دوئل من vs رکسان خالی
سوژه: اعتبار خانوادگی
روزی گرم و آفتابی، درست مانند روزهای دیگر شروع شده بود. جغدها در آسمان از این سو به آن سو پرواز و نامههای مردم را پخش میکردند. خیابانها مملو از جادوگران و ساحرگانی بود که به دنبال کارشان میرفتند و مغازهها به فعالیتهای روزانهی خود مشغول بودند.
سدریک نیز در آن روز، به سختی از خوابِ دلنشین و شیرینش دل کنده و به کوچه دیاگون رفته بود تا روبالشی جدیدی برای بالش محبوبش تهیه کند.
برایش سخت بود که از روبالشی قدیمیِ هشت سالهاش جدا شود؛ اما خب، هر چیزی تاریخ انقضایی دارد و تاریخ انقضای روبالشی سدریک نیز، سالها بود که تمام شده بود و او تازه به این قدرت دست پیدا کرده بود که خودش را قانع کند نیاز است روبالشی جدیدی بخرد.
در همان حالی که در کوچه دیاگون پیش میرفت، زیرلب چیزهایی برای آرام کردن خودش زمزمه میکرد. وجدانش هنوز از ترکِ روبالشی قدیمی در عذاب بود.
پس از گذشت مدت کوتاهی، کمکم احساس کرد در جنگ برابرِ وجدانش دارد کم میآورد، و چیزی نمانده بود به این نتیجه برسد که اصلا نیازی نیست روبالشی قدیمیاش را دور انداخته و روبالشی جدیدی بخرد، که ناگهان با شخصی برخورد کرد و رشتهی افکارش پاره شد.
- هی خانم، جلو پاتو نگاه کن!
- سدریک؟ خودتی؟
سدریک با تعجب به زنِ مقابلش خیره شد. هیچ ایدهای نداشت که آن زن چطور و چگونه او را میشناخت. اندکی بیشتر که به صورتش نگاه کرد، خطوط آشنایی در چهرهاش یافت. صورت زیبایی داشت. طولی نکشید که بطور کامل او را شناخت.
- چو؟ چو چانگ؟
- آره خودمم!
- اوه... خیلی عوض شدی؛ یعنی... منظورم اینه که... خیلی خوشگلتر از وقتی که یادم میاد شدی!
- تو هم همینطور!
پس از سلام و احوالپرسیای فراوان و اندکی تعریف و تمجیدهای بیمورد از یکدیگر و تجدید دیداری گرم و صمیمی، سدریک سوالی را که از لحظه اول، ذهنش را به خود مشغول کرده بود مطرح کرد.
- خیلی وقت بود که ندیده بودمت؛ کجا بودی؟
- خب، من بعد از فارغالتحصیلی از هاگوارتز، بعنوان رئیس سازمان بینالمللی هوا و فضای ناسای جادویی انتخاب شدم و مسئولیت اصلیم نظارت بر روندِ کارِ سیارات و مشاهده و رصد اعمالشون و همچنین بررسی واکنشهای شیمیایی و هستهای بود که در مرکز ستارهها و سیارات رخ میداد، که به کمک تلسکوپهای فوقپیشرفته توی رصدخونههای مجهز انجام میشد...
سدریک هیچ ایدهای درمورد معنا و مفهوم حرفهای چو نداشت. ذهن خستهاش قادر به درک مطالب سنگینِ او نبود.
- ... بعد، چون کسی رو پیدا نکردیم که برای یه تحقیق علمی درمورد چگونگی پیدایش سیاهچاله و روند رشدش به فضا بره و از نزدیک اونو بررسی کنه، خودم داوطلب شدم و رفتم! همین دو روز پیش از فضا برگشتم. تو توی این مدت چه کار میکردی؟
سدریک اندکی به گذشتهاش فکر کرد تا کاری مهم که کرده بود را به خاطر آوَرَد، اما چیزی نیافت. به گذشتهی دورترش فکر کرد بلکه چیزی از آن دوران بیابد، اما باز هم نبود. پس از گذشت چندین ثانیه به این نتیجه رسید که کلا دستاورد مهمی در زندگیاش نداشته که الان بخواهد آن را برای چو بازگو کند.
- بیا وقتمونو با کارای من تلف نکنیم؛ آخه خیلی زیادن وقت نمیشه الان همهشو بگم. بازم از خودت برام بگو.
چو نگاهی به سدریک انداخت و ادامه داد:
- خیلی خب باشه. به خاطر علاقهی زیادم به کوییدیچ، در کنار این شغلم اون رو هم ادامه میدم. سه سال پشت سر هم بازیکن برتر جهان شدم. از چند تا تیم خارجی هم پیشنهادهای زیادی داشتم، ولی بخاطر بچههام قبول نکردم.
- بچههات؟
- آره، دوتا دختر سه و پنج ساله دارم.
سدریک در همان لحظه که به حرفهای چو گوش میداد، موقعیت خود را نیز با او مقایسه میکرد و درکمال تاسف متوجه شد که در برابر چو، او اصلا زندگی نمیکند.
مدتی که گذشت، به نظرش رسید که دیگر باید چیزی از خودش بگوید؛ چیزی که به اندازه کارهای چو مهم باشد. پس از اندکی تفکر، ناگهان چیزی یافت که بسیار متعجب شد چرا از اول به خاطرش نیامده بود!
- راستی چو... منم یه موفقیت بزرگ کسب کردم؛ من مرگخوار شدم!
چو اندکی به سدریک زل زد و ناگهان با خنده گفت:
- وای سد، هنوزم مثل قدیما بامزهای! یه لحظه فکر کردم منظورت از موفقیت، مرگخوار شدنته.
حالا موفقیت بزرگت چی بوده؟
سدریک انتظار این برخورد را نداشت. قرار بود چو ذوق کرده و در برابرِ این موفقیت عظیمش، سرِ تعظیم فرود آورد.
- نه نه... منظورم این بود که... مرگخوارِ
نمونهی ارباب شدم!
- واو چه موفقیت چشمگیری... خیلی بامزه بود سدریک!
حالا جدی موفقیت بزرگت چیه؟
سدریک آهی از ته دل کشید. او هر موفقیتی که در زندگیاش داشت را رو کرده بود، اما ظاهرا تمام موفقیتهای عمرش در نظر چو، شوخیای بیش به نظر نمیرسید.
سرانجام تصمیم گرفت برای حفظ آبرویش، آخرین تلاشش را نیز به کار گیرد. امیدوار بود بعدا اربابش از شنیدنِ آنچه که به چو میگوید، عصبانی نشود و موقعیتِ سخت او را درک کند.
- خیلی خب. راستش از اول اینو نگفتم که یه وقت وحشتزده نشی. میخواستم ذرهذره تو رو برای شنیدنش آماده کنم. راستش... من لرد سیاه شدم!
- تو چی شدی؟
این برخوردی بود که سدریک منتظرش بود.
- لرد سیاه شدم.
- اما... چطوری؟
- خب، لرد ولدمورت، دیگه ناتوان و فرسوده شده بود و نمیتونست به خوبی از عهده کارهاش بر بیاد. آدم هرچقدم که هورکراکس داشته باشه، بالاخره یه روز پیر و فرتوت میشه. پس دنبال جانشین میگشت و با وجود من، جستوجوی زیادی هم لازم نبود!
بنابراین منو جانشینِ رسمی خودش اعلام کرد و بعد از واگذاری همهی هورکراکسهاش بهم، استعفا داد و من بطور رسمی ارباب شدم و در حال حاضر لرد سیاه هستم.
اشک در چشمان چو حلقه زد.
- وای سدریک، من بهت افتخار میکنم!
تو موفقیت خیلی بزرگی کسب کردی، من همیشه باور داشتم که بالاخره اتفاق خوب و مهمی تو زندگیت میفته. باعث افتخارمه که به همه بگم قبلا با تو دوست بودم...
سدریک در همان حال که از دروغِ تولیدیاش غرق در لذت بود و خود را بخاطر ساختن همچین چیزی آن هم در این مدتِ کم تحسین میکرد، با چشمانی بسته به تعریف و تمجیدهای چو گوش میداد.
-... حالا کی بیام توی ردای اربابی ببینمت و بهت تبریک بگم؟
با شنیدن این جمله ناگهان تمام ذوق و شوقش از بین رفت و به چو زل زد. انتظار این یکی را دیگر اصلا نداشت.
- ام... خب راستش، الان یکم سرم شلوغه.
- اشکال نداره، دو روز دیگه خوبه؟
- نه بازم سرم شلوغه.
- دیگه سه روز دیگه چه سرت شلوغ باشه چه نباشه، من میام! بالاخره دوستِ قدیمیم ارباب شده، اتفاق کمی که نیفتاده!
سپس بدون این که منتظر موافقت سدریک بماند، به سرعت خداحافظی کرد و او را مات و مبهوت از بدبختیای که دچارش شده بود، تنها گذاشت.
*****
سدریک درحالی که به بدبختیاش میاندیشید، در اتاقش در خانه ریدلها مدام از این سو به آن سو میرفت و خود را بابت دروغِ نسنجیدهاش لعنت میکرد. در این فکر بود که چگونه میتواند خود را جای اربابش جا بزند. سه روز بیشتر وقت نداشت تا راه حلی برای مشکلش بیابد.
سرانجام تصمیم گرفت موضوع را با اربابش در میان گذاشته و از او کمک بگیرد. امیدوار بود لرد سیاه با شنیدن موضوع عصبانی نشده و موقعیت سختش در آن زمان که آبرویش در معرض خطر بود را درک کند.
با ترس و نگرانیِ بسیار، از اتاقش بیرون آمد تا به طبقه پایین و پیش اربابش برود و موضوع را مطرح کند. به نیمههای راه رسیده بود که صدای فریاد لرد به گوشش رسید.
- باز هم ماموریتی که بهشان داده بودیم را خراب کردند! باز هم کارشان را درست انجام ندادند.
ما نمیدانیم این چه مرگخوارهاییست داریم که حتی یک ماموریت ساده را هم نمیتوانند انجام دهند؟...
سدریک در میانهی راه متوقف شد. صدای لرد همچنان بلند بود.
- با این وضعیتشان هی از ما درخواستهای بیجا هم میکنند! هرکدامشان توقعاتی اضافی از ما دارند. یا غر میزنن، یا راه به راه در اطرافمون میپلکن و با سوالِ "ارباب، ناراحت شدین؟" آرامشمونو بر هم میزنن، یا مدام اجازهی ورود میگیرن، یا کتاباشون رو زمین پخشن و دائم باید موقع راه رفتن حواسمون به زیر پامون باشه، یکی هم که شب و روز برایمان نذاشته با بوی وایتکس و مواد شویندهاش! خیر سرمان لردیم... اربابیم مثلا! باید ازمون حساب ببرند؛ نه این که اینگونه مزاحممان شوند!
سدریک بطور کل از رفتنش پشیمان شد و به سمت اتاقش برگشت. چندان موقعیت مناسبی برای دادنِ همچین خبری به لرد و مطرحکردنِ خواستهاش نبود. سریعا باید چاره دیگری میاندیشید.
فردا ظهرسدریک آرام آرام از اتاقش خارج شد و به سمت اتاق اربابش به راه افتاد. لرد سیاه صبح خیلی زود از خانه ریدلها خارج شده و برای انجام کاری به شهری دور رفته بود به گفتهی بلاتریکس، تا چند روز دیگر نیز بر نمیگشت.
با شنیدن این خبر در ساعاتی پیش، سدریک به قدرت پاسخگویی مرلین در برابر دعاهایش ایمان آورده و تصمیم گرفته بود از این فرصت به خوبی استفاده کند. بهترین موقعیت بود تا به نقشهاش جامه عمل بپوشاند.
درحالی که برای بار بیستم نقشهاش را در ذهنش مرور میکرد، ناگهان با مروپ برخورد کرد. مروپ نگاه مشکوکی به سدریک انداخت و درحالی که سر تا پایش را ورانداز میکرد، گفت:
- سدریک مامان؟ اینجا چه کار میکنی؟
- اممم... سلام بانو!... میخواستم برم بیرون یکم هوا بخورم.
- ولی این که مسیر اتاق عزیز مامانه.
- عه واقعا؟ آها خب پس... داشتم میرفتم یکم میوه بذارم تو اتاق ارباب تا وقتی خسته از سفر رسیدن، میل کنن و انرژی بگیرن.
مروپ که با شنیدن نام میوه از خود بیخود شده بود، به کلی شَکش نسبت به سدریک را فراموش کرد و او را در آغوش گرفت.
- وای چه کار خوبی!
عزیز مامان باید خیلی خوشحال باشه که همچین یاران باوفایی داره که به فکر سلامتیشن. برو پس، فقط یادت نره پرتقال بیشتر بذاری.
- نه بانو حتما یادم میمونه.
سدریک اندکی صبر کرد تا مروپ از او فاصله بگیرد و سپس درحالی که نفسس از سر آسودگی میکشید ، به سمت اتاق لرد به راه افتاد.
اندکی بعد، به اتاق رسید و داخل شد و بلافاصله به سمت کمد لباسهای لرد رفت. به سرعت مشغول گشتن در بین رداهای لرد بود تا رداهای مخصوص اربابی را بیابد. میخواست در غیبت لرد، ردای اربابیاش را برداشته و روزی که چو به دیدنش میآید، خود را لرد سیاه جا بزند.
پس از گذشت مدتی نه چندان کوتاه، بالاخره سه ردای صاف و براق مشکی رنگ را پیدا کرد. رداها حتی در دستان سدریک نیز پر از ابهت بودند. از بین آنها، یکی را که به نظرش اندازهتر بود انتخاب کرد و آماده شد تا بیرون برود که ناگهان با شنیدن صدایی بر جا خشکش زد:
- تو اینجا چه غلطی میکنی سدریک؟
به آرامی برگشت و با هیبت ترسناک لرد در روبهرویش مواجه شد. گویی سطلی آب یخ را بر رویش خالی کرده بودند.
- ارباب... شما... شما مگه نرفته بودید سفر؟
- پرسیدم اینجا چه غلطی میکنی؟ رداهایمان دست تو چهکار میکند؟
سدریک نگاهی به رداهای درون دستش انداخت. دیگر خیلی برای پنهان کردنشان دیر شده بود.
- عه... ارباب... میخواستم ببرمشون خشکشویی سر کوچه. گفتم تا شما میرین سفر، اینا رو ببرم بدم براتون بشورن که وقتی بر میگردین تمیز باشن. ولی... شما یکم زود برگشتین.
- لازم نکرده! بذار پایین اون رداهارو. رداهایمان سدریکی شد!
سدریک به سرعت رداها را به سر جایشان برگرداند. سپس نفس عمیقی کشید و تنها چاره را در این دید که ماجرا را به اربابش بگوید، بلکه بتواند کمکی بگیرد.
- ارباب، راستش میخواستم یه چیزی بهتون بگم... اون روز که یه سر رفته بودم کوچه دیاگون، اونجا چو چانگ رو دیدم. چو رو یادتونه؟ خلاصه، اومد و از زندگیش برام تعریف کرد ارباب. دیدم خیلی تو زندگیش موفقه، همش درحال کسب افتخاراته. اصلا روند زندگیش زمین تا آسمون با من فرق داشت... بعد از من خواست که منم از موفقیتام براش بگم. و منم که موفقیتی تو زندگیم نداشتم، یه چیز خیلی بدی گفتم ارباب. منو میبخشین؟ ارباب من بهش گفتم لرد شدم! گفتم لرد سیاه شدم!
- تو چی گفتی؟
- گفتم... لرد شدم ارباب.
- به چه جرعتی همچین حرفی زدی؟ چطور یادت رفته ما با خائنین چه میکنیم؟
- میدونم ارباب، ولی آبروم در خطر بود. خیلی در خطر بود...
- آبروی تو اصلا برایمان مهم نیست؛ اصلا!
- حالا، میخواستم ببینم میشه لطفا شما بزرگی کنین و فقط اون یه روز که چو میاد اینجا تا منو ببینه، بذارین ارباب باشم؟ فقط چند ساعت.
گفتن جملهی آخر، بزرگترین و آخرین اشتباهِ زندگی سدریک بود.
لرد سیاه درحالی که از شدت خشم کمکم قرمز میشد، چوبدستیاش را به آرامی بلند کرد و به سدریک نزدیکتر شد.
سدریک نیز با مشاهدهی اوضاع، تنها راه فرارش را در پنجرهی بازِ پشت سرش دید و همزمان با فریادِ آواداکداورای لرد، از پنجره به بیرون پرید. آن روز سدریک مرگ دردناکی را نه به وسیلهی طلسم، بلکه به علت سقوط از ارتفاع از آنِ خود کرد.