جوزفینشون VS ربکاشون
- کلم دارم! کلم برگ! کلم قمری، کلم کفتر، کلم پیچ، کلم هیچ، کلم وحشی، کلم اهلی، کلم خونگی، کلم کلهپوک، کلم باهوش، کلم خندون، کلم مقوی، همهجورش رو دارم!
پیرمرد ریشو، ریشبافتهی درازش را جمع کرد تا زیر چرخهای چرخ دستیاش نرود. و بدین سان به راه خودش ادامه داد.
صدای تلق و تلوق چرخ گاریاش روی سنگفرشهای کوچهی دیاگون یک جورهایی باعث میشد رهگذرها سر بلند کنند و خیره شوند به این پیرمرد ریش و پشمبافته که کلاه حصیری بزرگ روی سرش چهرهاش را پوشانده بود. و خب، این، یک جورهایی باعث میشد مرموز جلوه کند.
ولی خب در واقع مرموز نبود. دستفروشی بود مثل بقیهی دستفروشها. گیرم حالا جنسهایش کمی فرق میکرد. یک کمی.. همچین.
بعضی وقتها هم سرش را بلند میکرد و هی خیره میشد به این طرف و آن طرف. معلوم نبود راه گم کرده یا منتظر شخص دیگری است.
باری، ما اینجا پیرمرد را رها کرده و میرویم کمی آنسوتر کوچهی دیاگون. آنسو که شخصی از خانهی ریدل میآمد. با بار و بندیل، همراه زنبیل.
بانو مروپ گانت از سمت خانهی ریدل خوشخوشان میآمد. خیلی هم عادی. مثل هر صبح دیگری که از خانهی ریدل میزد بیرون تا برای شام و نهار گلپسرش به قول خودش چیز میز، و یا به عبارتی دیگر همان مواد اولیه طبخ غذا را تهیه کند.
شاید بگویید خب چرا هر روز میرفت.. خب جوابش ساده است. مادری است دلسوز و کوشا. تازهترینها و بهترینها را براس پسرش میخواهد. آن هم هر روز، هر ساعت و هر موقع.
همینطوری داشت میرفت برای خودش و همینطوری توی کوچهی دیاگون قدم میزد و همینطور هم داشت بازار را زیر نظر میگذراند تا بلأخره به ذهنش برسد تا برای غذای امروز چه درست کند.
به هر حال میدانست.. چند روزی بود که احساس میکرد پسرش ضعیف شده، رنگ به رو ندارد، در واقع میخواست چیزی درست کند تا حال و انرژی بیاورد به چهارستون هیکل پسرش. هزار جور ایده هم در سرش بود و نمیدانست کدام را انتخاب کند. در نتیجه تصمیم گرفته بود اولین چیزی که نظرش را جلب کرد، همان میشود غذای آن شبشان.
تقدیر، سرنوشت، حکمت، مشیت الهی، حالا هر چیز که میخواهید بگذارید اسمش را. باری، تلق و تلوق چرخ لق و لوق گاری پیرمرد همانا، و جلب شدن نظر بانو مروپ نیز همان.
- آهای عمو گاریچی!
- با منید؟ گاریچی فحش نیست مگه؟
بانو مروپ به سؤال پیرمرد توجهی نکرد. همین که گاری ایستاد بدو بدو رفت محتویاتش را برانداز کند تا در آخر تصمیم بگیرد که بخرد یا نه.
- کیلو چنده اینا؟
پیرمرد نیشخند محوی زد. خیلی محو. انقدر که خود راوی هم به سختی متوجهش شد اصلاً.
انگشتهای کشیدهاش را بالا آورد و و عینک نیمبیضیاش را که روی دماغ شکستهاش پایین آمده بود، قدری به سمت بالا هل داد.
- یه گالیون و هشتصد سیکل، خواهر.
خیلی با خودش کلنجار رفته بود، ولی باز هم نتوانسته بود کلمهی «آبجی» را بگوید. با این که خودش را هم به هیبت دستفروشها در آورده بود، همچنان هم مؤدب و مبادی آداب بود.
- هوممم.. قد سه گالیون بهم بده!
- چشم. :realx:
خیلی نامحسوس، دستش رفت دنبال کلمی خاص، کلمی که به طور اختصاصی آن گوشهی گاری گذاشته بود تا یک وقت قاطی بقیهی کلمها نشود.
پیرمرد که حالا دیگر واقعاً مرموز بود کیسهی کلمها را داد دست بانو مروپ، گالیونها را به جیب زد، کلاهش را پایین کشید و با نگاهی که به زمین دوخته شده، به همراه همان نیشخند محو که حاکی از آن بود که دارد برای خودش رؤیاهای خوشی میبیند، همراه با جملهی «روز خوشی داشته باشید، خانم.» چرخدستیاش را حرکت داد و خیلی زود لای پیچ و خمها و جمعیت کوچهی دیاگون گم شد.
بانو مروپ ماند و زنبیلش.
خلاصهی امر، باقی خریدهایش را که کرد به همراه زنبیلش که حالا دیگر سنگین شده بود راه افتاد سمت خانهی ریدل.
خیلی هم عادی. اصلاً هم شک نکرده بود که قرار است اتفاق خاصی بیفتد، یا مثلاً چیز خاصی را خریده باشد، یا هر چیز دیگری مثل این.
فلشبک-دیروز-خونهی گریمولدهمگی دور میز غذاخوری جمع شده بودند. مالی ویزلی همینطور که داشت یکی از آهنگهای خوانندهی مورد علاقهاش، سلستینا واربک را به یاد دوران جوانیاش زمزمه میکرد، برای اعضای دور میز نیز غذا میکشید و کاسههایشان را پر از سوپ میکرد.
خیلی ناگهانی و خیلی یکهوییطور، دستی از گوشهی میز بلند شد. و به دنبالش، صدای صاحب آن.
- پروف من یه ایده دارم!
خیلی ضایع بود که حالا حتماً باید همان موقع بگوید. گویا اگر همان موقع نمیگفت و قدری دندان روی جگر میگذاشت از ذهنش میپرید.
- چی باباجان؟
جوزفین نیشخندی زد عیان و آشکار.
مشتش به هوا بلند شد.
- بریم جاسوسی!
- جاسوسی کی باباجان؟ اگه منظورت سیریوسه، ما قبلاً هم در موردش حرف زدیم بایاجان. من قد هیکل هاگرید به سیریوس اعتماد دارم. خیالت راحت باشه.
- نه، خب.. منظورم اون نبود که.
- پس چی باباجان؟ کوین رو میگی؟ هنوزم میگی این هجم از بیحواسی بیحافظگی واسه یه عادم غیر ممکنه، هان؟ ولی نگران نباش. تو دنیا، خصوصاً تو دنیا جادویی از این جور چیزا زیاد اتفاق میفته. همهی آزمایشهای موفق که بیتلفات نیستن. بها دارن. یه موقعهایی بهای اون آزمایش به ضرر خود شخص آزمایشکننده تموم میشه. خیلی از اونها جبران ناپذیرن.
- پروف رو منبر نرو واس من. دارم میگم بریم جاسوسی خونهی ریدل.
- آهان! خونهی تام اینا.. خب حالا ایدهای هم مگه داری براش باباجان؟
- عاها!.. یه طورایی. بشه تغییر شکل داد مثلاً. آدم نه ها. اون ریختی حتماً یه جاش سوتی میشه و بندو آب میدیم، حالا بیا جمعش کن. ضایع میشیم میره.
باس یه چی باشیم که توجه کسی رو جلب نکنه مثلاً.. چشم و گوش باشیم فقط، دهن مهن نمیخواد. یه جوری که با محیط استتار شه.. یه همچین چیزی.
- آهان! خب من یه چیزایی بلدم...
- ناموساً؟! چی مثلاً؟
- یه طلسم پیدا کرده بودم قبلاً.. در مورد این بود که انسان رو به اشیاء تبدیل کنیم. هممم.. نمیدونم چطوری باشه.. مث مدت زمان و شرایط و اینها. ولی فکر کنم ارزش امتحان کردن داشته باشه. منبعش به نظر موثق میومد.
- خو پَه چرا زودتر رو نکرده بودین پروف!؟ بریم تو کارش خو!
- خب.. یه فرمولی داره. میخوای داوطلب شی مگه حالا؟
- پَ نَ پَ.
- آو.. جداً؟ خیلی تضمینی نیست که اونجا چه بلاهایی سرت بیادها..
- غم به دلت راه نده پروف. پیرتر از اینی که هستی میشی! هوش ریونی من رو دَس نئاره. سه سوته میرم یه سر و گوشی آب میدم و بر میگردم.
- آه.. خب.. اگه اینطوره.. اصلاً به چی میخوای تبدیل بشی باباجان؟
جوزفین هیچ ایدهای نداشت. اولین چیزی که به ذهنش خطور کرد، اولین چیزی بود که در ظرف سوپش دیده بود.
- کلم!
پایان فلشبکبانو مروپ که به خانه رسیده بود، بار و بندیل و خریدهایش را برد توی آشپزخانه و مشغول شستن آنها شد.
جوزفین هیچ شکی نداشت که بعد از مرحلهی شستن، مرحلهی خُرد کردن کلم است. اما در این مورد حدسی نداشت که خرد شدن، آن هم وقتی در قالب یک کلم به سر میبرد چگونه باید باشد دقیقاً.
مروپ گانت چاقو را برداشت. تیغهاش زیر نور چراغ برق میزد. جوزفین فقط محو برق تیغهاش شده بود. اصلاً هم وقت نکرد به غلط کردم بیفتد که چرا اصلاً همچین مسئولیت خطیری را پذیرفته و دارد سر جانش قمار میکند.
با خودش میگفت خب شاید بعد به جوزفینهای کوچکتری تبدیل شود... خب اگر نشد چی؟
خیلی نظری نداشت. فقط امیدوار بود شفادهنگان حاذق سنت مانگو بتوانند تکههایش را به هم پیوند زده و جوزفین واحدی بسازند.
شاق! [افکت فرود چاقو!]
- اوخخ.
توی دلش گفت. اگر میخواست چیزی بگوید هم نمیتوانست. فقط نمیدانست چرا انگشتهای پایش را حس نمیکند..
شق!مچ پایش هم سِر شد.
- تو این فکرم که اگه به قلب و شاهرگم برسه چی میشه..
شاق!- تف بهت.
شق!
- تف به من.
شاق!
رسید به انگشتهای دستش.
شق!- حالا چه ریختی گزارش مأموریتو بنویسم!
شاق!
- آها! گرفتم..! با دهن هم میشه قلمپر رو گرفت!
البته اینها را میگفت که به خودش امید بدهد. وگرنه خیلی هم خوب میدانست که دو دستی گورش کنده و صرفاً کفن کردنش مانده است.
آری، وی را در آب گرم ریختند، پختند، خور... نه، به این زودی که کار به اینجاها نمیکشد! مروپ کلم مذبور را با پشت قاشق له نموده و کل آناتومی ساختاریاش را به هم ریخت.
سپس گوشت از قبل خوابانده در آردش را از یخچال در آورد و مضاف بر ادیویههای لازم، هرچه بود و نبود را در قابلمهی ریخت و خلاصه شروع کرد به پختن.. جوزفین کلمی شده بود دو آتیشه!
شکی نداشت که اگر ضد طلسم را به او بزنند و طلسم تغییر شکلش را خنثی کنند چیزی جز تودهای درهم از خون و رگ و گوشت پخته شده نخواهد بود.
- چه سوپ کلمی پختم من! بدم به گل پسرم کلسیمش زیاد شه!
و طبق سلیقهی خود سوپ را با خلالهای پوست خشکشدهی نارنگی و مقادیری توتفرنگی و پرتقال و خامهی کیک تزئین نمود تا بلکه پسر بد غذا و بیاشتهایش که همیشه سرش به کارهای گنده گنده گرم بود ترغیب شود و آنرا بخورد.
غیژژژژژ
در اتاق لرد باز شد.
- بفرمایید نهار، گل سیاه عشقم!
- آه، مادر!
مروپ ظرف سوپ را روی میز گذاشت و جوزفین خودش را جمع و جور کرد. چندشش میشد که برود در دل و رودهی کسی، آن هم چه کسی!
- چی شده میوهی عشق مامان؟ میخوای مامانتو از شندیدن صدای ملچ مولوچت وقتی داری شاهکار امروزش رو مزه میکنی محروم کنی؟
لرد نگاهی گذرا به تزئینات ناهمخون و ناهمگن شاهکار امروز مادرش کرد.
- اینطور نیست که نخوایم، ولی مادر، احیاناً نمیدونستید که خیلی زشت و ناشایسته که کسی رو موقع غذا خوردن تماشا کنید؟ و.. مادر! دیگه اون کلمه رو نگید لطفاً! ما بهش حساسیت داریم.
- چنین قانونی برای مادر و پسرا نوشته نشده! اونا فقط برای مردم عادی هستن! برای همینم من میتونم هر چقدر که بخوام پسرم رو هر موقعی نگاه کنم!
- هر موقعی..؟
- بله!
-
لرد مدتی در فکر رفته، و سپس به خودش آمد.
- به هر حال مادر! ما در هر صورت مضطرب میشیم اگه کسی ما رو هنگام غذا خوردن نگاه کنه! خصوصاً که.. خصوصاً که در حال خوردن شاهکار طباخی مادرمون باشیم!
- آها..! میدونم پسرم! خجالت میکشی چون خیلی خوشمزهاست و نمیتونی همینجوری خیلی عادی و رسمی بخوریش، ها؟ میخوای انگشتهات رو هم باهاش تناول کنی، نه؟
- ...
بله همون.
- غذاهای مامان خیلی خوشمزهاست، نه؟
- بله بله.
- پس زیاد بخور تا بزرگتر بشی!
- ما بزرگ بوده و بزرگ هستیم مادر. در ضمن، رشدمون هم دیگه متوقف شده. فعلاً تنها چیزی که رشد میکنه آوازهی تواناییها و قدرت ماست!
- و همچنین سایهی امن و توانمندت که کل خونه رو زیر بال و پرش گرفته!
- بله، مادر. حالا لطف کنید و برید بیرون. ما مایلیم به تنهایی و در سکوت و آرامش نهارمون رو میل کنیم.
- کوفتت شه.
جوزفین بود.
- باشه عزیز مامان! من میرم شام رو آماده کنم! همینطور بزرگ و بزرگتر شو! اونقدر بزرگ شو که سایهات کل جهان رو به زیر سیطرهی خودش در بیاره!
رفت و در را هم پشت سرش بست.
لرد ماند و سوپ کلم حاوی ویتامین جوزفینش.
- یعنی مادرمون کار دیگهای به جز هدر دادن مواد غذایی اینجا نداره؟ باید حتماً براش یه سرگرمی دیگهای جور کنیم. شاید مسابقهی آشپزی برگذار کنیم. اگه ببازه و به حقیقت تلخ کیفیت ترکیبی غذاهاش پی ببره شاید سر عقل بیاد و دست برداره از سرمون.
سپس کاسهی سوپ را برداشت و خیلی آرام و بی سر و صدا در گلدان کنار دستیاش خالی کرد.
- دلمون به حال گلدونه میسوزه.
سپس قلمپر و دفتر و کتابهایش را در آورد و مشغول رسیدگی به کارهایش شد.
جوزفین نفس راحتی کشید. الان جایش خوب بود و هیچ خطری هم تهدیدش نمیکرد. میتوانست خیلی راحت و بیدغدغه به گفتمانها و اتفاقات درون اتاق گوش سپارد و توجه کند.
به هر حال او شقه شقه شدن و بعد هم در آب جوش پخته شدن را نیز تجربه کرده بود. به قولی، آب از سرش گذشته بود. به نظر نمیآمد خطری جدیتر از اینها باشد که از سر نگذرانده باشد.
غیژژژژژ
در اتاق لرد توسط دستهایی که ویبره میزدند باز شد.
- چی میخوای هک؟
- اومدم خاک گلدونهاتون رو عوض کنم ارباب!
- خوب موقعی اومدی. غذای مادرمون هم هست. باید از دست اونم خلاص بشیم.
- خودم ترتیب همهچیاش رو میدم! نگران هیچی نباشین ارباب!
- حواست باشه باشه مادرمون متوجه نشه هک. اگه ذرهای بو ببره خودت و پاتیلهات رو با هم ناپدید میکنیم. آزمایشگاهت رو هم میکنیم آشپزخونهی مادرمون. البته هرچی هم فکر کنی، آخرش میبینی که کاربرد اون آزمایشگاه خیلی هم تغییری نمیکنه. هر چیزی که ازش تولید بشه و بیاد بیرون یه راست باید ریخت تو سطل آشغال!
- بانو مروپ منن ارباب! این حرفو نزنین!
- بیخیال شو هک. سریع کارت رو انجام بده. داری حواسمون رو پرت میکنی.
- باشه ارباب! میرم با خاک گلدونتون معجون درست کنم!
- برو.. هک. درم پشت سرت ببند.
خب، کمی قبلتر گفتیم که گویا آب از سر جوزفین گذشته بود. ولی گویا آب حالا حالاها حتی قرار نیست از بیخ گوشش هم بگذرد!
آزمایشگاه هکتور-ساعاتی بعددر آزمایشگاه معجونسازی عجایبالغرایب خانهی ریدل، این هکتور بود که تک و تنها، در تاریکی، زیر نورهای سبز و زرد و سفید آزمایشگاه مشغول هم زدن پاتیل کذاییاش بود.
- معجون میپزم، چه معجونی! معجونی که مواد اولیهاش از غذاهای بانو مروپ باشه خوردن داره! معجون میپزم، معجون! با معجونام میگیرم جون!
جوزفین دیگر دل از هرگونه امید، معجزه و نجاتی بریده بود. همینطور بیحال و بیحرکت خودش را به جریان آب سپرده بود تا ببیند چه میشود. ملاقهی هکتور را سفت چسبیده بود سرگیجه امانش نمیداد که ببیند چه اتفاقی دارد میافتد.
- حالا بریم معجونمون رو تست کنیم! زمان تست تشهی جدید هکتور رسیده!
هکتور پاتیل را دو دستی بلند نموده و با لگدی در آزمایشگاه را باز کرد.
- هرکی تشهی جدید هکتور رو تست کنه بهش تشه رو جایزه میدم! صد اصن تو فکرش نباشین! فقط یه قُلُپ بخورین!
ربکا لاکوود خیلی بد شانس بود. چون باید بار همهی بدشانسیهای جوزفین را به دوش میکشید.
وقتی داشت از آن طرفها گذر میکرد، که ای کاش نمیکرد، یقهاش گرفته شد.
- تشهی هکتور گُله! هرکی نخورده خُله! رِب! تو خیلی وقته اومدی ساکن خونهی ریدل شدی! ولی هنوز یه قاشقم از تشههای محشر هکتور نوش جون نکردی! زنگ بزنم صد و ده!؟
ربکا خیلی تلاش کرد که هکتور را قانع کند که آوازهی معجونهای شگفتانگیزش به گوشش رسیده و همین حد هم کفایت میکند، اما خب هکتور کر بود انگار. سوزنش گیر کرده بود روی حرف خودش.
- ربکا باید تشهی جدید هکتور رو امتحان کنه! اگه امتحان کنه هیچوقت پشیمون نمیشه!
- مطمئنم که تا آخر عمرم پشیمون میشم.
ربکا خفاش مقاومی بود، ولی اون موقع به دلایلی همچون سیریش بودن هکتور و عجله داشتن برای زودتر خلاص شدن از دستش صد مقاومتش کمکم سست گشته، و در نهایت با ضربهای کاری شکسته و معجون بهش خورونده شد.
آخرین سخنان ربکا بعد از خوردن معجون:
- میدونستم که تا آخرش تا آخر عمرم پشیمون میشم!
دید اشعه ایکس دوربینها فعال شد.
اندرون شکم ربکا تغییرات شیمیایی بسیار فعالی در حال رخ دادن بود و هر لحظه هم شدیدتر میشد.
دقایقی بعد در نهایت ربکا را به اتاق درمانی فکستنی، تازه تأسیس و بیامکانات خونهی ریدل منتقل کردند، هکتور را هم که گناهکار و مقصر این واقعه میدانستند گذاشتند بالای سرش تا پرپر شدن نمونه آزمایشگاهی زورکیاش را که به سختی داشت نفس میکشید به تماشا بنشیند.
چند روز بعد-خانهی گریمولد- پروفسور؟
آلبوس دامبلدور که روی کاناپهی فنر از جا در رفتهی خانهی گریمولد نشسته و در آرامش روزنامه میخواند، سرش را بالا گرفت و با شخص سؤالکننده چشم در چشم شد.
- چیه باباجان؟
- ام.. میگم.. یه مدتی از رفتنش به مأموریت میگذرهها.. قرار نیس بریم دنبالش؟
- هوممم.. راست میگی باباجان. مدتیه رفته، هیچ خبری هم ازش نیست. گزارشی چیزی هم ازش ارسال نشده برام تا الان. فکر کنم وقتشه که بریم سراغ پلن بی.
- پلن بی پروفسور؟
- آره. گوشات رو بیار جلوتر باباجان.
فرد سؤال کننده گوشش را جلوتر آورد.
- هیچ پلن بیای تو کار نیست باباجان. شوخی کردم.
چند روز بعدتر، اخبار پیام امروز:
بهداشت جهانی وضعیت را قرمز اعلام نمود. بنا بر اطلاعات به دست آمده، بیماریای، نوین، ناشناخته و نوآورانه و نونوار کلاً، تا چند ماه دیگر کل جهان را درگیر نموده بیم آن میرود که هستی و نیستی بشریت به اتمام برسد.
تحقیقات نشان داده منشأ و اولین خواستگاه این ویروس آزمایشگاهی در منطقهی لیتل هنگلتون لندن، در آزمایشگاه زیرزمینی خانهای از املاک خاندان ریدلها بوده، چرا که اولین مبتلایان این بیماری نیز ساکنان همان خانه بودهاند. نام این ویروس کواید 19 است که بیشتر با همان نام کرونا شناخته میشود...
ادامهی اخبار را نیز در صفحهات بعد ببینید...
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۳ ۲۲:۴۵:۲۰
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۳ ۲۲:۴۶:۴۰
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۳ ۲۲:۵۱:۳۰
بسوز! شعلهور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...