت.
نارلک با حالتی بی حوصله گفت:
خب فکر کنم هردو فداکارانه مردن، نه؟ با اجازه تون من برم که خیلی کار دا... هی اون کیه!
تمام سرهای محفلی ها چرخید به سمت فردی دست در دست بچه ای که سوت زنان به سمتشان می آمد و چند لحظه بعد خشکش زد.
پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
ارسال شده در: یکشنبه 1 آبان 1401 13:16
تاریخ عضویت: 1400/02/20
تولد نقش: 1400/02/22
آخرین ورود: سه‌شنبه 29 آذر 1401 18:00
از: من بعید بود
پست‌ها: 7
آفلاین
دامبلدور بعد از سخرانی آب نباتی و سرمست کننده مشغول قورت دادن سیلی از آب دهان شد که پروسه ای طولانی بود . دستی به ریشش کشید و عنکبوت توی ریشش هم دستی به ریشش کشید و مگس توی تار عنکبوت توی ریش دامبلدور هم میخواست دستی به ریشش بکشه ولی نمیتونست پس به گفتن عبارت " همممممم " قانع شد .
یکی از محفلیون فریاد زد : " من !! "
آب دهان دامبلدور توی گلوش پرید و در حین پروسه جذاب خفه شدنش متوجه شد که صدای رز زلر بوده .

رز زلر فریاد زد : من داوطلب میشم که بریم کتابخونه پروفسور .

در کتابخانه

ساحره ای پیر تنها شخص حاضر در کتابخانه بود که مشغول پرورش چشم بصیرت در استخری به اندازه یک پاتیل بود .
وی از کودکی مشغول آموزش و پرورش موجودات دریایی به خصوص مار ماهی بود .
این ساحره در شبکه اجتماعی خود شایعه پخش کرده بود که پوره مار ماهی برای درمان جرونا مناسب است .
چوبدستی اش جرقه های خطرناکی داشت و میشد تشخیص داد که او برای فریبکاری و پرخاشگری علیه هر نوع موج از جادوی‌ سفید آماده است .
دامبلدور و رز زلر وارد کتابخانه‌ شدند .
The Ravenclaw team, dressed in blue, were already standing in the middle of the field. Their Seeker, Cho Chang, was the only girl on their team
پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
ارسال شده در: سه‌شنبه 26 مهر 1401 20:21
تاریخ عضویت: 1399/09/23
تولد نقش: 1399/09/25
آخرین ورود: پنجشنبه 4 اسفند 1401 13:08
از: تو کتابا
پست‌ها: 100
آفلاین
خلاصه: بیماری جرونا شیوع پیدا کرده و شهردار لندن هم تمام ماسک ها و مواد ضد عفونی کننده رو احتکار کرده تا با قیمت بالاتر بفروشه. دامبلدور و محفلیا آدرس انبارش رو پیدا کردن و می‌خوان مردم رو با خودشون همراه کنن تا دست شهردار رو بشه؛ ولی شهر به خاطر ترس از بیماری خلوت شده و تا الان نتونستن کسی رو پیدا کنن که باهاشون بره. از طرفی هم لرد سیاه به مرگخوارهاش دستور داده که فورا براش ماسک پیدا کنن.

محفلی ها، که حالا نارلک هم همراهشان بود، یکی یکی خانه های خالی از سکنه و جادوگر را رد کردند تا اینکه به کتابخانه‌ی متروک و بزرگی رسیدند.
دامبلدور که با قیافه‌ی متفکری جلوتر از بقیه ایستاده بود، دستی به ریش هایش کشید و چند دقیقه‌ای در سکوت کتابخانه را بررسی کرد.

_ معمولا همه‌ی کتابخونه ها یه کتابدار دارن مگه نه؟ بهتر نیست به دنبال یه کتابدار با روح سرشار از عشق بریم داخل؟

دامبلدور که همچنان با یک دستش ریش هایش را مرتب میکرد، به محفلیون گیج و ناامید خیره شد. اما هیچکدام از محفلی ها حاضر به موافقت با دامبلدور نبودند.
در اخر، نارلک که از محفلی ها، مخصوصا دامبلدور، ناامید شده بود به جلو آمد

_ نگا نگا! دیوارش داره می‌ریزه و کاملا هم مشخصه که متروکه‌اس.. مطمئنم حتی قبل از این اوضاع هم کسی اینجا نمیومد. درست نیست اینجا وقت تلف کنیم

با اتمام جمله‌ی اخر، کم کم همه با نارلک موافقت کردند تا شاید دامبلدور هم راضی شود و از آنجا دور شوند.
اما افسوس که سرنوشت، پایان متفاوتی برای سرسختی های محفلیون در نظر گرفته بود. پس در پی همین موضوع، در همان لحظه ها که همگی مشغول بحث و گفتگو درمورد کتابخانه بودند، صدایی بلند از کتابخانه شنیده شد و به وضوح، قسمتی از ساختمانِ کتابخانه لرزید!
محفلیون متعجب و حیرت زده، ناگهان ساکت شدند.

_ بفرما! دیدی گفتم؟ انقد ساختمونش خرابه که همینجوری خود به خود داره می‌ریزه

دامبلدور، که این صدا را منبعی از امید خود می‌دانست عصای خود را بالا برد و دوباره شروع به سخنرانی کرد

_ ای محفلیون سرشار از عشق! شماها چرا کور شده‌اید؟ چند ثانیه بیشتر طول نمی‌کشه تا همه قسمت های کتابخانه رو بگردیم.. و این احتمال که شاید کسی اونجا باشه هیچوقت صفر نیست. پس در نتیجه شاید اگه همینجوری از اینجا بگذریم یه فرد سرشار از عشق و دلسوزی که می‌تونست به جمع ما بپیونده رو از دست دادیم. حالا هم هیچ بحث یا جوابی قابل قبول نیست...

دامبلدور، نفس عمیقی کشید و مکثی کرد تا به جمع محفلیون نگاهی بیندازد، در آخر درحالی که عصایش را سمت جمعیت نشانه گرفته بود دوباره ادامه داد؛

_ و حالا.. کدوم محفلی خوش شانسی داوطلب میشه تا باهم بریم کتابخانه رو بگردیم؟

حالا امضا به چه دردی می‌خوره؟
پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
ارسال شده در: یکشنبه 2 آبان 1400 00:10
تاریخ عضویت: 1400/04/22
تولد نقش: 1400/07/02
آخرین ورود: چهارشنبه 28 تیر 1402 21:10
پست‌ها: 92
آفلاین
خانه بعدی یک موسسه بود... آن هم نه یک موسسه عادی، بلکه موسسه دولتی لک لک های بچه رسان!

دامبلدور اولین نفر بود که به پشت در رسید. او با لبخند ملیح همیشگی اش شروع به صحبت کرد.
- عزیزانم که روحتان پر از عشق است، اکنون باید این لک لک ها رو پر عشق کنیم و با اینکار ترویج عشق رو حتی در میان لک لک ها هم بدیم!

محفلی ها حالت پوکرفیس به خود گرفتند.
اما دامبلدور هیچ توجهی به آنها نداشت. او به سمت درِ موسسه که بر رویش نام آن با حروف طلایی، نقره ای و برنزی حک شده بود، رفت و در زد.

صدا هایی مبهم از درون ساختمان می آمد اما همچنان هیچ دری باز نشد.

پس از مدت مدیدی که دامبلدور و محفلی ها پشت در منتظر ماندند، در باز شد.

- سلام باباجان!

- برو بیرون نارلک! ما دیگه نمی خوایم با تو همکاری کنیم! تا همین الان هم تمام بچه هایی که به دست تو جا به جا شدن، یا بی خانواده شدن یا رفتن تو بغل خانواده اشتباه!
- اما خب جناب رئیس... از این مشکلا برا هر کس پیش میاد دیگه!
- یه بار، دو بار... نه ده بار! نارلک ما دیگه نمی خوایم با تو کار کنیم!
- اما من...
- خدافظ.

لک لک بزرگتری که بر روی بال هایش چند مدال طلا بود در را به روی لک لک دیگری که نوک درازتری داشت، بست.

لک لک دیگر که گویا نامش نارلک بوده است، غرولند کنان از جلوی در به سمت محفلی ها حرکت کرد.
- شما ها اینجا چی کار می کنین؟
- باباجان، ما اومدیم عشق رو رواج بدیم!
- اینجا؟! تو مرکز پخش بچه ها؟!
- باباجان، ما عشق رو همه جا رواج می دیم... بیا یه ماچ بده تا تو تو هم رواج بدیم...
- نه... نـــه... نـــــه! نچــسب بــه مـــن!


نارلک با یکی از بال هایش دامبلدور را که سعی در بوسیدن خودش داشت، کنار می زند.
- بابا بذارین من برم پی زندگیم! من همین الان از کار اخراج شدم... کلی هم درد دارم! ولم کنین دیگه!
- باباجان... تو به ما کمک کن تا قدرت عشق هم به تو کمک کنه... مگه نشنیدی میگن تو نیکی کن و در تیمز انداز تا مرلین در بیابانت دهد باز!

نارلک یکی از بال هایش برا بر زیر چانه اش می گیرد و به فکر فرو می رود.
پس از مدت مدیدی او با حالت «یافتم!» شروع به صحبت می کند:
- باشه... اصلا هم مشکلی نیست! اما یه شرطی دارم... باید منو به عنوان معرفتون بگید... خیلی راحته! باشه؟

محفلی ها نگاهی سردرگم به یکدیگر می اندازند، اما دامبلدور بی شک و تردید به او پاسخ می دهد.
- بـــاشـــه باباجان! دیدی ضرب المثله چه زود عملی شد؟! همیشه به قدرت عشق باور داشته باش!
او دوباره لبخندی ملیح و مضحک می زند.

لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "
پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
ارسال شده در: یکشنبه 9 آذر 1399 00:15
تاریخ عضویت: 1399/08/29
تولد نقش: 1399/08/30
آخرین ورود: پنجشنبه 15 مهر 1400 11:46
از: بچم فاصله بگیر!
پست‌ها: 89
آفلاین
- مطمئنین پروفسور ؟
- بله باباجان. من بهش اعتماد کامل دارم.

و وقتی دامبلدور میگفت به کسی اعتماد کامل داره، از حرفش بر نمیگشت. با محفلیون به سمت مرد حرکت کردن که هنوز سعی می کرد با کیسه نونی که توی بغلش بود، کلید رو توی در فرو کنه... ولی نمی شد.

- سلام باباجان.
- سلام فرزند روشنایی.

محفلیا با دیدن مرد، فهمیدن که بیشتر به پدر روشنایی میخوره تا فرزند روشنایی. مرد تقریبا هفتاد ساله بنر میرسید و خیلی ناشیانه، سعی کرده بود با پوشیدن یه کلاه سیاه و لباس سفید، جوون تر و خوشتیپ تر به نظر برسه. روی پیراهنش یه کاغذ با چسب، چسبیده بود که از پشت کیسه نون، معلوم نبود.
ظاهرا پیرمرد اصلا صداشونو نشنیده بود، چون همچنان روی کلید تمرکز کرده بود.

- سلام پدر جان!

پیرمرد نه با صدای رز، که با احساس زمین لرزه خفیف زیر پاش، به سمت منبعش چرخید. رز که آروم آروم جلو می‌رفت، با یه جهش به پشت محفلیا پرید.
- ماسک نداره!
- اوا باباجان، ما که خودمون اومدیم دنبال منبع احتکار ماسک بگردیم. با عشق باهاش رفتار کن.

رز خواست عشق رفتارشو بیشتر کنه، برای همین ریشتر ویبره شو کمتر کرد و جلو رفت و کلید رو از دست پیرمرد گرفت، و همین کافی بود تا پیرمرد کیسه نونشو بندازه و صداشو بلند کنه.
- آهای، هیچ میدونی من کیم؟
- چرا عصبانی میشی پدر جان؟ خواستم درو براتون باز کنم.
- میگم میدونی من کیم؟
- نه.

پیرمرد ناامیدانه به جماعت محفلی خیره شد که با تعجب نگاهش میکردن.
- خب پس کلیدو بده ببینم بعدیه خونمه یا نه؟

درست وقتی که خواست کیسه نونشو برداره، گابریل تیت جلو اومد و نوشته روی پیرهن پیرمرد رو خوند.
- ایشون آموس دیگوری هستن‌. لطفا پیرمرد روبه روتون رو، به آدرس زیر ارسال کنید.

وقتی گابریل آدرس رو خوند، چشمای آموس پر از اشک شوق شد. دامبلدور به سمت محفلیا برگشت.
- دیدین عشق جواب میده؟ الان این مرد به عنوان نماینده مردم همراهمون میاد.

و وقتی که بالاخره فکر کرد وقت سخنرانی ۵۹۰ کلمه ایشه، صدای آموس شنیده شد.
- من برم این نونا رو برسونم به بچم. دو روزه دارم دنبال خونه م میکردم.

و محفلیا با فرمت به آموس خیره شدن که دورتر و دورتر می شد.
- خب باباجان... بریم سراغ خونه بعدی.
گاد آو دوئل

با عصا