قطع - خلاقیت - تکان - ذخیره - نفوذ - طعم - سماجت - درمانگاه - مضحک – آغوشبعد از ظهر لذت بخش آن روز ان قدر زیبا بود که ترجیح می دادم تا اخر عمر در کنار دریاچه ی نیلوفر ابی بنشینم و به برگ های گل نیلوفر که در سطح دریاچه ارام ارام حرکت می کردند نگاه کنم.
افتاب با انوار زیبای اندامش بار دیگر سعی داشت به پشت کوها برورد و زمین کنار دریاچه را خاموش خاموش کند. تصویر زیبای صورتش در میان نیلوفر های ابی دریاچه محو بود ولی از عقب گویا زمین و اسمان بهم رسیده باشند صدای غورباقه های کوچک بر روی برگ های نیلوفر مرا یاد روزی انداخت که عزیز ترین جادوگری را که می شناختم برای همیشه از دست دادم روزی که سرمای سخت زمستان من را از گریستن نیز بازمیداشت زیرا قطرات اشک برروی گونه های لطیفم همچون گوهر هایی یخ می بست اسمان ابی ابی بود و کوها لباس عروس بر تن داشتند.من همرنگ کوها شده بودم .مادر سرما بر تن من هم دست بافته های خود را پوشانده بود درست یادم می اید که کنار همین دریاچه ی نیلوفر های ابی بودیم .روزی که دست بافته های مادر سرما در تن من خودنمایی می کرد .قلبم پوشیده از شوقی بود که همه ی مردم رویا به ان عشق می گفتند .سایه ی او را می دیدم از میان افتاب می امد ،وقتی اورا دیدم از ته دل خندیدم خنده ای که او را به شوق اورد ،با ان قیافه ی
مضحک همیشگی اش ،موهای سرخی که در میان هوا
تکان می خورد با
سماجتی دوست داشتنی نزدیک من می امد درمیان دریاچه ی نیلوفر های ابی که تکه زمینی یخ زده بود در
اغوش باز زمستان در کنارم بود چشمانش به چشم هایم گره خورد ،زیبایی لحظه های عشق در سرزمین رویا در حال نقاشی بود که...ناگهان یک فریاد ،بوی جدایی .با بدنی خونین روی زمین افتاد ،چشمان سیاه و ظالم و با
نفوذ دشمن را می توانستم ببینم شنلی سیاه بر سر داشت و فریادمی کشید : دم باریک موفق شد ،سرورم خوشحال می شود.او روی زمین افتاده بود در کنارش نشستم خونی که از بدنش می رفت دست بافته های مادر طبیعت را سرخ کرد فرزندانش را خونین.به او گفتم : ان که تو را خونین بر زمین انداخت رفت و غم سنگین و لذت انتقام را بر دلم گذارد
گفت : تو را دوست می داشتم ،ولی زندگی من همیشه یک نگاه بود یک
طعم خوش باتو بودن .با هر سخن به انگشتان
قطع شده اش نگاه می کرد و اه می کشید : نگزار طعم تلخ انتقام بر دهانت بنشیند و بعد چشمانش را برای همیشه بست
فریاد زدم: من تورا به
درمانگاه می رسانم درمانگاه مدرسه ، اما بعد با خود گفتم : چه می گویی تو ان قدر بزرگ شدی و در خود غوطه وری که نفهمیدی لحظات چگونه گذشت
و اکنون که مادر طبیعت با
خلاقیت غورباقه های کوچک را بر نیلوفر های ابی نشانده است من بار دیگر می گریم بیاد ان خاطره ی تلخ تا زمانی که اخرین قطرات اشک
ذخیره شده از بدن بر روی نیلوفر های ابی بچکد می گریم
برگی از دفترچه ی خاطرات :هرمیون گرنجر
ببخشید که یکمی از 10 خط بیشتر شد :
می خواستم کمتر بنویسم ولی بازم وقتی نوشتم و پیشنمایشش رو دیدم 40 خط شده بود مجبور شدم خلاصه اش کنم
با تشکر
چون موضوع نداده بودی من هم عشق بین هرمیون و رونالد رو نوشتم!
هرمیون گرنجر