مرگخواران یکی پس از دیگری ایده هایشان را برای یادگاریِ روی درخت اعلام میکردند.
- میتونیم خلاصه ای از معادلات ریاضی رو یادگاری بذاریم تا نسل بعدی هم استفاده کنن!
-
- خب... نه.
- میتونیم کتابای هاگوارتز رو روش بنویسیم... کامل!
بلاتریکس علاقه ی شدیدی به نابودیِ کامل درخت داشت!
- فهمیدن شدم!
- بگو رابمان.
- "عشقم لرد؛ عشقش لرد!"
- رابمان!
کاری نکن تا به سیزارو برت گردانیم.
راب به آرامی به پشت تام رفت و پناه گرفت.
- اصلا خودمان میگوئیم، بنویسید: "سیاهی تا ابد، ابد تا سیاهی"
- واو! چه جمله ی پرمحتوایی!
- اربابی داریم دانا و خوش زبان.
مرگخواران در حالی که برای لردسیاه خودشیرینی میکردند به طرف درخت رفتند تا جمله ی مذکور را روی تنه اش حک کنند.
- به مرلین اگه دستتون به من بخو...
اما حرف درخت نصفه و نیمه ماند، چون در همان زمان بلاتریکس با چاقویی به جانش افتاد تا جمله را روی تنه اش حک کند.
- تمام شد ارباب.
بلاتریکس سریع العمل بود!
مرگخواران راه میرفتند و به آزار و اذیت درخت مشغول بودند؛ که ناگهان با صدای لردسیاه از حرکت ایستادند.
- هتل را میبینیم.
هتل در انتهای خیابان مشخص بود... بالاخره به محلی برای استراحت میرسیدند!